عتاب بر كسى كه از راه خدا تخلّف ورزيده و در آن كوتاهى نموده است
بخاری از کعب بن مالک رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در هیچ غزوهای که غزا کرده، تخلّف نورزیدم، جز در غزوه تبوک، غیر این که در غزوه بدر هم تخلّف نموده بودم، ولی هیچ کس که از آن تخلّف ورزیده بود،مورد عتاب قرار نگرفت، چون رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در طلب کاروان قریش بیرون رفته بود، ولی خداوند ایشان و دشمنشان را بدون میعادی با هم روبرو نمود. و من با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در شب عقبه وقتی که به اسلام پیمان بستیم، حاضر بودم، و دوست ندارم که در بدل آن حضور بدر برایم باشد[1]، اگرچه بدر در میان مردم مشهورتر از آن است. و قصّهام چنین بود: من در حالی از آن غزوه[2] از وی تخلّف ورزیدم که هرگز چون آن وقت قویتر و دارنده ترنبودم، به خدا سوگند، قبل از آن هرگز دو سواری نزدم جمع نشده بود، اما در آن غزوه جمع نموده بودم، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هر غزوهای را که میخواست، آن را به نام دیگری پوشیده میداشت، تا این که این غزوه فرا رسید، ورسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن را در گرمای شدید به سر رسانید، و به سفر دور و بیابان بیآب و علف و دشمن زیاد روی آورد. بنابراین برای مسلمانان کارشان را آشکار نمود، تا ساز و برگ جنگ را آماده سازند، و ایشان را از طرفی که خواهان آن بودند با خبر ساخت. مسلمانان همراه با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم زیاد بودند، که کتاب نگهدارندهای -هدفش دیوان است- ایشان را جمع نمیکرد. کعب میگوید: پس هر مردی که میخواست غایب شود چنین میپنداشت، که اگر وحی خداوند دربارهاش نازل نشود، بر پیامبر پوشیده خواهد ماد.
و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن غزوه رادر حالی به سر رسانید، که میوهها و سایهها دلپسند بود، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم همراه با مسلمانان آماده شدند. من صبح تلاش مینمودم که همراهشان آماده شوم، ولی بدون این که کاری انجام داده باشم، بر میگشتم، با خود میگفتم: من بر این قادر هستم، این وضع همین طور ادامه داشت، تا این که کوشش و سعی مردم به آخر رسید، و صبحگاهان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با مردم حرکت نمود، و من چیزی از لوازم سفرم را که آماده نساخته بودم، گفتم: بعد از یک روز یا دو روز آماده میشوم، و بعد به ایشان میپیوندم، صبح پس از این که فاصله گرفتند، رفتم تا آمادگی پیدا کنم، ولی برگشتم و چیزی انجام ندادم. باز صبح رفتم، و بدون این که چیزی انجام دهم، برگشتم. این حالت تا آن وقت بر من مستولی بود، که آنها شتاب نمودند، و وقت غزوه از دست رفت، و تصمیم گرفتم که سفر کنم و ایشان را دریابم -و کاش آن را میکردم- ولی آن هم برایم مقدور نشد. و وقتی بعد از خروج رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان مردم بیرون میرفتم، و در میانشان گشت میزدم، مرا اندوهگین میساخت که جز مرد متّهم به نفاق، یا مردی از ضعفا که خداوند معذورش داشته دیگر کسی را نمیدیدم. و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تا وقتی که به تبوک رسید مرا یاد نکرد. وی -در حال یکه در تبوک در میان قوم نشسته بود- گفت: «کعب چه کرد؟» مردی از بنی سلمه گفت: ای رسول خدا، وی را دو چادرش، و نگاه نمودن به دو جانبش[3] نگه داشت، معاذ بن جبل گفت: چیزی بدی گفتی، به خدا سوگند، ای رسول خدا، ما در مورد وی جز خیر نمیدانیم، آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ساکت شد.
