پيامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم و تحمّل سختى ها و اذيتها در راه دعوت بهسوى خداوند عزوجل
(قول پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در این باب)
احمد از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «در راه خدا اذیت شدم در حالی که کسی اذیت نمیشد، و در راه خدا ترسانیده شدم، در حالی که کسی ترسانیده نمیشد، و بر من سی روز و شبی گذشت، که برای من و بلال آنچه را صاحب جگر میخورد نبود، جز آن چه که زیر بغل بلال پنهانش میکرد»[1]. این چنین در البدایه (47/3) آمده. و آن را همچنین ترمذی و ابن حبان در صحیح خود روایت کردهاند، و ترمذی گفته است: این حدیث حسن و صحیح است. این چنین در الترغیب (159/5) آمده. و آن را همچنان ابن ماجه و ابونعیم روایت کردهاند.
گفتار پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برای عمویش هنگامی که ضعف وی را در نصرت و یاری خود دید
طبرانی در الاوسط والکبیر از عقیل بن ابی طالب رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: قریش نزد ابوطالب آمده گفتند: ای ابوطالب، برادر زادهات در حیاط خانههای ما و مجالس مان آمده، چیزی را برای ما بیان میکند که ما را بدان اذیت و آزار میکند، اگر مناسب میبینی که او را از ما باز داری این را بکن. آنگاه ابوطالب به من گفت: ای عقیل، پسر عمویت را برایم پیدا کن. من او را از یکی از خانههای کوچک ابوطالب خارج نمودم، و او با من به راه افتاد، و در جریان راه درصدد پیدا نمودن سایه بود که حرکت خود را به آن ادامه بدهد، ولی آن را نمییافت، تا این که نزد ابوطالب رسید. ابوطالب به او گفت: ای برادر زادهام، به خدا سوگند تا جایی که من میدانم تو برایم فرمانبردار بودی، (و همین حالا) قومت آمده بودند، و ادعا میکردند که تو نزد آنها در کعبهشان و در مجلسشان میآیی و برایشان چیزی را میگویی که آنها را اذیت میکند!! اگر مناسب میبینیی خود را از آنها باز دار؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم چشم خود را به طرف آسمان گردانیده گفت: «به خدا سوگند، من، چنان که یکی از شما قادر نیست تا از این آفتاب شعلهای از آتش برافروزد، قادر نیستم تا آنچه را به آن مبعوث شدهام، کنار بگذارم». ابوطالب گفت: به خدا قسم، برادر زادهام دروغ نگفته است!! شما راهیاب وراشد برگردید[2]. هیثمی (14/6) میگوید: این را طبرانی و ابویعلی با اندک اختصاری از طرف اولش، روایت نمودهاند، و رجال ابویعلی رجال صحیحاند. بخاری آن را در التاریخ همانند این، چنان که در البدایه (42/3) آمده، روایت کرده است.
و نزد بیهقی آمده که ابوطالب به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای برادر زادهام، قومت نزدم آمدند، و چنین و چنان گفتند: بنابراین بر من و بر خودت رحم کن، و مرا به کاری وادار نکن که نه من طاقت آن را داشته باشم و نه تو، و از قومت آنچه را از سخنانت که برایشان سخت است، نگه دار. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گمان نمود، که برای عمویش در ارتباط با وی نظر جدیدی پیدا شده، و او دیگر وی را یاری ننموده به کفّار تسلیمش میکند، و از قیام با وی کوتاه آمده است. در این موقع پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای عمویم؟ اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود، و ماه در دست چپم، من این کار نمیگذارم، تا این که خداوند آن را غالب گرداند، و یا این که من در طلبش هلاک شوم». بعد از آن اشک در چشمان پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم حلقه زد و گریست. هنگامی که پشت کرد و روان شد، ابوطالب -بعد از آن که حالت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را مشاهده نمود- به وی گفت: ای برادر زادهام! پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بهسوی وی برگشت، ابوطالب گفت: به همان کار خود ادامه بده، و آنچه را دوست دوست داری انجام بده، چون به خدا سوگند، من ابداً تو را به چیزی تسلیم نمیکنم[3]. این چنین در البدایه (42/3) آمده.
ذیتهایی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس از درگذشت عمویش متحمّل شد
بیهقی از عبدالله بن جعفر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: هنگامی که ابوطالب وفات نمود، بیعقل و سفیهی از سفهای قریش به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم متعرّض گردید، و بر وی خاک انداخت، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به خانه خود برگشت، یکی از دخترانش آمد و در حالی که خاک را از روی (مبارک) وی پاک مینمود، گریه میکرد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شروع به سخن گفتن نمود و گفت: «ای دخترکم، گریه نکن، چون خداوند نگهدار پدرت است»، و در میان آن میگفت: «قریش چیزی را که گمان میکردم تا مرگ ابوطالب انجام دهند نتوانستند انجام دهند، بعد از آن شروع کردند»[4]. این چنین در البدایه (134/3) آمده. و ابونعیم در الحلیه (308/8) از ابوهریره رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: چون ابوطالب درگذشت برخورد زشت قریش با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شروع گردید، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای عمو! چقدر به زودی نبودنت را احساس نمودم!!»[5].
آزارهایی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از قریش دید، و پاسخ وی به ایشان
طبرانی از حارث بن حارث روایت نموده، که گفت: به پدرم گفتم: این گروه کیستند؟ پاسخ داد: اینها همان قومی هستند که بر یک فرد بیدین از خودشان جمع شدهاند. میگوید: ما پایین آمدیم و دریافتیم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم است که مردم را به توحید خداوند عزوجل و به ایمان دعوت میکند، ولی آنها (دعوت) وی را رد نموده به او آزار میرسانند، تا این که روز نصف شد و مردم از وی دور شدند، آنگاه زنی که سینهاش آشکار شده بود، و جامی را با یک دستمال حمل مینمود، آمد، و آن را رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از وی گرفت، نوشید و وضو گرفت، بعد از آن سر خود را بلند نموده و فرمود: «ای دخترکم، سینه ات را با چادرت بپوشان، و بر پدرت نترس». پرسیدیم این کیست؟ گفتند: این زینب دختر اوست[6]. هیثمی (21/6) میگوید: رجال آن ثقهاند. و نزد وی همچنان از منبت ازدی روایت است که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را در ایام جاهلیت در حالی دیدم که میگفت: «ای مردم، بگویید که معبود بر حقی قابل عبادت نیست جز یک خدا رستگار میشوید». کسیاز آنها بر رویش آب دهان انداخت، و کسی از آنها خاک را بر وی انداخت، و کسی از آنها دشنامش داد، تا این که روز به نیمه رسید، آنگاه دختری با جام بزرگی از آب آمد، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم روی و دستها خود را شست و گفت: «ای دخترکم، بر پدرت از کشته شدن و ذلّت نترس». پرسیدم: این کیست؟ گفتند: زینب دختر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و او دختر زیبایی بود[7]. هیثمی (21/6) میگوید: در این روایت منبت بن مدرک آمده، که او را نشناختم، بقیه رجال وی ثقهاند.
بخاری از عروه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: من از ابن العاص رضی الله عنه پرسیدم: سختترین چیزی که مشرکین، آن را بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم انجام دادهاند، چه بوده؟ گفت: در حالی که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حجر کعبه[8] نماز میخواند، عقبه بن ابی معیط به طرف وی روی آورد، و لباس خود را بر گردن وی گذاشت، و او را بسیار شدید به حالت خفگی انداخت (در این حالت) ابوبکر رضی الله عنه فرارسید تا این کهشانهاش را گرفت و او را از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دور نمود و گفت:
﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡ!؟﴾ [المؤمنون: 28].
ترجمه: «آیا مردی را به خاطر این که میگوید پروردگارم خداست به قتل میرسانید؟! در حالی که برای شما از پروردگارتان نشانیهای روشن آورده است»[9].
این چنین در البدایه (46/3) آمده است.
و نزد ابن ابی شیبه از عمروبن العاص رضی الله عنه روایت است که گفت: قریش را که اراده کشتن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را نموده باشد، جز در یک روز، ندیدم؛ درباره پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالی که در سایه کعبه نشسته بودند با هم مشورت نمودند، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مقام (ابراهیم) نماز میخواند، آن گه عقبه بن ابی معیط بهسوی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برخاست، و چادرش را در گردن وی افکند، و سپس او را به طرف خود کشید، تا این که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بر زانوهای خود افتاد، و مردم فریاد کشیدند، و گمان کردند که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کشته شد. آنگاه ابوبکر رضی الله عنه به شتاب آمد و بازوان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را از پشت گرفت، و گفت:
﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ﴾ [غافر: 18].
ترجمه: «آیا مردی را به خاطر این که میگوید پروردگارم خداست، به قتل میرسانید؟!».
بعد از آن، از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم منصرف شدند، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برخاست و نمازش را خواند. هنگامی که نماز خود را تمام نمود، از نزد آنها -در حالی که در سایه کعبه نشسته بودند- عبور نمود، و گفت: «ای گروه قریش، سوگند به ذاتی که نفس محمّد در دست اوست، که من بهسوی شما به ذبح فرستاده شدهام»، و به دست خود بهسوی حلقش اشاره نمود. ابوجهل به او گفت: تو نادان نبودی. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او فرمود: «تو از آنها هستی»[10]. این چنین در کنزالعمال (327/2) آمده. و این را همچنین ابویعلی و طبرانی عیناً روایت کردهاند، هیثمی (16/6) میگوید: در این محمّد بن عمرو بن علقمه آمده، و حدیثش حسن است، بقیه رجال طبرانی رجال صحیحاند. این را همچنین ابونعیم در دلائل النبوه (ص67) روایت کرده است.
احمد از عروه بن زبیر و او از عبدالله بن عمرو رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: به عمرو گفتم: از قریش در اظهار عداوت و دشمنیش در مقابل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم کدام عمل شدید را دیدهای که انجام داده باشند؟ گفت: -در حالی که اشراف آنها در حجر (کعبه) جمع شده بودند- من نزدشان آمدم، آنها گفتند: مانند صبرمان بر این مرد دیگر هرگز ندیدهایم!! عقلهای ما را به نادانی نسبت داد، پدران مان را ناسزا گفت، دین مان را عیب جویی کرد، جماعت مان را پراکنده نمود و به خدایان مان دشنام داد. واقعاً که بر یک کار بسیار بزرگ در مقابل او صبر نمودهایم!! -و یا چنان که گفتند-. عمرو میگوید: در حالی که آنان را در این وضع قرار داشتند، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ناگهان بر آنها ظاهر گردید، و همین طور آمد تا این که به مقابل رکن رسید، بعد از آن با طواف نمودن خانه از پهلوی آنها عبور نمود. هنگامی که از پهلویشان گذشت، آنها بهسوی او با بعضی چیزهایی که میگفت، اشاره نمودند. عمرو میگوید: (تأثیر منفی) آن را در روی وی دانستم، بعد از آن رفت. هنگامی که بار دوم از برابر آنها عبور نمود، مانند قبل به طرف وی اشاره کردند، و من آن را در رویش دانستم، و او رفت. هنگامی که بار سوم از برابر آنها گذشت مانند آن به طرف وی اشاره کردند، آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای گروه قریش آیا میشنوید؟ سوگند به ذاتی که جان محمّد در دست اوست، برایتان ذبح و کشتن را با خود آوردهام». این سخن وی بر قوم آن چنان تأثیری گذاشت، که گویی بر سر هر یکی از آنها پرندهی قرار دارد، حتّی شدیدترین فرد در میان آنها که به اذیت و آزار پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم توصیه مینمود به دلداری و نیکویی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با خوبترین کلمات پرداخت، تا این که میگفت: ای ابوالقاسم، به رشد و هدایت برگرد، به خدا قسم که تو نادان نبودی. به این صورت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت. فردای آن روز بار دیگر در حجر (کعبه) جمع شدند -و من همراهشان بودم- و به یکدیگر گفتند: آنچه را از وی به شما رسید، و آنچه رااز شما به وی رسید به یاد آوردید، حتی وی چیزی را برای شما اظهار داشت که بد میدانستید، ولی با این همه وی را رها نمودید؟! در حالی که آنها در این وضع قرار داشتند، ناگهان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر آنها آشکار گردید، و آنها به طرفش حمله نمودند، و با گرفتن اطراف وی میگفتند: تو هستی که چنین و چنان میگویی؟! -و آن چه را از عیبگیری خدایان و دینشان به آنها میرسانید ذکر میکردند- عمرو میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میگفت: «بلی، من هستم که این را میگویم». عمرو گوید: مردی از آنها را دیدم که گریبان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را گرفت، و ابوبکر رضی الله عنه برای دفاع از وی برخاست، در حالی که گریه میکرد: میگفت: آیا مردی را به خاطر این که میگوید: پروردگارم خداوند است به قتل میرسانید؟! بعد از آن از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم منصرف شدند، آن شدیدترین حالتی بود، که قریش در مقابل وی انجام داد[11]. هیثمی (16/6) میگوید: ابن اسحاق به سماع تصریح نموده است، بقیه رجال آن رجال صحیحاند.
این را همچنان بیهقی از عروه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: به عبدالله بن عمرو بن العاص رضی الله عنهما گفتم: کدام عداوت و دشمنی از قریش را (در مقابل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ) سختتر و شدیدتر دیدی؟... و حدیث را به طولش به مانند آن، چنان که در البدایه (46/3) ذکر شده، روایت نموده است.
و ابویعلی از اسماء بنت ابی بکر رضی الله عنهما روایت نموده که آنها به وی گفتند: شدیدترین کاری را که دیدی مشرکین در مقابل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم انجام دادند کدام بود؟ اسماء گفت: مشرکین در مسجد نشسته بودند، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم و آنچه را وی درباره خدایانشان میگفت با هم یاد میکردند، در حالی که آنها در این حالت قرار داشتند، ناگهان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پیدا شد، آنگاه همه آنها بهسوی وی برخاستند، و نعرهای به ابوبکر رضی الله عنه رسید، گفتند: به دوستت برس او را دریاب. او از نزد ما بیرون رفت، وی چهار گیسو داشت و میگفت: وای بر شما: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡ!؟﴾. آنها پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را گذاشتند و بهسوی ابوبکر رضی الله عنه روی آوردند. اسماء میگوید: ابوبکر رضی الله عنه در حالی دوباره نزد ما برگشت، که به چیزی از گیسوهایش دست نمیبرد، مگر این که همراه دستش (کنده شده) میآمد، و میگفت: «تَبَارَكْتَ يَا ذَا الْجَلاَلِ وَالإِكْرَامِ»، ترجمه: «با برکت هستی ای صاحب بزرگی و عزّت»[12]. هیثمی (17/6) میگوید: در این روایت تدروس پدربزرگ ابوزبیر آمده، وی را نشناختم، و بقیه رجال آن ثقهاند. این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (247/2) از ابن عیینه، از ولید بن کثیر، از ابن عبدوس از اسماء رضی الله عنها ذکر نموده... و مانند حدیث قبل را متذکر گردیده، و به همین اسناد این را ابونعیم در الحلیه (31/1) به اختصار روایت کرده، و در آن آمده است: ابن تدروس از اسماء، و ابویعلی از انس بن مالک رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: باری رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را زدند، و بیهوش گردید، آنگاه ابوبکر رضی الله عنه برخاست و چنین فریاد میکشید: وای بر شما: ﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ!؟﴾. مشرکین پرسیدند: این کیست؟ گفتند: ابوبکر دیوانه. این را همچنین بزار روایت نموده، و افزوده است: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را گذاشتند، و بهسوی ابوبکر رضی الله عنه روی آوردند. و رجال آن، چنان که هیثمی (17/6) میگوید، رجال صحیحاند. این را همچنین حاکم (67/3) روایت کرده، و گفته است: این حدیث به شرط مسلم صحیح میباشد، ولی بخاری و مسلم آن را روایت نکردهاند.
قول حضرت علی رضی الله عنه درباره شجاعت حضرت ابوبکر رضی الله عنه در یکی از خطبههایش
بزار در مسند خود از محمدبن عقیل از علی رضی الله عنه روایت نموده که علی رضی الله عنه برایشان بیانیهای ایراد فرمود و گفت: ای مردم: شجاعترین مردم کیست؟ گفتند: تو ای امیرالمؤمنین. وی پاسخ داد: اما من بر هر کسی که همراهم مبارزه کرده غلبه نمودهام و حقم از او گرفتهام، ولکن او ابوبکر رضی الله عنه است!!، ما برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سایه بانی ساختیم، و گفتیم: چه کسی با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم است تا هیچ کس از مشرکین به طرفش روی نیارود و دست درازی نکند؟ به خدا سوگند، هیچ یک از ما به جز ابوبکر که شمشیر خود را بالای سر پیغمبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بلند کرده بود، نزدیک نشد، که اگر کسی به طرف رسول خدا حمله میکرد، ابوبکر بر وی حمله مینمود، به این صورت او شجاعترین مردم است!!.
گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیدم که قریش وی را گرفته بود، یکی بر او خشمگین شده مخالفتش را میکرد، دیگری تکانش میداد، و میگفتند: تو خدایان را یک خدا کردی؟! به خدا سوگند، هیچ کسی از ما به جز ابوبکر رضی الله عنه نزدیک نشد، او بود که یکی را میزد، بادیگری میجنگید، دیگری را تکان میداد و میگفت: وای بر شما، آیا مردی را به خاطر این که میگوید پروردگارم خداوند است به قتل میرسانید؟! بعد از آن حضرت علی رضی الله عنه عبایی را که بر تن داشت، برداشت، و آن قدر گریست که ریششتر شد، سپس فرمود: شما را به خداوند سوگند میدهم، آیا مؤمن آل فرعون[13] بهتر است یا او؟ مردم خاموش ماندند. آنگاه حضرت علی رضی الله عنه گفت: به خدا قسم، قطعاً ساعتی از ابوبکر به همه دنیا از مؤمن آل فرعون بهتر است، آن مردی بود که ایمان خود را مخفی میداشت، و این مردی است که ایمان خود را آشکار ساخت!![14] بعد از آن بزار گفته است: این را جز از همین طریق نمیدانم که روایت شود. این چنین در البدایه (271/3) آمده است. و هیثمی (47/9) میگوید: در این روایت کسی است که من او را نشناختم.
سران قریش و انداختن سرگین بر محمّد صل الله علیه و آله و سلم و پشتیبانی ابوالبختری از وی
بزار و طبرانی از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: در حالی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مسجد قرار داشت، ابوجهل بن هشام، شیبه و عتبه پسران ربیعه، عقبه بن ابی معیط، امیه بن خلف و دو مرد دیگر که تعدادشان به هفت تن میرسید در حجر (کعبه) قرار داشتند، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نماز میخواند، هنگامی که سجده نمود، سجده را طولانی کرد. ابوجهل گفت: کدام یک از شما نزد شتران بنی فلان میرود، و سرگین[15] آن را برای ما میاورد، تا آن را بر محمّد اندازیم؟ بدبختترین آنها عقبه بن ابی معیط رفت، و آن را آورد،و برشانههای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی که در سجده بود، انداخت. ابن مسعود میگوید: من ایستاده بودم، و نمیتوانستم حرفی بزنم، چون کسی که از من حمایت کند، نزدم و نبود، در حالی که من میرفتم، فاطمه دختر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنید، آمد و آن را از گردن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به دور افکند، بعد روی خود را به طرف قریش گردانید و آنها را دشنام میداد، ولی آنها پاسخی به او ندادند. و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سر خود را چنان که در وقت تمام نمودن سجده بلند مینمود، بلند کرد. هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نماز خود را تمام نمود فرمود: «بار خدایا خودت به حساب قریش برس -سه مرتبه- و خودت به حساب عتبه، عقبه، ابوجهل و شیبه برس». بعد از آن از مسجد بیرون رفت، در این هنگام ابوالبختری با تازیهای که درکمر داشت همراهش روبرو گردید، و وقتی پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را دید، چهرهاش را دگرگون یافت، پرسید: تو را چه شده است؟ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «از من دور شو». گفت: خداوند میداند تا این که به من نگویی تو را چه شده است از تو دور نمیشوم، چون تو را چیزی رسیده است. هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دانست از وی دست بردار نیست، به او خبر داده گفت: «ابوجهل امر نمود و بر من سرگین انداخته شد»، ابوالبختری گفت: به مسجد بیا، آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و ابوالبختری آمده داخل مسجد شدند، بعد از آن ابوالبختری روی خود را سوی ابوجهل گردانیده گفت: ای ابوالحکم، تو این امر را بر محمّد دادی که بر او سرگین انداخته شد؟ گفت: بلی. میگوید: در این موقع (ابوالبختری) تازیانه را بلند نمود و به آن بر فرق ابوجهل زد. (راوی) میافزاید: مردان یکی بهجان دیگری حمله نمودند، میافزاید: در این میان ابوجهل فریاد برآورد: وای بر شما، این ضربه برای ابوالبختری بخشش است (معافش کردم)، محمّد خواست تا (با این عمل) در میان ما عداوت و دشمنی بیفکند، و خود و اصحابش نجات پیدا نمایند[16]. هیثمی (18/6) میگوید: در این اجلح بن عبدالله کندی آمده، وی نزد ابن معین و غیر وی ثقه است، ولی نسائی و غیر وی ضعیفش دانستهاند. این را همچنان ابونعیم در دلائل النبوه (ص90) به مانند روایت بزار و طبرانی روایت نموده است. و این را همچنان شیخین (بخاری و مسلم)[17] ترمذی و غیر ایشان با اختصار قصّه ابوالبختری روایت نمودهاند. و در الفاظ صحیح آمده: آنها هنگامی که این کار را نمودند، آن قدر خندیدند، که از شدّت خنده یکی سوی دیگری خم میشدند. و نزد احمد[18] آمده: عبدالله گفت: من همه آنها را دیدم که در روز بدر مجموعاً به قتل رسیدند. این چنین در البدایه (44/3) آمده است.
اذیت رسانیدن ابوجهل به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و خشم گرفتن حمزه بر ابوجهل
طبرانی از یعقوب بن عتبه بن مغیره بن اخنس بن شریق هم پیمان بنی زهره، به شکل مرسل روایت نموده که: ابوجهل در صفا به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم متعرّض گردید، و او را اذیت نمود. و حضرت حمزه که شکارچی بود، در همان روز در شکار و صید بود. هنگامی که برگشت همسرش که عملکرد ابوجهل با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیده بود به او گفت: ای ابوعماره اگر عملی را که در حق برادر زاده ات انجام داد -هدفش ابوجهل است- میدیدی؟! حمزه رضی الله عنه خشمگین شد، و به همان حالت، قبل از این که داخل خانه خود شود، در حالی که کمانش را در گردنش آویزان کرده بود، رفت تا این که وارد مسجد گردید، و ابوجهل در یکی از مجالس قریش بود و با وی حرفی نزد، (تا این که نزدیک رفت) و کمان خود را بالا بُرد و بر فرق سر وی زد، و سرش را شکست. آنگاه مردانی از قریش بهسوی حمزه رضی الله عنه برخاستند و او را باز میداشتند، حمزه رضی الله عنه فرمود: دین من دین محمّد است، گواهی میدهم که وی رسول خداست، به خدا سوگند، از این بر نمیگردم، اگر شما راستگو و صادق هستید مرا باز دارید!! هنگامی که حمزه رضی الله عنه اسلام آورد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان توسط وی نیرومند و قوی گردیده، و بعضی کارهایشان ثابتتر گردید، و قریش (از این تحول) ترسیدند، و درک نمودند که حمزه رضی الله عنه از محمّد حمایت خواهد نمود[19]. هیثمی (267/9) میگوید: رجال وی ثقهاند.
و این را طبرانی نیز از محمّد بن کعب قرظی به شکل مرسل روایت نموده، و در حدیث وی آمده: وی روزی از تیراندازی خود برگشت، زنی به وی رسید و گفت: ای ابوعماره، برادرزادهات از ابوجهلبنهشام چه دید!! او وی را دشنام داد، ناسزا گفت و چنین و چنان کرد!! حمزه پرسید: آیا او را هیچ کس دید؟ گفت: آری، به خدا قسم، گروهی از مردم وی را دیدند. آنگاه حمزه حرکت نمود تا این که درهمان مجلس به صفا و مروه رسید، و دید که آنها نشستهاند و ابوجهل در میانشان قرار دارد، وی بر کمان خود تکیه نموده گفت: این چنین و آن چنان تیر انداختم، و این چنین و آن چنان کردم. بعد از آن با هردو دست خود کمان را برداشت و با آن در میان هردو گوش ابوجهل زد، که هردو نوک کمان شکست، بعد از آن گفت: (این بار) با کمان بگیرش و دیگر بار با شمشیر، شهادت میدهم که وی رسول خداست، و او به حق از طرف خداوند آمده است. گفتند: ای ابوعماره، او خدایان ما را دشنام داده است، و اگر تو هم میبودی -که تو از وی افضل هستی- این را از تو هم قبول نمیکردیم، کارت همین است، و تو -ای ابوعماره- ناسزاگو نبودی[20]. هیثمی (267/9) میگوید: رجال آن رجال صحیحاند. و این را حاکم نیز در المستدرک (192/3) از ابن اسحاق از مردی و او از اسلم روایت نموده... و آن را به شکل طولانی متذکر شده.
تصمیم ابوجهل برای اذیت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و چگونگی رسواییش از سوی خداوند عزوجل
بیهقی از عبّاس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: روزی در مسجد بودم، که ابوجهل آمده، گفت: به خدا سوگند بر من نذر باشد که اگر محمّد را در حال سجده ببینم بر گردنش بلند شوم، من برای اطّلاع پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بیرون گردیدم تا این که نزدش داخل شدم و او را از قول ابوجهل آگاهانیدم. او غضبناک بیرون رفت، تا این که به مسجد آمد و با عجله به عوض این که از دروازه داخل شود از دیوار بلند شده داخل (مسجد) گردید. (با خود) گفتم: امروز، روز بدی است، بنابراین شلوار خود را محکم بستم و دنبالش رفتم، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل گردید و این آیات را تلاوت فرمود:
﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١ خَلَقَ ٱلۡإِنسَٰنَ مِنۡ عَلَقٍ ٢﴾ [العلق: 1-2].
ترجمه: «بخوان به نام پروردگارت که افرید، آن که انسان را از خون بستهای خلق کرد».
و هنگامی که درباره ابوجهل رسید:
﴿كَلَّآ إِنَّ ٱلۡإِنسَٰنَ لَيَطۡغَىٰٓ ٦ أَن رَّءَاهُ ٱسۡتَغۡنَىٰٓ ٧﴾ [العلق: 6-7].
ترجمه: «چنین نیست، انسان مسلّماً طغیان میکند. به خاطر این که خود را بینیاز میبیند».
شخصی به ابوجهل گفت: ای ابوالحکم، این محمّد است. ابوجهل پاسخ داد: آیا چیزی را که من میبینم، نمیبینید؟ به خدا سوگند، افق آسمان بر من مسدود شده است. هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آخر سوره رسید سجده نمود[21]. این چنین در البدایه (43/3) آمده، و این را همچنان طبرانی در الکبیر و الاوسط روایت نموده، هیثمی (227/8) میگوید: در این، اسحاق بن ابی فروه آمده و او متروک میباشد. این را حاکم (325/3) نیز مانند آن روایت کرده، و گفته است: صحیح الاسناد است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننمودهاند، ذهبی آن را تعقیب کرده میگوید: در این روایت عبدالله بن صالح آمده، و او عمده نمیباشد، و اسحاق بن عبدالله بن ابی فروه آمده و او متروک است.
اذیت رسانیدن ابوجهل به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و یاری طلیب بن عمیر برای وی
ابن سعد از واقدی با سندی از وی تا به برّه بنت ابی تجراه، روایت نموده، که گفت: ابوجهل و عدّه ای با وی به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم متعرّض شده او رااذیت نمودند، طلیب بن عمیر به طرف ابوجهل رو آورد و او را زده سرش را شکست، آنها او را گرفتند، و ابولهب به یاری وی برخاست. این خبر به اروی[22] رسید، وی گفت: بهترین روزهای وی روزی است که پسر مادربزرگش را یاری نموده است، به ابولهب گفته شد: اروی بیدین شده است، آنگاه ابولهب نزد اروی به خاطر عتاب وی داخل گردید، اروی گفت: در حمایت از برادر زادهات (محمّد صل الله علیه و آله و سلم ) برخیز، اگر وی کامیاب و غالب شود در آن صورت اختیار داری، در غیر آن در قبال برادر زادهات معذور بودهای. ابولهب گفت: آیا ما طاقت همه عربها را داریم؟! وی دین جدیدی را آورده است!![23] این چنین در الاصابه (227/4) آمده است.
دعای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر عتیبه بن ابی لهب هنگامی وی را اذیت نمود، و داستان هلاکت وی
طبرانی از قتاده به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: عتیبه بن ابی لهب با ام کلثوم دختر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ازدواج نمود، و رقیه دختر دیگر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در همسری برادرش عتبه بن ابی لهب قرار داشت، و هنوز با وی همبستر نشده بود که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مبعوث گردید. هنگامی که این قول خداوند نازل گردید:
﴿تَبَّتۡ يَدَآ أَبِي لَهَبٖ وَتَبَّ ١﴾ [المسد: 1].
ترجمه: «هلاک شد هردو دست ابولهب».
ابولهب به دو فرزند خود عتبه و عتیبه گفت: سرم بر سر شما دو حرام است، اگر دختران محمّد را طلاق ندهید، و مادرشان دختر حرب بن امیه -که ﴿حَمَّالَةَ ٱلۡحَطَبِ﴾ [المسد: 4]. یعنی «بردارنده هیزم» میباشد- گفت: ای پسرانم، آن دو را طلاق بدهید، چون آنها بیدین شدهاند. بنابراین هردو را طلاق دادند. و هنگامی که عتیبه، ام کلثوم را طلاق داد، نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در وقت مفارقت از وی آمده گفت: به دینت کافر شدم، و دخترت را رها نمودم، نه پیش من بیا و نه من پیش تو میآیم، بعد از آن بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حمله نمود، و پیراهن وی را پاره کرد، و این در حالی بود که وی برای تجارت به طرف شام در حرکت بود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اما من از خداوند میخواهم تا سگش را بر تومسلّط گرداند». وی در میان تاجرانی از قریش بیرون رفت، تا به مکانی که به آن «زرقاء» گفته میشد رسید، از طرف شب پایین آمدند، در آن شب شیر به اطراف آنها گشت زد، عتیبه میگفت: وای بر مادرم، این -به خدا سوگند- چنان که محمّد گفته بود مرا هلاک میکند، قاتل من ابن ابی کبشه است[24]، و او در مکه و من در شام هستم. آن شیر در میان مردم صبحگاهان به جان وی حمله آورد، و با یک گاز گرفتن (و فشار دادن) به قتلش رسانید. زهیر بن علاء میگوید: هشام بن عروه از پدرش برای مان بیان نمود که: چون آن شب شیر بر ایشان گذشت و دوباره برگشت، بعد آنها خوابیدند، و عتیبه در وسطشان جای داده شد. آنگاه آن درنده آمده با عبور نمودن از میان آنها سر عتیبه را گرفت و آن را شکافت، و (حضرت) عثمان بن عفّان پس از رقیه با امکلثوم رضی الله عنهما ازدواج نمود[25]. هیثمی (18/6) میگوید: در این زهیربن علاء آمده و او ضعیف میباشد.
اذیت شدن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از طرف دو همسایهاش: ابولهب و عقبه بن ابی معیط
طبرانی در الاوسط از ربیعه بن عبید دیلی روایت نموده، که گفت: از شما چه میشنوم میگویید قریش رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دشنام میداد!! من (این رویداد را) بارها دیدهام، خانه وی را در بین منزل ابولهب و عقبه بن ابی معیط بود، و چون به خانهاش بر میگشت، سلای حیوانات[26]، خونها و چیزهای کثیف و پلید را میدید که بر سردرش نصب شده، او آنها را با نوک کمان خود دور نموده، میگفت: «این بدترین همسایگی است، ای گروه قریش!!»[27]. هیثمی (21/6) میگوید: در این روایت ابراهیم بن علی بن حسین رافقی آمده، و او ضعیف میباشد.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اذیتهایی که در طائف متحمّل گردید
بخاری (458/1) از عروه روایت نموده، که عائشه رضی الله عنها همسر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نقل کرد، که وی به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: آیا روزی بر تو گذشته است که از روز احد شدیدتر باشد؟ فرمود: «آنچه را از قومت دیدم، دیدم، و شدیدترین چیزی را که از آنها دیدم در روز عقبه بود، هنگامی که دعوت خود را بر ابن عبدیالیل بن کلال عرضه نمودم، و او به آنچه خواسته بودم، جواب مثبت نداد، و من غمگین در حالی که آثار اندوه بر چهرهام اشکار بود، حرکت نمودم، و تا این که به قرن ثعالب[28] نرسیدم، (از دست مصیبت) به هوش نبودم، آنگاه سر خود را بلند کردم، دیدم که ابری بر من سایه افکنده است، و بهسوی آن نگریستم که جبرئیل علیه السلام در آن قرار داشت، او مرا صدا نموده گفت: خداوند گفتار قومت را نسبت به تو، و پاسخشان را علیه تو شنید، و خداوند ملک کوهها را بهسوی تو فرستاده است، تا وی را به آنچه بخواهی درباره ایشان امر کنی. آنگاه ملک کوهها مرا صدا نمود، و به من سلامداد و پس از آن گفت: ای محمّد هر چه که خواسته باشی؟ حتی اگر خواسته باشی که اخشبین[29] را بر آنان فرو بریزم؟ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بلکه آرزومندم خداوند عزوجل از نسلهای ایشان کسی را جانشین سازد، که خداوند عزوجل را به تنهاییش عبادت نماید و کسی را شریک به او نیاورد»[30]. مسلم ونسائی نیز این را روایت کردهاند.
موسی بن عقبه در المغازی از ابن شهاب روایت نموده که: وقتی ابوطالب در گذشت، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به طرف طائف به امید این که وی را در میان خود جای دهند حرکت کرد، و بهسوی سه تن از اهل ثقیف روی آورد، که آنها رؤسای ثقیف و (در عین حال) با هم برادر بودند: عبدیالیل، حبیب و مسعود فرزندان عمرو، و دعوت خود را ایشان عرضه داشت، و از بیاحترامی قومش نسبت به خود به آنها شکایت برد، ولی آنها به شکل ناشایسته و قبیحی به وی پاسخ دادند. این چنین این را ابن اسحاق بدون اسناد، به شکل طولانی نقل کرده است. این چنین در فتح الباری (198/6) نیز آمده است.
ابونعیم در دلائل النبوه (ص103) از عروه بن زبیر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: ابوطالب درگذشت، و آزار و اذیت بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم افزون گردید و شدّت یافت و او به هدف این که ثقیفیها به وی پناه دهند و او را یاری رسانند بهسوی آنها رفت، و سه تن از آنها را، که رؤسای ثقیف و باهم برادر بودند، دریافت: عبدیالیل بن عمرو، خبیب[31] بن عمرو و مسعود بن عمرو. و دعوت خود را بر آنها عرضه نمود، و از آزار واذیت و بیاحترامی قومش نسبت به خود به آنها شکایت برد. آنگاه یکی از آنها گفت: اگر خداوند تو را به چیزی مبعوث نموده باشد، من مرغ کعبه را میدزدم. دیگری گفت: به خدا قسم، بعد از این مجلست ابداً با تو یک کلمه هم حرف نمیزنم، اگر تو رسول باشی حتماً، در شرف و حق بزرگتر از آنی که من با تو حرف بزنم. و دیگری گفت: آیا خداوند از این که غیر تو را میفرستاد عاجز آمد؟! و آنها آنچه را شنیده بودند در میان ثقیف پخش نمودند، ثقفیها جمع شدندو به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم استهزاء و تمسخر میکردند، و در راه وی دو صف کشیده نشستند، و سنگها را در دستهای خود گرفتند، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هرگاه پای خود را بر میداشت و میگذاشت آن را به سنگ میزدند، و در انجام این عمل استهزاء و تمسخر مینمودند. هنگامی که وی از هردو صف ایشان نجات یافت[32]، در حالی که از قدمهایش خون میریخت، به یکی از انگورهای باغ آنها روی آورد، و در زیر سایه تاک انگوری، اندوهگین و دردناک در حالی که قدمهایش خون میریخت، نشست، و متوجه شد که اتّفاقاً در آن تاکستان عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه قرار دارند، و هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن دو را دید، به خاطر آنچه از عداوت و دشمنی آنها در مقابل خدا و پیامبرش میدانست و به خاطر حالتی که داشت مصلحت ندید که نزد آنها بیاید، آنگاه آن دو غلام خود عداس را - که نصرانی و از اهل نینوا[33] بود - با مقداری انگور نزد وی فرستادند، هنگامی که عداس نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد، انگور را در پیش رویش گذاشت، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: ﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ﴾، «به نام خداوند»، عداس متعجّب گردید، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او فرمود: «ای عداس تو از کدام سرزمین هستی؟» گفت: من از اهل نینوا هستم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «از اهل شهر مرد صالح یونس بن متی؟» عداس به او گفت: تو را چه آگاه کرد که یونس بن متی کیست؟! رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تا جایی که در ارتباط با یونس میدانست، به او آگاهی داد، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هیچ کس را حقیر نمیشمرد، و رسالتهای خداوند تعالی را به وی ابلاغ میکرد. او گفت: ای رسول خدا درباره یونس بن متی به من خبر بده. هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درباره یونس بن متی آنچه را برایش وحی شده بود، به وی خبر داد، او برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به سجده افتاد، و بعد از آن شروع به بوسیدن قدمهای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نمود که از هردو خون میریخت. وقتی عتبه و برادرش شیبه عملکرد غلامشان را دیدند، سکوت اختیار نمودند. هنگامی که (غلامشان) نزد آنها آمد به او گفتند: تو را چه شده بود که برای محمّد سجده نمودی و قدمهایش را بوسیدی، و ما ندیدیم که تو این کار را برای یکی از ما نموده باشی؟ گفت: این یک مرد صالح است، برایم از چیزهایی درباره رسولی که خداوند وی را برای ما فرستاده بود، و به وی یونس بن متی گفته میشد، صحبت نمود و من آن را دانستم، و به من خبر داد که وی رسول خداست، آن دو خندیده گفتند: تو را از نصرانی بودنت بیرون نسازد چون وی مردی است فریب دهنده، بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به مکه مراجعت نمود[34].
و در البدایه (136/3) از موسی بن عقبه ذکر نموده که: اهل طائف در دو صف در راه وی به کمین نشستند، هنگامی که عبور نمود، هر گاهی که قدمهای خود را بلند میکردو به زمین میگذاشت وی را سنگ میزدند، تا این که خون آلودش ساختند، و در حالی از (چنگ) آنها رهایی یافت که از قدمهایش خون میریخت. و در آنچه ابن اسحاق ذکر نموده آمده: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از نزد آنها در حالی که از خیر ثقیف ناامید شده بود برخاست، - و در آنچه برای من ذکر شده - به آنها فرمود: «آنچه را انجام دادید، دادید، ولی باز هم آن را پوشیده دارید»، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مناسب ندید که این واقعه پیش آمده به قومش برسد، و آنها را در قبال وی یک نوع جرأت ببخشد. ولی آنها این کار را نکردند، بلکه بیعقلان و بردگان خود را علیه وی برانگیختند، و آنان وی را دشنام میدادند و (به دنبالش) بر وی فریاد میکشیدند، تا این که مردم بر وی جمع شدند،و او را به پناه آوردن در بستانی که از عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه بود، و هردویشان در آن حضور داشتند، وادار کردند (و وقتی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد باغ گردید) کسی که از بیخردان و سفهای قیف وی را دنبال مینمود، برگشت. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به سایه تاک انگوری روی آورد، و در آنجا نشست، و این در حالی بود که پسران ربیعه بهسوی وی نگاه میکردند و آنچه را او از بیعقلان طائف میدید، مشاهده مینمودند، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم - در آنچه برای من ذکر شده - زنی از بنی جمح را ملاقات کرد، و به او گفت: «از خویشاوندان شوهرت چه (اذیتها) دیدیم!».
دعای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هنگام بازگشتش از طائف
هنگامی که مطمئن و راحت شد -در آنچه برای من ذکر گردیده- گفت: «اللهم اليك اشكو ضعف قوتي، وقله حيلتى، وهو اني على الناس. يا ارحم الراحمين، انت رب الـمستضعفين، وانت ربي، الى من تكلني؟ الى بعيد يتجهمني، ام الى عدو ملكته امري؟ ان لم يكن بك غضب على فلا ابالى، ولكن عافيتك هى اوسع لي. اعوذ بنور وجهك الذي اشرقت له الظلمات، وصلح عليه امرالدنيا والاخره، من ان ينزل[35] بي غضبك، أو يحل[36] على سخطك. لك العتبى حتى ترضى، ولا حول ولا قوه الا بك». ترجمه: «بار خدایا، از ضعف توانایی ام، و از کمی چارهام و از سبکیام نزد مردم به تو شکایت میکنم. ای مهربانترین مهربانان، تو پروردگار مستضعفین هستی، و تو پروردگار من هستی، مرا به کی میسپاری؟ به دوری که با خشونت و ترش رویی با من برخورد میکند، و یا به دشمنی که تو او را بر من قوّت داده و چیره ساختهای؟ اگر خشمی از تو بر من نباشد، باک ندارم، ولی (یقین دارم که) عافیت و حمایت تو برایم وسیعتر است. به نور وجهت که ظلمات و تاریکیها توسط آن به روشنی مبدل گردید، و با آن، امور دنیا و آخرت صلاح یافت، پناه میبرم، از این که بر من غضبت نازل شود، و یا قهرت فرود آید. خشوع و نیایش برای توست تا این که راضی شوی، و جز تو دیگر کسی از نیرو و توانایی برخوردار نیست».
اسلام آوردن عداس - که نصرانی بود - و شهادتش بر این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نبی بر حق است
میگوید: هنگامی که پسران ربیعه: عتبه و شیبه وی را و آنچه را او دید مشاهده نمودند، صله رحمی آنها نسبت به وی به حرکت افتاد، و غلام نصرانی خود را که به او عداس گفته میشد فرا خواندند، و به او گفتند: خوشهای از این انگور را بگیر، و آن را در این طبق بگذار، و بعد برای آن مرد ببر، و به وی بگو که از آن بخورد. عداس این عمل را انجام داد، سپس آن را با خود برداشت تا این که در پیش روی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گذاشت، بعد به او گفت: بخور، هنگامی که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دست خود را پیش آورد گفت: «بسم الله»، «به نام خدا» و بعد خورد، بعد از آن عداس به چهره رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نگاه نموده و گفت: به خدا قسم، این سخن را اهل این دیار نمیگویند!! رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او فرمود: «ای عداس تو از اهل کدام دیار هستی؟ و دینت چیست؟» پاسخ داد: نصرانی، و مردی از اهل نینوا هستم. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «از قریه مرد صالح یونس بن متی؟» عداس به او گفت: تو را چه آگاه ساخت که یونس بن متی کیست؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «او برادرام است، وی نبی بود و من نیز نبی هستم». آن گه عداس خود را بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم انداخت و شروع به بوسیدن سر، دستان و قدمهایش نمود. میگوید: پسران ربیعه به یکدیگر میگفتند: غلامت را بر تو فاسد گردانید!! هنگامی که عداس آمد آنها به او گفتد: وای بر تو ای عداس، تو را چه شده که سر، دستان و قدمهای این مرد را میبوسی؟! عداس پاسخ داد: ای آقایم، در زمین هیچ چیزی بهتر از این نیست، وی چیزی را به من خبر داد که جز نبی، دیگری آن را نمیداند. آن دو به وی گفتند: وای بر تو ای عداس!! او تو را از دینت منحرف نکند، چون دین تو از دین وی بهتر است[37]. این چنین در البدایه (135/3) آمده، و سلیمان تیمی در سیرت خود متذکر شده که: وی به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: گواهی میدهم که تو بنده و رسول خدا هستی. این چنین در الاصابه (466/2) آمده، و او را ازجمله اصحاب ذکر نموده است.
و ابن مردویه از عائشه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: ابوبکر فرمود: اگر من و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را هنگامی که که به غار ثور) رفتیم میدیدی، از قدمهای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خون میریخت و قدمهای من چون سنگ گردیده بودند. عائشه رضی الله عنها میفرماید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پابرهنه گشتن را عادت نداشت. این چنین درکنز العمال (329/8) آمده.
اذیتهایی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در روز احد دید
بخاری، مسلم و ترمذی از انس رضی الله عنه روایت نمودهاند که: دندان چهارم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در روز احد شکست و سرش زخم برداشت، وی در حالی که خون را از روی خود پاک مینمود، میگفت: «قومی که سر نبیشان را مجروح ساختند، و دندان چهارم اش را بشکند در حالی که او آنها را بهسوی خداوند فرا میخواند، چگونه کامیاب میشوند؟!» آنگاه این نازل شد:
﴿لَيۡسَ لَكَ مِنَ ٱلۡأَمۡرِ شَيۡءٌ﴾ [آل عمران: 128].
ترجمه: «هیچ امری در اختیار تو نیست»[38].
و نزد طبرانی در الکبیر از ابوسعید رضی الله عنه روایت است که گفت: روی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در روز احد مجروح گردید، مالک بن سنان به سویش رفت، و جراحت وی را مکید، و بعد بلعیدش، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «کسی دوست دارد به کسی نگاه نماید که خونم با خون وی عجین شده باشد، باید به مالک بن سنان نگاه کند»[39]. این چنین در جمع الفوائد (47/2) آمده است.
و طیالسی از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: ابوبکر رضی الله عنه چون روز احد یاد میشد میگفت: آن روزی است که همهاش برای طلحه است، بعد از آن به صحبت درآمده میگفت: من اوّلین کسی بودم که در روز احد برگشتم، و مردی را دیدم که در راه خدا و در پیش روی وی (رسول خدا) میجنگد، گمان میبرم که گفت: به غیرت و مردانگی، گفتم: طلحه باش، چون آنچه از دست من رفته بود، رفته بود، بنابراین گفتم: این که مردی از قومم[40] باشد برایم خوشایند است. و در میان من و مشرکین مردی بود که وی را نمیشناختم، و من به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از وی نزدیکتر بودم، و او چنان سریع گام برمی داشت که من آن طور گام برداشته نمیتوانستم، دیدم که وی ابوعبیده بن جراح است، و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی رسیدیم که دندان چهارم اش شکسته، و صورتش زخم برداشته بود، و در گونهاش دو حلقه از حلقههای زره[41] داخل گردیده بود. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «به حساب دوستتان برسید». -هدفش طلحه بود که خون ضایع کرده بود- ولی ما به قولش متوجه نشدیم، (ابوبکر) میافزاید: رفتم تا آن را از رویش بکشم، ابوعبیده گفت: تو را به حق خود سوگند میدهم که مرا بگذار، بنابراین من وی را گذاشتم، و او کشیدن آن را به دست خود که باعث اذّیت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میشد مناسب ندید، و آن را با دهن خود گرفت و یکی از حلقهها را بیرون کشید، و دندان ثنیهاش همراه آن حلقه افتاد. من رفتم تا همان کاری بکنم که او نموده بود، گفت: تو را به حق خود سوگند میدهم که مرا بگذار. (ابوبکر) میگوید: وی آن چنان نمود که در مرتبه اول نموده بود، و دندان ثنیه دیگرش نیز با حلقه افتاد، و ابوعبیده از نیکوترین مردمی بود که دندان ثنیه نداشتند. آنگاه بهکار رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسیدگی نمودیم، و بعد از آن نزد طلحه در بعضی آن سنگرها آمدیم، متوجه شدیم که وی هفتاد و چند نیزه، تیر و ضربه (شمشیر) خورده است، و انگشتش قطع گردیده، و به کارش رسیدگی نمودیم[42]. این چنین در البدایه (29/4) آمده. و این را همچنان ابن سعد (298/3)، ابن سنی، شاشی، بزار، طبرانی در الاوسط، ابن حبّان، دار قطنی در الافراد، ابونعیم در المعرفه و ابن عساکر، چنان که در الکنز (274/5) آمده، روایت کردهاند.
[1]- صحیح. احمد (3/ 120، 285) و ترمذی (2472) و ابن ماجه (151) و ابن حبان (6560 – چاپ احسان) و آلبانی آن را در «صحیح الجامع» (125) صحیح دانسته است.
[2]- حسن. طبرانی (191/17، 192)، (511) و بیهقی در «الدلائل» (186/2، 187) و نگا: «مجمع الزوائد» (14/6).
[3]- حسن لغیره. بیهقی در «الدلائل» (2/187) و ابن اسحاق چنانکه در «سیرت ابن هشام» (1/164، 165) و سند آن معضل است اما همانگونه که علامه آلبانی ذکر نموده است شواهدی دارد که قبلا گذشت. بخاری نیز آن را در «تاریخ» (4/1)، (51).
[4]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/35) مرسل است. همچنین در سند آن جهالت وجود دارد. همچنین ابن هشام آن را در «سیرت» (2/58) از طریق ابن اسحاق به سند صحیح از عروه روایت کرده است که عروه تابعی است و بر این اساس حدیث مرسل میباشد. نگا: «نقد بوطی» نوشتهی علامه آلبانی (28).
[5]- ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (8/ 308) و در سند آن فرات بن محبوب است که کسی غیر از ابن حبان که آسانگیر است او را ثقه ندانسته است.
[6]- حسن. طبرانی در «الکبیر» (3373) و نگا: «مجمع الزوائد» (6/21).
[7]- سند آن ضعیف است. طبرانی در «الکبیر» (805) و بخاری در «تاریخ کبیر» (4/2) (14) و در سند آن منیب بن مدرک است که جزو مجاهیل محسوب میشود. نگا: «جرح و تعدیل» ابن ابی حاتم (4/1/393).
[8]- حجر: دیوار کعبه از جانب شمال، اندرون حطیم در سوی شمال، قسمتی از زمین کعبه که حضرت ابراهیم آن را جزء خانه کرد، و گویند قبر هاجر مادر اسماعیل در آنجاست و آن را حجرالکعبه و حجراسماعیل هم میگویند. به نقل از فرهنگ عمید. م.
[9]- بخاری (3678) و بیهقی در «الدلائل» (2/274، 275).
[10]- حسن. ابن ابی شیبة در «مصنف» (11410) و ابن حبان (6569 – احسان) و بخاری ر آن را ذیل حدیث شماره (3856) بطور معلق روایت کرده است و آن را در «خلق افعال العباد» بطور متصل روایت کرده است. همچنین ابونعیم (159) و بیهقی در«الدلائل» ((2/277) و علامه ارناووط آن را در تحقیق ابن حبان حسن دانسته است.
[11]- صحیح. احمد (2/ 218) و بیهقی در «الدلائل» (2/ 275، 276).
[12]- ابن حجر آن را حسن دانسته است. و اوبیعلی آن در در «مسند» خود (52) روایت کرده. همچنین تدروس جد ابی زبیر آن را چنانکه در «المجمع» (6/17) آمده بصورت معلق روایت کرده است. و حمیدی (1/ 155) و همینطور از طریق ابونعیم در «الحلیة» (1/ 31) نگا: «الـمطالب العالیة» (4279) ابن حجر آن را در «فتح الباری» (7/ 117) حسن دانسته. بوصیری میگوید: حمیدی و ابویعلی آن را با سندی که رجال آن ثقه هستند روایت کردهاند.
[13]- هدف از مؤمن آل فرعون همان شخصی است که در خاندان فرعون بنا به اکثر روایات به حضرت موسی ایمان آورده بود، ولی ایمان خود را پنهان میداشت، بالاخره در موقع توطئه قتل موسی علیه السلام از طرف فرعون روی صحنه آمد و با کلمات و بیان صریح خود آن دسیسه را، در ضمن این که ایمانش را آشکار نکرده بود، بر هم زد، و خداوند عزوجل در این باره در سوره مؤمن آیه 28 میگوید: ﴿وَقَالَ رَجُلٞ مُّؤۡمِنٞ مِّنۡ ءَالِ فِرۡعَوۡنَ يَكۡتُمُ إِيمَٰنَهُۥٓ أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡۖ وَإِن يَكُ كَٰذِبٗا فَعَلَيۡهِ كَذِبُهُۥۖ وَإِن يَكُ صَادِقٗا يُصِبۡكُم بَعۡضُ ٱلَّذِي يَعِدُكُمۡۖ إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَهۡدِي مَنۡ هُوَ مُسۡرِفٞ كَذَّابٞ ٢٨﴾ [غافر: 28]. ترجمه: «مرد مؤمنی از آل فرعون که ایمان خود را پنهان میداشت گفت: آیا میخواهید کسی را به قتل برسانید به خاطر این که میگوید پروردگار من الله است، در حالی که دلایل روشنی از سوی پروردگارتان آورده، اگر دروغگو باشد دروغش دامن خود او را خواهد گرفت، و اگر راستگو باشد بعضی از عذابها که شما را وعده میدهد به شما خواهد رسید، خداوند کسی را که اسراف کار و بسیار دروغگوست هدایت نمیکند». اینجاست که حضرت علی با مقایسه نمودن میان مؤمن آل فرعون که ایمانش را پنهان میداشت، و با پنهان نمودن ایمان روی بعضی مصلحتها از موسی علیه السلام دفاع مینمود، و میان ابوبکر صدّیق رضی الله عنه که با آشکار نمودن ایمانش بدون هیچ هراسی از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دفاع نمود، ابوبکر رضی الله عنه را از وی بهتر میداند. م.
[14]- ضعیف. بزار (2481) در سند آن جهالت است چنانکه در «المجمع» (9/47) آمده است.
[15]- هدف کثافت و سرگینهای موجود در شکمبه است.
[16]- حسن. بزار (2389). اجلح کندی چنانکه در «التقریب» (1/ 49) آمده است، صدوق است.
[17]- بخاری (240) و مسلم (1794) در کتاب السیر، باب: آنچه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از مشرکان و منافقان از اذیت و آزار متحمل گردید.
[18]- احمد، بخاری (3185)، (3854) و مسلم (1794).
[19]- سند آن ضعیف مرسل است.
[20]- سند آن ضعیف مرسل است: طبرانی آن را در «الکبیر» (3/139، 140) و ابن جریر در «تاریخ» (2/333، 334) و حاکم (3/192). در سند آن جهالت وجود دارد و با این وجود مرسل نیز هست.
[21]- بسیار ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/ 91) و حاکم (3/ 325) و طبرانی در «الکبیر» و «الاوسط». این حدیث دو مشکل دارد: عبدالله بن صالح همانطور که ذهبی میگوید مورد اعتماد نیست و اسحاق بن عبدالله بن أبی فروة نیز متروک الحدیث است. حاکم آن را صحیح دانسته و ذهبی آن را به علت این دو شخص ضعیف دانسته است. نگا: «مجمع الزوائد» (8/ 227).
[22]- وی اروی بنت عبدالمطلب عمه رسول خدا صلی الله علیه و سلم ّست. م.
[23]- بسیار ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در «اصابة» (4/ 227) آمده است، در سند آن واقدی است که متروک است.
[24]- هدفش رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم است، چون مشرکین به خاطر استهزاء و با ارتباط دادن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به شوهر بیبی حلیمه مادر رضاعیی اش، که به او ابوکبشه میگفتند، او را چنین نام دادند. م.
[25]- ضعیف. طبرانی بطور مرسل از قتاده روایت کرده است. همچنین در سند آن زهیر بن العلا است که همانگونه که هیثمی میگوید ضعیف است.
[26] سلا: پوستی که بچه انسان و جانور به هنگام زاییدن در میان آن قرار میداشته باشد. به نقل از فرهنگ لاروس. م.
[27]- ضعیف. همانگونه که خود مصنف اشاره کرده است.
[28]- نام جایی است در نزدیک مکه.
[29]- اخشبين، دو کوه محیط بر مکه است. ابوقبیس و احمر.
[30]- بخاری (3231) و مسلم (1795).
[31]- این چنین در الدلائل آمده، و در تاریخ طبری حبیب آمده، و هم چنان در الفتح چنان که قبلاً گذشت.
[32]- در دلائل النبوه، ابونعیم آمده (از بیخردانشان).
[33]- نينوا: به کسراول قریهای است از شهر وصل در عراق.
[34]- ضعیف. مرسل است. ابونعیم در «الدلائل» صـ (103) و ابن اسحاق چنانکه در «سیره ابن هشام» (2/ 46، 47) آمده و طبرانی در «التاریخ» (2/ 344: 347) اصل این حدیث در صحیحین بخاری (3231) و مسلم (111) اما این سند ابونعیم از عروه مرسل است. سند ان اسحاق نیز مرسل محمد بن کعب قرظی است که از ائمهی تابعین است. ابن اسحاق همچنین این حدیث را از هشام از عروة از پدرش از عبدالله بن جعفر بصورت بسیار مختصر و با اکتفا به دعا روایت کرده است. طبرانی نیز آن را در «الدعاء» (1226) و ابن عدی (6/ 111) نیز روایت کرده است و این سند حسن است اگر ترس از عنعنه (روایت کردن با صیغهی عن) ابن اسحاق نبود. زیرا ابن اسحاق مدلس است!.
[35]- به نقل از طبری (230/1) و در البدایه: «تنزل» آمده است.
[36]- به نقل از طبری، و در البدایه: «تحل» آمده است.
[37]- سند آن ضعیف است. مرسل است، بیهقی آن را در «الدلائل» (2/414: 416) اما این مرسلی است قوی و ابن جریر آن را در تاریخ خود (2/ 344: 347) روایت کرده. نگا: «مجمع الزوائد» (6/ 35).
[38]- بخاری آن را بطور معلق در «المغازی» باب: لیس لك من الامر شیء (7/ 416) روایت کرده و مسلم آن را بطور موصول (1791) در کتاب «الجهاد والسیر» باب: غزوة أحد روایت کرده است. همچنین ترمذی (3002، 3003)، و ابن ماجه (4027).
[39]- ضعبف. طبرانی در «الکبیر» (6/34) ابن هشام آن را بطور معلق در «سیرت» خود (3/28، 29) آورده است.
[40]- طلحه پسرعموی ابوبکر رضی الله عنه بود.
[41]- در نص لفظ مغفر استعمال شده است که مراد از آن زره و یا حلقههای زره است که جنگجو آن را زیر کلاه میپوشد و یا به صورت نقاب از آن استفاده میکند، و جمع آن مغافر است. با استفاده از فرهنگ المنجد، لاروس و پاورقی کتاب. م.
[42]- ضعیف. طیالسی در «مسند» خود (3) و بیهقی در «الدلائل» (2/ 263) و ابن سعد (3/ 298). هیثمی (6/ 12) آن را به بزرا ارجاع داده و گفته: در سند آن اسحاق بن یحیی بن طلحه است که متروک الحدیث است. ابن حبان (6980- احسان) آن را روایت کرده و ارناووط آن را در تحقیق احادیث ابن حبان ضعیف دانسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر