توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آذر ۱, چهارشنبه

محبّت و دلباختگى به دعوت

 

محبّت و دلباختگى به دعوت

حریض بودن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر ایمان آوردن همه مردم

طبرانى از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  درباره قول خداوند  جل جلاله  ﴿فَمِنۡهُمۡ شَقِيّٞ وَسَعِيدٞ [هود: 105]. ترجمه: «بعضى از ایشان بدبخت و بعضى از آنان نیک بخت باشند».

و مانند این گونه آیات قرآن کریم روایت نموده، که گفت پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم ) حریص بود تا همه مردم ایمان آورده، و با وى بر هدایت بیعت نمایند. خداوند  جل جلاله  به وى خبر داد، جز آن کس که سعادت از طرف خداوند  جل جلاله  در ابتدا و در روز ازل برایش نوشته شده، دیگر کسى ایمان نمى‏آورد، و جز آن کس که بدبختى در روز ازل برایش نوشته شده دیگرى گمراه نمى‏شود. سپس خداوند  جل جلاله  خطاب به پیامبرش فرمود:

﴿لَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ أَلَّا يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٣ إِن نَّشَأۡ نُنَزِّلۡ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ ءَايَةٗ فَظَلَّتۡ أَعۡنَٰقُهُمۡ لَهَا خَٰضِعِينَ ٤ [الشعراء: 3-4].

ترجمه: «انگار مى‏خواهى جان خود را از شدّت اندوه به خاطر این که آنها ایمان نمى‏آورند از دست بدهى. اگر ما اراده کنیم از آسمان بر آنها آیه‏اى نازل مى‏کنیم که گردن‏هایشان در برابر آن خاضع گردد»[1].

 هیثمى (85/7) مى‏گوید: رجال وى ثقه دانسته شده‏اند جز این که گفته شده، على بن ابى طلحه از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  نشنیده است.

پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن قومش هنگام وفات ابوطالب

ابن جریر از ابن عبّاس روایت نموده، که گفت: چون ابوطالب مریض شد، گروهى از قریش که ابوجهل نیز در میان ایشان بود، نزد وى وارد شده گفتند: برادر زاده ات خدایان ما را دشنام مى‏دهد، و این طور و آن طور نموده، و چنین و چنان مى‏گوید، اگر کسى را دنبال وى فرستاده و او را ازین عملش باز دارى (بهتر خواهد شد). ابوطالب کسى را دنبال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد و او تشریف آورده وارد خانه شد، در میان آنها و ابوطالب به اندازه نشستن یکتن جاى وجود داشت، راوى مى‏گوید: ابوجهل – لعنه‌الله - ترسید که اگر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در پهلوى ابوطالب بنشیند شاید او روش نرمترى را در مقابل محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  علیه ابوجهل اتّخاذ نماید، به این خاطر از جاى خود بلند شد در آنجا نشست، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  جایى براى نشستن نزدیک عموى خود نیافت، و نزدیک دروازه نشست. ابوطالب آن گاه گفت: اى برادر زاده‏ام، چرا قومت از تو شکایت مى‏کنند، و ادّعا می‌نمایند که تو خدایان آنها را دشنام مى‏دهى، و چنین و چنان مى‏گویى؟

ابن عبّاس  رضی الله عنهما  گوید: قومش درباره وى چیزهاى زیادى گفته (و زبان به شکوه گشودند)، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «اى عمو! من از آنها گفتن یک کلمه رامى خواهم که با گفتن و اقرار به آن همه عرب‏ها براى‌شان سر نهاده، و عجم‏ها توسط آن کلمه به آنان جزیه مى‏پردازند». آنان ازین کلمه و گفتار پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هراسان شده (و شگفت زده) پرسیدند: یک کلمه!! آرى، سوگند به پدرت که ما به ده کلمه حاضر هستیم، و همه گفتند: آن کدام است؟ ابوطالب نیز گفت: اى برادر زاده‏ام، آن کدام کلمه است؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «لا اله الا الله» آنها هراسان برخاستند، و لباس‏هاى خود را تکان داده مى‏گفتند:

﴿أَجَعَلَ ٱلۡأٓلِهَةَ إِلَٰهٗا وَٰحِدًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عُجَابٞ ٥ [ص: 5].

ترجمه: «آیا او به‌جاى این همه خدایان، خداى واحدى قرار داده؟ این راستى چیز عجیبى است!».

راوى مى‏گوید: در این ارتباط قرآن از همانجایى که ذکر شد تا به این قول خداوند  جل جلاله : ﴿بَل لَّمَّا يَذُوقُواْ عَذَابِ [ص: 8]. «بلکه آنها هنوز عذاب الهى را نچشیده‏اند». نازل گردید[2].

همچنین این را امام احمد ونسائى و ابن ابى حاتم و ابن جریر همه در تفاسیر خود روایت نموده‏اند. این حدیث را ترمذى نیز روایت نموده، و مى‏گوید: حسن است. این چنین در تفسیر ابن کثیر (28/4) آمده، و آن را بیهقى نیز (188/9) روایت نموده، و حاکم این حدیث را در (432/2) به این معنى روایت نموده گفته است: حدیث از اسناد صحیح برخوردار مى‏باشد، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند، ذهبى نیز مى‏گوید: این حدیث صحیح است.

پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و عنوان نمودن كلمه طيبه براى عمويش در هنگام وفات وى

 نزد ابن اسحاق از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  - چنان که در البدایة (123/3) آمده - روایت است که گفت: اشراف قوم ابوطالب به شمول عُتْبه بن ربیعه، شَیبه بن ربیعه، ابوجهل بن هِشام، اُمَّیه بن خلف و ابوسفیان بن حرب همراه جمعى از اشراف دیگر قریش نزد ابوطالب رفته، وبه وى گفتند: اى ابوطالب، تو خود منزلتت را در میان ما مى‏دانى، و آنچه را اکنون دامن گیرت شده است نیز مى‏بینى، و از اندیشه و ترس ما در قبال خود نیز آگاهى (چون شاید درین بیمارى ات وفات نمایى)، و آن چه را میان ما و برادرزاده‏ات در جریان است، هم مى‏دانى، او را طلب کن، از وى براى ما عهدى بگیر، و از ما نیز براى وى عهدى بستان تا او از ما دست بردارد، و ما از او دست بردار شویم، تا این که او ما را به حال خود و پیروى از دین خود بگذارد و ما هم او را و دینش را واگذاریم.

ابوطالب کسى را دنبال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد و چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به آنجا تشریف آورد، ابوطالب به وى گفت: اى برادر زاده‏ام، اینها همه سران و اشراف قوم تواند، به خاطر تو جمع شده‏اند تا به تو چیزى بدهند و از تو چیزى بگیرند. ابن عبّاس  رضی الله عنهما  مى‏گوید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در پاسخ گفت: «آرى شما یک کلمه را بدهید که به واسطه آن مالک همه عرب شوید و عجم‏ها براى شما سر نهاده و زیر فرمانتان درآیند». ابوجهل پاسخ داد: آرى، سوگند به پدرت ما حاضریم، ده کلمه همانند آن بدهیم (و آن را بگوییم) پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بگویید: لا اله الاالله و آنچه را غیر از وى مى‏پرستید کنار بگذارید». آنها دست‏هاى خود را به هم زده گفتند: اى محمد، آیا مى‏خواهى خدایان متعدّد را یک خدا بگردانى؟ این کار تو شگفت آور است!! ابن عبّاس  رضی الله عنهما  مى‏گوید: بعد از آن بعضى آنها براى برخى دیگر گفتند: این مرد، به خدا سوگند، چیزى را هم از آن چه مى‏خواهید، به شما نمى‏دهد. به راه افتید تا این که خداوند  جل جلاله  میان شما و وى فیصله نماید به همان دین آبایى خود ادامه دهید، و از آنجا پراکنده و متفرق شدند.

ابن عبّاس  رضی الله عنهما  گوید: بعد از آن ابوطالب گفت: به خدا سوگند، اى برادر زاده‏ام، من ندیدم که تو از ایشان چیزى بیرون از حد درخواست نموده باشى. راوى مى‏افزاید: ازین سخن وى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  امیدوار شد (که شاید ایمان بیاورد)، و شروع به دعوت نمودنش نموده مى‏گفت: «اى عموى من، تو آن را بگو، که من توسط آن بتوانم تو را روز قیامت شفاعت کنم»، چون ابوطالب حرص پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را درین کار ملاحظه نمود گفت: اى برادر زاده‏ام، به خدا سوگند اگر خوف ننگ و دشنام بر توو بر خاندان پدرت پس از درگذشتم نمى‏بود، وخوف این را نمى‏داشتم که قریش گمان برد که من این را از ترس مرگ گفته‏ام، این کلمه را حتماً مى‏گفتم، و آن را جز براى خشنودى تو نمى‏گویم... و حدیث را متذکر شده، و درین روایت یک رواى مبهم است که حال وى معلوم نمى‏باشد[3].

و نزد بخارى از ابن المُسَیب از پدرش روایت است که هنگام مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد وى رفت، و ابوجهل نزد او بود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به ابوطالب گفت: «اى عمو! بگو: «لا إله إلا الله»، کلمه‏اى که بتوانم از آن به عنوان حجتى در پیشگاه خداوند درباره تو استفاده کنم»، ابوجهل و عبدالله بن ابى اُمَیه گفتند: اى ابوطالب، آیا از ملّت (دین) عبدالمطّلب روى مى‏گردانى؟! آن دو، تا آن وقت باوى صحبت نمودند که آخرین کلمه‏اى که ابوطالب گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آنگاه فرمود: «تا آن وقت که منع و نهى نشده‏ام، برایت مغفرت مى‏خواهم»، اینجا بود که این آیه قرآن نازل گردید:

﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِيمِ ١١٣ [التوبة: 113].

ترجمه: «براى پیامبر و مؤمنان شایسته نیست، که براى مشرکان طلب آمرزش کنند، اگرچه از نزدیکان‌شان باشند، البتّه بعد از این که براى آنها روشن گردید، که مشرکان اصحاب دوزخ‌اند».

و همچنین این آیه نازل شد:

﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ [القصص: 56].

ترجمه: «تو کسى را که دوست دارى نمى‏توانى به راه آورى»[4].

این را مسلم نیز روایت نموده، بخارى و مسلم این را از طریق دیگرى مانند این حدیث از وى روایت نموده‏اند، و در آن گفته است: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کلمه را برایش مکرراً عنوان مى‏نمود، و آنها همان سخن را برایش تکرار مى‏کردند، تا این که آخرین چیزى که وى گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. و از گفتن «لا اله الا الله» امتناع ورزید. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پس از آن گفت: «امّا من تا آن وقت برایت مغفرت مى‏خواهم که از مغفرت خواستن برایت نهى نشده‏ام»، اینجا بود که خداوند  جل جلاله  - یعنى بعد از آن - این را نازل فرمود:... و همان دو آیه را ذکر نموده.

و همچنین امام احمد، مسلم، نسائى و ترمذى از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که: هنگامى که مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزدش آمد و گفت: «اى عموى من، بگو: «لا اله الا الله»، تا به آن در روز قیامت برایت گواهى دهم»، ابوطالب پاسخ داد: اگر قریش به این گفته خود مرا طعنه نمى‏زدند، که چیزى دیگر وى را جز ترس مرگ به این کار وانداشت، حتماً چشمت را به گفتن آن روشن مى‏ساختم، و آن را جز به خاطر خشنودى و روشنى چشم تو نمى‏گویم، آن گاه خداوند  جل جلاله  این را نازل نمود:

﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦ [القصص: 56].

ترجمه: «توکسى را که دوست دارى نمى‏توانى به راه آورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مى‏کند، و او به کسانى که هدایت اختیار مى‏کنند، داناتر است»[5].

این چنین در البدایه (124/3) آمده است.

امتناع پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از ترک دعوت به‌سوى خدا  جل جلاله

طبرانى و بخارى در تاریخ از عقیل بن ابى طالب  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: قریش نزد ابوطالب آمد... و حدیث را چنان که در باب تحمّل سختى‏ها خواهد آمد متذکر شده، و در آن آمده: ابوطالب به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: اى برادر زاده‏ام، من بر این باورم که حرف مرا شنیده و همیشه از من اطاعت کرده‏اى، اکنون قوم تو آمده و ادّعا مى‏کنند که تو نزد آنها در کعبه و مجلس‌شان آمده و براى آنان چیزهایى را مى‏گویى که باعث اذیت و آزارشان مى‏گردد، اگر خواسته باشى ازین کار جلوگیرى کنى (بهتر خواهد شد). پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چشم خود را به طرف آسمان بلند نموده گفت: «به خدا سوگند، من قدرت و توانایى ترک آنچه را که به آن مبعوث شده‏ام، ندارم، چنان که یکى از شما قدرت روشن ساختن شعله آتش را از این آفتاب ندارد»[6]. و نزد بیهقى آمده، که ابوطالب به وى گفت: اى برادر زاده‏ام، قوم تو نزد من آمده و به من چنین و چنان گفتند، بر من و جان خودت رحم کن، و مرا به کارى مکشان که نه من طاقت تحمّل آن را داشته باشم و نه تو، بنابراین از گفتن آن سخنانى که بر قومت دشوار است، و آن را بد مى‏بینند، خوددارى کن. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گمان نمود که در موقف عمویش تحوّلى به وجود آمده، و نظر جدیدى برایش پیدا شده، و عمویش او را تنها گذاشته و به مشرکین تسلیم مى‏کند، و از قیام با وى عاجز آمده است، از این رو پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اى عمو، اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود، ومهتاب در دست چپم، من این کار را تا آن وقت رها نمى‏کنم، که خداوند آن را غالب گرداند و یا این که من در طلب آن هلاک شوم» سپس اشک بر چشمان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  حلقه زد و گریست[7] و... و حدیث را چنانکه خواهد آمد متذکر شده.

عَبْدبن حُمَید در مسند خود از ابن ابى شیبه به اسناد خود از جابر بن عبدالله  رضی الله عنهما  روایت نموده که: قریش روزى جمع شده گفتند: بهترین عالم‌تان را به جادو، کهانت و شعر جستجو نمایید، تا نزد این مردى که جماعت ما را پراکنده، و کار ما را پراکنده، و بر دین مان عیب گرفته است (برود و با وى) حرف بزند، و ببیند که به او چه پاسخى مى‏دهد، آنها گفتند:ما غیر از عُتْبَه بن ربیعه دیگر کسى را مناسب‏تر براى این کار نمى‏شناسیم، بعد گفتند: اى ابوولید تو نزد وى رفته این ماموریت را انجام ده، عتبه نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و پرسید: اى محمّد تو بهتر هستى یا عبدالله؟[8] پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خاموش ماند. عتبه باز پرسید: تو بهتر هستى یا عبدالمطلب؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خاموش ماند. عتبه گفت: اگر بر این باور باشى که آنها از تو بهتر بودند، آنها همان خدایانى را که تو عیب گرفتى عبادت نمودند، و اگر برین باور باشى که تو از آنها بهتر هستى، پس حرف بزن تا قولت را بشنویم!! به خدا سوگند، ما هرگز فرزند محبوبى را نزد والدین و قومش از تو شوم‏تر براى قومش ندیده‏ایم، جماعت ما را پراکنده ساختى، و امر و کار ما را از هم فروپاشیدى، و دین ما را مورد عیب و ایراد قرار دادى، و ما را در میان عرب رسوا ساختى، حتّى میان آنها شایع گردیده که در قریش جادوگرى است، و در قریش کاهنى است. به خدا سوگند ما چون صداى زن حامله انتظار مى‏کشیم، تا یکى بر روى دیگرى شمشیر کشیده و یکدیگر را نابود سازیم!! اى مرد، اگر نیازمند هستى آن قدر مال برایت جمع خواهیم نمود که غنى‏ترین مرد میان قریش باشى، و اگر خواهان ازدواج هستى هر زنى را که از قریش مى‏خواهى انتخاب کن، تا به تو ده زن بدهیم.

پيامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «فارغ شدى؟» پاسخ داد: بلى، آن گاه پيامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود:

﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣ [فضلت: 1-3].

ترجمه: «به نام خدایى که بى‏اندازه مهربان و نهایت با رحم است. حم. از جانب (خدایى که) بى‏اندازه مهربان و نهایت با رحم است، فرو فرستاده شده است. کتابى که آیاتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو کرده است، و قرآن عربى است براى قومى که مى‏دانند».

تا این که به اینجا رسید:

﴿فَإِنۡ أَعۡرَضُواْ فَقُلۡ أَنذَرۡتُكُمۡ صَٰعِقَةٗ مِّثۡلَ صَٰعِقَةِ عَادٖ وَثَمُودَ ١٣ [فضلت: 13].

ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند بگو: من شما را به صاعقه‏اى همانند صاعقه عاد و ثمود تهدید مى‏کنم!».

عتبه گفت: این کافى است! غیر از این نزد خود چیزى ندارى؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پاسخ داد: «نه» عتبه به طرف قریش برگشت، آنها پرسیدند: با خود چه آوردى؟ گفت: چیزى را که گمان مى‏کنم شما از وى مى‏خواستید، بپرسید و یا همراهش در میان گذارید، درباره همه آنها با وى صحبت نمودم. آنها پرسیدند: آیا به تو جواب داد؟ پاسخ داد: آرى، بعد از آن گفت: سوگند به خدایى که کعبه را بنیاد نهاده است از گفته‏هاى وى هیچ چزى را ندانستم جز این که شما را از صاعقه‏اى مانند صاعقه عاد ثمود ترسانید. آنها گفتند: واى بر تو، مردى (رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ) با تو به عربى صحبت مى‏کند و تو نمى‏دانى که چه مى‏گفت؟! عتبه جواب داد: نه به خدا سوگند من چیزى از گفته‏هاى وى را غیر از ذکر صاعقه ندانستم[9].

این را بیهقى و غیر وى نیز از حاکم روایت نموده‏اند، وى افزوده: و اگر خواهان ریاست باشى در فش‏هاى خود را براى تو برپا مى‏کنیم، و تو تا زنده هستى رئیس باشى. و نزد وى همچنان آمده: چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به اینجا رسید: «فَاِنْ أعْرَضُوا فَقُلْ أنْذَرْتُكُم صَاعِقَه مِثْل صَاَعِقِه عَادٍ وَ ثَمُوْد». ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند، بگو: من شما را به صاعقه‏اى همانند صاعقه، عاد و ثمود تهدید مى‏کنم!».

عتبه دهن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را محکم گرفت و وى را سوگند قرابت و رشته‌‌‌دارى داد، که دیگر از او دست برداشته و توقّف نماید. عتبه بعد از آن نزد اهلش بیرون نرفت و خود را از آنها جدا نمود. ابوجهل گفت: به خدا سوگند، اى گروه قریش گمان مى‏کنم که عتبه به دین محمّد گرویده و از طعام محمّد خوشش آمده، و او این کار را فقط به خاطر ضرورتى[10] انجام داده که برایش عاید گردیده است، بیائید نزد وى برویم. آنها نزد عتبه آمدند، ابوجهل گفت: اى عتبه به خدا سوگند، هدف از آمدن ما چیز دیگرى نیست ما به خاطرى آمده‏ایم که تو به دین محمد گرویده‏اى و از دین او خوشت آمده است، اگر نیازمندى برایت عاید شده باشد، از ما لمان آن قدر برایت جمع مى‏کنیم که تو را از طعام محمّد مستغنى و بى‌نیاز سازد. عتبه غضبناک شده، و به خدا سوگند یاد نمود که دیگر هرگز با محمّد حرف نزند، و افزود: همه شما مى‏دانید که من از همه قریش زیادتر مالدارم، ولى من نزد وى رفتم - و آن حکایت را براى‏شان بازگو نمود - و او مرا به چیزى جواب داد، که به خدا سوگند نه سحر است، نه شعر و نه هم کهانت. بلکه چنین برایم خواند:

﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ١. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣ [فضلت: 1-3].

از دهن وى محکم گرفتم و او را به قرابت سوگند دادم که بس کند و دست باز دارد، و همه شما مى‏دانید که اگر محمّد چیزى گفت، دروغ نمى‏گوید!! ترسیدم که عذاب بر شما نازل گردد.[11] این چنین در البدایه (62/3) آمده است. و این را ابویعلى از جابر  رضی الله عنه  مانند حدیث عبد بن حُمَید روایت نموده و ابونُعَیم در الدلائل (ص 75) مثل این را روایت کرده، هیثمى (20/6) مى‏گوید: در آن اَجْلَح کنْدِى که ابن مَعِین و غیر وى او را ثقه دانسته، ونسائى و غیر وى ضعیفش دانسته‏اند، آمده است، ولى بقیه رجال وى ثقه‏اند.

ابونعیم در دلائل النبوة (ص 76) از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده که: قریش به خاطر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گرد هم آمدند، و او در مسجد نشسته بود، عتبه بن ربیعه به آنان گفت: مرا بگذارید تا نزد وى برخاسته و با او صحبت کنم، و شاید من در صحبت خود با وى از شما نرم‏تر باشم. به این صورت عتبه برخاست تا این که نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نشست و گفت: اى برادر زاده‏ام، من تو را از لحاظ خاندان در میان خودها از بهترین خانواده مى‏شمارم، و از لحاظ منزلت از همه ما بهتر و افضل هستى، ولى تو میان قومت چیزى را آورده‏اى که هیچ مردى مانند آن را در قوم خود نیاورده است!! اگر با این گفته‏هاى خود خواهان مال باشى، این حق تو بر قومت باشد، و آنها برایت آن قدر مال جمع خواهند نمود که از همه ما ثروتمندتر باشى، و اگر خواهان بزرگى و سردارى هستى، تو را سردار خود انتخاب مى‏کنیم، تا این که هیچ یکى از قوم تو از تو شریف و بلندتر نباشد، و هیچ کارى را بدون فیصله تو انجام نمى‏دهیم، و اگر این حالت در اثر جن زدگى برایت عارض مى‏شود که از آن خود را نمى‏توانى رهایى بخشى، ما خزانه‏هاى خود را در این راه در خدمت تو مى‏گذاریم، تا اینکه براى بهبودى از مریضى‏ات معذور شناخته شویم و اگر خواهان پادشاهى باشى ما تو را پادشاه مى‏گردانیم.

پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اى ابوولید آیا فارغ شدى؟» عتبه پاسخ داد: بلى، وى گوید: آنگاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  حم سجده را برایش خواند، تا این که به آیه سجده رسید و با تلاوت آن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سجده نمود، و عتبه در آن حالت دست‏هاى خود را پشت سر خود بر زمین نهاده منتظر ماند، تا این که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از قرائت آن فارغ گردید. بعد از آن عتبه برخاست و نمى‏دانست که براى قوم خود در آن مجلس‌شان که در انتظار وى قرار داشتند چه بگوید. هنگامى که او را دیدند به طرف‌شان مى‏آید، گفتند: وى با چهره‏اى غیر از آن چهره‏اى که از نزدتان برخاسته بود می‌آید. او نزد آنها نشسته، و گفت: اى گروه قریش من با وى به همان چیزى که شما مرا به آن مامور ساخته بودید، صحبت نمودم، تا این که از صحبت خود فارغ شدم. وى با من به بیانى صحبت نمود که به خدا سوگند گوش هایم مثل آن را هرگز نشنیده بود، و ندانستم که به وى چه بگویم!! اى گروه قریش، امروز از من اطاعت کنید، و در ماه بعد آن از من نافرمانى نمایید، این مرد را واگذاشته و از وى کناره‏گیرى کنید. چون به خدا سوگند، وى آنچه را که بر آن است ترک نمى‏کند، و او را با سایر عرب‏ها واگذارید و درین راه مزاحمش نشوید. اگر وى بر عرب‏ها غالب آمد در آن صورت شرف وى شرف شما و عزت وى عزت شماست، و اگر آنها بر وى غالب آمدند آشکار است که شما از مصیبت وى توسط دیگران رهایى یافته‏اید[12]. آنها گفتند: اى ابوولید تو از دین خود برگشته‏اى. همچنان این را ابن اسحاق به تفصیل، چنانکه در البدایه (63/3) ذکر شده، روایت نموده است، این را بیهقى نیز از حدیث عمر  رضی الله عنه  به اختصار روایت کرده، ابن کثیر در البدایه (64/3) مى‏گوید: این حدیث ازین وجه بسیار غریب است.

اصرار پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر جهاد در راه دعوت بهسوى خدا  جل جلاله

بخارى از مِسْوَر بن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در زمان حدیبیه بیرون شد... و حدیث را به طول آن، چنان که در باب اخلاق مؤدى به هدایت مردم، خواهد آمد ذکر نموده، و در آن آمده است: در حالى که آنها این طور بودند، بُدَیل بن ورقاء خُزَاعى درگروهى از قومش خزاعى‏ها آمد - و آنها یاران صمیمى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در اعطاى مشورت درست و حفظ اسرار وى از اهل تِهَامه به حساب مى‏آمدند - بدیل گفت: من قبیله‏هاى کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى پشت سر گذاشتم که همه به یکبارگى کوچک و بزرگ نزد آب‏هاى دائمى حدیبیه پایین آمده‏اند، و آنها باتو مى‏جنگند و تو را از رفتن به خانه کعبه بازمى دارند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ما براى جنگ و قتال هیچ کسى نیامده‏ایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمده‏ایم. اگر جنگ، آنها را به ستوه آورده است، و براى‌شان ضررهایى وارد نموده، اگر خواسته باشند، تا مدتى همراه‏شان آتش بس و متارکه مى‏نمایم، که در آن مدّت مرا با بقیه مردم واگذارند. اگر غالب شدم و آنها خواستند که در آنچه مردم داخل شده است، داخل شوند، داخل شوند، و در غیر آن (یعنى در صورت شکستم در مقابل بقیه مردم) آنان از من راحت خواهند شد. ولى اگر آنان ازین هم ابا ورزیدند، سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، من حتماً با ایشان به خاطر این مأموریتم تا آن وقت مى‏جنگم که گردنم قطع شود و امر خداوند نافذ گردد»[13].

و نزد طبرانى از مِسْوَر و مروان به شکل مرفوع روایت است: «اى واى بر قریش! جنگ آنها را خورده است، آنها را چه مى‏شود اگر مرا با سایر عرب‏ها واگذارند. اگر آنها بر من غالب شدند، این همان هدفى است که خواهان آن هستند، و اگر خداوند مرا برایشان غالب نمود، در آن صورت همه وارد اسلام گردند، و اگر این را قبول ننمودند، بجنگند در حالى که قوّت‌شان باقى است. قریش چه گمان مى‏کند؟! به خدا سوگند، تا آن وقت در راه آنچه که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است با ایشان خواهم جنگید که خداوند مرا کامیاب و غالب گرداند و یا این گردن جدا گردد»[14]. این چنین در کنز العمال (287/2) آمده، و این را ابن اسحاق نیز از طریق زُهْرِى روایت نموده و در حدیث وى آمده: «قریش چه گمان مى‏کند؟! به خدا سوگند من با ایشان بر این چیزى که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است تا آن وقت جهاد و مبارزه خواهم نمود، که خداوند  جل جلاله  آن را نصرت و غلبه دهد، و یا این گردن جدا گردد». این چنین در البدایه (165/4) آمده است.

پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و مأمور ساختن حضرت على  رضی الله عنه  در غزوه خيبر براى دعوت به اسلام

بخارى از سهل بن سعد  رضی الله عنه  روایت نموده که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  روز خیبر فرمود: «فردا این بیرق را براى مردى خواهم داد، که خداوند به دستان وى فتح را نصیب مى‏کند، وى خدا و پیامبرش را دوست مى‏دارد، و خدا و پیامبرش او را دوست مى‏دارند». راوى گوید: مردم شب خود را درین فکر و گفتگو سپرى نمودند که بیرق به کدام یک از آنها داده خواهد شد. چون مردم صبح نمودند همه نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رفتند و هر کسى امیدوار بود که بیرق به او داده خواهد شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: «على بن ابى طالب کجاست؟»، گفتند: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وى از چشم‏هاى خود شکایت دارد. راوى گوید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کسى را دنبال وى فرستاد و او آمد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  لعاب دهن خود را در چشم‏هاى وى انداخت و برایش دعا نمود، چشم‏هاى وى بهبودى یافت، گویى که هیچ دردى نداشت. سپس پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرق را به او سپرد. حضرت على  رضی الله عنه  استفسار نمود: اى پیامبر خدا، با آنها تا آن وقت بجنگم که چون ما گردند، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «به آهستگى حرکت نما، تا این که در میدان آنها فرود آیى، بعد از آن، آنها را به‌سوى اسلام دعوت کن، و آنها را از حقوق خداوند تعالى که در صورت اسلام آوردن برایشان واجب مى‏گردد باخبر ساز. به خدا سوگند، این که خداوند یک مرد را توسط تو هدایت نماید، از این که همه شترهاى سرخ رنگ[15] برایت باشد بهتر است»[16]. مسلم مانند این را در (279/2) روایت کرده است.

صبر پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در دعوت نمودن حَكَم بن كيسان به اسلام

ابن سعد (137/4) از مِقداد بن عمرو روایت نموده، که گفت: من حکم بن کیسان را اسیر گرفتم. امیر ما خواست تا گردن وى را بزند، من عرض نمودم: وى را بگذار تا با خود نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ببریم، (امیرمان این درخواست مرا پذیرفت، و ما او را با خود نگه داشتیم) تا این که نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدیم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وى را به اسلام دعوت نمود، و این کار به طول کشید. عمر  رضی الله عنه  (که دیگر از طول کشیدن دعوت و ایمان نیاوردن وى بى‌قرار شده بود) گفت: اى پیامبر خدا، با این مرد چه صحبتى مى‏کنى؟ به خدا سوگند این مرد تا ابد اسلام نمى‏آورد، بگذار تا گردنش را بزنم و راهى جایگاهش جهنّم گردد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دیگر تا این که حکم اسلام نیاورد، به طرف عمر  رضی الله عنه  متوجه نشد. عمر  رضی الله عنه  مى‏گوید: بعد دیدم وى اسلام آورده است، و آن عمل‏هاى گذشته و حال به یادم آمد و (با خود) گفتم: چگونه امرى را بر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رد مى‏کنم که او از من به آن عالم‏تر است؟! بعد گفتم: من به آن جز نصیحت براى خدا و پیامبرش  صل الله علیه و آله و سلم  دیگر کدام هدفى نداشتم. عمر  رضی الله عنه  مى‏افزاید: وى به خدا سوگند، اسلام آورد، و اسلامش نیکو و مستحکم گشت و در راه خدا جهاد نمود تا این که در بئر معونه[17] به شهادت رسید، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از وى راضى بود، و او به این صورت وارد بهشت گردید[18].

و نزد وى همچنین (138/4) از زُهرِى روایت است که گفت: حِکم پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «خداوند  جل جلاله  را به وحدانیتش که براى خود شریکى ندارد عبادت کن، و گواهى بده که محمّد بنده و پیامبر اوست». حکم پاسخ داد: اسلام آوردم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به اصحاب خود ملتفت شده و فرمود: «اگر درباره وى اندکى قبل، از شما اطاعت مى‏نمودم و او را مى‏کشتم در آتش داخل مى‏شد»[19].

حكايت اسلام آوردن وحشى بن حرب

طبرانى از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کسى را نزد وحشى پسر حرب قاتل حمزه  رضی الله عنه  جهت دعوت وى به اسلام روان نمود وحشى براى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پیام فرستاد که: اى محمّد چگونه مرا دعوت مى‏کنى، در حالى که خودت بر این باور هستى کسى که قتل نموده، شرک آورده، یا زنا نموده باشد جزاى گناه را مى‏بیند، و روز قیامت عذاب وى دو چندان کرده مى‏شود، و با ذلّت و خوارى در آن براى همیشه باقى مى‏ماند، و من این کار را انجام داده‏ام؟ آیا براى من رخصت و یا درگذشتى مى‏بینى؟ اینجا بود که خداوند  جل جلاله  این آیه را نازل فرمود:

﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَيِّ‍َٔاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٧٠ [الفرقان: 70].

ترجمه: «مگر کسى که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد، که خداوند گناهان این گروه را به حسنات تبدیل مى‏کند، و خداوند آمرزنده ومهربان است».

وحشى بعد از آن گفت: اى محمد، این شرط دشوار است:

﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا [مریم60].. شاید من قادر به این نباشم، پس خداوند  جل جلاله  این را نازل فرمود:

﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُ [النساء 48].

ترجمه: «خداوند شرک به خود را نمى‏بخشد، و جز آن را براى کسى که بخواهد مى‏آمرزد».

وحشى گفت: اى محمد، این آن چنان که من مى‏پندارم و درک مى‏کنم بعد از مشیت الهى است، بنابراین نمى‏دانم که آیا من بخشیده مى‏شوم یا خیر، آیا غیر ازین دیگر راهى هست؟ آن گاه خداوند  جل جلاله  این آیه را نازل گردانید:

﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ٥٣ [الزمر: 53].

ترجمه: «اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده‏اید! از رحمت خداوند ناامید نشوید، که خدا همه گناهان را مى‏آمرزد، و او بخشاینده و مهربان است».

سپس وحشى گفت: امّا این را قبول دارم، و اسلام آورد، مردم عرض کردند: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ما هم مانند عمل وى را انجام داده‏ایم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «این براى همه مسلمانان عام است»[20]. هیثمى (100/7) مى‏گوید: درین اَبْین بن سُفیان آمده، که ذهبى وى را ضعیف دانسته است.

و نزد بخارى (710/2) از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: گروهى از اهل شرک که قتل کرده و درین کار افراط و زیاده روى کرده بودند و زنا نموده، و درین عمل کثرت نموده بودند، نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمده گفتند: چیزى را که تو مى‏گویى و به طرف آن دعوت می‌کنى، چیز نیکو و پسندیده‏اى است، ولى اگر ما را از کفّاره، آن همه عمل‏هاى که انجام داده‏ایم آگاه سازى (بهتر خواهد شد که آیا آن همه گناهان براى خود کفّاره‏اى دارند یا خیر؟) آن گاه این آیه نازل گردید:

﴿وَٱلَّذِينَ لَا يَدۡعُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ وَلَا يَقۡتُلُونَ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِي حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّ وَلَا يَزۡنُونَ [الفرقان: 68].

ترجمه: «و آنها کسانى هستند که معبود دیگرى را با خداوند فرا نمى‏خوانند، و انسانى را که خداوند خونش را حرام گردانیده است جز به حق نمى‏کشند و زنا نمى‏کنند».

و همچنین این آیه نازل شد:

﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِ [الزمر: 53][21].

این را همچنین مسلم: (76/1) و ابوداود (238/2) و نسائى، چنان که در العینى (121/9) آمده، روایت نموده‏اند، و مانند این را بیهقى (89/9) نیز روایت کرده است.

گريه نمودن فاطمه  رضی الله عنها  بر تغيير رنگ پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در راه جهاد به خاطر اسلام

طَبَرَانى و ابونُعَیم در الحِلْیه و حاکم از ابوثَعْلَبَه خُشَنِى روایت نموده‏اند که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از غزوه‏اى بازمیگشت، داخل مسجد شده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، - و او این را مى‏پسندید که چون از سفر برگردد داخل مسجد گردیده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، و سپس احوال فاطمه  رضی الله عنها  را جویا شده، بعد راهى احوال پرسى همسران خود شود - یک مرتبه وى از سفر خود برمى‏گشت، نزد حضرت فاطمه  رضی الله عنها  آمد، وقبل از این که به خانه‏هاى همسران خود سرى بزند از وى شروع نمود، حضرت فاطمه از وى در آستانه خانه استقبال نموده، و شروع به بوسیدن روى مبارک - و در لفظى آمده دهنش - و چشم‌هایش نمود، و درین حالت گریه مى‏نمود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «چه چیز تو را به گریه وا داشته است؟» گفت: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تو را مى‏بینم که رنگت دگرگون شده، و لباس هایت کهنه و فرسوده گردیده است. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به وى گفت: «اى فاطمه گریه مکن، چون خداوند  جل جلاله  پدرت را به چنان کارى مبعوث نموده است که در روى زمین خانه‏اى از گل، پشم و موى[22] باقى نخواهد ماند مگر این که خداوند  جل جلاله  به واسطه اسلام در آن یا عزّت را وارد مى‏کند و یا ذلّت را، حتّى (این دین) به جایى خواهد رسید که شب به آنجا مى‏رسد»[23]. این چنین در کنز العمال (77/1) آمده است. و هیثمى (262/8) مى‏گوید: این را طبرانى روایت نموده و در آن یزید بن سِنَان ابوفَرْوَه آمده که وى با ضعف زیادى مقارب الحدیث مى‏باشد. و حاکم (155/3) گفته: این حدیث از اسناد صحیح بر خوردار است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننموده‏اند. ذهبى این قول وى را تردید نموده مى‏گوید: یزید بن سنان، همان رُهاوِى اى است، که وى را احمد و غیر وى ضعیف دانسته‏اند، و عُقْبَه (شیخ وى) شناخته نشده و غیر معروف است. عقبه در اللسان ذکر شده، و مولّف اللسان گفته: بخارى مى‏گوید: در صحت وى نظر است، ولى ابن حبان وى را از جمله ثقه‏ها ذکر کرده است.

حديث تميم دارى دربارهء انتشار دعوت اسلام

احمد و طبرانى از تمیم دارى  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: از پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که مى‏فرمود: «این دین به جایى خواهد رسید که شب و روز به آنجا مى‏رسد، و خداوند هیچ خانه گلى و پشمى را نخواهد گذاشت مگر این که این دین را به عزّت نیکو و یا ذلّت خوار کننده در آن داخل خواهد نمود. عزّتى که خداوند با آن اسلام و اهل آن را عزّت مى‏بخشد، و ذلّت و خوارى اى که خداوند به آن اهل کفر را خوار و ذلیل مى‏سازد.» تمیم دارى مى‏گفت: این را من از اهل بیت خود دانستم، آنهایى را که از اهل بیتم اسلام آورده بودند خیر، عزّت و شرف نصیب شد و آنهایى را که کافر بودند ذلّت خوارى و جزیه پرداختن نصیب گردید. این چنین در المجمع (14/6) و (262/8) آمده هیثمى (14/6) مى‏گوید: رجال احمد رجال صحیح‌اند، و مانند این را طبرانى نیز از مقداد روایت کرده است.

حرص حضرت عمر  رضی الله عنه  بر دعوت و برگشتن مرتدين به دين اسلام

عبدالرزاق از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: ابوموسى مرا به خاطر رسانیدن خبر فتح شوشتر - بزرگ‌ترین شهر خوزستان - نزد حضرت عمر  رضی الله عنه  فرستاد. عمر  رضی الله عنه  از من پرسید - آن وقت شش تن از اهل بَکر بن وائل از اسلام برگشته و با مرتد شدن به مشرکین پیوسته بودند - و گفت: آن افراد مربوط به بکر بن وائل چه شدند؟ پاسخ دادم: اى امیرالمؤمنین! آنها مردمانى‌اند که از اسلام مرتد شده و به مشرکین پیوسته‏اند، و راهى جز کشته شدن در پیش نداشتند. آن گاه عمر  رضی الله عنه  فرمود: اگر آنها را به سلامت مى‏گرفتم برایم از طلوع آفتاب بر هر زرد و سفید[24] بهتر و محبوبتر بود. پرسیدم: اى امیرالمؤمنین، اگر آنها را سلامت گرفتار مى‏نمودى با ایشان چه برخوردى مى‏کردى؟ به من گفت: همان دروازه‏اى را که از آن بیرون رفته بودند، براى‏شان عرضه مى‏نمودم تا در آن وارد شوند. اگر این کار را انجام مى‏دادند، از آنها مى‏پذیرفتم، و الّا آنها را روانه زندان مى‏ساختم. این چنین در الکنز (79/1) آمده، و بیهقى (207/8) نیز آن را بالمعنى روایت کرده است.

و نزد مالک و شافعى و عبدالرزاق و ابوعُبَید در الغریب و بیهقى (ص 207) از عبدالرحمن قارى روایت است که گفت: مردى از طرف ابوموسى نزد حضرت عمر  رضی الله عنه  آمد، عمر  رضی الله عنه  وى را ازاحوال مردم پرسید و او خبر آنها را به حضرت عمر  رضی الله عنه  رسانید، بعد از آن حضرت عمر  رضی الله عنه  پرسید: آیا خبر جدیدى را از شهرهاى دور در دست دارید؟ پاسخ داد: بلى، مردى پس از اسلام آوردنش کافر گردید، عمر  رضی الله عنه  گفت: با وى چه کار کردید؟ آن مرد پاسخ داد: ما او را گرفتار نموده و گردنش را قطع کردیم، عمر  رضی الله عنه  گفت: چرا وى را سه روز حبس ننمودید و هر روز یک نان به او مى‏دادید، از وى طلب توبه مى‏کردید، شاید او توبه مى‏نمود، و به امر خداوند  جل جلاله  بر مى‏گشت؟! بار خدایا، من در آنجا حاضر نبودم، و به این کار دستور نداده‏ام و از آن وقتى که خبرش به من رسید اظهار رضایت مندى ننموده‏ام!.

و نزد مُسَدَّد و ابن عبدالحکم از عمرو بن شعیب از پدرش از پدر بزرگش روایت است که گفت: عمرو بن العاص  رضی الله عنه  با نوشتن نامه‏اى براى حضرت عمر  رضی الله عنه  از وى در قبال مردى طالب هدایت شد که اسلام آورده بود، و بعد کافر شده، بعد از آن اسلام آورده و باز کافر شده بود، حتى این عمل را چندین مرتبه تکرار نموده بود. آیا اسلام وى را قبول کند و یا خیر؟ عمر  رضی الله عنه  به او نوشت، که اسلام وى را تا آن وقت که خداوند  جل جلاله  از ایشان قبول مى‏کند بپذیر، اسلام را به وى عرضه کن اگر آن را پذیرفت او را رها کن. وگرنه سرش را قطع نما. این چنین در الکنز (79/1) آمده است.

گريه نمودن عمر  رضی الله عنه  بر تلاش وكوشش يک راهب

بیهقى و ابن المنذر و حاکم از ابوعمران جَوْنى روایت نموده‏اند که گفت: عمر  رضی الله عنه  بر راهبى گذشت و در آنجا توقف نمود، راهب را صدا کردند و به او گفته شد: امیرالمؤمنین (آمده) است. وى بیرون آمد، انسانى بود که مشکلات ترک دنیا و کوشش‌هایش در چهره او به چشم مى‏خورد. هنگامى که حضرت عمر  رضی الله عنه  وى را دید گریست، به وى گفته شد: او نصرانى است، حضرت عمر  رضی الله عنه  پاسخ داد: این را دانستم ولى من بر وى رحم نموده، و این قول خداوند  جل جلاله  را به یاد آوردم:

﴿عَامِلَةٞ نَّاصِبَةٞ ٣ تَصۡلَىٰ نَارًا حَامِيَةٗ ٤ [الغاشیة: 3-4].

ترجمه: «آنها که پیوسته عمل کرده و خسته شده‏اند. در آتش سوزان وارد مى‏گردند». و بر تلاش‏ها و خستگى‏هاى وى رحم نمودم، که علیرغم همه اینها در آتش مى‏باشد. این چنین در کنز العمال (175/1) آمده است.

دعوت نمودن افراد و اشخاص، و دعوت نمودن پيامبر صل الله علیه و آله و سلم  ابوبكر صدّيق  رضی الله عنه  را

حافظ ابوالحسن طرابلسى از عائشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: ابوبکر  رضی الله عنه  در جستجوى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون رفت - وى در زمان جاهلیت رفیق پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود - و با وى ملاقات نموده به وى گفت: اى ابوالقاسم، در مجالس قومت حاضر نمى‏شوى: و آنها تو را به عیب‏گیرى پدران و مادران خود متهم نموده‏اند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «من پیامبر خدا هستم، و تو را به‌سوى خداوند فرا مى‏خوانم، چون از کلام خود فاغ شد ابوبکر  رضی الله عنه  اسلام آورد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالى از نزد وى جدا گردید و به راه افتاد که هیچ کسى میان کوه‏هاى اَخْشَبَین[25] خوشتر از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به اسلام آوردن ابوبکر  رضی الله عنه  وجود نداشت. ابوبکر  رضی الله عنه  نیز حرکت نموده، نزد عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، زبیر بن عوام و سعدبن ابى وقاص  رضی الله عنهما  رفت، آنها همه به دین اسلام مشرّف شدند. بعد از آن فردا نزد عثمان بن مظعون و ابو عبیدبن جراح و عبدالرحمن بن عوف و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى الارقم  رضی الله عنهما  آمد، و آنها هم درمجموع بر اثر دعوت وى به اسلام مشّرف گردیدند. این چنین در البدایه (29/3) آمده است.

ابن اسحاق متذکر شده، که ابوبکر صدّیق  رضی الله عنه  با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ملاقات نموده گفت: اى محمد، آیا چیزى که قریش مى‏گویند، راست است، و تو خدایان ما را ترک و عقل‏هاى ما را زایل و پدران‏مان را تکفیر نموده‏اى؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بلى، من پیامبر خدا و نبى وى هستم، مرا مبعوث نموده است تا رسالت وى را ابلاغ نمایم، تو را به حق به‌سوى خداوند دعوت مى‏کنم و به خدا سوگند آن حق است. اى ابوبکر تو را بسوى خداوند واحد و لاشریک فرا مى‏خوانم، و غیر از وى کسى را عبادت نکن، و بر طاعت وى ملازمت نما.) و قرآن را بر وى تلاوت نمود، امّا ابوبکر  رضی الله عنه  نه اقرار نمود و نه انکار. بعد از آن، وى اسلام آورد، و کفر خود را به بت‏ها اعلان داشت، و همه ضدها و شریک‏هاى خداوند  جل جلاله  را کنار گذاشت، و به راست و درستى اسلام اقرار نمود، و ابوبکر  رضی الله عنه  در حالى برگشت که مؤمنى صادق و راستکار بود. ابن اسحاق مى‏گوید: محمّد بن عبد الرحمن بن عبدالله بن حصین تمیمى برایم حدیث بیان داشت که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: هیچ کس را به اسلام دعوت ننمودم، مگر اینکه نزد وى تردد و توقف و نظرى وجود داشت، به جز ابوبکر  رضی الله عنه  که وقتى اسلام را به وى یادآور شدم دیگر انتظار و تردیدى در (پذیرش) آن از خود نشان نداد»[26].

و این قول را که ابن اسحاق ذکر نموده (فَلَمْ یقِرَّ وَلَمْ ینْکر) «نه اقرار نمود و نه انکار»، یک قول منکر است و قابل قبول نیست، چون خود ابن اسحاق و غیر وى متذکر شده‏اند، که وى رفیق و همراه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  قبل از بعثت بود، و صدق و امانت، حسن صفات و کرم و اخلاق پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را به درستى مى‏دانست. همه صفت‌هایى که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را حتّى از دروغ گفتن در مقابل خلق باز مى‏داشت، پس وى چگونه بر خداوند  جل جلاله  دروغ مى‏گفت؟ و به همین سبب است به محض این که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  متذکر مى‏شود، که خداوند  جل جلاله  وى را فرستاده است، بدون درنگ و انتظار به تصدیق نمودن وى مبادرت مى‏ورزد، و در صحیح بخارى از ابودرداء  رضی الله عنه  درحدیثى که میان ابوبکر و عمر  رضی الله عنهما  خصومتى وجود داشت، ثابت شده (که این قضیه صحّت ندارد) و در آن حدیث آمده: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرموده: «خداوند  جل جلاله  مرا به طرف شما فرستاد، گفتید: دروغ گفتى، ولى ابوبکر گفت: راست گفته است. و با جان ومالش بامن همکارى و مواسات نمود. آیا اکنون هم شما رفیقم را مى‏گذارید (با وى مقاطعه مى‏کنید)؟». این را دو مرتبه تکرار نمود، و بعد از آن ابوبکر  رضی الله عنه  دیگر اذیت و آزار داده نشد. و این مانند یک نص و دال بر این است که وى اوّلین کسى مى‏باشد که اسلام آورده است. این چنین در البدایه (27 -26/3) آمده.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن عمربن الخطاب  رضی الله عنه

 طبرانى از عبدالله بن مسعود  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بار خدایا اسلام را به عمربن الخطاب و یا به ابوجهل بن هِشام عزّت بخش» خداوند  جل جلاله  دعاى پیامبرش را در ارتباط با عمر بن الخطاب  رضی الله عنه  مورد اجابت قرار داد، و اسلام با ایمان آوردن وى تقویت یافت و بت‏ها توسط وى منهدم گردیدند. هیثمى (61/9) مى‏گوید: رجال وى رجال صحیح‌اند غیر مجالد بن سعید که، ثقه دانسته شده است.

و نزد طبرانى از حدیث ثوبان... حدیث را چنان که در باب صحابه و تحمّل سختى‏ها درباره سعید بن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر  رضی الله عنه  خواهد آمد، ذکر نموده، و در آن آمده: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از بازوهاى عمر گرفته و او را تکان داده گفت: «چه مى‏خواهى؟ و براى چه آمده‏اى؟» عمر  رضی الله عنه  به وى عرض نمود: آنچه را که به‌سوى آن دعوت مى‏کنى، برایم عرضه کن، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «گواهى بده که خداى جز یک معبود نیست، و او واحد و بى‌شریک است، و محمّد بنده و پیامبر اوست» عمر  رضی الله عنه  در همانجا به اسلام مشرّف گردیده گفت: بیرون[27] مى‏روم[28].

و نزد نُعَیم در الحلیه (41/1) از اسلم روایت است که: عمر  رضی الله عنه  به ما گفت: آیا دوست دارید تا داستان اسلام آوردنم را برای‌تان بازگو کنم؟ گفتیم: بلى، وى فرمود: من از جمله شدیدترین و سرسخت‏ترین دشمنان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بودم، وى افزود: در خانه نزدیک صفا نزد وى آمده، و در پیش رویش نشستم. او گریبانم را گرفته گفت: «اى فرزند خطاب مسلمان شو، بارخدایا وى را هدایت فرما»، مى‏گوید: من گفتم: گواهى مى‏دهم که معبود بر حقى جز یک خدا نیست، و گواهى مى‏دهم که تو فرستاده خدا هستى. عمر افزود: مسمانان به یکبارگى همه تکبیر گفتند، که صداى تکبیر آنها در کوچه‏ها و راه‏هاى مکه شنیده شد... و حدیث را متذکر شده. بزار این را نیز به سیاق دیگرى چنان که خواهد آمد روایت کرده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن عثمان بن عفان  رضی الله عنه

مدائنى از عمرو بن عثمان روایت نموده، که گفت: عثمان فرمود نزد خاله‏ام - اروى بنت عبدالمطلب - به خاطر عیادتش داخل شدم. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیز به آنجا وارد شد، و من به دقت به طرف وى نگاه کردم - این هنگامى بود که‌شان وى در آن وقت تا اندازه‏اى بالا گرفته بود - او به طرف من روى گردانیده فرمود: «اى عثمان تو را چه شده؟» پاسخ دادم: درباره تو و منزلتت در میان ما و آنچه بر تو گفته مى‏شود، تعجّب مى‏کنم. عثمان  رضی الله عنه  مى‏افزاید: آن گاه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: (لا إله إلا الله) - خدا مى‏داند که در آن موقع موهاى بدنم برخاست - و بعد از آن گفت:

﴿وَفِي ٱلسَّمَآءِ رِزۡقُكُمۡ وَمَا تُوعَدُونَ ٢٢ فَوَرَبِّ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ إِنَّهُۥ لَحَقّٞ مِّثۡلَ مَآ أَنَّكُمۡ تَنطِقُونَ ٢٣ [الذاریات: 22-23].

ترجمه: «روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى‏شود. سوگند به پروردگار آسمان و زمین که این مطلب حق است، همان گونه که شما سخن مى‏گویید».

بعد از آن برخاست و بیرون رفت، من نیز به دنبالش بیرون رفتم، او را دریافته و اسلام آوردم. این چنین در الاستیعاب (225/4) آمده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن على بن ابى طالب  رضی الله عنه

ابن اسحاق متذکر شده که علىّ بن ابى طالب  رضی الله عنه  در حالى آمد که آنها - یعنى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و خدیجه  رضی الله عنها  - نماز مى‏خواندند، حضرت على  رضی الله عنه  پرسید: اى محمد، این چیست؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به وى پاسخ داد: «دین خداوند دینى که آن را براى خود برگزیده و پیامبرانش را به آن مبعوث نموده است، بنابراین من تو را به‌سوى خداوند واحد و بى‌شریک، و به عبادت وى و به انکار نمودن لات و عزى دعوت مى‏کنم»، حضرت على  رضی الله عنه  اظهار داشت: این چیزى است که من آن را قبل از امروز نشنیده بودم، و من در کارى تا آن وقت تصمیم قاطع نمى‏گیرم که ابوطالب را از آن آگاه نساخته باشم (و همراهش صحبت نکنم)، اینجا بود که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نپسندید که قبل از علنى نمودن دعوتش راز وى افشا گردد، لذا به على  رضی الله عنه  فرمود: «اى على، اگر اسلام نمى‏آورى این راز را پوشیده دار». حضرت على آن شب توقف نمود، بعد از آن، خداوند  جل جلاله  اسلام را در قلبش انداخت و صبحگاه همان شب به طرف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد تا این که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید و گفت: اى محمّد چه چیز را براى من عرضه نمودى؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «گواهى بده که معبودى جز یک خدا نیست، و او واحد و بى‌شریک است، و لات و عزى را انکار کن و از شریک‏ها و ضدهاى خداوند برائت حاصل نما»، حضرت على  رضی الله عنه  این عمل را انجام داده و اسلام آورد. وى به صورت مخفى از پدرش، ارتباط خود را با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ادامه داد، و اسلام خود را آشکار ننموده آن را پنهان نگه داشت[29]. این چنین در البدایة (24/3) آمده است.

و نزد احمد و غیر وى از حَبَّه عُرَنى روایت است که گفت: حضرت على  رضی الله عنه  را دیدم که بر منبر مى‏خندید، و او را قبل ازین ندیده بودم که از آن زیادتر خندیده باشد، حتّى که داندان‏هاى پسینش در آن خنده نمایان گردید. بعد از آن فرمود: قول ابوطالب را به یاد آوردم، ابوطالب در حالى بر ما ظاهر گردید، که من با پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هردوى ما در بطن نخله[30] نماز مى‏خواندیم. پرسید: اى برادر زاده‏ام چه مى‏کنید؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  او را به‌سوى اسلام دعوت نمود، امّا ابوطالب پاسخ داد: این عملى را که شما انجام مى‏دهید در آن هیچ اشکالى وجود ندارد ولیکن هرگز مرا به بلند کردن مقعدم وادار نکنید[31]. حضرت على  رضی الله عنه  با تعجّب به این قول پدرش خندید، و سپس فرمود: بار خدایا، من هیچ بنده‏اى از این امت را نمى‏شناسم که تو را قبل از من غیر از پیامبر تو عبادت نموده باشد - این گفته خود را سه مرتبه تکرار نمود - و من هفت روز[32] قبل از این که مردم نماز بخوانند، نماز خواندم. هیثمى (102/9) مى‏گوید: این را احمد و ابویعلى به اختصار روایت کرده‏اند، و بزار و طبرانى آن را در الاوسط روایت نموده‏اند و اسناد آن حسن مى‏باشد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن عمرو بن عَبَسَه  رضی الله عنه

احمد (112/4) از شداد بن عبدالله روایت نموده، که گفت: ابو امامه فرمود: اى عمروبن عبسه روى چه انگیزه‏اى مدّعى مى‏شوى که تو ربع - (چهارم جزء) - اسلام هستى؟[33] پاسخ داد: من در جاهلیت مردم را در گمراهى مى‏دیدم و بتها را چیزى نمى‏پنداشتم، سپس از مردى در مکه شنیدم که خبرهایى را توأم با احادیثى بیان مى‏کند، بنابر آن بر شتر خود سوار شدم تا این که به مکه آمدم، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را دریافتم که در خفاست، و قومش بر وى مسلّط هستند. آنگاه من به آهستگى و مخفیانه نزدش وارد شده به وى گفتم: تو کیستى؟ در پاسخ به من فرمود: «من نبى خدا هستم» بعد پرسیدم: نبى خدا چیست؟ گفت: «فرستاده خدا» مى‏گوید: پرسیدم: آیا تو را خداوند فرستاده است؟ پاسخ داد: «بلى» گفتم: خداوند  جل جلاله  تو را به چه چیز فرستاده است؟ گفت: «به اینکه خداوند یکتا و یگانه شمرده شود، و چیزى براى وى شریک قرار نگیرد، و بت‏ها شکسته شود و صله رحم صورت بگیرد» از وى جویا شدم: در این کار با تو کیست؟ فرمود: «یک آزاد - و یک غلام» - و یا غلام و آزاد که در آن موقع ابوبکر بن ابى قحافه و بلال آزاد کرده ابوبکر  رضی الله عنه  با وى بودند. به او گفتم: من از تو پیروى مى‏کنم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «تو این کار را امروز نمى‏توانى انجام دهى، دوباره به‌سوى اهل خود برگرد و هرگاه شنیدى که من غلبه یافته‏ام، آنگاه به من بپیوند»، گوید: در حالى که اسلام آورده بودم، به اهل خود بازگشت نمودم.

بعد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به طرف مدینه هجرت نمود، من اخبار وى را همیشه تعقیب نموده و پیگیرى مى‏کردم تا این که قافله کوچکى از شتر سواران از مدینه آمدند، از آنها پرسیدم: آن مکى که نزدتان آمده چگونه است؟ گفتند: قومش خواستند تا او را به قتل رسانند، ولى از انجام این کار عاجز شدند، و میان او و ایشان حایلى واقع شد (که آنها را از انجام این عمل باز داشت)، و ما مدینه را درحالى پشت سر گذاشتیم، که مردم به سرعت طرف وى مى‏شتافتند، عمروبن عبسه گوید: من شتر خود را سوار شدم تا این که به مدینه آمده، و نزدش وارد گردیده گفتم: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آیا مرا مى‏شناسى؟ فرمود: «بلى آیا تو همان کسى نیستى که در مکه نزدم آمدى؟ وى گوید: جواب دادم بلى، بعد از آن عرض نمودم: اى پیامبر خدا، آنچه را خداوند به تو آموخته و من آن را نمى‏دانم، آن را به من بیاموز... و حدیث را مفصل متذکر شده[34]. و همچنین این حدیث را ابن سعد (158/4) از عمرو بن عبسه به صورت طویل‏تر روایت کرده. احمد (111/4) نیز این حدیث را از ابوامامه از عمروبن عبسه روایت نموده ... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده: گفتم: خداوند تو را به چه خاطر فرستاده است؟ وى گفت: «به خاطر این که صله رحم میان مردم احیا گردد، و از ریختن خونها جلوگیرى به عمل آید، و امنیت راه‏ها تأمین شود و بت‏ها شکسته شود، و خداوند به وحدانیتش عبادت شود، و با وى هیچ چیزى شریک گردانیده نشود» من به نوبه خود عرض نمودم: خداوند  جل جلاله  تو را به چیز بهترى مبعوث گردانیده، و تو را گواه مى‏گیرم که به تو ایمان آوردم، و تو را تصدیق نمودم، آیا با تو اینجا باشم و یا هدایت دیگرى عنایت مى‏فرمایى؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بد بینى مردم را در مقابل آنچه من به آن مبعوث شده‏ام خود مى‏بینى، در میان اهل خود بمان، و چون شنیدى که من به جاى دیگرى (یعنى پناه گاه دیگرى) خارج شده‏ام آن وقت نزدم بیا»[35]. این را همچنان مسلم[36] و طبرانى و ابونعیم، چنان که در الاصابه (6/3) آمده، روایت نموده‏اند، و ابن عبدالبر آن را در الاستیعاب (500/2) از طریق ابوامامه به طولش روایت نموده، و ابونعیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص:86) نیز روایت کرده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن خالد بن سعید بن العاص  رضی الله عنه

بیهقى از جعفر بن محمّد بن خالد بن زبیر از پدرش - و یا از محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان - روایت نموده، که گفت: خالدبن سعید بن العاص در اسلام خیلى سابقه داشت و پیش از همه برادران خود اسلام آورده بود. ابتداى اسلامش چنین بود: وى در خواب دید که درکناره آتشى ایستاده شده است... - در وصف وسعتش چنان مبالغه نمود که خدا مى‏داند - در خواب مى‏بیند که گویا پدرش او رادر آن آتش مى‏اندازد، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را در حالى مى‏بیند که از تهیگاه وى (جاى بستن ازار) گرفته تا در آتش نیفتد. از خواب خود با ترس و هراس برخاسته گفت: به خدا سوگند یاد مى‏کنم که این خواب حق است. او با ابوبکر بن ابى قحافه  رضی الله عنه  برخورد و خواب خود را برایش بازگو کرد. ابوبکر  رضی الله عنه  به او گفت: برایت اراده خیر و خوبى شده است. این پیامبر خداست، از وى پیروى کن، و تو او را به زودى پیروى مى‏نمایى و با وى به اسلام مشرّف مى‏شوى، و اسلام، تو را از افتادن در آن آتش باز مى‏دارد، امّا پدرت در آن افتاده است (و از اهل آن آتش مى‏باشد)، وى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را در حالى ملاقات نمود که در اجیاد[37] تشریف داشت. خالد پرسید، اى محمّد تو براى چه دعوت مى‏کنى؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «من تو را به‌سوى خداوند واحد و لا شریک و این که محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  بنده و فرستاده اوست دعوت مى‏کنم و تو را فرا مى‏خوانم تا از عبادت سنگى که نه مى‏شنود، نه ضرر مى‏رساند، نه مى‏بیند، نه نفع مى‏رساند و نه هم کسى را که آن را عبادت نموده از کسى که وى را عبادت نمى‏کند، مى‏شناسد، اجتناب و خوددارى کنى». خالد گفت: پس من گواهى مى‏دهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و گواهى مى‏دهم که تو رسول خدا هستى، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به اسلام وى مسرور و شادمان گردید.

خالد مدّتى ناپدید گردید، و پدرش از موضوع اسلام آوردن او آگاه گردید، به این لحاظ دنبال وى کسى را فرستاد، و خالد آورده شد، پدرش او را شدیداً توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که همان چوب را بر سرش شکستاند و گفت به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمى‏دهم. حضرت خالد  رضی الله عنه  پاسخ داد، اگر تو به من نان ندهى خداوند  جل جلاله  آن قدر روزى و رزق مى‏دهد که با آن زندگى کنم، و به‌سوى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشت و همیشه ملازمت پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را مى‏نمود و با وى همراهى مى‏کرد[38]. این چنین در البدایة (32/3) آمده است.

این حدیث را حاکم در المستدرک (248/3) از طریق واقدى[39] از جعفربن محمّد بن خالد بن زبیر از محمّد بن عبدالله بن عمروبن عثمان روایت نموده... حدیث را متذکر شده و در حدیث وى آمده: پدرش در جستجوى وى آن عده از فرزندانش را که اسلام نیاورده بودند، با مولایش رافع همراه نمود، و آنها خالد را دریافته نزد پدرش - ابا اُحَیحزه - احضار نمودند پدرش او را توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که آن چوب را بر شکستاند، بعد از آن پرسید: پیروى محمّد را نمودى، درحالى که خودت مخالفت قومش را با وى و آن همه عیبى را که در قبال خدایان آنها و پدران و گذشتگان‌شان با خود آورده است، مى‏بینى؟ خالد جواب داد: به خدا سوگند، وى راست گفته است و من پیروى وى را نموده‏ام، پدرش - ابواُحَیحَه - غضبناک شده و او را دشنام داده گفت: اى رذیل احمق هر جایى که مى‏خواهى برو، به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمى‏دهم. خالد فرمود: اگر تو به من ندادى، خداوند  جل جلاله  به من آن قدر رزق مى‏دهد که با آن زندگى کنم. (به این صورت) خالد را بیرون ساخته و به پسران خود دستور داد: هیچ یکى از شما با وى صحبت ننماید. اگر صحبت کرد با وى همان عملى را انجام مى‏دهم که با خالد انجام دادم. خالد پس ازین واقعه به طرف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برگشت و همیشه ملازمت او را نموده و با وى مى‏بود[40].

ابن سعد (94/4) ازواقدى از جعفربن محمّد از محمّد بن عبدالله مانند این را به صورت طولانى‏ترى روایت نموده. و همچنین این را در الاستیعاب (401/1) از طریق واقدى ذکر نموده، و در آن افزوده است: و از نزد پدرش در نواحى مکه ناپدید گردید، تا این که اصحاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به طرف سرزمین حبشه براى دومین بار هجرت کردند، و خالد اوّلین کسى بود که به آن طرف هجرت نمود.

و حاکم (349/3) همچنان از خالد بن سعید روایت نموده، که سعید بن العاص بن امیه مریض گردید و گفت: اگر خداوند مرا از این مریضیم بلند نمود و شفا یافتم، خداى ابن ابى کبْشَه[41] (بچه پدر قُوچ) در سرزمین مکه ابداً دیگر عبادت نخواهد شد. خالدبن سعید در آن وقت فرمود: بار خدایا، دیگر وى را از جایش بلند مکن، و او با همان مریضیش مرد. این را بدین صورت ابن سعد نیز (95/4) روایت کرده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن ضِماد  رضی الله عنه

مسلم و بیهقى از ابن عبّاس  رضی الله عنهما  روایت نموده‏اند که گفت: ضِماد به مکه آمد - وى مردى است از اَزدِشَنُوءَه - وى بعضى بادها را دم مى‏انداخت، و از بى‌عقلان و احمقان اهل مکه شنید که مى‏گفتند: محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  دیوانه است، ضماد پرسید: این مرد در کجاست؟ شاید خداوند وى را به دست من شفا بدهد. وى مى‏افزاید با محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  ملاقات نموده به او گفتم: من این بادها را دم مى‏اندازم، و خداوند کسى را که بخواهد به دست من شفا مى‏دهد، پس عجله کن (که تو را تداوى نمایم)، حضرت  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود:

«اِنَّ الحَمْدَلِلَّهِ نَحْمَدُهُ وَ نَسْتَعِيْنُهُ، مَنْ يَهْدِهِ الله فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هَادِىَ لَهُ، أَشْهَدُ أَنْ لَا اِلهَ اِلّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْك لَهُ». «حمد و ستایش همه براى خداوند  جل جلاله  است، او را مى‏ستاییم و از وى کمک و استعانت مى‏جوییم، کسى را که خداوند  جل جلاله  هدایت نماید، او را دیگر گمراه کننده‏اى نیست، و کسى را که گمراه کند او را هدایت کننده‏اى نیست، گواهى مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد». این را پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سه مرتبه تکرار نمود، ضماد گفت: به خدا سوگند، من قول کاهنان، ساحران و شعرا را شنیده‏ام، ولى مثل این کلمات را نشنیدم. بیا دستت را بیاور تا همراهت بر اسلام بیعت نمایم. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  همراهش بیعت نمود، و فرمود: این بیعت براى قوم تو نیز هست، ضماد پاسخ داد: آرى، براى قومم هم باشد، (و من آن را قبول دارم. مدّتى بعد) پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ارتشى را فرستاد و آنها بر قوم ضماد عبور نمودند. امیر سریه براى افراد خود گفت: آیا ازین قوم چیزى را گرفته‏اید؟ مردى از میان آنها جواب داد: من از آنها یک مشک آب را با خود برداشته‏ام، امیر ارتش دستور داد: آن را دوباره مسترد کن، چون آنها قوم ضماد هستند. و در روایتى آمده: ضماد به او گفت: این کلماتت را برایم تکرار کن، چون آنها در نهایت درجه بلاغت قرار دارند[42]. این چنین در البدایه (36/3) آمده است.

این راهمچنان نسائى، بغوى و مُسَدَّد درمسند خود، چنان که در الاِصابه (210/2) آمده، روایت نموده‏اند. و ابونُعَیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص 77) از طریق واقدى روایت کرده که: محمّد بن سَلِیط از پدرش از عبدالرحمن عَدَوِى برایم حدیث بیان نموده فرمود: ضماد چنین حکایت نمود: جهت اداى عمره وارد مکه شدم، و در مجلسى نشستم که در آن ابوجهل، عُتْبه بن ربیعه و اُمَیه بن خلف نیز اشتراک داشتند. ابوجهل گفت: این همان مردى است که وحدت ما را از هم گسست: عقل‌هاى ما را سبک خوانده، و گذشته‏هاى ما را گمراه نامید، و بر خدایان ما عیب گرفت. امیه به دنبال صحبت وى افزود: این مرد بدون هیچ تردیدى دیوانه است. ضماد مى‏گوید: سخن وى در قلب من نشست و با خود گفتم: من مردى هستم که باد زدگى‏ها را معالجه مى‏کنم، از آن مجلس برخاسته، و در طلب پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون رفتم، اتّفاقاً وى را در آن روز نیافتم، تا این که فردا شد، چون فرداى آن روز آمدم او را در پشت مقام (ابراهیم  علیه السلام ) دریافتم که نماز مى‏خواند. آنجا نشستم تا این که از نماز خود فارغ گردید. به او گفتم: اى فرزند عبدالمطلب! او روى خود را به طرف من گردانیده پرسید: «چه مى‏خواهى؟»، گفتم: من مبتلایان به باد[43] را معالجه مى‏کنم اگر خواسته باشى تو را نیز مداوا مى‏نمایم، و تو این بیمارى خود را آنقدر بزرگ مپندار، من آنهایى را که مریضى‌شان از مریضى تو خیلى شدیدتر بود معالجه نمودم و آنها بر اثر تداوى من تندرست شدند، و از قومت شنیدم که در ارتباط تو خصلت‏هاى بدى را متذکر مى‏شوند، چون سبک دانستن عقل‌هاى آنها، پراکنده ساختن جماعت شان، گمراه دانستن مردگان آنها، و بالاخره خرده‏گیرى و عیب‏جویى خدایان‏شان. با شنیدن این خرده‏گیرى‏هایت نسبت به آنها گفتم: این کار را جز آن کسى که جن‏زده یا دیوانه باشد، دیگرى انجام نمى‏دهد. بعد (از اتمام صحبت‏هاى وى) پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اَلْحَمْدُلِلهِ أحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِيْنُهُ وَ أُؤْمِنُ بِهِ وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ، مَنْ يَهْدِهِ الله فلا مُضِلَّ لَهُ و مَنْ يُضْلِلْهُ فَلَاَ هَاِدىَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنْ لَااِلهَ‏اِلاَّالله وَحْدَهُ لاَ شَرِيْكَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّّدً عَبْدُهُ وَ رَسُوْلُه». ترجمه: «ستایش خاص براى خداوند  جل جلاله  است، او را مى‏ستایم و از وى کم و استعانت مى‏جویم، و بر وى ایمان آورده‏ام، و بر تو توکل مى‏کنم، کسى را که خداوند  جل جلاله  هدایت و راهنمایى کند او را گمراه کننده‏اى نیست، و کسى را که خداوند  جل جلاله  گمراه نماید، او را دیگر هدایت‏کننده‏اى نمى‏باشد، و من گواهى مى‏دهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و گواهى مى‏دهم که محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  بنده و فرستاده اوست». ضماد مى‏گوید: کلامى را شنیدم که بهتر از آن هرگز نشنیده بودم، از وى خواستم تا آن را برایم تکرار نماید، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن را دوباره برایم خواند، بعد از آن پرسیدم: تو به چه چیز دعوت مى‏کنى؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پاسخ داد: «به‌سوى این که به خداوند واحد و لا شریک ایمان بیاورى، و بت‏ها را از گردنت بیرون اندازى، و گواهى بدهى که من پیامر خدا هستم». به او گفتم: اگر من این کار را انجام دهم در بدل آن برایم چه پاداشى است؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «براى تو جنّت است»، من آن گاه گفتم: گواهى مى‏دهم که معبود بر حقى جز خداوند واحد و لا شریک وجود ندارد، و بت‏ها را از گردن خود کشیده و بیزاریم را از آنها اعلام مى‏کنم، و گواهى مى‏دهم که تو بنده و پیامبر خدا هستى. بعد از آن مدّتى را با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سپرى نمودم، تا این که سوره‏هاى زیادى از قرآن فرا گرفتم، سپس به‌سوى قوم خود باَگشتم.

عبدالله بن عبدالرحمن عدوى مى‏گوید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  سریه‏اى را تحت امارت على ابن ابى طالب  رضی الله عنه  روان نمود، و آنها بیست شتر را از جایى با خود برداشتند، به على بن ابى طالب  رضی الله عنه  خبر رسید که این مردم از قوم ضماد  رضی الله عنه  هستند، در حال حضرت على  رضی الله عنه  هدایت داده فرمود: شترها را به آنان مسترد کنید، و شترها دوباره برگردانده شدند[44].

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن حُصَین پدر عِمران  رضی الله عنهما

 ابن خُزَیمَه از عِمران بن خالد بن طلیق بن محمّد بن عمران بن حصین روایت نموده، که گفت: پدرم از پدرش و او از پدر بزرگش به من خبر داد که: قریش نزد حُصَین آمدند - آنها وى را تعظیم مى‏نمودند - به او گفتند: از طرف ما با این مرد - (حضرت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ) صحبت کن، چون وى خدایان ما را به بدى یاد نموده، آنها را دشنام مى‏دهد، قریشى‏ها با وى آمدند و نزدیک دروازه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نشستند. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هنگام تشریف آورى حصین فرمود: «براى شیخ جایى خالى کنید» - پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  این را در حالى گفت: که عمران (پسر حُصَین) و بقیه اصحاب وى در کنارش حضور داشتند - آن گاه حصین گفت: این چه خبر است که از تو به ما مى‏رسد، خدایان ما را دشنام داده آنها را به بدى یاد مى‏کنى، در حالى که پدرت عاقل، متدین به دین گذشتگان و مرد خیراندیشى بود. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در پاسخ گفت: «اى حُصَین، پدر من و پدر تو در آتش هستند. اى حصین تو چند خدا را عبادت می‌کنى؟» حصین گفت: هفت خدا را در زمین و یک خدا را در آسمان. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید و چون ضررى به تو برسد کدام آنها را فرا مى‏خوانى»؟ پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  باز پرسید: «چون مالت به هلاکت رسد کدام آنها را فرا مى‏خوانى؟» پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «خدایى که در آسمان است به تنهاییش دعاى تو را اجابت مى‏کند، و تو آن خدایان دیگر را با وى شریک مى‏گردانى، آیا تو به این صورت وى را راضى ساخته‏اى، یا این که مى‏ترسى بر تو غلبه نموده و قهر شود؟» حصین گفت: یکى ازین دو را هم احساس نمى‏کنم. حصین مى‏گوید: در این موقع دانستم که با کسى چون وى (در فصاحت و بلاغت و اقامه حجت) دیگر صحبت ننموده‏ام. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «اى حصین اسلام بیاور تا سلامت باشى». حصین جواب داد: من قوم و قبیله‏اى از خود دارم، این را برایم بگو که چه بگویم، پیمبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «بار خدایا، از تو هدایت مى‏خواهم تا در کارى که به صلاحم است راه یاب شوم و علمى را به من بیفزاى که برایم سودمند باشد»، حصین این را پس از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تکرار نمود و از جاى خود برنخاسته بود که اسلام آورد. آنگاه عمران به طرف پدر خود شتافته سر، دستان و پاهاى وى را بوسید. چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  این حالت را مشاهده نمود گریه نموده فرمود: «از عملکرد عمران گریه نمودم، چون حصین در حالى که کافر بود و به اینجا داخل شد عمران نه برایش ایستاد و نه هم به طرفش التفاتى نمود، ولى وقتى اسلام آورد، وى حق پدرش را ادا نمود، ازین حالت رقتى به من دست داد». هنگامى که حصین خواست بیرون رود پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به یاران خود دستور داد: «برخیزید و او را تا منزلش همراهى کنید»، چون وى از زیر در دروازه قدم بیرون گذاشت، قریش وى را دیده گفتند: بى‌دین شده است (اسلام آورده)!! و از نزدش پراکنده شدند[45]. این چنین در الاصابه (337/1) آمده.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت مردى که نامش برده نشده است

 احمد از ابوتمیمه هُجَیمى از مردى از قومش روایت نموده، که وى نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم  آمد - یا این که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را دیدم - که مردى نزدش آمده پرسید: تو پیامبر خدا هستى؟ - یا این که گفت: تو محمّد هستى؟ - پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بلى»، پرسید: تو کى را فرا مى‏خوانى؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پاسخ داد: «خداوند  جل جلاله  را به تنهاییش فرا مى‏خوانم. ذاتى که اگر برایت ضرر و مصیبتى رسیده باشد او را فراخوانى آن را از تو دور کند، و کسى که اگر قحط زده باشى و او را فراخوانى برایت غلّه رویاند. ذاتى که اگر در بیابان بى‌آب و علف سواریت را گم نمایى و او را فراخوانى آن را برایت دوباره برگرداند». آن گاه آن مرد اسلام آورد، بعد از آن گفت: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا نصیحت کن، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چیزى را دشنام مده» - یا این که گفت «هیچکس را»، حَکم درین دو قول شک وتردید نموده است - آن مرد مى‏گوید: من پس از آن نصیحت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برایم، دیگر شتر و گوسفندى را دشنام نداده‏ام. هیثمى (72/8) مى‏گوید: درین روایت حَکم بن فُضَیل آمده، موصوف را ابوداود و غیر وى ثقه دانسته، ولى ابوزرعه و غیر وى ضعیفش دانسته‏اند، و بقیه رجال وى رجال صحیح مى‏باشند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن مُعَاویه بن حَیدَه  رضی الله عنه

ابن عبدالبر در الاستیعاب از معاویه بن حَیده قُشَیرى روایت نموده، و آن را صحیح دانسته، که وى مى‏گوید: نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمده به او گفتم: اى پیامبر خدا، تا این که زیاده از عدد انگشتانم سوگند یاد نکردم - و کف‏هاى دست خود را روى هم گذاشت - تا نزدت نیایم، و به دینت هم داخل نشوم به اینجا نیامدم!! امّا در حالى نزدت آمده‏ام که چیزى جز آنچه خداوند  جل جلاله  به من آموخته است، نمى‏دانم. من تو را به خداوند بزرگ سوگند داده مى‏پرسم که پروردگار ما تو را به چه چیزى نزد ما فرستاده است؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «به دین اسلام» معاویه بن حیده پرسید: دین اسلام چیست؟ فرمود: «این که بگویى: من خود را براى خداوند تسلیم نموده و (از بت پرستى و شرک) کناره گرفتم. نماز را برپا دارى، و زکات را بپردازى، و هر چیز مسلمان بر مسلمان دیگر حرام است. آنها برادر و ناصر یکدیگرند، و خداوند از کسى که بعد از اسلام آوردن خود، مرتکب شرک شود هیچ عملى را تا آن وقت قبول نمى‏کند، که خود را از مشرکین دور ننموده و آنها را ترک نگوید. مى‏دانید که من چرا از کمرتان گرفته و شما را از آتش باز مى‏دارم؟! آرى، آگاه باشید، که پروردگارم مرا خواسته و از من مى‏پرسد که آیا به بندگانم رسانیدى و ابلاغ نمودى؟ به او پاسخ مى‏دهم: آرى اى پروردگارم، من ابلاغ نمودم. شما آگاه باشید، باید حاضرتان این را به غایب‏تان برساند. آگاه باشید بعد از آن شما در حالى فراخوانده مى‏شوید، که دهن‌هایتان با پوزبند بسته مى‏باشد. اوّلین چیزى که درباره یکى شما خبر می‌دهد همانا، ران و کف دستش مى‏باشد» وى مى‏گوید: پرسیدم: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم  همین دین ماست؟ گفت: «این دین توست و هر جاى که نیکى کنى همان برایت کفایت مى‏کند»[46].... و تمام حدیث را متذکر شده است.

حدیث فوق، صحیح الاسناد و ثابت شناخته شده است، مربوط به مُعَاویه بن حَیده مى‏باشد، نه به حکیم بن ابى معاویه وحدیث حکیم قبل ازین حدیث روایت شده، و در آن آمده که گفت: اى پیامبر خدا، پروردگارمان تو را براى چه فرستاده است؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «براى این که خداوند را عبادت کنى و به آن چیزى را شریک نیاورى، و نماز را برپا نموده و زکات را بپردازى، و همه چیز یک مسلمان براى مسلمان دیگر حرام کرده شده، و این دین توست و در هر جا که باشى برایت کفایت مى‏کند»، این چنین این را ابن ابى خَیثَمَه به این صورت ذکر کرده است، و بر همین اسناد درین واقعه اعتماد نموده در حالى که آن یک اسناد ضعیف مى‏باشد، این چنین در الاستیعاب (323/1) آمده حافظ در الاصابه (350/1) گفته است: این احتمال وجود دارد، که این واقعه دیگرى باشد، و این دور نیست که دو شخص از یک چیز سئوال نموده باشند و سئوال‏هایشان باهم موافق شده باشد، به ویژه با تباین روایت کننده. این روایت را ابن ابى عاصم در الوُحْدان ذکر نموده و حدیث را از عبدالوهاب بن نجده روایت کرده وى همان حَوْطِى شیخ ابن ابى خَیثَمَه در روایت حدیث است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن عَدِى بن حاتم  رضی الله عنه

احمد از عدى بن حاتم روایت نموده، که گوید: هنگامى خبر بعثت[47] پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برایم رسید، ظهور وى را خیلى‏ها بد دیدم و از آن نفرت و انزجار نمودم، به این لحاظ از منطقه خود بیرون رفته و در ناحیه‏اى از روم سکونت گزیدم - و در روایتى آمده: تا این که نزد قیصر رفتم - مى‏گوید: بودنم در آنجا بدتر و ناخوشایندتر از خروج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برایم جلوه نمود. مى‏افزاید، با خود گفتم: به خدا سوگند، چرا نزد این مرد نروم، اگر دروغگو باشد طبیعى است که برایم ضررى نمى‏رساند، و اگر راستگو باشد این را نیز مى‏دانم. مى‏گوید: بدین خاطر نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم، چون فرا رسیدم مردم گفتند: عدى بن حاتم، عدى بن حاتم!! مى‏افزاید: بعد از آن نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وارد شدم، وى فرمود: «اى عدى بن حاتم، اسلام بیاور تا سلامت باشى» - این را سه مرتبه تکرار نمود - وى گوید: عرض کردم: من نیز بر دینى هستم و براى خود آیینى دارم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به من فرمود: «من از تو نسبت به دینت عالمتر هستم» در جوابش گفتم: تو از من به دینم عالم‏تر هستى؟!، پاسخ داد: «بلى، آیا تو از اهل رکوسیه[48] و همان کسى نیستى که چهارم سهم غنیمت قومت را مى‏خورى؟» جواب دادم: بلى، فرمود: «این کار در دینت براى تو حلال نمى‏باشد». مى‏افزاید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هنوز این سخنانش را تمام نکرده بود، که در مقابل آن تابع شدم و برمن اثر کرد، آن گاه جنابش فرمود: «من آن چیزى را که تو را از اسلام آوردن بازمى داردمى دانم، تو مى‏گویى: وى را مردمان ضعیف پیروى نموده‏اند، آنانى که، هیچ قوّتى ندارند، و عرب‏ها آنها را رانده‏اند. و تو حِیره[49] را مى‏شناسى؟» گفتم: من آن را ندیده‏ام، ولى از آن شنیده‏ام. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در ادامه سخنان قبلى خود گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، خداوند حتماً این دین را به اتمام مى‏رساند طورى که زن از حیره سوار بر هودج خود خارج شده و بدون حمایت هیچ کسى مى‏تواند خانه خدا را طواف نماید، و حتماً کنزهاى کسرى بن هرمز فتح مى‏شود» وى مى‏گوید: گفتم: کسرى بن هرمز؟! پاسخ داد: «بلى، کسرى بن هرمز، و آن قدر مال زیاد شده و از طرف مردم بذل و عطا مى‏گردد، که کسى آن را قبول نمى‏کند».

عدى بن حاتم مى‏گوید: الحال زن سوار بر هودج از حیره بدون این که در حمایت کسى باشد آمده و طواف کعبه را مى‏کند، و من خودم از جمله کسانى بودم که گنج‏هاى کسرى را گشودند، و سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، سومى آن نیز تحقق خواهد یافت، چون آن را پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفته است[50]. این چنین در البدایة (66/5) آمده، و بغوى نیز این را با معنى در معجم خود، چنان که در الاصابة (468/2) آمده، روایت کرده است.

احمد همچنان از عدى بن حاتم روایت نموده که گفت: سواران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالى آمدند که من در "عقرب" حضور داشتم، و عمّه‏ام را با عدّه دیگرى با خود بردند، و هنگامى که آنها را نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آوردند، وى مى‏گوید: همه آنها در مقابل پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صف بستند، عمّه‏ام گفت: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مددکار دور شده، و ارتباط پسرم نیز با من قطع گردیده، و خودم یک پیره زن بزرگ سالى هستم که از من خدمتى ساخته نیست، بنابراین بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پرسید: «مددکار تو کیست؟»، گفت: عدى بن حاتم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «همان کسى که از خدا و پیامبرش فرار نموده است؟». (وى درخواست خود را تکرار نمود) گفت: تو بر من احسان کن، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  براى کارى رفت و چون برگشت، مردى در کنارش بود، - که گمان مى‏کنم او حضرت على  رضی الله عنه  بود - وى گفت: از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  براى خود سوارى نیز خواهش کن. راوى گوید: آن زن از وى این خواهش را نمود، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برایش امر اعطاى یک مرکب را داد، عدى مى‏گوید: آن عمه‏ام نزد من آمده گفت: تو کارى را انجام داده‏اى که پدرت[51] آن را انجام نمى‏داد، و افزود: به رغبت و یا به خوف حتماً نزد وى مى‏روى چون فلان و فلان نزدش آمدند و از جنابش بهره بردند. عدى گوید: من نزد وى آمدم، دیدم نزدش یک زن و دو طفل حضور داشتند - یا این که طفلى -، و قرابت آنها را پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  براى خود متذکر شد، بعد دانستم که این پادشاهى کسرى و قیصر نیست. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به عدى گفت: «اى عدى بن حاتم، چه باعث شد که تو فرار کنى؟! آیا این تو را به فرار واداشت که گفته شود: «معبود بر حقّى جز یک خدا نیست، و آیا معبودى جز یک خدا وجود دارد؟! چه چیز تو را به فرار واداشت؟ تو را این به فرار واداشت که گفته شود: خدا بزرگ‌تر است، و آیا چیزى وجود دارد که از خداوند  جل جلاله  بزرگ‌تر باشد؟»، عدى مى‏گوید: اینجا بود که من اسلام آوردم، و چهره پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را دیدم که شادمان گردیده گفت: «آنهایى که بر آنها غضب خداوند شامل شده یهود هستند، و گمراهان، قوم نصارى مى‏باشند».

وى مى‏افزاید: بعد از آن بعضى آنها از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چیزى طلب نمودند، وى خداوند  جل جلاله  را ستوده و با نثار ثنا بر وى فرمود: «امّا بعد، بر شماست اى مردم تا از زیادت خود به دیگران بدهید، هر کسى باید به مقدار پیمانه‏اى، یا کمتر از پیمانه، به مقدار قبضه و یا کم‌تر از یک قبضه انفاق نماید و به دیگران بدهد - شعبه مى‏گوید (وى یکى از راویان است) اکثر علم من بر آن است که وى گفت: خرمایى، و یا نصف خرمایى -، و هر یکى از شما با خداوند ملاقات کردنى است و خداوند این چیزهایى را که من مى‏گویم برایش گفتنى است که: آیا من تو را شنوا و بینا نگردانیدم؟ و آیا من به تو مال و فرزند ندادم؟ تو چه تقدیم نمودى؟ وى به پیش روى و عقب خود، و به طرف راست و چپ‏خود نگاه مى‏کند امّا چیزى را نمى‏یابد، سپس از آتش سپرى جز رویش نمى‏یابد (و از آن به روى خود استقبال مى‏کند)، بدین خاطر خود را از آتش، اگرچه به نصف خرما هم باشد، نجات دهید، و اگر آن را هم نیافتید، خود را به سخنى نرم و ملایم نجات بخشید. من از فقر بر شما هراس ندارم، چون خداوند حتماً شما را نصرت داده و به شما عطا مى‏نماید - یا این که فتح را نصیب شما مى‏کند - تا جایى که زن در هودج نشسته و میان حیره و مدینه و یا دورتر از آن رفت و آمد مى‏نماید، و از دزدان بر هودج خود هراس و خوفى نداشته باشد»[52]. این را ترمذى روایت کرده مى‏گوید: حسن غریب است، آن را جز از حدیث سماک از دیگر طریقى نمى‏شناسیم. و بیهقى چیزى از آخر این حدیث را روایت نموده، و همچنان این حدیث را به اختصار بخارى[53]، چنان که در البدایه (65/5) آمده، روایت کرده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن ذى الجوشن ضبابى  رضی الله عنه

طبرانى از ذى الجوشن ضبابى روایت نموده، که گفت: بعد از این که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم  از اهل بدر فارغ گردید، با یک کرَّه اسبى که داشتم و به مادرش (قَرْحَاء) گفته مى‏شد، نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم، به وى گفتم: اى محمد، بچه قرحاء را با خود برایت آوردم تا آن را بگیرى. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  پاسخ داد: «من به آن نیازى ندارم، اگر خواسته باشى در بدل آن از بهترین زره‏هاى[54] بدر را به تو مى‏دهم، و آن را قبول مى‏کنم». گفتم: امروز من آن را در بدل بهترین اسب هم عوض نخواهم کرد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «من به آن احتیاجى ندارم»، بعد از آن فرمود: «اى ذى الجوشن، آیا اسلام نمى‏آورى که از جمله اوّلین کسان این دین باشى؟»، پاسخ دادم: نه، وى پرسید: «چرا»؟، ذى الجوشن مى‏گوید: گفتم: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب (و تضعیف) نموده‏اند. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چگونه از شکست آنها در بدر به تو خبر رسید؟» گفتم: آن خبر به من رسید، افزود: «ما برایت بیان مى‏کنیم». گفتم: اگر بر کعبه غالب شده و در آنجا سکونت گزیدى (به تو ایمان مى‏آورم)، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اگر زنده بودى آن را خواهى دید»، بعد از آن گفت: «اى بلال، توشه دان این مرد را بگیر و برایش از خرماهاى عجوه[55] توشه را آماده کن» ذى الجوشن مى‏افزاید: چون برگشتم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «امّا وى از بهترین سوارکاران بنى عامر است» گوید: من در فامیلم در غَوْر بودم که سوار کارى آمد، از وى پرسیدم: مردم چه کارى کردند؟ گفت: به خدا قسم، محمّد بر کعبه غلبه نموده و در آن سکنى گزیده است، آن گاه گفتم: مادرم مرا گم مى‏کرد، اگر آن روز اسلام مى‏آوردم، و بعد از آن حیره (اسم جایى است) را از وى مى‏خواستم او آن را حتماً برایم واگذار مى‏نمود!![56].

و در روایتى آمده است که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «تو را چه عاملى از آن باز مى‏دارد؟» وى پاسخ داد: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب نموده، اخراجت کردند و همراهت دست به جنگ و قتال زدند، من منتظرم ببینم که چه مى‏کنى؟ اگر بر آنها غالب شدى به تو ایمان آورده و از تو پیروى مى‏کنم، ولى اگر آن‏ها به تو غالب آمدند، تو را پیروى نمى‏نمایم[57]. هیثمى (162/2) گفته است: این را عبدالله بن احمد و پدرش - که متن را به طور کامل ذکر ننموده - و همچنان طبرانى روایت کرده‏اند و رجال آنها رجال صحیح‏اند، و ابوداود بعض آن را روایت نموده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن بشیربن خَصَاصِیه  رضی الله عنه

ابن عساکر از بشیربن خصاصیه روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم و او مرا به‌سوى اسلام دعوت نمود، بعد از آن به من فرمود: «نام تو چیست؟» گفتم: نذیر (بیم دهنده)، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «بلکه تو بشیر هستى» و مرا در صُفَّه[58] نشاند، چون هدیه‏اى برایش مى‏آمد ما را در آن سهیم، و اگر صدقه‏اى[59] برایش مى‏آمد، آن را براى ما مى‏فرستاد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شبى بیرون رفت، و من او را تعقیب نمودم، تا این که به بقیع - قبرستان اهل مدینه - آمده و فرمود:

«اَلسَّلامُ عَلَیکمْ دارَ قَوْمٍ مُؤمِنِین وَ اِنَّا بِکمْ لَا حِقُوْن، اِنَّاللهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُوْن، لَقَدْ أَصَبْتُمْ خَیراً بَجِیلاً، وَ سَبَقْتُمْ شَّراً طَوِیلاً». «سلامتى باد بر شما اى منزل و جایگاه قوم مومنین، ما نیز به شما پیوستنى هستیم، و ما براى خداییم، و به طرف وى باز مى‏گردیم، شما نیکویى بزرگ و وسیعى را نصیب شده‏اید، و از شر طولانى و درازى سبقت جسته‏اید». بعد از آن متوجّه من شد، پرسید: «این کیست؟»، در جواب عرض نمودم: بشیر، گفت: «آیا راضى نمى‏شوى که خداوند شنوایى، قلب و بیناییت را از میان ربیعه الفرس - آنانى که مى‏گویند: اگر آنها نباشند زمین با تمام اهلش دگرگون و منقلب مى‏شود - به طرف اسلام آورده است». گفتم: چرا نه، اى پیامبر خدا، گفت: «اینجا چرا آمدى؟»، جواب دادم: ترسیدم که تو را اذیت و آزارى برسد و یا حشرات مؤذى زمین تو را بگزند[60]. و همچنین در نزد وى و طبرانى و بیهقى آمده: «اى بشیر، آیا خداوندى را ستایش نمى‏کنى، که تو را از پیشانیت از میان ربیعه - قومى که مى‏پندارند، اگر آنها نباشند زمین توأم با همه کسانى که در روى آن هستند واژگون مى‏گردد - گرفته و به اسلام آورد»[61]. این چنین در المنتخب (146/5) آمده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت مردى که از وى نام برده نشده است

ابویعلى از حرب بن سُرِیج روایت نموده که گفت: مردى از بَلْعَدَوِیه به من خبر داده گفت: پدربزرگم به من خبر داد که: به مدینه رفته و در دره‏اى پایین شدم، دیدم که دو مرد یک بز را با خود دارند، و خریدار به فروشنده مى‏گوید: در فروش این همراهم خوبى کن، مى‏گوید: با خود گفتم: همان هاشمى که مردم را گمراه نموده آیا این همان است؟ او مى‏افزاید: متوجّه شدم، که داراى جسم نیکو، پیشانى بزرگ و گشاده، بینى باریک، ابروان قوسى و از بالاترین نقطه سینه‏اش تا نافش چون تار سیاهى از موى سیاه کشیده شده است، و دو تکه لباس کهنه و فرسوده بر تن دارد. گوید: او به ما نزدیک شده گفت: السلام علیکم، و ما جواب سلام وى را دادیم اندک مدّتى درنگ نکرده بودم که مشترى صدا نموده گفت: اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، به وى بگو که در فروش با من خوبى نماید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دست خود را بلند نموده فرمود: «شما خودتان مالک اموال‌تان هستید، من می‌خواهم با خداوند روز قیامت در حالى ملاقات نمایم، که هیچ یکى از شما مرا از ظلمى در مال، در خون، و در ناموس مگر به حقّش، که در سهم وى روا داشته باشم، مطالبه نکند، و خداوند رحمت کند مردى را که در کار فروش، خرید، گرفتن، دادن، به جاى آوردن قرض و طلب نمودن قرض سهولت و نرمى دارد» و بعد از آن رفت.

گفتم: به خدا سوگند، نزد وى خواهم رفت، چون سخنان بسیار نیکو گفت، دنبالش رفتم گفتم: اى محمد، وى به یکبارگى خود را به‌سوى من گردانیده پرسید: «چه مى‏خواهى؟» به او گفتم: تو همان کسى هستى که مردم را گمراه نموده، آنها را هلاک گردانیده و از عبادت آنچه پدران‌شان پرستش مى‏کردند باز داشته‏اى؟ گفت: «این را خداوند (نموده است)». به او افزودم: تو براى چه دعوت مى‏کنى؟ گفت: «من بندگان خداوند را به‌سوى خداوند فرا مى‏خوانم» مى‏گوید: پرسیدم: چه مى‏گویى؟ گفت: «گواهى بده که معبود بر حقّى جز یک خدا وجود ندارد، و من محمّد پیامبر خدا هستم، و به آن چه بر من نازل فرموده است ایمان بیاور، و به لات و عزّى کافر شو و نماز را بر پا نما و زکات را بپرداز». مى‏گوید، پرسیدم: زکات چیست؟ گفت «غنى ما براى فقیر ما مى‏پردازد»، مى‏گوید، گفتم: به طرف چیزى بسیار بهتر دعوت مى‏نمایى. و مى‏افزاید: در روى زمین از هر تنفس کننده او برایم بدتر و مبغوض‏تر بود. درین حالت اندکى نگذشت که وى برایم از فرزندام و والدینم و همه مردم محبوب‏تر گردید. مى‏گوید: عرض نمودم: من دانستم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «دانستى؟» گفتم: بلى، گفت: «گواهى مى‏دهى که معبودى جز خدا وجود ندارد، و من محمّد فرستاده خدا هستم، و به آن چه به من نازل گردیده است ایمان مى‏آورى؟» گفتم: بلى، اى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  من اکنون بر آبى وارد مى‏شوم که تعداد زیادى ازمردم بر آن زندگى مى‏کنند و من آنها را به طرف آن چه که تو مرا به‌سوى آن دعوت نمودى، دعوت مى‏کنم، و امیدوارم آنها از تو پیروى و متابعت نمایند. فرمود: «آرى، دعوت‌شان کن»، و بر اثر دعوت وى مردان و زنان آن آب همه اسلام آوردند، بدین خاطر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستى بر سر او کشید[62]. هیثمى (18/9) مى‏گوید: درین روایت راویى اى است که از وى نام برده نشده، و بقیه رجال وى ثقه دانسته شده‏اند.

و احمد از انس بن مالک  رضی الله عنه  روایت نموده که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  جهت عبادت نزد مردى از بنى نجار داخل گردید، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به او فرمود: «اى ماما (دایى)[63] بگو: «لااله‏الاالله» وى گفت: من دایى هستم و یا عمو؟ پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «نه بلکه دایى هستى» پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «بگو: لا إله إلا الله» آن مرد پرسید: آیا این برایم بهتر و نیکوست؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «بلى»[64]. هیثمى (305/5) گفته است: این را احمد روایت نموده و رجال وى رجال صحیح‌اند.

بخارى و ابوداود از انس  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که: یک پسر یهودى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را خدمت مى‏نمود، جوان مریض شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  جهت عیادت وى آمد و در نزدیک سرش نشسته به او گفت: «اسلام بیاور» او به طرف پدرش در حالى که نزدش حاضر بود، متوجّه شد، پدرش به وى گفت: از ابوالقاسم اطاعت کن، و آن پسر به این صورت اسلام آورد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالى بیرون رفت که مى‏گفت: «ستایش و ثنا خدایى راست که وى را توسط من از آتش نجات داد»[65]. این چنین درجمع الفوائد (124/1) آمده است.

 احمد و ابویعلى از انس  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مردى گفت: «اسلام بیاور تا سلامت باشى»، وى گفت: من قلبم را از این عمل ناراضى مى‏یابم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «اگر چه ناراضى باشى»[66]. هیثمى (305/5) مى‏گوید: رجال آنها رجال صحیح‏اند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دعوت نمودن ابوقحافه  رضی الله عنه

طبرانى از اسماء بنت ابى بکر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: هنگام فتح، پیامر خدا صل الله علیه و آله و سلم  به ابوقحافه (پدر ابوبکر صدیق  رضی الله عنه  گفت: «اسلام بیاور تا در امان باشى». هیثمى (305/5) گفته: رجال وى رجال صحیح‌اند.

و در نزد ابن سعد (451/5) از اسماء  رضی الله عنها  روایت است که گفت: هنگامى که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وارد مکه شد، و پس از حصول اطمینان در مسجد نشست، ابوبکر  رضی الله عنه  ابوقحافه را نزدش آورد، چون پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وى را دید فرمود: «اى ابوبکر، شیخ را در همانجا چرا نگذاشتى که من نزدش مى‏رفتم؟، ابوبکر  رضی الله عنه  پاسخ داد او مستحق این است که نزد تو بیاید، از این که تو نزد وى بروى. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  او را در پیش روى خود نشانید و دست خود را بر قلبش گذاشت، بعد از آن گفت: «اى ابوقحافه، اسلام بیاور تا در امان باشى»[67] وى مى‏گوید: او اسلام آورد، و به کلمه حق گواهى داد. اسماء مى‏افزاید: ابوقحافه در حالى نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آورده شد که سر و ریشش چون ثَغَامه[68] سفید گردیده بود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «موى‏هاى سفید وى را تغییر دهید امّا به سیاهى تبدیلش نکنید»[69].



[1]- ضعیف. طبرانی همچنین در «مجمع الزوائد». (11/85) علت (مشکل) آن انقطاع بین علی بن ابی طلحة و ابن عباس است.

[2]- ضعیف. طبری در تفسیرش (23/125)، و احمد (228)، (1/362)، و ترمذی (3232)، و حاکم نیشابوری (2/432)، حاکم آن را از طریق دیگری از ابن عباس صحیح دانسته و ذهبی نیز با او موافقت نموده و گفته: «حسن صحیح است». در سند آن یحیی بن عماره است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه (مورد اطمینان در روایت) ندانسته است و ابن حبان در ثقه دانستن آسان‌گیر است. نگا: التهذیب (1/227)، و «تحفة الأحوذی» (8/215) علامه آلبانی آن را ضعیف دانسته اما شیخ احمد شاکر آن را در مسند به شماره‌ی (2008) صحیح دانسته و گفته: «یحیی بن عمارة: ثقه است و ابن حبان وی را در ثقات ذکر نموده است». بخاری یحی بن عماره را در تاریخ الکبیر (4/2/296) معرفی و ترجمه نموده اما درباره‌ی وی هیچ جرحی (عیبی) ذکر نکرده.

[3]- ضعیف. ابن اسحق، چنانکه در سیره‌ی ابن هشام (2/44-45)، در سند آن یک شخص ناشناخته موجود است. نگا: البدایة و النهایة (3/123).

[4]- بخاری (1360)، مسلم (131)، و نسائی (4/90).

[5]- مسلم (134)، ترمذی (3188)، و احمد (32، 441).

[6]- حسن. طبرانی در «الکبیر» (511)، و بخاری در «التاریخ الکبیر» (4/1/51).

[7]- حسن. بیهقی در «الدلائل» (2/187)، و ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام آمده است (1/164 – 165)، هیثمی در «مجمع الزوائد» (6/15) به مانند آن را به ابی یعلی نسبت داده و درباره‌ی آن گفته: «رجال آن رجال صحیحند». نگا: السلسلة الضعیفة (909) (1/310)، والصحیحة (92).

[8]- هدفش پدر رسول خدا ص است. م.

[9]- حسن. ابویعلی در «مسند» (1818)، و ابونعیم در «دلائل النبوة» (128)، و ابن ابی شیبه در «المصنف» (8/440)، و بیهقی در «الدلائل» (2/204) و این روایت اخیر (روایت بیهقی) مرسل است اما دیگر روایت ها به طور موصول از جابر روایت شده‌اند اما در سندشان اجلح کندی است که ضعیف است اما این روایات شواهدی دارند. نگا: مجمع الزوائد (6/20).

[10]- هدف از ضرورت در اینجا نیازمندى به پول و طعام مى‏باشد. م.

[11]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/202-204)، و حاکم در مستدرک (2/253 – 254) و آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده با وجود اینکه در این سند اجلح کندی وجود دارد که ضعیف است!.

[12]- ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (76)، ابن کثیر در «البدایة و النهایة» (3/64) می‌گوید: «از این وجه بسیار غریب است». نگا: سیره‌ی ابن هشام (1/181-183) چاپ دار ابن رجب.

[13]- بخاری (2731)، (2732).

[14]- طبرانی در «الکبیر» (20/16).

[15]- شترهاى سرخ از بهترین اموال در نزد عرب‌هاى آن زمان به حساب مى‏رفت، و آن را خیلى‏ها دوست داشتند، به این لحاظ در اینجا از آنها نام برده شده است.

[16]- بخاری (4210)، و مسلم (6106).

[17]- بئر معونه مکانى است در نجد که در آنجا هفتاد تن از مسلمانان (چنان که در بخارى آمده) در ماه صفر سال چهارم هجرت در اثر غدر «قبیله‏هاى رعل و ذکوان و عصیه» به شهادت رسیدند، و آنها را «عامر بن طفیل» به این غدر و خیانت کشانیده بود، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر مرگ اصحاب خود که در این جا به شهادت رسیده بودند، خیلى‏ ناراحت گردید، و یک ماه بر خاینین دعا مى‏نمود.

[18]- ضعیف. ابن سعد در «الطبقات». (4/137).

[19]- ضعیف. ابن سعد (4/138).

[20]- ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (11480)، هیثمی در «المجمع» (7/100) می‌گوید: «طبرانی آن را روایت نموده و در سند آن ابین بن سفیان است که ضعیف است. ذهبی وی را تضعیف نموده است.

[21]- بخاری (4810)، و مسلم (1/76)، و ابوداود (2/238).

[22]- در حدیث بیت مَدَر وَالاوَبَر استعمال شده، بیت مدر: خانه ایست که از خاک و خشت ساخته شده باشد، و این لفظ بر شهرها و قریه‏ها نیز اطلاق مى‏گردد، چون بنیان آنها غالباً از خاک و خشت مى‏باشد، و اهل المدر، عبارت است از اهل شهرها. امّا اهل الوبر، عبارت است از بادیه نشینان و کوچى‏ها، به این صورت این کلمات حدیث شامل اهل شهرها و قریه‏ها و اطراف به صورت مجموعى مى‏گردد.

[23]- صحیح لغیره. حاکم (1/489)، (3.155)، در سند آن یزید بن سنان است که ضعیف است اما حدیث مقداد بن الاسود نزد امام احمد (6/4) شاهد آن است. همچنین طبرانی (601)، حاکم (4/430)، و بیهقی (9/181)، و ابن منده (1084) و اسناد آن صحیح است.

[24]- هدف از زرد طلا و از سفید نقره است، یعنى به سلامت گرفتن و در صورت ممکن داخل شدن دوباره آنها به اسلام از تعلق گرفتن همه طلاها و نقره‏هاى دنیا برایم بهتر بود. م.

[25]- دو کوهیست محیط بر مکه.

[26]- ضعیف معضل. بیهقی در «الدلائل» (1/164)، و ابن الاثیر در «أسد الغابة» (3/206): هردو روایت از طریق ابن اسحاق. می‌گوید: محمدبن عبدالرحمن بن عبدالله بن الحصین التمیمی به من حدیث گفت که رسول الله  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود... و حدیث فوق را ذکر کرد. محمد بن عبدالرحمن را ابن حبان موثق (ثقه) دانسته و بخاری وی را در «التاریخ» معرفی کرده اما درباره‌ی وی نه جرح و نه تعدیلی ذکر نکرده. این محمد از صحابه روایت نکرده است و بلکه از عوف بن الحارث از ام سلمة روایت می‌کند. نگا: سیره‌ی ابن هشام (1/160) چاپ دارابن رجب.

[27]- منظور آنست که به‌سوى مردم بیرون مى‏روم و آنان را به خداى واحد دعوت مى‏کنم.

[28]- داستان اسلام عمر و خواهر و شوهر خواهرش از تمام طرق آن ضعیف است. این داستان از ثوبان و انس و اسلم مولای عمر از عمر و همچنین ابن عباس از عمر روایت شده و هیچکدام از طرق آن خالی از راویان متروک یا ضعیف نیست. ذهبی در «المیزان» (3/375) حکم به منکر بودن آن داده است. نگا: سیره‌ی ابن هشام (1/214) چاپ دار ابن رجب.

[29]- ضعیف. ابن اسحاق آن را بدون سند آورده است. بیهقی آن را با سند خود در «الدلائل» (2/161) روایت کرده است. ابن هشام این روایت را نه در داستان اسلام خدیجه و نه در داستان اسلام علی ذکر نکرده است. نگا: السیرة النبویة (1/157-159).

[30]- نام جایى است در مکه.

[31]- منظورش سجده است گویى که این را عیب پنداشت، زیرا در حالت سجده نمودن مقعد بلند مى‏گردد.

[32]- در حدیث سبعاً «هفت» به صورت مطلق ذکر شده، و هدف از آن دقیقاً معلوم نمى‏باشد، که هفت روز است، هفت مرتبه است، و یا چیزى دیگرى، به هر صورت ما با مراجعه به علماء هفت روز را انتخاب نمودیم. م. والله اعلم.

[33]- هدف از چهارم جزء اسلام در اینجا، چهارمین شخص در اسلام مى‏باشد، و عمرو بن عبسه این را به خاطرى می‌گوید، که هنگامى وى نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  داخل گردید، او را نزد دو تن یافت ابوبکر  رضی الله عنه  و آزاد کرده‏اش حضرت بلال  رضی الله عنه  و به این صورت وى چهارم آنها گردید.

[34]- صحیح. احمد (4/112) و ابن سعد (4/185).

[35]- صحیح. احمد (4/11).

[36]- مسلم (1898).

[37]- نام جایى است در مکه.

[38]- بیهقی در «الدلائل» (2/172-173). چاپ دار الریان.

[39]- واقدی: وی محمد بن عمر واقدی است که متروک است. نگا: التقریب (2/194) در سند بیهقی واقدی وجود ندارد.

[40]- بسیار ضعیف. حاکم (3/248)، و ابن سعد در «الطبقات» (4/94)، و ابن عبدالبر در «الاستیعاب» (1/401)، در سند همه‌ی اینها واقدی که متروک است وجود دارد.

[41]- ابى کبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بود، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر خدا، ابن ابى کبشه مى‏گفتند. م.

[42]- مسلم در کتاب فضائل (2473) و احمد (5/174-175)، و ابن ماجه (1893)، و نسائی (6/89).

[43]- هدف ازین گفته وى نوعى از دیوانگى است که بر اثر جن زدگى و یا بعضی تأثیرات چون بادهاى معمول و خلل‏هاى دماغى به وجود مى‏آید.

[44]- بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (77)، در سند آن واقدی که متروک است وجود دارد.

[45]- ضعیف. ترمذی (3483). و گفته: این حدیثی است غریب. این حدیث از عمران بن حصین به غیر این صورت نیز وارد شده است. آلبانی آن را در ضعیف ترمذی (690) ضعیف دانسته. باید گفت در سند آن اشکالاتی وجود دارد از جمله: شبیب بن شیبه که گرچه صدوق (بسیار راستگو) است اما در حدیث دچار وهم می‌شود. همچنین حسن (بصری) از عمران بن حصین نشنیده است؛ بنابراین حدیث منقطع است. از سوی دیگر حسن مدلس است (تدلیس می‌کند) و این حدیث را به صیغه عنعنه روایت کرده (یعنی تصریح به شنیدن نکرده است). نگا: «إغاثة اللهفان» ابن قیم. چاپ دارالغد الجدید (1/70).

[46]- ضعیف. ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (1/323).

[47]- خبر بعثت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در اینجا مى‏تواند دو احتمال داشته باشد، یکى: برانگیخته شدن جناب‌شان از طرف خداوند  جل جلاله . و دوم این که خبر فرستادن سریه‏اى از طرف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به‌سوى طیى، قبیله عدى بن حاتم.

[48]- دینى است که در بین نصرانیت و دین صابئین قرار دارد.

[49]- شهر قدیمى است در نزدیک کوفه.

[50]- حسن. احمد (4/377-378) و حاکم (4/518-519)، و بیهقی در «الدلائل» (5/342)، و طبرانی در «الکبیر» (17/99).

[51]- پدرش همان حاتم طائى مشهور به سخاوت است، که حمایت‏هاى وى زبان زد عام و خاص مى‏باشد، و او شب و روز خود را درین سپرى مى‏نمود، تا مسافران و مهمانان را به خانه خود راهنمایى نموده و از آنها میزبانى نماید.م.

[52]- حسن. احمد (4/378-379)، و طبرانی در الکبیر (17/99-100)، و بیهقی در «الدلائل» (395-341)، نگا: مجمع الزوائد (6/208).

[53]- بخاری در مناقب، باب «علامات النبوة في الإسلام».

[54]- هدف از زره‏هاى بدر در اینجا زره‌هایى است که در غزوه بدر به دست مسلمان افتاده بود. م.

[55]- عجوه: نوعى از خرماهاى مدینه است.

[56]- صحیح. احمد (3/484)، (15907)، ابوداود (21/27) در کتاب جهاد، باب «حمل السلاح إلی أرض العدو».

[57]- صحیح. احمد (4/68) (16586)، (16587)، (16588).

[58]- صفّه اسم جایى است که در مسجد نبوى در مدینه قرار داشت، و فقراى مهاجرین که منزل و جایى براى سکونت نداشتند، و قومى هم از ایشان در آنجا نبود در آن محل زندگى مى‏کردند، اهل صفّه قرآن مى‏آموختند، و در هر غزوه با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون مى‏رفتند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آنها را در وقت طعام شب بر یاران خود تقسیم مى‏نمودو گروهى از ایشان با خود پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نان شب را صرف مى‏کردند، تا این که خداوند  جل جلاله  غنا و ثروتمندى را نصیب مسلمانان نمود. صحابى مشهور حضرت ابوهریره  رضی الله عنه  نیز از جمله همین اصحاب صفّه مى‏باشد.

[59]- چون رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صدقه را نمى‏خورد. م.

[60]- صحیح. ابونعیم در «الحلیة» (2/26)، و ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (3058).

[61]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (1236)، و در «الأوسط» (116- مجمع البحرین)، و ابن عساکر (10/310)، هیثمی در «المجمع» می‌گوید: «رجال آن همه ثقه (قابل اعتماد) هستند».

[62]- ضعیف. ابی یعلی در «مسند» (6830)، در این سند جهالت مرد عدوی وجود دارد. به این دلیل هیثمی این حدیث را در «مجمع الزوائد» معلل (مشکل‌دار) دانسته است.

[63]- پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به بنى نجار که خزرج بودند، دایى مى‏گفت زیرا که (سلمى) مادر پدر بزرگش عبدالمطلب از آنها بود، و این به خاطر مهربانى و نیکویى و پیوند نمودن رشته قرابت از طرف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود.

[64]- صحیح. احمد (3/152، 154)، و ابویعلی (3512) . هیثمی آن را در مجمع (5/305) به احمد ارجاع داده و گفته: رجال آن رجال صحیحند.

[65]- صحیح. بخاری (1356)، و ابوداود (3095).

[66]- صحیح. احمد (3/109) – 181)، و ابویعلی (3765، 3879)، هیثمی میگوید: «رجال این دو سند رجال صحیحند.

[67]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (238) همچنین نگا: مجمع الزوائد (5/305).

[68]- گیاهى است داراى گل و میوه سفید.

[69]- صحیح. ابن سعد (5/451) و احمد (6/349- 350)، و طبرانی در «الکبیر» (236)، و حاکم (3/46) و نگا: مجمع الزوائد(6/173-174).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...