کعب بن مالک میگوید: هنگامی که خبر برگشت وی به من رسید، اندوه و پریشانی ام آغاز شد، و شروع به یافتن دروغ نمودم، و میگفتم: به چه چیز فردااز خشم و قهر وی بیرون شوم؟ در این باب از هر صاحب رأی اهلم استعانت جستم. هنگامی که گفته شد: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نزدیک شده و در حال آمدن است، باطل از من کنار رفت، و دانستم بهچیزی که در آن دروغ باشد، ابداً از وی خلاصی نخواهم یافت، لذا تصمیم راست گرفتن را برایش گرفتم. صبح رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تشریف آورد، وی بر این عادت بود که چون از سفری میآمد، از مسجد شروع مینمود، و دو رکعت نماز در آن بهجای میآورد، و بعد با مردم مینشست. وقتی که این عمل را انجام داد، تخلّف کنندگان -که هشتاد و چند تن بودند- نزدش آمدند، و شروع به تقدیم معذرت به وی نمودند، و برایش سوگند میخوردند، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آشکارشان راایشان پذیرفت، و همراشان بیعت نمود، و برایشان مغفرت خواست، و پوشیدهشان را به خداوند عزوجل موکول ساخت. آنگاه من نزدش آمدم، هنگامی به وی سلام دادم، چنان تبسّمی نمود، که شخص غضبناک میکند، بعد از آن گفت: «بیا». من آرام آرام آمدم و در پیش رویش نشستم. به من گفت: «چه باعث تخلّفت شد؟ آیا سواری خویش را خریداری نکرده بودی؟» گفتم: آری، (خریده بودم) -به خدا سوگند- من اگر نزد غیر تو از اهل دنیا مینشستم، باور داشتم که از خشم و قهرش با عذر بیرون بیایم، چون برایم قدرت بحث و جدل داده شده است، اما - به خدا سوگند، من دانستم که امروز به تو دروغ بگویم، و توسط آن از من راضی شوی، به زودترین فرصت خداوند تو را بر من خشمگین خواهد ساخت، ولی اگر سخن راست به تو بگویم، در آن بر خشمگین میشوی، ومن در آن عفو خداوند را امید دارم، نه، به خدا سوگند، عذری نداشتم، و به خدا سوگند، در حالی از تو تخلّف نمودم، که هرگز آن طور قویتر و دارندهتر نبودم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اما این راست گفت، برخیز تا خداوند درباره ات داوری نماید». من برخاست، ومردانی از بنی سلمه هم برخاستند و مرا دنبال نموده، به من گفتند: به خدا سوگند، ما به یاد نداریم که قبل از این گناهی را مرتکب شده باشی؟ و از این عاجز آمدی که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آنچه تخلّف کنندگان معذرت خواستند، معذر میخواستی، و طلب مغفرت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای گناهت کافی بود. به خدا سوگند، آن قدر مرا توبیخ و ملامت نمودند، که تصمیم گرفتم برگردم، و خود را تکذیب نمایم، بعد به آنها گفتم: آیا کسی در این (راستگویی) با من همسان شده است؟ گفتند: بلی، دو مرد. آنها مثل آنچه تو گفتی گفتند، و مثل آنچه برای تو گفته شد، برای آن دو هم گفته شد. پرسیدم: آنها کیستند؟ گفتند: مراره بن ربیع عمری و هلال بن امیه واقفی، به این صورت دو مرد صالحی را برایم نام بردند، که در بدر حضور داشتند، و در آنها اسوه بود (و میشد که به ایشان اقتدا نمود)، وقتی که آن دو را یادآور شدند، حرکت نموده رفتم.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مسلمانان را از صحبت با ما سه تن، از میان کسانی که از وی تخلّف ورزیده بودند، منع نمود، بنابراین مردم خود را از ما گرفتند، و خود را در برابر ما تغییر دادند، تا جایی که زمین برایم بیگانه و ناآشنا شد، و این دیگر آن زمینی نبود که میشناختم، به این صورت پنجاه شب را سپر نمودیم، آن دو همراهم سستی و فروتنی نمودند، و در خانههایشان گریه کنان نشستند، ولی من که جوانترین قوم، و قویترین ایشان بودم، بیرون رفتم، در نماز با مسلمانان حاضر میگردیدم، ودر بازارها گشت و گذار مینمودم، ولی هیچ کس با من حرف نمیزد، و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میآمدم، و برای وی در حالی که در جایش بعد از نماز بود، سلام میدادم، و با خود میگفتم: آیا لبهایش را به رد سلام بر من حرکت داد و یا خیر؟ بعد نزدیکش نماز میخواندم، و پنهانی به وی نگاه مینمودم، و وقتی که متوجّه نمازم میشدم، به طرفم روی میگردانید، و چون به سویش ملتفت میشدم، از من اعراض مینمود. وقتی این روش نظر به غلظت و شدّت مردم برایم طولانی گردید، رفتم و از دیوار بستان ابوقتاده -که پسر عمویم و محبوبترین مردم نزدم بود- بالا رفتم، و به او سلام دادم، به خدا سوگند، جواب سلامم را نداد، آنگاه گفتم: ای ابوقتاده، تو را به خدا سوگند میدهم، آیا میدانی که خدا و رسولش را دوست دارم؟ وی خاموش ماند. برایش تکرار نمودم و سوگندش دادم، ولی خاموش ماند. باز برایش تکرار نمودم و سوگندش دادم، گفت: خدا و پیامبرش داناتراند. آنگاه چشمهایم اشک ریخت و برگشتم و از دیوار گذشتم.
میگوید: در حالی من در بازار مدینه میگشتم، دهقانی از دهقانهای اهل شام، از کسانی که طعامی را با خود آورده و در مدینه میفروخت میگفت: چه کسی مرا نزد کعب بن مالک راهنمای میکند؟ مردم برای او شروع به اشاره نمودن کردند، تا این که نزدم آمد و نامهای را از پادشاه غسان (که در پارهای از ابریشم[4] بود) به من تقدیم نمود، و در آن چنین آمده بود:
اما بعد: «فَإِنَّهُ قَدْ بَلَغَنِى أَنَّ صَاحِبَكَ قَدْ جَفَاكَ، وَلَمْ يَجْعَلْكَ اللَّهُ بِدَارِ هَوَانٍ وَلاَ مَضْيَعَةٍ، فَالْحَقْ بِنَا نُوَاسِكَ». «اما بعد: به من خبر رسیده، که دوستت در حقت جفا نموده است، و خداوند تو را در دار ذلّت و ضایع شدن نگردانیده است، به ما بپیوند همراهت مواسات و همدردی میکنیم».
هنگامی که آن را خواندم، گفتم: این هم امتحان و آزمایش است، و با آن به طرف تنور روی آوردم، و آن را در تنور انداخته و سوزاندم.
(ما به این صورت اقامت نمودیم)، تا این که چهل شب، از پنجاه (شب) سپری شد، در این موقع فرستاده رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نزدم آمده گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به تو دستور میدهد، تا از همسرت کنار بگیری. پرسیدم وی را طلاق دهم، یا چه کارکنم؟ گفت: «خیر، بلکه از وی کناره بگیر، و به او نزدیک نشو». و عیناً نزد آن دو رفیقم کسی را فرستاد. من به همسرم گفتم: به اهلت بپیوند، و نزد آنها باش، تا خداوند دباره این امر حکم نماید. کعب میگوید: همسر هلال بن امیه نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمده گفت: ای رسول خدا، هلال بن امیه (مردی است) سالخورده و از کار رفته، و خادم هم ندارد، آیا اگر من به او خدمت کنم آن را بد میبینی؟ گفت: «خیر، ولی همراهت مقاربت کند». آن زن گفت: -به خدا سوگند- وی حرکتی بهسوی چیزی ندارد، به خدا سوگند، وی از همان روزی که این کار برایش پیش آمده تا همین روزش گریه میکند. بعضی از اهلم به من گفتند: اگر تو هم از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درباره زنت، چنان که هلال بن امیه اجازه خواست، تا خدمتش را نماید، اجازه بخواهی (بهتر میشود). گفتم: به خدا سوگند، درباره وی از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم اجازه نمیخواهم، چه چیز مرا میفهماند که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وقتی که از وی درباره همسرم اجازه بخواهم چه میگوید، در حالی که من مرد جوان هستم؟![5].
میگوید: بعد از آن ده شب درنگ نمودم، و پنجاه شب برای ما از همان وقتی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از صحبت با ما نهی کرده بود، گذشت. هنگامی که نماز فجر را صبح شب پنجاهم خواندم، بر پشت خانهای از خانههای مان قرار داشتم، در حالیکه من به همان حالتی که خداوند عزوجل یاد نموده، که نفسم بر من تنگ آمده بود، و زمین به همان فراخیش برایم تنگ شده بود، نشسته بود، صدای فریاد کننده را شنیدم که بر کوه سلع بالا رفته بود، و با صدای بلند خود میگفت: ای کعب، بشارت باد، آنگاه به سجده افتادم، و دانستم که گشایشی فرا رسیده است. و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مردم را از این که خداوند توبه ما را پذیرفته است، وقتی که نماز فجر را بهجای آورد با خبر گردانید. و مردم به بشارت دادن برای ما بیرون آمدند، و به طرف آن دو دوستم نیز مژده دهندگانی رفتند، و مردی اسبی را به طرفم دوانید، و تلاش کنندهای از اسلم تلاش نمود، و بر کوه بلند گردید، صدااز اسب تیزتر بود. هنگامی همان کسی که صدایش را شنیده بودم، و برایم بشارت میداد نزد آمد، لباس هایم را برایش کشیدم، و آن دو را به خاطر مژده و بشارتش، بر او پوشانیدم، و به خدا سوگند، در آن روز غیر آن دو لباس دیگر مالک لباسی نبودم، و دو لباس دیگر را عاریت گرفته پوشیدم، و به طرف رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حرکت کردم، و مردم گروه گروه از من استقبال نمودند، و مرا به (قبول شدن) توبه بشارت و مژده میدادند، و میگفتند: قبول توبه ات از طرف خداوند برایت مبارک باشد. کعب میگوید: تا این که به مسجد داخل شدم، و دیدم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نشسته است، و مردم در اطرافش قرار دارند، آن گه طلحه بن عبیدالله به طرف من برخاست، و دوید و با من مصافحه نمود، و به من تبریکی گفت، به خدا سوگند، مردی از مهاجرین غیر از وی به سویم نیامد، و من آن را برای طلحه[6] فراموش نمیکنم. کعب میگوید: هنگامی که به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سلام دادم، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی که رویش از خوشی میدرخشید - گفت: «بشارت باد بر تو، به بهترین روزی که از زمان ولادت بر تو گذشته است»، میگوید: گفتم: آیا (قبول توبه و عفو) از طرف توست ای رسول خدا، یا اطرف خدا؟ گفت: «نه، بلکه از طرف خدا»، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چون خوش و مسرور میشد، رویش روشن میگردید، گویی قطعهای از مهتاب باشد و ما این را از وی میفهمیدیم. هنگامی که در پیش رویش نشستم، گفتم: ای رسول خدا، از توبه من این است که از مالم به عنوان صدقه برای خدا و پیامبرش دست میکشم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: بعضی از مالت را برای خود نگه دار، که آن برایت بهتر است. گفت: من همان سهم را که در خیبر است، نگه میدارم، افزودم: ای رسول خدا، خداوند مرا به صدق نجات بخشید، و از توبهام این است که، تا باقی هستم جز راست نگویم، به خدا سوگند، من یکی از مسلمانان را نمیشناسم که خداوند وی را در راستگویی، از لحظهای که آن را برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم یاد نمودم، از من بهتر آزموده باشد، و از ابتدایی که آن را برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ذکر نمودم تا همین روز، دروغی را قصد نکردهام، و امیدوارم که خداوند مرا در آنچه باقی میمانم (نیز) حفظ ماید. و خداوند برای رسول خود نازل فرمود:
﴿لَّقَد تَّابَ ٱللَّهُ عَلَى ٱلنَّبِيِّ وَٱلۡمُهَٰجِرِينَ وَٱلۡأَنصَارِ﴾ تا به این قولش ﴿وَكُونُواْ مَعَ ٱلصَّٰدِقِينَ﴾ [التوبة: 117-119].
ترجمه: «خداوند توبه و رحمت خود را شامل حال پیامبر، مهاجرین و انصار نمود... و با صادقان باشید».
به خدا سوگند! بعد از این که خداوند مرا به اسلام هدایت کرده است، دیگر نعمتی را هرگز برایم ارزانی ننموده که در نفسم از راست گفتنم برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و دروغ نگفتنم برایش بزرگتر باشد، چون (اگر دروغ گفته بودم) مثل آنان که دروغ گفتند و هلاک شدند، هلاک میشدم، به خاطر این که خداوند تعالی برای آنان که دروغ گفتند، هنگامی که وحی را نازل فرمود: بدترین چیزی را که برای کسی بگوید گفت، خداوند تعالی فرمود:
﴿سَيَحۡلِفُونَ بِٱللَّهِ لَكُمۡ إِذَا ٱنقَلَبۡتُمۡ إِلَيۡهِمۡ لِتُعۡرِضُواْ عَنۡهُمۡ﴾ تا به این قول وی ﴿فَإِنَّ ٱللَّهَ لَا يَرۡضَىٰ عَنِ ٱلۡقَوۡمِ ٱلۡفَٰسِقِينَ﴾ [التوبة: 95-96].
ترجمه: «هنگامی که بهسوی آنان باز گردید، برای شما سوگند یاد میکنند، که از آنان اعراض کنید... خداوند از جمعیت فاسقان راضی نخواهد شد».
کعب گوید: و ما -سه تن- از امر آنهایی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از ایشان هنگامی که برایش سوگند خوردند، قبول نمود، و با ایشان بیعت کرد، و برایشان مغفرت خواست عقب گذاشته شدیم[7]، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم امر ما را به تأخیر انداخت، تا این که خداوند درباره آن داوری نمود. بنابراین خداوند فرمود:
﴿وَعَلَى ٱلثَّلَٰثَةِ ٱلَّذِينَ خُلِّفُواْ﴾ [التوبة: 118].
ترجمه: «و (همچنین) آن سه نفر را که پس از گذاشته شدند (خداوند مشمول رحمت گردانید)».
و هدف از یاد نمودن خداوند که ما عقب گذاشته شدیم، در ارتباط با عقب گذاشته شدن مان از جنگ نیست، بلکه عقب گذاشتن ما، و به تاخیر انداختن کار ما از کسی است که برای وی سوگند خورد، و برایش معذرت تقدیم نمود، و او از ایشان[8] قبول کرد[9]. این چنین این را مسلم، و ابن اسحاق روایت نمودهاند. و امام احمد آن را با زیادتهای اندکی روایت کرده. این چنین در البدایه (23/5) آمده. و این را همچنین ابوداود و نسائی به مانند آن به قسمت متفرق و مختصر روایت کردهاند. و ترمذی بخشی از اول آن را روایت نموده، و بعد از آن گفته:... و حدیث را یادآور شده. این چنین در الترغیب (366/4) آمده. و بیهقی (33/9) آن را به طولش روایت کرده است.
[1]- یعنی دوست ندارم که در بدر حاضر میبودم و در آن حاضر نمیبودم. م.
[2]- غزوه تبوک.م.
[3]- کنایه از غرور و تکبر است. م.
[4]- این جمله در روایت بخاری نیست، و عسقلانی درباره آن گفته است: این نزد ابن مردویه آمده.
[5]- در تیسیرالقاری شرح صحیح بخاری میگوید: یعنی خود از عهده کار میتوانم برآیم. م.
[6]- پیامبر صل الله علیه و آله و سلم درمیان او و کعب عقد مواخات و برادری بسته بود.
[7]- در اصل: «تخلّفنا»، «تخلف کردیم» آمده، ولی آنچه من ذکر نمودم «خلفنا»، «عقب گذاشته شدیم» بهتر است، چون این تعبیر قرآنی است.
[8]- در بخاری «عنه»، «از وی» آمده است.
[9]- بخاری (4418) و مسلم (2769).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر