كوشش و اهتمام پيامبر صل الله علیه و آله و سلم در فرستادن اسامه در بيمارى وفاتش، و شدت توجه ابوبكر رضی الله عنه در اين مسئله در اول خلافتش
فرستادن اسامه، احضار مسلمانان نخستین و اولیه در آن و انکار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر کسی که در مورد تعیین اسامه از طرف وی به عنوان امیر انتقاد نمود
ابن عساکر (120/1) از طریق زهری از عروه و او از اسامه بن زید رضی الله عنهما روایت نموده که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به وی دستور داد تا بر اهل ابنی[1] صبحگاهان هجوم بیاورد و آتش بزند. بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به اسامه گفت: «به نام خدا حرکت کن»، وی با بلند نمودن لوای بسته شده خود بیرون گردید، و آن را برای بریده بن حصیب اسلمی تحویل داد، و او با آن پرچم بهسوی خانه اسامه بیرون شد. ورسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اسامه را امر نمود، و او در جرف[2] اردوگاه گرفت، و اردوگاهش را در موضع سقایه سلیمان امروزی بر پای ساخت. و مردم به بیرون رفتن شروع به بیرون رفتن نمودند، و هر کس که از کارش فارغ میشد بهسوی اردوگاه خود بیرون میگردید، و کسی که کار و حاجت خود را برآورده نساخته بود وی هنوزوقت داشت. و کسی از مهاجرین اوایل باقی نبود که در ن غزوه احضار نشده باشد: عمربن الخطاب، ابوعبیده، سعدبن ابی وقاص، ابواعور سعید بن زید بن عمروبن نفیل و شمار مردان دیگری از مهاجرین از آن جمله بودند، و از انصار تعدادی بودند: قتاده بن نعمان و سلمه بن اسلم بن حریش رضی الله عنهم .
مردانی از مهاجرین -که دراین ارتباط شدیدترینشان در گفتار عیاش بن ابی ربیعه بود- گفتند: این بچه بر مهاجرین اوایل امر گماشته میشود!! و گفتار و انتقاد در این ارتباط زیاد گردید. عمربن خطاب رضی الله عنه بعضی این قول را شنید، و آن را بر کسی که گفته بود رد نمود، و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد وی را ز قول کسی که گفته بود، حبر داد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به شدّت خشمگین گردید-، و درحالی که بر سر خود پارچهای بسته بود، و قطیفهای بر دوش داشت - بر منبر رفت، و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: «اما بعد، ای مردم: این چه سختی است که بعضی از شما درباره تعیین نموده اسامه به عنوان امیر از طرف من به من رسیده است؟ به خدا سوگند، اگر در خصوص تعیین نمودن اسامه از طرف من به عنوان امیر طعنه زنی و اعتراض نموده باشید، بدون تردید در تعیین نمودن پدرش قبل از وی از طرف من نیز طعنه زنی و اعتراض نموده بودید. به خدا سوگند، و به امارت شایسته و سزاوار بود، و پسرش نیز بعد از وی به امارت شایسته و سزاوار است. و او از محبوبترین مردم نزدم بود، و این هم از مجبوبترین مردم نزدم است، و هر دوی آنهامصدر هر خیراند، بنابراین به اراده خیر نمایید، چون او از زبدگان و گزیدگان شماست». بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پایین آمد و داخل خانه خود گردید اینکار در روز شنبه بود، که ده شب از ربیع الاول گذشته بود.
و مسلمانانی که با اسامه رضی الله عنه خارج میشدند، آمدند و با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خداحافظی مینمودند، که درمیان آنها عمربن الخطاب رضی الله عنه نیز قرار داشت، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میگفت: (لشکر اسامه را حرکت بدهید». ام ایمن رضی الله عنها داخل گردیده گفت: ای رسول خدا، اگر اسامه را در اردوگاهش بگذاری و تا شفایابیات اقامت کند (بهتر خواهد بود)، چون اگر اسامه به این حالش بیرون رود از نفس خود نفعی نخواهد بود. آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «لشکر اسامه را حرکت بدهید». مردم به اردوگاه رفتند، و شب یکشنبه را در آنجا سپری نمودند، و اسامه روز یک شنبه در حالی بیرون رفت که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مریض بود و حال خوشی نداشت و آن همان روزی بود که در آن به او داودر داده بودند، وی نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل گردید، در حالی که از چشمهایش اشک میریخت. و عباس نزدش بود و زنان در اطرافش قرار داشتند، اسامه خود را بر وی انداخت و بوسیدش - و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حرف نمیزد، آنگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شروع نموده دستهای خود را بهسوی آسمان بلند مینمود و آنها رابر اسامه میمالید. اسامه میگوید: من میدانستم که وی برایم دعا مینمود. اسامه میافزاید: من به اردوگاهم برگشتم،. چون روز دوشنبه شد وی از اردوگاه خود بار دیگر رفت،که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بهبود یافته بود، اسامه نزدش آمد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «صبحگاهان به برکت خدا حرکت کن». و اسامه همراهش در حالی که سلامت بود خداحافظی نمود، زنان پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به خاطر خوشی از راحت وی (موهای) خود راشانه مینمودند، در این وقت ابوبکر رضی الله عنه داخل گردیده گفت: ای رسول خدا، الحمدللَّه که سلامت هستید، امروز روز دختر خارجه[3] است، به من اجازه بده و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نیز به وی اجازه داد، و او به سنح[4] رفت. و اسامه نیز بهسوی اردوگاه خود سوار شد، و یاران خود را نیز برای پیوستن به اردوگاه صدا نمود، وی به اردوگاه خود رسید و مردم را در حالی که روز به پایان میرفت امر به حرکت نمود.
وفات رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و داخل شدن صحابه به مدینه
در حالی اسامه میخواست از جرف سوار شود، فرستاده ام ایمن رضی الله عنها -وی مادرش میباشد- به وی رسید: این خبر را به او رسانید که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وفات میکند، آنگاه اسامه درحالی که عمر و ابوعبیده، وی را همراهی مینمودند، به طرف مدینه روی آورد، نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی رسیدند که وفات مینمود، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هنگامی که آفتاب غروب نمود در روز دوشنبه، که دوازده شب از ربیعالاول گذشته بود رحلت نمود و مسلمانی که در جرف اردوگاه گرفته بودند، داخل مدینه شدند، و بُرَیدهبن حصیب رضی الله عنه با لواس اسامه در حالی که بسته شده بود، داخل گردید، و آن را نزد دروازه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آورد و در آنجا نصبش نمود. و وقتی که با ابوبکر رضی الله عنه بیعت صورت گرفت، به بریده دستور داد، تا بیرق را به خانه اسامه ببرد، و آن را ابداً، تا این که اسامه همراهشان به جنگ نرفته نگشاید. بریده میگوید: من با بیرق بیرون آمدم، تا این که به خانه اسامه رسیدم، بعد از آن همراه آن با اسامه در حالی که بسته شده بود بهسوی شام بیرون آمدم، و بعد از آن، با آن به خانه اسامه برگشتیم و آن بیرق در خانه وی تا این که وفات نمود بسته شده بود.
اصرار ابوبکر رضی الله عنه در فرستادن لشکر اسامه جهت تطبیق امر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
هنگامی خبر وفات پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به عرب رسید، عدهای از ایشان از اسلام مرتد گردیدند، ابوبکر رضی الله عنه به اسامه گفت: (به همان طرفی که تو را پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سوق داده بود، حرکت کن) و مردم شروع به خارج شدن نمودند،و در همان موضع نخست خویش اردوگاه برپا کردند و بریده با لواء بیرون رفت تا این که به همان اردوگاه اولشان رسید. و این عمل بر بزرگان و کبار مهاجرین اوایل سخت تمام شد، و عمر، عثمان، ابوعبیده، سعد بن ابی وقاص و سعیدبن زید رضی الله عنهم نزد ابوبکر رفته گفتند: ای خلیفه رسول خدا،عرب از هر طرف بر تو خروج و قیام نموده، و تو با متفرق ساختن این ارتش پراکنده نمیتوانی، کاری بکنی، آنها را آماده بر ضد اهل ارتداد کن، که توسط ایشان سینههای آنها را هدف قرار دهی، و دیگر این که: ما بر اهل مدینه که اولاد و زنان در آن هستند،ازاین که هجومی بر آن صورت بگیرد، در امان نیستیم، اگر جنگ روم را تا وقتی که اسلام استقرار و ثبات پیدا کند و اهل ارتداد به آنچه از آن بیرون شدهاند، بر گردند، یا این که شمشیر ایشان را نابود سازد، به تأخیر اندازی، و بعد از آن اسامه را بفرستی، بهتر خواهد شد، چون امروز ما از حمله روم بر خویشتن در امان هستیم.
وقتی که ابوبکر رضی الله عنه سخن ایشان را شنید، گفت: آیا کسی از شمامی خواهد چیزی بگوید؟ گفتند: خیر، سخن ما را شنیدی. سپس فرمود: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، اگر گمان نمایم که درندگان را در مدینه میخورند، باز هم این لشکر را میفرستم، و گزیری نیست مگر این که از آن بازگردد (یعنی اسامه رضی الله عنه به مأموریت خویش برود و بازگردد؟[5])، چگونه امکان دارد (که من آن را متوقف سازم)، در حالی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم که از آسمان وحی برایش نازل میشد، میگفت: «لشکر اسامه را حرکت بدهید»!! فقط درباره یک کار است که همراه اسامه در آن مورد صحبت میکنم، با وی درباره عمر صحبت میکنم، که نزد ما باقی بماند، چون وجود وی نزد ما ضروری است، و به خدا سوگند، من نمیدانم که آیا اسامه این کار را میکند یا خیر، به خدا سوگند، اگر وی ابا ورزید،مجبورش نمیسازم. قوم دانستند که ابوبکر بر ارسال لشکر اسامه به صورت جدی تصمیم گرفته است.
و ابوبکر رضی الله عنه نزد اسامه درخانه وی رفت، و با او صحبت نمود تا عمر را بگذارد، و او این کار را نمود، ابوبکر رضی الله عنه به وی میگفت: آیا در حالی اجازه دادی که نفست خوش و راضی بود؟ اسامه گفت: بلی. (راوی) میافزاید: ابوبکر رضی الله عنه بیرون رفت، و منادی خود را امر نمود که ندا در دهد: من سوگند میدهم، باید کسی که در زندگی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با اسامه بیرون رفته بود، از لشکر اسامه تخلف نورزد، چون من به هر کس برخوردم که از وی تخلف نموده باشد، او را پیاده جهت پیوستن به وی میفرستم. وی دنبال آن تعداد از مهاجرین که درباره امارت اسامه چیزی گفته بودند فرستاد، و بر آنها شدّت و غلظت کرد، و ایشان را به بیرون رفتن مأمور نمود، وبه این صورت یک انسان هم تخلف نورزید.
وابوبکر رضی الله عنه جهت مشایعت اسامه و مسلمین بیرون آمد، و هنگامی که اسامه ازجرف با یارانش که سه هزار مرد بودند، و هزار اسب داشتند، سوار شد، ابوبکر رضی الله عنه ساعتی در پهلوی اسامه حرکت نمود، و بعد از آن گفت: (دینت، امانتت و فرجام عملت را به خداوند میسپارم، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تو را وصیت نموده است، و تو امر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را بهجایآر، و من تو را نه امر میکنم و نه از آن بازمیدارم، فقط من اجراء کننده امری هستم، که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آن دستور داده است). وی به سرعت بیرون گردید، و سرزمینهایی را که از اسلام مرتد نشده بودند، مانند جهینه و غیر وی از قضاعه، به صورت آرام طی نمود. و وقتی که به وادیی قرا رسید، جاسوسی را از طرف خود، که از بنی عذره بود، به او حریث گفته میشد، پیش فرستاد، وی بر پشت سواری خود پیشاپیش وی خارج گردید، و با تنفیذ امر با سرعت به حرکت خود ادامه داد، تا این که به ابنی رسید، وی آنچه را در آنجا بود دید، و راه را تغییر داده به سرعت برگشت، تا این که در مسیر دو شب راه دورتر از ابنی با اسامه روبرو گردید، و به وی خبر داد، که مردم در غفلتاند، و تجمّعی ندارند، و به اسامه گفت که باید قبل از جمع شدن و تجمّع آنها بر سرعت خود بیفزاید، و بر آنها ناگهان هجوم بیاورد[6]. این چنین در مختصر ابن عساکر آمده. و این را در کنزالعمال (312/5) از ابن عساکر از طریق واقدی از اسامه رضی الله عنه ذکر نموده، و حافظ در فتح الباری (107/8) به آن اشاره کرده است.
اجازه خواستن اسامه برای برگشت به مدینه، عدم قبول ابوبکر، و قصّه وی با عمر رضی الله عنهما در این باب
ابن عساکر همچنین از حسن بن ابی الحسن[7] روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قبل از وفات خود لشکری را از اهل مدینه و اطراف آنها آماده ساخت، که عمربن الخطاب رضی الله عنه نیز در میانشان وجود داشت، و اسامه بن زید رضی الله عنه را بر ایشان امیر گماشت، تا هنوز آخر ایشان از خندق نگذشته بود که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درگذشت. بنابراین اسامه مردم را متوقّف کرد، و بعد از آن به عمر رضی الله عنه گفت: نزد خلیفه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برگرد، و از وی اجازه بخواه، که به من اجازه بدهد، و مردم باید برگردند، چون چهرههای شناخته شده، و قوت و شوگت ایشان همراه مناند، و من بر خلیفه رسول خدا، خویشاوند پیامبر خدا و فامیلهای مسلمین از هجوم و تجاوز مشرکین در امان نیستم. و انصار گفتند: اگر وی ابا ورزید، و بر رفتن ما تأکید داشت، در آن صورت از طرف ما به او بگو، که امارت ما را به مردی بزرگ سنتر از اسامه بسپارد. عمر رضی الله عنه به امر اسامه حرکت کرد، و نزد ابوبکر رضی الله عنه آمد، و او را از آنچه اسامه گفته بود، خبر داد. ابوبکر رضی الله عنه گفت: اگر مرا سگها و گرگها بربایند، باز هم حکمی را که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به آن امر نموده است، مسترد نمیکنم. عمر رضی الله عنه گفت: انصار مرا امر نمودند که به تو برسانم که آنها از تو میخواهند، تا امارتشان را به مردی بزرگ سنتر از اسامه بسپاری، ابوبکر - در حالی که نشسته بود - از جای خود جست، و ریش عمر را گرفته گفت: مادرت تو را گم کند، ای ابن خطاب! وی را رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم امیر مقرر نموده است، و مرا امر میکنی تا وی را برکنار کنم؟! بعد عمر بهسوی مردم آمد، و آنها به وی گفتند: چه کردی؟ گفت: بروید، مادرهایتان شما را گم کنند، امروز به سبب شما از خلیفه رسول خدا آن حالت را دیدم!!.
ابوبکر و مشایعت لشکر اسامه رضی الله عنه
بعد از آن ابوبکر رضی الله عنه خارج شد، و نزدشان آمد، و ایشان را تشجیع کرده، و مشایعت نمود، این در حالی بود که وی پیاده راه میپیمود و اسامه سوار بود، و عبدالرحمن بن عوف اسب ابوبکر رضی الله عنه را جلوکش میکرد. اسامه به وی گفت: ای خلیفه رسول خدا، یا سوار شو و یا این که من پایین میآیم، ابوبکر گفت: به خدا سوگند، تو پایین نمیشوی، و به خدا سوگند من هم سوار نخواهم شد و برمن هیچ حرجی نیست که ساعتی قدمهای خود را در راه خدا غبارآلود نمایم، چون برای غازی به هر قدمی که میپیماید، هفت صد نیکی نوشته میشود و هفت صد درجه برایش بلند میگردد، و هفت صد گناه از وی محو میشود، و این حالت تا وقتی ادامه پیدا میکند که وی برسد. ابوبکر رضی الله عنه به اسامه گفت: اگر خواسته باشی که مرا با ابقای عمر بن الخطاب مساعدت کنی، این کار را بکن، و اسامه به وی اجازه داد[8]. این چنین در مختصر ابن عساکر (117/1) و کنزالعمال (314/5) آمده. و این را در البدایه (305/6) از سیف از حسن به اختصار ذکر نموده.
انکار ابوبکر بر مهاجرین و انصار، وقتی که با وی در خصوص نگهداری لشکر اسامه صحبت نمودند
ابن عساکر همچنین از عروه روایت نموده، که گفت: هنگامی که از بیعت فارغ شدند، و مردم مطمئن گردیدند، ابوبکر به اسامه گفت: (به همان طرفی که تو را رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سوق و حرکت داده است، حرکت کن). مردانی از مهاجرین و انصار با وی صحبت نموده گفتند: اسامه و لشکرش را نگه دار، چون ما میترسیم عربها وقتی که وفات رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را بشنوند، به ما حمله آورند. ابوبکر رضی الله عنه -که مصممتر و قاطعتر همه آنان بود- گفت: من لشکری را که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرستاده نگه دارم؟! در این صورت بهکار بزرگی جرأت نمودهام!! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، این که عربها بر من حمله آورند بهتر از آن است، که ارتشی را نگه دارم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن را فرستاده است!! ای اسامه با لشکر خود به همان طرفی که به آن مأمور شدهای حرکت کن، و بعد از آن در همان جایی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در ناحیه فلسطین و بر اهل مؤته به تو دستور داده است بجنگ، چون خداوند آنچه را میگذاری کفایت خواهد نمود، فقط اگر خواسته باشی که به عمر بن الخطاب اجازه بدهی، تا من از وی مشورت و اعانت جویم، به خاطر این که وی دارای رأی بوده و نصیحت کننده اسلام است، این کار را بکن، و اسامه این کار را نمود. و عامه عرب از دین خود برگشتند، و عامه اهل مشرق و غطفان و بنو اسد، و عامه اشجع از دین برگشتند، و (قبیله) طیء به اسلام متسّک باقی ماند.
عموم اصحاب پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفتند: اسامه و ارتشش را نگه دار، و آنها را به طرف کسانی که از سلام، از غطفان و سایر عرب مرتد شدهاند سوق بده. ولی ابوبکر رضی الله عنه از این که اسامه و ارتشش را نگه دارد ابا ورزید و گفت: همه میدانید که یکی از سفارشها و عهدهای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای شما مشورت نمودن در چیزی بود که در آن سنّتی از نبیتان وجود نداشته باشد، و در آن باره از قرآن چیزی برایتان نازل نشده باشد، شما مشورت خود را دادید و من هم نظر خود را برایتان میدهم، بهتر آن را ببینید، و درباره آن مشورت نمایید، چون خداوند شما را هرگز به گمراهی جمع نمیکند، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، من کاری را در نفس خود بهتر از جهاد با کسی که ریسمانی را از ما منع نموده، که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن را میگرفت نمیبینم، و مسلمانان نظر ابوبکر را پذیرفتند و به آن سرنهادند، و دیدند که نظر وی از رای ایشان بهتر است. ابوبکر در آن فرصت اسامه بن زید را به همان جهتی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وی را مأمور گردانیده بود، اعزام داشت، و وی در آن غزوه با فرستادن اسامه یک عمل درست و بزرگ را انجام داد، و خداوند اسامه را سالم نگه داشت، و برای وی و ارتشش غنیمت نصیب فرمود: و ایشان را صالح و سلامت برگردانید[9]، و ابوبکر رضی الله عنه در میان مهاجرین و انصار، هنگامی که اسامه خارج شد، بیرون آمد و اعراب با اولاد خود فرار نمودند. چون خبر فرار نمودن اعراب با زنان و اولادشان به مسلمانان رسید، با ابوبکر صحبت نموده گفتند: تو به مدینه نزد اولاد و زنان برگرد، و مردی را از اصحابت بر ارتش امیر مقرر کن، و عهده و امرت را برای وی بسپار، مسلمانان پیاپی بر ابوبکر اصرار نمودند، تا این که وی برگشت، و خالدبن ولید رضی الله عنه را بر ارتش امیر مقرر بود و به او گفت: هنگامی که اسلام آوردند و زکات را پرداختند، آنگاه کسی از شما که میخواست برگردد، میتواند برگردد، و ابوبکر به مدینه برگشت[10]. این چنین در مختصر ابن عساکر (118/1) آمده. و آن را الکنز (314/5) ذکر نموده.
و این را در البدایه (304/6) از سیف بن عمر از هشام بن عروه از پدرش رضی الله عنهما متذکر گردیده، که گفت: هنگامی که با ابوبکر رضی الله عنه بیعت صورت گرفت، و انصار در امری که اختلاف نموده بودند جمع شدند، ابوبکر گفت: لشکر اسامه باید فرستاده شود و عربها یا به صورت عام و یا به صورت خاص در هر قبیلهای مرتد شده بودند، و نفاق ظاهر گردیده، و یهودیت و نصرانیت گردن بلند نموده بودند، و مسلمانان به خاطر فقدان پیامبرشان و قلت خود و کثرت دشمنشان چون گوسفندانی بودند که در شب بارانی و سردتر شده باشند.
مردم به وی گفتند: اینها اکثریت مسلماناناند، و چنان که میبینی عربها بر تو قیام و خروج نمودهاند، و بر تو لازم نیست که جماعت مسلمین را از اطراف خود پراکنده سازی. ابوبکر رضی الله عنه گفت: (سوگند به ذاتی که جان ابوبکر در دست اوست، اگر گمان کنم که درندگان مرا میربایند با این همه لشکر اسامه را چنان که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آن امر نموده روانه میکنم، و اگر در قریهها غیر از من کسی باقی نماند، باز هم آن را حرکت میدهم!!). ابن کثیر میگوید: این حدیث از هشام بن عروه از پدرش از عائشه رضی الله عنها روایت شده. و از قاسم و عمره از عائشه رضی الله عنها (روایت است) که گفت: هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، قاطبه عرب[11] مرتد گردید، و نفاق سر برافراشت، به خدا سوگند، بر پدرم آنچه نازل گردید، که اگر بر کوههای ثابت و استوار نازل میگردید، آنها را میشکست و اصحاب محمّد صل الله علیه و آله و سلم آن چنان گردیدند، که گویی بزهای باران زدهایاند که در نخلستانی، در شب بارانی و در زمین پر از درندگان قرار دارند، به خدا سوگند، در نقطهای اختلاف ننمودند مگر این که پدرم به عقیم سازی، جلوگیری و فیصله آن به سرعت اقدام نمود. این را طبرانی هم از عائشه رضی الله عنها به مانند این روایت نموده است[12]. هیثمی (50/9) میگوید: طبرانی این را از طرقی روایت نموده، که رجال یکی از آن ثقهاند.
و بیهقی از ابوهریره رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: سوگند به خدایی که جز او معبود بر حق و قابل عبادت نیست، اگر ابوبکر رضی الله عنه خلیفه انتخاب نمیگردید، دیگر خداوند عبادت نمیشد!! بعد این را برای بار دوم گفت، و سپس برای سومین بار گفت. به وی گفته شد: باز ایست ای ابوهریره. گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اسامه را در رأس هفت صد تن بهسوی شام سوق داد، و وقتی که وی به ذی خشب رسید، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درگذشت، و عربها در اطراف مدینه مرتد گردیدند. آنگاه اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد ابوبکر رضی الله عنه جمع گردیده گفتند: ای ابوبکر اینها را برگردان، اینان را در حالی به طرف روم روانه میکنی که عربها در اطراف مدینه مرتد گردیدهاند؟! ابوبکر رضی الله عنه گفت: سوگند به ذاتی که معبودی غیر از وی نیست، اگر سگها پاهای ازواج رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را بکشند، در آن صورت هم ارتشی را که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سوق داده است، بر نمیگردانم، و نه بیرقی را هم باز میکنم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن را بسته است. بنابراین اسامه را سوق داد، و وی بر هر قبیلهای که خواهان مرتد شدن بودند، میگذشت میگفتند: اگر اینها قوت و قدرت نمیداشتند، مثل اینها از نزدشان برنمیآمد، حالا ما ایشان را میگذاریم تا با روم روبرو شوند، آنها با روم روبرو گردیدند، و رومیها را شکست دادند، و به قتلشان رسانیدند، و به سلامت برگشتند، و آنها[13] به این صورت در اسلام ثابت و استوار ماندند[14]. این چنین در البدایه (305/6) آمده. و این را همچین صابونی در المائتین، چنان که در الکنز (129/3) آمده، روایت نموده است، و ابن عساکر، چنان که در المختصر (124/1) آمده، از ابوهریره به مانند آن را روایت کرده است. ابن کثیر میگوید: عباد بن کثیررا -که در اسناد آن است- گمان میکنم برمکی باشد، زیرا فریابی از وی روایت میکند و برمکی متقارب الحدیث میباشد، ولی بصری ثقفی متروک الحدیثاست. و در کنزالعمال گفته: و سد آن -یعنی حدیث ابوهریره- حسن میباشد.
قول ابوبکر برای عمر رضی الله عنه هنگام وفاتش
ابن جریر طبری (43/4) از طریق سیف روایت نموده که: ابوبکر رضی الله عنه پس از خارج شدن خالد بهسوی شام مریض شد همان مریضی که در آن در خلال چند ماه در گذشت. و مثنی رضی الله عنه در حالی تشریف آورد، که ابوبکر رضی الله عنه در آن وقت به مرگ نزدیک شده بود، و خلافت را برای عمر وصیت نموده بود، و مثنی خیر را به وی رسانید. ابوبکر رضی الله عنه گفت: عمر را نزدم بیاورید. عمر رضی الله عنه آمد، و او به عمر گفت: ای عمر آنچه را به تو میگویم، بشنو، و بعد به آن عمل کن، من امیدوارم در همین روزم -و روز دوشنبه بود- بمیرم، اگر من مردم، قبل از این که بیگاه کنی مردم را جمع و با مثنی به جنگ بفرست، و اگر تا شب باقی ماندم، قبل از این که صبح کنی باید مردم را با مثنی به جنگ بفرست، و هیچ مصیبتی شما را، اگر چه بزرگ باشد، از امر دینتان و سفارش پروردگارتان مشغول نسازد،و مرا در وقت وفات رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دیدی و آنچه را انجام دادم، هم دیدی، و خلق به مصبیتی مانند آن مصیبت دچار نشدهاند، و به خدا سوگند، اگر من از امر خدا و روسل وی کوتاهی میکردم، حتماً خداوند ما را با خذلان خود مواجه ساخت، و جزای مان را میداد، و مدینه را آتش فرا میگرفت.
[1]- اسم جایی است در فلسطین در میان عسقلان و رمله.
[2]- نام جایی است نزدیک مدینه.
[3]- دختر خارجه یکی از همرسان ابوبکر رضی الله عنه .
[4]- جایی است در حوالی مدینه که منازل بنی حارث بنی خزرجدر آن قرار داشت.
[5]- و در الكنز آمده: و اوّل جز به آن به چیزی شروع نمیکنم. و این را درستتر مینماید.
[6]- بسیار ضعیف. ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (2/47) و در اسناد آن واقدی است که متروک است: التقریب (2/194) و صالح بن ابی الاخضر نیز چنانکه در التقریب (1/398) آمده ضعیف است.
[7]- یعنی حسن بصری.
[8]- سند آن ضعیف مرسل است. ابن عساکر در تاریخ دمشق (2/5049) و طبری در تاریخش (3/225،226) این روایت از مرسلات حسن بصری است.
[9]- اینجا در عبارت اندک اشکالی وجود داشت که با استفاده از اصلاح پاورقی ترجمه شده است. م.
[10]- بسیار ضعیف. ابن عساکر در تاریخ دمشق (2/ 52، 53) و در سند آن ولید بن مسلم است که مدلس است و در اینجا نیز عنعنه کرده است (با لفظ عن روایت کرده است) و ابن لهیعه نیز ضعیف و بدحفظ است. در ضمن این حدیث از مرسلات عروة بن الزبیر است.
[11]- این چنین در اصل آمده، ولی درست آن است که قاطبه عرب مرتد نگردیده بود بلکه بعضی قبایل و افرادی از قبایل مختلف مرتد گردیده بودند.
[12]- ضعیف مرسل. از مرسلات عروه است. نگا: «مجمع الزوائد» (9/50).
[13]- شاید هدف ابوهریره همان قبایلی باشد که درمرتد شدن و باقی ماندن در اسلام مسترد بودند، و انتظار جنگ اسامه با روم را میکشیدند. م.
[14]- ضعیف. ابن عساکر در تاریخ دمشق (2/60) و نگا: توضیح ابن کثیر بر آن در البدایة والنهایة (6/3005).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر