حریض بودن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر ایمان آوردن همه مردم
طبرانى از ابن عبّاس رضی الله عنهما درباره قول خداوند جل جلاله ﴿فَمِنۡهُمۡ شَقِيّٞ وَسَعِيدٞ﴾ [هود: 105]. ترجمه: «بعضى از ایشان بدبخت و بعضى از آنان نیک بخت باشند».
و مانند این گونه آیات قرآن کریم روایت نموده، که گفت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ) حریص بود تا همه مردم ایمان آورده، و با وى بر هدایت بیعت نمایند. خداوند جل جلاله به وى خبر داد، جز آن کس که سعادت از طرف خداوند جل جلاله در ابتدا و در روز ازل برایش نوشته شده، دیگر کسى ایمان نمىآورد، و جز آن کس که بدبختى در روز ازل برایش نوشته شده دیگرى گمراه نمىشود. سپس خداوند جل جلاله خطاب به پیامبرش فرمود:
﴿لَعَلَّكَ بَٰخِعٞ نَّفۡسَكَ أَلَّا يَكُونُواْ مُؤۡمِنِينَ ٣ إِن نَّشَأۡ نُنَزِّلۡ عَلَيۡهِم مِّنَ ٱلسَّمَآءِ ءَايَةٗ فَظَلَّتۡ أَعۡنَٰقُهُمۡ لَهَا خَٰضِعِينَ ٤﴾ [الشعراء: 3-4].
ترجمه: «انگار مىخواهى جان خود را از شدّت اندوه به خاطر این که آنها ایمان نمىآورند از دست بدهى. اگر ما اراده کنیم از آسمان بر آنها آیهاى نازل مىکنیم که گردنهایشان در برابر آن خاضع گردد»[1].
هیثمى (85/7) مىگوید: رجال وى ثقه دانسته شدهاند جز این که گفته شده، على بن ابى طلحه از ابن عبّاس رضی الله عنهما نشنیده است.
پيامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن قومش هنگام وفات ابوطالب
ابن جریر از ابن عبّاس روایت نموده، که گفت: چون ابوطالب مریض شد، گروهى از قریش که ابوجهل نیز در میان ایشان بود، نزد وى وارد شده گفتند: برادر زاده ات خدایان ما را دشنام مىدهد، و این طور و آن طور نموده، و چنین و چنان مىگوید، اگر کسى را دنبال وى فرستاده و او را ازین عملش باز دارى (بهتر خواهد شد). ابوطالب کسى را دنبال پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرستاد و او تشریف آورده وارد خانه شد، در میان آنها و ابوطالب به اندازه نشستن یکتن جاى وجود داشت، راوى مىگوید: ابوجهل – لعنهالله - ترسید که اگر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در پهلوى ابوطالب بنشیند شاید او روش نرمترى را در مقابل محمّد صل الله علیه و آله و سلم علیه ابوجهل اتّخاذ نماید، به این خاطر از جاى خود بلند شد در آنجا نشست، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جایى براى نشستن نزدیک عموى خود نیافت، و نزدیک دروازه نشست. ابوطالب آن گاه گفت: اى برادر زادهام، چرا قومت از تو شکایت مىکنند، و ادّعا مینمایند که تو خدایان آنها را دشنام مىدهى، و چنین و چنان مىگویى؟
ابن عبّاس رضی الله عنهما گوید: قومش درباره وى چیزهاى زیادى گفته (و زبان به شکوه گشودند)، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «اى عمو! من از آنها گفتن یک کلمه رامى خواهم که با گفتن و اقرار به آن همه عربها براىشان سر نهاده، و عجمها توسط آن کلمه به آنان جزیه مىپردازند». آنان ازین کلمه و گفتار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هراسان شده (و شگفت زده) پرسیدند: یک کلمه!! آرى، سوگند به پدرت که ما به ده کلمه حاضر هستیم، و همه گفتند: آن کدام است؟ ابوطالب نیز گفت: اى برادر زادهام، آن کدام کلمه است؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «لا اله الا الله» آنها هراسان برخاستند، و لباسهاى خود را تکان داده مىگفتند:
﴿أَجَعَلَ ٱلۡأٓلِهَةَ إِلَٰهٗا وَٰحِدًاۖ إِنَّ هَٰذَا لَشَيۡءٌ عُجَابٞ ٥﴾ [ص: 5].
ترجمه: «آیا او بهجاى این همه خدایان، خداى واحدى قرار داده؟ این راستى چیز عجیبى است!».
راوى مىگوید: در این ارتباط قرآن از همانجایى که ذکر شد تا به این قول خداوند جل جلاله : ﴿بَل لَّمَّا يَذُوقُواْ عَذَابِ﴾ [ص: 8]. «بلکه آنها هنوز عذاب الهى را نچشیدهاند». نازل گردید[2].
همچنین این را امام احمد ونسائى و ابن ابى حاتم و ابن جریر همه در تفاسیر خود روایت نمودهاند. این حدیث را ترمذى نیز روایت نموده، و مىگوید: حسن است. این چنین در تفسیر ابن کثیر (28/4) آمده، و آن را بیهقى نیز (188/9) روایت نموده، و حاکم این حدیث را در (432/2) به این معنى روایت نموده گفته است: حدیث از اسناد صحیح برخوردار مىباشد، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند، ذهبى نیز مىگوید: این حدیث صحیح است.
پيامبر صل الله علیه و آله و سلم و عنوان نمودن كلمه طيبه براى عمويش در هنگام وفات وى
نزد ابن اسحاق از ابن عبّاس رضی الله عنهما - چنان که در البدایة (123/3) آمده - روایت است که گفت: اشراف قوم ابوطالب به شمول عُتْبه بن ربیعه، شَیبه بن ربیعه، ابوجهل بن هِشام، اُمَّیه بن خلف و ابوسفیان بن حرب همراه جمعى از اشراف دیگر قریش نزد ابوطالب رفته، وبه وى گفتند: اى ابوطالب، تو خود منزلتت را در میان ما مىدانى، و آنچه را اکنون دامن گیرت شده است نیز مىبینى، و از اندیشه و ترس ما در قبال خود نیز آگاهى (چون شاید درین بیمارى ات وفات نمایى)، و آن چه را میان ما و برادرزادهات در جریان است، هم مىدانى، او را طلب کن، از وى براى ما عهدى بگیر، و از ما نیز براى وى عهدى بستان تا او از ما دست بردارد، و ما از او دست بردار شویم، تا این که او ما را به حال خود و پیروى از دین خود بگذارد و ما هم او را و دینش را واگذاریم.
ابوطالب کسى را دنبال پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرستاد و چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به آنجا تشریف آورد، ابوطالب به وى گفت: اى برادر زادهام، اینها همه سران و اشراف قوم تواند، به خاطر تو جمع شدهاند تا به تو چیزى بدهند و از تو چیزى بگیرند. ابن عبّاس رضی الله عنهما مىگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ گفت: «آرى شما یک کلمه را بدهید که به واسطه آن مالک همه عرب شوید و عجمها براى شما سر نهاده و زیر فرمانتان درآیند». ابوجهل پاسخ داد: آرى، سوگند به پدرت ما حاضریم، ده کلمه همانند آن بدهیم (و آن را بگوییم) پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بگویید: لا اله الاالله و آنچه را غیر از وى مىپرستید کنار بگذارید». آنها دستهاى خود را به هم زده گفتند: اى محمد، آیا مىخواهى خدایان متعدّد را یک خدا بگردانى؟ این کار تو شگفت آور است!! ابن عبّاس رضی الله عنهما مىگوید: بعد از آن بعضى آنها براى برخى دیگر گفتند: این مرد، به خدا سوگند، چیزى را هم از آن چه مىخواهید، به شما نمىدهد. به راه افتید تا این که خداوند جل جلاله میان شما و وى فیصله نماید به همان دین آبایى خود ادامه دهید، و از آنجا پراکنده و متفرق شدند.
ابن عبّاس رضی الله عنهما گوید: بعد از آن ابوطالب گفت: به خدا سوگند، اى برادر زادهام، من ندیدم که تو از ایشان چیزى بیرون از حد درخواست نموده باشى. راوى مىافزاید: ازین سخن وى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم امیدوار شد (که شاید ایمان بیاورد)، و شروع به دعوت نمودنش نموده مىگفت: «اى عموى من، تو آن را بگو، که من توسط آن بتوانم تو را روز قیامت شفاعت کنم»، چون ابوطالب حرص پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را درین کار ملاحظه نمود گفت: اى برادر زادهام، به خدا سوگند اگر خوف ننگ و دشنام بر توو بر خاندان پدرت پس از درگذشتم نمىبود، وخوف این را نمىداشتم که قریش گمان برد که من این را از ترس مرگ گفتهام، این کلمه را حتماً مىگفتم، و آن را جز براى خشنودى تو نمىگویم... و حدیث را متذکر شده، و درین روایت یک رواى مبهم است که حال وى معلوم نمىباشد[3].
و نزد بخارى از ابن المُسَیب از پدرش روایت است که هنگام مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد وى رفت، و ابوجهل نزد او بود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به ابوطالب گفت: «اى عمو! بگو: «لا إله إلا الله»، کلمهاى که بتوانم از آن به عنوان حجتى در پیشگاه خداوند درباره تو استفاده کنم»، ابوجهل و عبدالله بن ابى اُمَیه گفتند: اى ابوطالب، آیا از ملّت (دین) عبدالمطّلب روى مىگردانى؟! آن دو، تا آن وقت باوى صحبت نمودند که آخرین کلمهاى که ابوطالب گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آنگاه فرمود: «تا آن وقت که منع و نهى نشدهام، برایت مغفرت مىخواهم»، اینجا بود که این آیه قرآن نازل گردید:
﴿مَا كَانَ لِلنَّبِيِّ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن يَسۡتَغۡفِرُواْ لِلۡمُشۡرِكِينَ وَلَوۡ كَانُوٓاْ أُوْلِي قُرۡبَىٰ مِنۢ بَعۡدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمۡ أَنَّهُمۡ أَصۡحَٰبُ ٱلۡجَحِيمِ ١١٣﴾ [التوبة: 113].
ترجمه: «براى پیامبر و مؤمنان شایسته نیست، که براى مشرکان طلب آمرزش کنند، اگرچه از نزدیکانشان باشند، البتّه بعد از این که براى آنها روشن گردید، که مشرکان اصحاب دوزخاند».
و همچنین این آیه نازل شد:
﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ﴾ [القصص: 56].
ترجمه: «تو کسى را که دوست دارى نمىتوانى به راه آورى»[4].
این را مسلم نیز روایت نموده، بخارى و مسلم این را از طریق دیگرى مانند این حدیث از وى روایت نمودهاند، و در آن گفته است: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کلمه را برایش مکرراً عنوان مىنمود، و آنها همان سخن را برایش تکرار مىکردند، تا این که آخرین چیزى که وى گفت این بود: بر ملّت (دین) عبدالمطّلب. و از گفتن «لا اله الا الله» امتناع ورزید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پس از آن گفت: «امّا من تا آن وقت برایت مغفرت مىخواهم که از مغفرت خواستن برایت نهى نشدهام»، اینجا بود که خداوند جل جلاله - یعنى بعد از آن - این را نازل فرمود:... و همان دو آیه را ذکر نموده.
و همچنین امام احمد، مسلم، نسائى و ترمذى از ابوهریره رضی الله عنه روایت نمودهاند که: هنگامى که مرگ ابوطالب فرارسید، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نزدش آمد و گفت: «اى عموى من، بگو: «لا اله الا الله»، تا به آن در روز قیامت برایت گواهى دهم»، ابوطالب پاسخ داد: اگر قریش به این گفته خود مرا طعنه نمىزدند، که چیزى دیگر وى را جز ترس مرگ به این کار وانداشت، حتماً چشمت را به گفتن آن روشن مىساختم، و آن را جز به خاطر خشنودى و روشنى چشم تو نمىگویم، آن گاه خداوند جل جلاله این را نازل نمود:
﴿إِنَّكَ لَا تَهۡدِي مَنۡ أَحۡبَبۡتَ وَلَٰكِنَّ ٱللَّهَ يَهۡدِي مَن يَشَآءُۚ وَهُوَ أَعۡلَمُ بِٱلۡمُهۡتَدِينَ٥٦﴾ [القصص: 56].
ترجمه: «توکسى را که دوست دارى نمىتوانى به راه آورى، ولى خداوند کسى را که بخواهد هدایت مىکند، و او به کسانى که هدایت اختیار مىکنند، داناتر است»[5].
این چنین در البدایه (124/3) آمده است.
امتناع پيامبر صل الله علیه و آله و سلم از ترک دعوت بهسوى خدا جل جلاله
طبرانى و بخارى در تاریخ از عقیل بن ابى طالب رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: قریش نزد ابوطالب آمد... و حدیث را چنان که در باب تحمّل سختىها خواهد آمد متذکر شده، و در آن آمده: ابوطالب به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: اى برادر زادهام، من بر این باورم که حرف مرا شنیده و همیشه از من اطاعت کردهاى، اکنون قوم تو آمده و ادّعا مىکنند که تو نزد آنها در کعبه و مجلسشان آمده و براى آنان چیزهایى را مىگویى که باعث اذیت و آزارشان مىگردد، اگر خواسته باشى ازین کار جلوگیرى کنى (بهتر خواهد شد). پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چشم خود را به طرف آسمان بلند نموده گفت: «به خدا سوگند، من قدرت و توانایى ترک آنچه را که به آن مبعوث شدهام، ندارم، چنان که یکى از شما قدرت روشن ساختن شعله آتش را از این آفتاب ندارد»[6]. و نزد بیهقى آمده، که ابوطالب به وى گفت: اى برادر زادهام، قوم تو نزد من آمده و به من چنین و چنان گفتند، بر من و جان خودت رحم کن، و مرا به کارى مکشان که نه من طاقت تحمّل آن را داشته باشم و نه تو، بنابراین از گفتن آن سخنانى که بر قومت دشوار است، و آن را بد مىبینند، خوددارى کن. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گمان نمود که در موقف عمویش تحوّلى به وجود آمده، و نظر جدیدى برایش پیدا شده، و عمویش او را تنها گذاشته و به مشرکین تسلیم مىکند، و از قیام با وى عاجز آمده است، از این رو پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اى عمو، اگر آفتاب در دست راستم گذاشته شود، ومهتاب در دست چپم، من این کار را تا آن وقت رها نمىکنم، که خداوند آن را غالب گرداند و یا این که من در طلب آن هلاک شوم» سپس اشک بر چشمان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم حلقه زد و گریست[7] و... و حدیث را چنانکه خواهد آمد متذکر شده.
عَبْدبن حُمَید در مسند خود از ابن ابى شیبه به اسناد خود از جابر بن عبدالله رضی الله عنهما روایت نموده که: قریش روزى جمع شده گفتند: بهترین عالمتان را به جادو، کهانت و شعر جستجو نمایید، تا نزد این مردى که جماعت ما را پراکنده، و کار ما را پراکنده، و بر دین مان عیب گرفته است (برود و با وى) حرف بزند، و ببیند که به او چه پاسخى مىدهد، آنها گفتند:ما غیر از عُتْبَه بن ربیعه دیگر کسى را مناسبتر براى این کار نمىشناسیم، بعد گفتند: اى ابوولید تو نزد وى رفته این ماموریت را انجام ده، عتبه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و پرسید: اى محمّد تو بهتر هستى یا عبدالله؟[8] پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خاموش ماند. عتبه باز پرسید: تو بهتر هستى یا عبدالمطلب؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خاموش ماند. عتبه گفت: اگر بر این باور باشى که آنها از تو بهتر بودند، آنها همان خدایانى را که تو عیب گرفتى عبادت نمودند، و اگر برین باور باشى که تو از آنها بهتر هستى، پس حرف بزن تا قولت را بشنویم!! به خدا سوگند، ما هرگز فرزند محبوبى را نزد والدین و قومش از تو شومتر براى قومش ندیدهایم، جماعت ما را پراکنده ساختى، و امر و کار ما را از هم فروپاشیدى، و دین ما را مورد عیب و ایراد قرار دادى، و ما را در میان عرب رسوا ساختى، حتّى میان آنها شایع گردیده که در قریش جادوگرى است، و در قریش کاهنى است. به خدا سوگند ما چون صداى زن حامله انتظار مىکشیم، تا یکى بر روى دیگرى شمشیر کشیده و یکدیگر را نابود سازیم!! اى مرد، اگر نیازمند هستى آن قدر مال برایت جمع خواهیم نمود که غنىترین مرد میان قریش باشى، و اگر خواهان ازدواج هستى هر زنى را که از قریش مىخواهى انتخاب کن، تا به تو ده زن بدهیم.
پيامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «فارغ شدى؟» پاسخ داد: بلى، آن گاه پيامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود:
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣﴾ [فضلت: 1-3].
ترجمه: «به نام خدایى که بىاندازه مهربان و نهایت با رحم است. حم. از جانب (خدایى که) بىاندازه مهربان و نهایت با رحم است، فرو فرستاده شده است. کتابى که آیاتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو کرده است، و قرآن عربى است براى قومى که مىدانند».
تا این که به اینجا رسید:
﴿فَإِنۡ أَعۡرَضُواْ فَقُلۡ أَنذَرۡتُكُمۡ صَٰعِقَةٗ مِّثۡلَ صَٰعِقَةِ عَادٖ وَثَمُودَ ١٣﴾ [فضلت: 13].
ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند بگو: من شما را به صاعقهاى همانند صاعقه عاد و ثمود تهدید مىکنم!».
عتبه گفت: این کافى است! غیر از این نزد خود چیزى ندارى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخ داد: «نه» عتبه به طرف قریش برگشت، آنها پرسیدند: با خود چه آوردى؟ گفت: چیزى را که گمان مىکنم شما از وى مىخواستید، بپرسید و یا همراهش در میان گذارید، درباره همه آنها با وى صحبت نمودم. آنها پرسیدند: آیا به تو جواب داد؟ پاسخ داد: آرى، بعد از آن گفت: سوگند به خدایى که کعبه را بنیاد نهاده است از گفتههاى وى هیچ چزى را ندانستم جز این که شما را از صاعقهاى مانند صاعقه عاد ثمود ترسانید. آنها گفتند: واى بر تو، مردى (رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ) با تو به عربى صحبت مىکند و تو نمىدانى که چه مىگفت؟! عتبه جواب داد: نه به خدا سوگند من چیزى از گفتههاى وى را غیر از ذکر صاعقه ندانستم[9].
این را بیهقى و غیر وى نیز از حاکم روایت نمودهاند، وى افزوده: و اگر خواهان ریاست باشى در فشهاى خود را براى تو برپا مىکنیم، و تو تا زنده هستى رئیس باشى. و نزد وى همچنان آمده: چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به اینجا رسید: «فَاِنْ أعْرَضُوا فَقُلْ أنْذَرْتُكُم صَاعِقَه مِثْل صَاَعِقِه عَادٍ وَ ثَمُوْد». ترجمه: «اگر آنها روى گردان شوند، بگو: من شما را به صاعقهاى همانند صاعقه، عاد و ثمود تهدید مىکنم!».
عتبه دهن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را محکم گرفت و وى را سوگند قرابت و رشتهدارى داد، که دیگر از او دست برداشته و توقّف نماید. عتبه بعد از آن نزد اهلش بیرون نرفت و خود را از آنها جدا نمود. ابوجهل گفت: به خدا سوگند، اى گروه قریش گمان مىکنم که عتبه به دین محمّد گرویده و از طعام محمّد خوشش آمده، و او این کار را فقط به خاطر ضرورتى[10] انجام داده که برایش عاید گردیده است، بیائید نزد وى برویم. آنها نزد عتبه آمدند، ابوجهل گفت: اى عتبه به خدا سوگند، هدف از آمدن ما چیز دیگرى نیست ما به خاطرى آمدهایم که تو به دین محمد گرویدهاى و از دین او خوشت آمده است، اگر نیازمندى برایت عاید شده باشد، از ما لمان آن قدر برایت جمع مىکنیم که تو را از طعام محمّد مستغنى و بىنیاز سازد. عتبه غضبناک شده، و به خدا سوگند یاد نمود که دیگر هرگز با محمّد حرف نزند، و افزود: همه شما مىدانید که من از همه قریش زیادتر مالدارم، ولى من نزد وى رفتم - و آن حکایت را براىشان بازگو نمود - و او مرا به چیزى جواب داد، که به خدا سوگند نه سحر است، نه شعر و نه هم کهانت. بلکه چنین برایم خواند:
﴿بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ١. حمٓ ١ تَنزِيلٞ مِّنَ ٱلرَّحۡمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ ٢ كِتَٰبٞ فُصِّلَتۡ ءَايَٰتُهُۥ قُرۡءَانًا عَرَبِيّٗا لِّقَوۡمٖ يَعۡلَمُونَ ٣﴾ [فضلت: 1-3].
از دهن وى محکم گرفتم و او را به قرابت سوگند دادم که بس کند و دست باز دارد، و همه شما مىدانید که اگر محمّد چیزى گفت، دروغ نمىگوید!! ترسیدم که عذاب بر شما نازل گردد.[11] این چنین در البدایه (62/3) آمده است. و این را ابویعلى از جابر رضی الله عنه مانند حدیث عبد بن حُمَید روایت نموده و ابونُعَیم در الدلائل (ص 75) مثل این را روایت کرده، هیثمى (20/6) مىگوید: در آن اَجْلَح کنْدِى که ابن مَعِین و غیر وى او را ثقه دانسته، ونسائى و غیر وى ضعیفش دانستهاند، آمده است، ولى بقیه رجال وى ثقهاند.
ابونعیم در دلائل النبوة (ص 76) از ابن عمر رضی الله عنهما روایت نموده که: قریش به خاطر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گرد هم آمدند، و او در مسجد نشسته بود، عتبه بن ربیعه به آنان گفت: مرا بگذارید تا نزد وى برخاسته و با او صحبت کنم، و شاید من در صحبت خود با وى از شما نرمتر باشم. به این صورت عتبه برخاست تا این که نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نشست و گفت: اى برادر زادهام، من تو را از لحاظ خاندان در میان خودها از بهترین خانواده مىشمارم، و از لحاظ منزلت از همه ما بهتر و افضل هستى، ولى تو میان قومت چیزى را آوردهاى که هیچ مردى مانند آن را در قوم خود نیاورده است!! اگر با این گفتههاى خود خواهان مال باشى، این حق تو بر قومت باشد، و آنها برایت آن قدر مال جمع خواهند نمود که از همه ما ثروتمندتر باشى، و اگر خواهان بزرگى و سردارى هستى، تو را سردار خود انتخاب مىکنیم، تا این که هیچ یکى از قوم تو از تو شریف و بلندتر نباشد، و هیچ کارى را بدون فیصله تو انجام نمىدهیم، و اگر این حالت در اثر جن زدگى برایت عارض مىشود که از آن خود را نمىتوانى رهایى بخشى، ما خزانههاى خود را در این راه در خدمت تو مىگذاریم، تا اینکه براى بهبودى از مریضىات معذور شناخته شویم و اگر خواهان پادشاهى باشى ما تو را پادشاه مىگردانیم.
پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اى ابوولید آیا فارغ شدى؟» عتبه پاسخ داد: بلى، وى گوید: آنگاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم حم سجده را برایش خواند، تا این که به آیه سجده رسید و با تلاوت آن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سجده نمود، و عتبه در آن حالت دستهاى خود را پشت سر خود بر زمین نهاده منتظر ماند، تا این که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از قرائت آن فارغ گردید. بعد از آن عتبه برخاست و نمىدانست که براى قوم خود در آن مجلسشان که در انتظار وى قرار داشتند چه بگوید. هنگامى که او را دیدند به طرفشان مىآید، گفتند: وى با چهرهاى غیر از آن چهرهاى که از نزدتان برخاسته بود میآید. او نزد آنها نشسته، و گفت: اى گروه قریش من با وى به همان چیزى که شما مرا به آن مامور ساخته بودید، صحبت نمودم، تا این که از صحبت خود فارغ شدم. وى با من به بیانى صحبت نمود که به خدا سوگند گوش هایم مثل آن را هرگز نشنیده بود، و ندانستم که به وى چه بگویم!! اى گروه قریش، امروز از من اطاعت کنید، و در ماه بعد آن از من نافرمانى نمایید، این مرد را واگذاشته و از وى کنارهگیرى کنید. چون به خدا سوگند، وى آنچه را که بر آن است ترک نمىکند، و او را با سایر عربها واگذارید و درین راه مزاحمش نشوید. اگر وى بر عربها غالب آمد در آن صورت شرف وى شرف شما و عزت وى عزت شماست، و اگر آنها بر وى غالب آمدند آشکار است که شما از مصیبت وى توسط دیگران رهایى یافتهاید[12]. آنها گفتند: اى ابوولید تو از دین خود برگشتهاى. همچنان این را ابن اسحاق به تفصیل، چنانکه در البدایه (63/3) ذکر شده، روایت نموده است، این را بیهقى نیز از حدیث عمر رضی الله عنه به اختصار روایت کرده، ابن کثیر در البدایه (64/3) مىگوید: این حدیث ازین وجه بسیار غریب است.
اصرار پيامبر صل الله علیه و آله و سلم بر جهاد در راه دعوت بهسوى خدا جل جلاله
بخارى از مِسْوَر بن مَخْرَمَه و مروان روایت نموده که آن دو گفتند: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در زمان حدیبیه بیرون شد... و حدیث را به طول آن، چنان که در باب اخلاق مؤدى به هدایت مردم، خواهد آمد ذکر نموده، و در آن آمده است: در حالى که آنها این طور بودند، بُدَیل بن ورقاء خُزَاعى درگروهى از قومش خزاعىها آمد - و آنها یاران صمیمى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در اعطاى مشورت درست و حفظ اسرار وى از اهل تِهَامه به حساب مىآمدند - بدیل گفت: من قبیلههاى کعب بن لؤى و عامر بن لؤى را در حالى پشت سر گذاشتم که همه به یکبارگى کوچک و بزرگ نزد آبهاى دائمى حدیبیه پایین آمدهاند، و آنها باتو مىجنگند و تو را از رفتن به خانه کعبه بازمى دارند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ما براى جنگ و قتال هیچ کسى نیامدهایم، بلکه به خاطر اداى عمره آمدهایم. اگر جنگ، آنها را به ستوه آورده است، و براىشان ضررهایى وارد نموده، اگر خواسته باشند، تا مدتى همراهشان آتش بس و متارکه مىنمایم، که در آن مدّت مرا با بقیه مردم واگذارند. اگر غالب شدم و آنها خواستند که در آنچه مردم داخل شده است، داخل شوند، داخل شوند، و در غیر آن (یعنى در صورت شکستم در مقابل بقیه مردم) آنان از من راحت خواهند شد. ولى اگر آنان ازین هم ابا ورزیدند، سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، من حتماً با ایشان به خاطر این مأموریتم تا آن وقت مىجنگم که گردنم قطع شود و امر خداوند نافذ گردد»[13].
و نزد طبرانى از مِسْوَر و مروان به شکل مرفوع روایت است: «اى واى بر قریش! جنگ آنها را خورده است، آنها را چه مىشود اگر مرا با سایر عربها واگذارند. اگر آنها بر من غالب شدند، این همان هدفى است که خواهان آن هستند، و اگر خداوند مرا برایشان غالب نمود، در آن صورت همه وارد اسلام گردند، و اگر این را قبول ننمودند، بجنگند در حالى که قوّتشان باقى است. قریش چه گمان مىکند؟! به خدا سوگند، تا آن وقت در راه آنچه که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است با ایشان خواهم جنگید که خداوند مرا کامیاب و غالب گرداند و یا این گردن جدا گردد»[14]. این چنین در کنز العمال (287/2) آمده، و این را ابن اسحاق نیز از طریق زُهْرِى روایت نموده و در حدیث وى آمده: «قریش چه گمان مىکند؟! به خدا سوگند من با ایشان بر این چیزى که خداوند مرا به آن مبعوث نموده است تا آن وقت جهاد و مبارزه خواهم نمود، که خداوند جل جلاله آن را نصرت و غلبه دهد، و یا این گردن جدا گردد». این چنین در البدایه (165/4) آمده است.
پيامبر صل الله علیه و آله و سلم و مأمور ساختن حضرت على رضی الله عنه در غزوه خيبر براى دعوت به اسلام
بخارى از سهل بن سعد رضی الله عنه روایت نموده که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم روز خیبر فرمود: «فردا این بیرق را براى مردى خواهم داد، که خداوند به دستان وى فتح را نصیب مىکند، وى خدا و پیامبرش را دوست مىدارد، و خدا و پیامبرش او را دوست مىدارند». راوى گوید: مردم شب خود را درین فکر و گفتگو سپرى نمودند که بیرق به کدام یک از آنها داده خواهد شد. چون مردم صبح نمودند همه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رفتند و هر کسى امیدوار بود که بیرق به او داده خواهد شد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «على بن ابى طالب کجاست؟»، گفتند: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وى از چشمهاى خود شکایت دارد. راوى گوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کسى را دنبال وى فرستاد و او آمد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم لعاب دهن خود را در چشمهاى وى انداخت و برایش دعا نمود، چشمهاى وى بهبودى یافت، گویى که هیچ دردى نداشت. سپس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیرق را به او سپرد. حضرت على رضی الله عنه استفسار نمود: اى پیامبر خدا، با آنها تا آن وقت بجنگم که چون ما گردند، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «به آهستگى حرکت نما، تا این که در میدان آنها فرود آیى، بعد از آن، آنها را بهسوى اسلام دعوت کن، و آنها را از حقوق خداوند تعالى که در صورت اسلام آوردن برایشان واجب مىگردد باخبر ساز. به خدا سوگند، این که خداوند یک مرد را توسط تو هدایت نماید، از این که همه شترهاى سرخ رنگ[15] برایت باشد بهتر است»[16]. مسلم مانند این را در (279/2) روایت کرده است.
صبر پيامبر صل الله علیه و آله و سلم در دعوت نمودن حَكَم بن كيسان به اسلام
ابن سعد (137/4) از مِقداد بن عمرو روایت نموده، که گفت: من حکم بن کیسان را اسیر گرفتم. امیر ما خواست تا گردن وى را بزند، من عرض نمودم: وى را بگذار تا با خود نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ببریم، (امیرمان این درخواست مرا پذیرفت، و ما او را با خود نگه داشتیم) تا این که نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدیم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وى را به اسلام دعوت نمود، و این کار به طول کشید. عمر رضی الله عنه (که دیگر از طول کشیدن دعوت و ایمان نیاوردن وى بىقرار شده بود) گفت: اى پیامبر خدا، با این مرد چه صحبتى مىکنى؟ به خدا سوگند این مرد تا ابد اسلام نمىآورد، بگذار تا گردنش را بزنم و راهى جایگاهش جهنّم گردد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دیگر تا این که حکم اسلام نیاورد، به طرف عمر رضی الله عنه متوجه نشد. عمر رضی الله عنه مىگوید: بعد دیدم وى اسلام آورده است، و آن عملهاى گذشته و حال به یادم آمد و (با خود) گفتم: چگونه امرى را بر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رد مىکنم که او از من به آن عالمتر است؟! بعد گفتم: من به آن جز نصیحت براى خدا و پیامبرش صل الله علیه و آله و سلم دیگر کدام هدفى نداشتم. عمر رضی الله عنه مىافزاید: وى به خدا سوگند، اسلام آورد، و اسلامش نیکو و مستحکم گشت و در راه خدا جهاد نمود تا این که در بئر معونه[17] به شهادت رسید، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از وى راضى بود، و او به این صورت وارد بهشت گردید[18].
و نزد وى همچنین (138/4) از زُهرِى روایت است که گفت: حِکم پرسید: اسلام چیست؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «خداوند جل جلاله را به وحدانیتش که براى خود شریکى ندارد عبادت کن، و گواهى بده که محمّد بنده و پیامبر اوست». حکم پاسخ داد: اسلام آوردم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود ملتفت شده و فرمود: «اگر درباره وى اندکى قبل، از شما اطاعت مىنمودم و او را مىکشتم در آتش داخل مىشد»[19].
طبرانى از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کسى را نزد وحشى پسر حرب قاتل حمزه رضی الله عنه جهت دعوت وى به اسلام روان نمود وحشى براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیام فرستاد که: اى محمّد چگونه مرا دعوت مىکنى، در حالى که خودت بر این باور هستى کسى که قتل نموده، شرک آورده، یا زنا نموده باشد جزاى گناه را مىبیند، و روز قیامت عذاب وى دو چندان کرده مىشود، و با ذلّت و خوارى در آن براى همیشه باقى مىماند، و من این کار را انجام دادهام؟ آیا براى من رخصت و یا درگذشتى مىبینى؟ اینجا بود که خداوند جل جلاله این آیه را نازل فرمود:
﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلٗا صَٰلِحٗا فَأُوْلَٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَئَِّاتِهِمۡ حَسَنَٰتٖۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورٗا رَّحِيمٗا ٧٠﴾ [الفرقان: 70].
ترجمه: «مگر کسى که توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح انجام دهد، که خداوند گناهان این گروه را به حسنات تبدیل مىکند، و خداوند آمرزنده ومهربان است».
وحشى بعد از آن گفت: اى محمد، این شرط دشوار است:
﴿إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ صَٰلِحٗا﴾ [مریم60].. شاید من قادر به این نباشم، پس خداوند جل جلاله این را نازل فرمود:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ لَا يَغۡفِرُ أَن يُشۡرَكَ بِهِۦ وَيَغۡفِرُ مَا دُونَ ذَٰلِكَ لِمَن يَشَآءُ﴾ [النساء 48].
ترجمه: «خداوند شرک به خود را نمىبخشد، و جز آن را براى کسى که بخواهد مىآمرزد».
وحشى گفت: اى محمد، این آن چنان که من مىپندارم و درک مىکنم بعد از مشیت الهى است، بنابراین نمىدانم که آیا من بخشیده مىشوم یا خیر، آیا غیر ازین دیگر راهى هست؟ آن گاه خداوند جل جلاله این آیه را نازل گردانید:
﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ ٥٣﴾ [الزمر: 53].
ترجمه: «اى بندگان من که بر خود اسراف و ستم کردهاید! از رحمت خداوند ناامید نشوید، که خدا همه گناهان را مىآمرزد، و او بخشاینده و مهربان است».
سپس وحشى گفت: امّا این را قبول دارم، و اسلام آورد، مردم عرض کردند: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ما هم مانند عمل وى را انجام دادهایم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «این براى همه مسلمانان عام است»[20]. هیثمى (100/7) مىگوید: درین اَبْین بن سُفیان آمده، که ذهبى وى را ضعیف دانسته است.
و نزد بخارى (710/2) از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت است که گفت: گروهى از اهل شرک که قتل کرده و درین کار افراط و زیاده روى کرده بودند و زنا نموده، و درین عمل کثرت نموده بودند، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمده گفتند: چیزى را که تو مىگویى و به طرف آن دعوت میکنى، چیز نیکو و پسندیدهاى است، ولى اگر ما را از کفّاره، آن همه عملهاى که انجام دادهایم آگاه سازى (بهتر خواهد شد که آیا آن همه گناهان براى خود کفّارهاى دارند یا خیر؟) آن گاه این آیه نازل گردید:
﴿وَٱلَّذِينَ لَا يَدۡعُونَ مَعَ ٱللَّهِ إِلَٰهًا ءَاخَرَ وَلَا يَقۡتُلُونَ ٱلنَّفۡسَ ٱلَّتِي حَرَّمَ ٱللَّهُ إِلَّا بِٱلۡحَقِّ وَلَا يَزۡنُونَ﴾ [الفرقان: 68].
ترجمه: «و آنها کسانى هستند که معبود دیگرى را با خداوند فرا نمىخوانند، و انسانى را که خداوند خونش را حرام گردانیده است جز به حق نمىکشند و زنا نمىکنند».
و همچنین این آیه نازل شد:
﴿قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِ﴾ [الزمر: 53][21].
این را همچنین مسلم: (76/1) و ابوداود (238/2) و نسائى، چنان که در العینى (121/9) آمده، روایت نمودهاند، و مانند این را بیهقى (89/9) نیز روایت کرده است.
گريه نمودن فاطمه رضی الله عنها بر تغيير رنگ پيامبر صل الله علیه و آله و سلم در راه جهاد به خاطر اسلام
طَبَرَانى و ابونُعَیم در الحِلْیه و حاکم از ابوثَعْلَبَه خُشَنِى روایت نمودهاند که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از غزوهاى بازمیگشت، داخل مسجد شده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، - و او این را مىپسندید که چون از سفر برگردد داخل مسجد گردیده در آن دو رکعت نماز به جاى آورد، و سپس احوال فاطمه رضی الله عنها را جویا شده، بعد راهى احوال پرسى همسران خود شود - یک مرتبه وى از سفر خود برمىگشت، نزد حضرت فاطمه رضی الله عنها آمد، وقبل از این که به خانههاى همسران خود سرى بزند از وى شروع نمود، حضرت فاطمه از وى در آستانه خانه استقبال نموده، و شروع به بوسیدن روى مبارک - و در لفظى آمده دهنش - و چشمهایش نمود، و درین حالت گریه مىنمود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «چه چیز تو را به گریه وا داشته است؟» گفت: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم تو را مىبینم که رنگت دگرگون شده، و لباس هایت کهنه و فرسوده گردیده است. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به وى گفت: «اى فاطمه گریه مکن، چون خداوند جل جلاله پدرت را به چنان کارى مبعوث نموده است که در روى زمین خانهاى از گل، پشم و موى[22] باقى نخواهد ماند مگر این که خداوند جل جلاله به واسطه اسلام در آن یا عزّت را وارد مىکند و یا ذلّت را، حتّى (این دین) به جایى خواهد رسید که شب به آنجا مىرسد»[23]. این چنین در کنز العمال (77/1) آمده است. و هیثمى (262/8) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده و در آن یزید بن سِنَان ابوفَرْوَه آمده که وى با ضعف زیادى مقارب الحدیث مىباشد. و حاکم (155/3) گفته: این حدیث از اسناد صحیح بر خوردار است، ولى بخارى و مسلم آن را روایت ننمودهاند. ذهبى این قول وى را تردید نموده مىگوید: یزید بن سنان، همان رُهاوِى اى است، که وى را احمد و غیر وى ضعیف دانستهاند، و عُقْبَه (شیخ وى) شناخته نشده و غیر معروف است. عقبه در اللسان ذکر شده، و مولّف اللسان گفته: بخارى مىگوید: در صحت وى نظر است، ولى ابن حبان وى را از جمله ثقهها ذکر کرده است.
حديث تميم دارى دربارهء انتشار دعوت اسلام
احمد و طبرانى از تمیم دارى رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که مىفرمود: «این دین به جایى خواهد رسید که شب و روز به آنجا مىرسد، و خداوند هیچ خانه گلى و پشمى را نخواهد گذاشت مگر این که این دین را به عزّت نیکو و یا ذلّت خوار کننده در آن داخل خواهد نمود. عزّتى که خداوند با آن اسلام و اهل آن را عزّت مىبخشد، و ذلّت و خوارى اى که خداوند به آن اهل کفر را خوار و ذلیل مىسازد.» تمیم دارى مىگفت: این را من از اهل بیت خود دانستم، آنهایى را که از اهل بیتم اسلام آورده بودند خیر، عزّت و شرف نصیب شد و آنهایى را که کافر بودند ذلّت خوارى و جزیه پرداختن نصیب گردید. این چنین در المجمع (14/6) و (262/8) آمده هیثمى (14/6) مىگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و مانند این را طبرانى نیز از مقداد روایت کرده است.
حرص حضرت عمر رضی الله عنه بر دعوت و برگشتن مرتدين به دين اسلام
عبدالرزاق از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: ابوموسى مرا به خاطر رسانیدن خبر فتح شوشتر - بزرگترین شهر خوزستان - نزد حضرت عمر رضی الله عنه فرستاد. عمر رضی الله عنه از من پرسید - آن وقت شش تن از اهل بَکر بن وائل از اسلام برگشته و با مرتد شدن به مشرکین پیوسته بودند - و گفت: آن افراد مربوط به بکر بن وائل چه شدند؟ پاسخ دادم: اى امیرالمؤمنین! آنها مردمانىاند که از اسلام مرتد شده و به مشرکین پیوستهاند، و راهى جز کشته شدن در پیش نداشتند. آن گاه عمر رضی الله عنه فرمود: اگر آنها را به سلامت مىگرفتم برایم از طلوع آفتاب بر هر زرد و سفید[24] بهتر و محبوبتر بود. پرسیدم: اى امیرالمؤمنین، اگر آنها را سلامت گرفتار مىنمودى با ایشان چه برخوردى مىکردى؟ به من گفت: همان دروازهاى را که از آن بیرون رفته بودند، براىشان عرضه مىنمودم تا در آن وارد شوند. اگر این کار را انجام مىدادند، از آنها مىپذیرفتم، و الّا آنها را روانه زندان مىساختم. این چنین در الکنز (79/1) آمده، و بیهقى (207/8) نیز آن را بالمعنى روایت کرده است.
و نزد مالک و شافعى و عبدالرزاق و ابوعُبَید در الغریب و بیهقى (ص 207) از عبدالرحمن قارى روایت است که گفت: مردى از طرف ابوموسى نزد حضرت عمر رضی الله عنه آمد، عمر رضی الله عنه وى را ازاحوال مردم پرسید و او خبر آنها را به حضرت عمر رضی الله عنه رسانید، بعد از آن حضرت عمر رضی الله عنه پرسید: آیا خبر جدیدى را از شهرهاى دور در دست دارید؟ پاسخ داد: بلى، مردى پس از اسلام آوردنش کافر گردید، عمر رضی الله عنه گفت: با وى چه کار کردید؟ آن مرد پاسخ داد: ما او را گرفتار نموده و گردنش را قطع کردیم، عمر رضی الله عنه گفت: چرا وى را سه روز حبس ننمودید و هر روز یک نان به او مىدادید، از وى طلب توبه مىکردید، شاید او توبه مىنمود، و به امر خداوند جل جلاله بر مىگشت؟! بار خدایا، من در آنجا حاضر نبودم، و به این کار دستور ندادهام و از آن وقتى که خبرش به من رسید اظهار رضایت مندى ننمودهام!.
و نزد مُسَدَّد و ابن عبدالحکم از عمرو بن شعیب از پدرش از پدر بزرگش روایت است که گفت: عمرو بن العاص رضی الله عنه با نوشتن نامهاى براى حضرت عمر رضی الله عنه از وى در قبال مردى طالب هدایت شد که اسلام آورده بود، و بعد کافر شده، بعد از آن اسلام آورده و باز کافر شده بود، حتى این عمل را چندین مرتبه تکرار نموده بود. آیا اسلام وى را قبول کند و یا خیر؟ عمر رضی الله عنه به او نوشت، که اسلام وى را تا آن وقت که خداوند جل جلاله از ایشان قبول مىکند بپذیر، اسلام را به وى عرضه کن اگر آن را پذیرفت او را رها کن. وگرنه سرش را قطع نما. این چنین در الکنز (79/1) آمده است.
گريه نمودن عمر رضی الله عنه بر تلاش وكوشش يک راهب
بیهقى و ابن المنذر و حاکم از ابوعمران جَوْنى روایت نمودهاند که گفت: عمر رضی الله عنه بر راهبى گذشت و در آنجا توقف نمود، راهب را صدا کردند و به او گفته شد: امیرالمؤمنین (آمده) است. وى بیرون آمد، انسانى بود که مشکلات ترک دنیا و کوششهایش در چهره او به چشم مىخورد. هنگامى که حضرت عمر رضی الله عنه وى را دید گریست، به وى گفته شد: او نصرانى است، حضرت عمر رضی الله عنه پاسخ داد: این را دانستم ولى من بر وى رحم نموده، و این قول خداوند جل جلاله را به یاد آوردم:
﴿عَامِلَةٞ نَّاصِبَةٞ ٣ تَصۡلَىٰ نَارًا حَامِيَةٗ ٤﴾ [الغاشیة: 3-4].
ترجمه: «آنها که پیوسته عمل کرده و خسته شدهاند. در آتش سوزان وارد مىگردند». و بر تلاشها و خستگىهاى وى رحم نمودم، که علیرغم همه اینها در آتش مىباشد. این چنین در کنز العمال (175/1) آمده است.
دعوت نمودن افراد و اشخاص، و دعوت نمودن پيامبر صل الله علیه و آله و سلم ابوبكر صدّيق رضی الله عنه را
حافظ ابوالحسن طرابلسى از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: ابوبکر رضی الله عنه در جستجوى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیرون رفت - وى در زمان جاهلیت رفیق پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود - و با وى ملاقات نموده به وى گفت: اى ابوالقاسم، در مجالس قومت حاضر نمىشوى: و آنها تو را به عیبگیرى پدران و مادران خود متهم نمودهاند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من پیامبر خدا هستم، و تو را بهسوى خداوند فرا مىخوانم، چون از کلام خود فاغ شد ابوبکر رضی الله عنه اسلام آورد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالى از نزد وى جدا گردید و به راه افتاد که هیچ کسى میان کوههاى اَخْشَبَین[25] خوشتر از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به اسلام آوردن ابوبکر رضی الله عنه وجود نداشت. ابوبکر رضی الله عنه نیز حرکت نموده، نزد عثمان بن عفان، طلحه بن عبیدالله، زبیر بن عوام و سعدبن ابى وقاص رضی الله عنهما رفت، آنها همه به دین اسلام مشرّف شدند. بعد از آن فردا نزد عثمان بن مظعون و ابو عبیدبن جراح و عبدالرحمن بن عوف و ابوسلمه بن عبدالاسد و ارقم بن ابى الارقم رضی الله عنهما آمد، و آنها هم درمجموع بر اثر دعوت وى به اسلام مشّرف گردیدند. این چنین در البدایه (29/3) آمده است.
ابن اسحاق متذکر شده، که ابوبکر صدّیق رضی الله عنه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ملاقات نموده گفت: اى محمد، آیا چیزى که قریش مىگویند، راست است، و تو خدایان ما را ترک و عقلهاى ما را زایل و پدرانمان را تکفیر نمودهاى؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بلى، من پیامبر خدا و نبى وى هستم، مرا مبعوث نموده است تا رسالت وى را ابلاغ نمایم، تو را به حق بهسوى خداوند دعوت مىکنم و به خدا سوگند آن حق است. اى ابوبکر تو را بسوى خداوند واحد و لاشریک فرا مىخوانم، و غیر از وى کسى را عبادت نکن، و بر طاعت وى ملازمت نما.) و قرآن را بر وى تلاوت نمود، امّا ابوبکر رضی الله عنه نه اقرار نمود و نه انکار. بعد از آن، وى اسلام آورد، و کفر خود را به بتها اعلان داشت، و همه ضدها و شریکهاى خداوند جل جلاله را کنار گذاشت، و به راست و درستى اسلام اقرار نمود، و ابوبکر رضی الله عنه در حالى برگشت که مؤمنى صادق و راستکار بود. ابن اسحاق مىگوید: محمّد بن عبد الرحمن بن عبدالله بن حصین تمیمى برایم حدیث بیان داشت که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: هیچ کس را به اسلام دعوت ننمودم، مگر اینکه نزد وى تردد و توقف و نظرى وجود داشت، به جز ابوبکر رضی الله عنه که وقتى اسلام را به وى یادآور شدم دیگر انتظار و تردیدى در (پذیرش) آن از خود نشان نداد»[26].
و این قول را که ابن اسحاق ذکر نموده (فَلَمْ یقِرَّ وَلَمْ ینْکر) «نه اقرار نمود و نه انکار»، یک قول منکر است و قابل قبول نیست، چون خود ابن اسحاق و غیر وى متذکر شدهاند، که وى رفیق و همراه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم قبل از بعثت بود، و صدق و امانت، حسن صفات و کرم و اخلاق پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را به درستى مىدانست. همه صفتهایى که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را حتّى از دروغ گفتن در مقابل خلق باز مىداشت، پس وى چگونه بر خداوند جل جلاله دروغ مىگفت؟ و به همین سبب است به محض این که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم متذکر مىشود، که خداوند جل جلاله وى را فرستاده است، بدون درنگ و انتظار به تصدیق نمودن وى مبادرت مىورزد، و در صحیح بخارى از ابودرداء رضی الله عنه درحدیثى که میان ابوبکر و عمر رضی الله عنهما خصومتى وجود داشت، ثابت شده (که این قضیه صحّت ندارد) و در آن حدیث آمده: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرموده: «خداوند جل جلاله مرا به طرف شما فرستاد، گفتید: دروغ گفتى، ولى ابوبکر گفت: راست گفته است. و با جان ومالش بامن همکارى و مواسات نمود. آیا اکنون هم شما رفیقم را مىگذارید (با وى مقاطعه مىکنید)؟». این را دو مرتبه تکرار نمود، و بعد از آن ابوبکر رضی الله عنه دیگر اذیت و آزار داده نشد. و این مانند یک نص و دال بر این است که وى اوّلین کسى مىباشد که اسلام آورده است. این چنین در البدایه (27 -26/3) آمده.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن عمربن الخطاب رضی الله عنه
طبرانى از عبدالله بن مسعود رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بار خدایا اسلام را به عمربن الخطاب و یا به ابوجهل بن هِشام عزّت بخش» خداوند جل جلاله دعاى پیامبرش را در ارتباط با عمر بن الخطاب رضی الله عنه مورد اجابت قرار داد، و اسلام با ایمان آوردن وى تقویت یافت و بتها توسط وى منهدم گردیدند. هیثمى (61/9) مىگوید: رجال وى رجال صحیحاند غیر مجالد بن سعید که، ثقه دانسته شده است.
و نزد طبرانى از حدیث ثوبان... حدیث را چنان که در باب صحابه و تحمّل سختىها درباره سعید بن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر رضی الله عنه خواهد آمد، ذکر نموده، و در آن آمده: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از بازوهاى عمر گرفته و او را تکان داده گفت: «چه مىخواهى؟ و براى چه آمدهاى؟» عمر رضی الله عنه به وى عرض نمود: آنچه را که بهسوى آن دعوت مىکنى، برایم عرضه کن، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «گواهى بده که خداى جز یک معبود نیست، و او واحد و بىشریک است، و محمّد بنده و پیامبر اوست» عمر رضی الله عنه در همانجا به اسلام مشرّف گردیده گفت: بیرون[27] مىروم[28].
و نزد نُعَیم در الحلیه (41/1) از اسلم روایت است که: عمر رضی الله عنه به ما گفت: آیا دوست دارید تا داستان اسلام آوردنم را برایتان بازگو کنم؟ گفتیم: بلى، وى فرمود: من از جمله شدیدترین و سرسختترین دشمنان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بودم، وى افزود: در خانه نزدیک صفا نزد وى آمده، و در پیش رویش نشستم. او گریبانم را گرفته گفت: «اى فرزند خطاب مسلمان شو، بارخدایا وى را هدایت فرما»، مىگوید: من گفتم: گواهى مىدهم که معبود بر حقى جز یک خدا نیست، و گواهى مىدهم که تو فرستاده خدا هستى. عمر افزود: مسمانان به یکبارگى همه تکبیر گفتند، که صداى تکبیر آنها در کوچهها و راههاى مکه شنیده شد... و حدیث را متذکر شده. بزار این را نیز به سیاق دیگرى چنان که خواهد آمد روایت کرده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن عثمان بن عفان رضی الله عنه
مدائنى از عمرو بن عثمان روایت نموده، که گفت: عثمان فرمود نزد خالهام - اروى بنت عبدالمطلب - به خاطر عیادتش داخل شدم. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نیز به آنجا وارد شد، و من به دقت به طرف وى نگاه کردم - این هنگامى بود کهشان وى در آن وقت تا اندازهاى بالا گرفته بود - او به طرف من روى گردانیده فرمود: «اى عثمان تو را چه شده؟» پاسخ دادم: درباره تو و منزلتت در میان ما و آنچه بر تو گفته مىشود، تعجّب مىکنم. عثمان رضی الله عنه مىافزاید: آن گاه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: (لا إله إلا الله) - خدا مىداند که در آن موقع موهاى بدنم برخاست - و بعد از آن گفت:
﴿وَفِي ٱلسَّمَآءِ رِزۡقُكُمۡ وَمَا تُوعَدُونَ ٢٢ فَوَرَبِّ ٱلسَّمَآءِ وَٱلۡأَرۡضِ إِنَّهُۥ لَحَقّٞ مِّثۡلَ مَآ أَنَّكُمۡ تَنطِقُونَ ٢٣﴾ [الذاریات: 22-23].
ترجمه: «روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مىشود. سوگند به پروردگار آسمان و زمین که این مطلب حق است، همان گونه که شما سخن مىگویید».
بعد از آن برخاست و بیرون رفت، من نیز به دنبالش بیرون رفتم، او را دریافته و اسلام آوردم. این چنین در الاستیعاب (225/4) آمده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن على بن ابى طالب رضی الله عنه
ابن اسحاق متذکر شده که علىّ بن ابى طالب رضی الله عنه در حالى آمد که آنها - یعنى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و خدیجه رضی الله عنها - نماز مىخواندند، حضرت على رضی الله عنه پرسید: اى محمد، این چیست؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به وى پاسخ داد: «دین خداوند دینى که آن را براى خود برگزیده و پیامبرانش را به آن مبعوث نموده است، بنابراین من تو را بهسوى خداوند واحد و بىشریک، و به عبادت وى و به انکار نمودن لات و عزى دعوت مىکنم»، حضرت على رضی الله عنه اظهار داشت: این چیزى است که من آن را قبل از امروز نشنیده بودم، و من در کارى تا آن وقت تصمیم قاطع نمىگیرم که ابوطالب را از آن آگاه نساخته باشم (و همراهش صحبت نکنم)، اینجا بود که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نپسندید که قبل از علنى نمودن دعوتش راز وى افشا گردد، لذا به على رضی الله عنه فرمود: «اى على، اگر اسلام نمىآورى این راز را پوشیده دار». حضرت على آن شب توقف نمود، بعد از آن، خداوند جل جلاله اسلام را در قلبش انداخت و صبحگاه همان شب به طرف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد تا این که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید و گفت: اى محمّد چه چیز را براى من عرضه نمودى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «گواهى بده که معبودى جز یک خدا نیست، و او واحد و بىشریک است، و لات و عزى را انکار کن و از شریکها و ضدهاى خداوند برائت حاصل نما»، حضرت على رضی الله عنه این عمل را انجام داده و اسلام آورد. وى به صورت مخفى از پدرش، ارتباط خود را با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ادامه داد، و اسلام خود را آشکار ننموده آن را پنهان نگه داشت[29]. این چنین در البدایة (24/3) آمده است.
و نزد احمد و غیر وى از حَبَّه عُرَنى روایت است که گفت: حضرت على رضی الله عنه را دیدم که بر منبر مىخندید، و او را قبل ازین ندیده بودم که از آن زیادتر خندیده باشد، حتّى که داندانهاى پسینش در آن خنده نمایان گردید. بعد از آن فرمود: قول ابوطالب را به یاد آوردم، ابوطالب در حالى بر ما ظاهر گردید، که من با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هردوى ما در بطن نخله[30] نماز مىخواندیم. پرسید: اى برادر زادهام چه مىکنید؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم او را بهسوى اسلام دعوت نمود، امّا ابوطالب پاسخ داد: این عملى را که شما انجام مىدهید در آن هیچ اشکالى وجود ندارد ولیکن هرگز مرا به بلند کردن مقعدم وادار نکنید[31]. حضرت على رضی الله عنه با تعجّب به این قول پدرش خندید، و سپس فرمود: بار خدایا، من هیچ بندهاى از این امت را نمىشناسم که تو را قبل از من غیر از پیامبر تو عبادت نموده باشد - این گفته خود را سه مرتبه تکرار نمود - و من هفت روز[32] قبل از این که مردم نماز بخوانند، نماز خواندم. هیثمى (102/9) مىگوید: این را احمد و ابویعلى به اختصار روایت کردهاند، و بزار و طبرانى آن را در الاوسط روایت نمودهاند و اسناد آن حسن مىباشد.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن عمرو بن عَبَسَه رضی الله عنه
احمد (112/4) از شداد بن عبدالله روایت نموده، که گفت: ابو امامه فرمود: اى عمروبن عبسه روى چه انگیزهاى مدّعى مىشوى که تو ربع - (چهارم جزء) - اسلام هستى؟[33] پاسخ داد: من در جاهلیت مردم را در گمراهى مىدیدم و بتها را چیزى نمىپنداشتم، سپس از مردى در مکه شنیدم که خبرهایى را توأم با احادیثى بیان مىکند، بنابر آن بر شتر خود سوار شدم تا این که به مکه آمدم، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دریافتم که در خفاست، و قومش بر وى مسلّط هستند. آنگاه من به آهستگى و مخفیانه نزدش وارد شده به وى گفتم: تو کیستى؟ در پاسخ به من فرمود: «من نبى خدا هستم» بعد پرسیدم: نبى خدا چیست؟ گفت: «فرستاده خدا» مىگوید: پرسیدم: آیا تو را خداوند فرستاده است؟ پاسخ داد: «بلى» گفتم: خداوند جل جلاله تو را به چه چیز فرستاده است؟ گفت: «به اینکه خداوند یکتا و یگانه شمرده شود، و چیزى براى وى شریک قرار نگیرد، و بتها شکسته شود و صله رحم صورت بگیرد» از وى جویا شدم: در این کار با تو کیست؟ فرمود: «یک آزاد - و یک غلام» - و یا غلام و آزاد که در آن موقع ابوبکر بن ابى قحافه و بلال آزاد کرده ابوبکر رضی الله عنه با وى بودند. به او گفتم: من از تو پیروى مىکنم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «تو این کار را امروز نمىتوانى انجام دهى، دوباره بهسوى اهل خود برگرد و هرگاه شنیدى که من غلبه یافتهام، آنگاه به من بپیوند»، گوید: در حالى که اسلام آورده بودم، به اهل خود بازگشت نمودم.
بعد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به طرف مدینه هجرت نمود، من اخبار وى را همیشه تعقیب نموده و پیگیرى مىکردم تا این که قافله کوچکى از شتر سواران از مدینه آمدند، از آنها پرسیدم: آن مکى که نزدتان آمده چگونه است؟ گفتند: قومش خواستند تا او را به قتل رسانند، ولى از انجام این کار عاجز شدند، و میان او و ایشان حایلى واقع شد (که آنها را از انجام این عمل باز داشت)، و ما مدینه را درحالى پشت سر گذاشتیم، که مردم به سرعت طرف وى مىشتافتند، عمروبن عبسه گوید: من شتر خود را سوار شدم تا این که به مدینه آمده، و نزدش وارد گردیده گفتم: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آیا مرا مىشناسى؟ فرمود: «بلى آیا تو همان کسى نیستى که در مکه نزدم آمدى؟ وى گوید: جواب دادم بلى، بعد از آن عرض نمودم: اى پیامبر خدا، آنچه را خداوند به تو آموخته و من آن را نمىدانم، آن را به من بیاموز... و حدیث را مفصل متذکر شده[34]. و همچنین این حدیث را ابن سعد (158/4) از عمرو بن عبسه به صورت طویلتر روایت کرده. احمد (111/4) نیز این حدیث را از ابوامامه از عمروبن عبسه روایت نموده ... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده: گفتم: خداوند تو را به چه خاطر فرستاده است؟ وى گفت: «به خاطر این که صله رحم میان مردم احیا گردد، و از ریختن خونها جلوگیرى به عمل آید، و امنیت راهها تأمین شود و بتها شکسته شود، و خداوند به وحدانیتش عبادت شود، و با وى هیچ چیزى شریک گردانیده نشود» من به نوبه خود عرض نمودم: خداوند جل جلاله تو را به چیز بهترى مبعوث گردانیده، و تو را گواه مىگیرم که به تو ایمان آوردم، و تو را تصدیق نمودم، آیا با تو اینجا باشم و یا هدایت دیگرى عنایت مىفرمایى؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بد بینى مردم را در مقابل آنچه من به آن مبعوث شدهام خود مىبینى، در میان اهل خود بمان، و چون شنیدى که من به جاى دیگرى (یعنى پناه گاه دیگرى) خارج شدهام آن وقت نزدم بیا»[35]. این را همچنان مسلم[36] و طبرانى و ابونعیم، چنان که در الاصابه (6/3) آمده، روایت نمودهاند، و ابن عبدالبر آن را در الاستیعاب (500/2) از طریق ابوامامه به طولش روایت نموده، و ابونعیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص:86) نیز روایت کرده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن خالد بن سعید بن العاص رضی الله عنه
بیهقى از جعفر بن محمّد بن خالد بن زبیر از پدرش - و یا از محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان - روایت نموده، که گفت: خالدبن سعید بن العاص در اسلام خیلى سابقه داشت و پیش از همه برادران خود اسلام آورده بود. ابتداى اسلامش چنین بود: وى در خواب دید که درکناره آتشى ایستاده شده است... - در وصف وسعتش چنان مبالغه نمود که خدا مىداند - در خواب مىبیند که گویا پدرش او رادر آن آتش مىاندازد، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را در حالى مىبیند که از تهیگاه وى (جاى بستن ازار) گرفته تا در آتش نیفتد. از خواب خود با ترس و هراس برخاسته گفت: به خدا سوگند یاد مىکنم که این خواب حق است. او با ابوبکر بن ابى قحافه رضی الله عنه برخورد و خواب خود را برایش بازگو کرد. ابوبکر رضی الله عنه به او گفت: برایت اراده خیر و خوبى شده است. این پیامبر خداست، از وى پیروى کن، و تو او را به زودى پیروى مىنمایى و با وى به اسلام مشرّف مىشوى، و اسلام، تو را از افتادن در آن آتش باز مىدارد، امّا پدرت در آن افتاده است (و از اهل آن آتش مىباشد)، وى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در حالى ملاقات نمود که در اجیاد[37] تشریف داشت. خالد پرسید، اى محمّد تو براى چه دعوت مىکنى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من تو را بهسوى خداوند واحد و لا شریک و این که محمّد صل الله علیه و آله و سلم بنده و فرستاده اوست دعوت مىکنم و تو را فرا مىخوانم تا از عبادت سنگى که نه مىشنود، نه ضرر مىرساند، نه مىبیند، نه نفع مىرساند و نه هم کسى را که آن را عبادت نموده از کسى که وى را عبادت نمىکند، مىشناسد، اجتناب و خوددارى کنى». خالد گفت: پس من گواهى مىدهم که معبودى جز یک خدا وجود ندارد، و گواهى مىدهم که تو رسول خدا هستى، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به اسلام وى مسرور و شادمان گردید.
خالد مدّتى ناپدید گردید، و پدرش از موضوع اسلام آوردن او آگاه گردید، به این لحاظ دنبال وى کسى را فرستاد، و خالد آورده شد، پدرش او را شدیداً توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که همان چوب را بر سرش شکستاند و گفت به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمىدهم. حضرت خالد رضی الله عنه پاسخ داد، اگر تو به من نان ندهى خداوند جل جلاله آن قدر روزى و رزق مىدهد که با آن زندگى کنم، و بهسوى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت و همیشه ملازمت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را مىنمود و با وى همراهى مىکرد[38]. این چنین در البدایة (32/3) آمده است.
این حدیث را حاکم در المستدرک (248/3) از طریق واقدى[39] از جعفربن محمّد بن خالد بن زبیر از محمّد بن عبدالله بن عمروبن عثمان روایت نموده... حدیث را متذکر شده و در حدیث وى آمده: پدرش در جستجوى وى آن عده از فرزندانش را که اسلام نیاورده بودند، با مولایش رافع همراه نمود، و آنها خالد را دریافته نزد پدرش - ابا اُحَیحزه - احضار نمودند پدرش او را توبیخ و ملامت نموده و با چوبى که در دست داشت او را مورد ضرب و شتم قرار داد تا این که آن چوب را بر شکستاند، بعد از آن پرسید: پیروى محمّد را نمودى، درحالى که خودت مخالفت قومش را با وى و آن همه عیبى را که در قبال خدایان آنها و پدران و گذشتگانشان با خود آورده است، مىبینى؟ خالد جواب داد: به خدا سوگند، وى راست گفته است و من پیروى وى را نمودهام، پدرش - ابواُحَیحَه - غضبناک شده و او را دشنام داده گفت: اى رذیل احمق هر جایى که مىخواهى برو، به خدا سوگند، دیگر به تو نان نمىدهم. خالد فرمود: اگر تو به من ندادى، خداوند جل جلاله به من آن قدر رزق مىدهد که با آن زندگى کنم. (به این صورت) خالد را بیرون ساخته و به پسران خود دستور داد: هیچ یکى از شما با وى صحبت ننماید. اگر صحبت کرد با وى همان عملى را انجام مىدهم که با خالد انجام دادم. خالد پس ازین واقعه به طرف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برگشت و همیشه ملازمت او را نموده و با وى مىبود[40].
ابن سعد (94/4) ازواقدى از جعفربن محمّد از محمّد بن عبدالله مانند این را به صورت طولانىترى روایت نموده. و همچنین این را در الاستیعاب (401/1) از طریق واقدى ذکر نموده، و در آن افزوده است: و از نزد پدرش در نواحى مکه ناپدید گردید، تا این که اصحاب پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به طرف سرزمین حبشه براى دومین بار هجرت کردند، و خالد اوّلین کسى بود که به آن طرف هجرت نمود.
و حاکم (349/3) همچنان از خالد بن سعید روایت نموده، که سعید بن العاص بن امیه مریض گردید و گفت: اگر خداوند مرا از این مریضیم بلند نمود و شفا یافتم، خداى ابن ابى کبْشَه[41] (بچه پدر قُوچ) در سرزمین مکه ابداً دیگر عبادت نخواهد شد. خالدبن سعید در آن وقت فرمود: بار خدایا، دیگر وى را از جایش بلند مکن، و او با همان مریضیش مرد. این را بدین صورت ابن سعد نیز (95/4) روایت کرده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن ضِماد رضی الله عنه
مسلم و بیهقى از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نمودهاند که گفت: ضِماد به مکه آمد - وى مردى است از اَزدِشَنُوءَه - وى بعضى بادها را دم مىانداخت، و از بىعقلان و احمقان اهل مکه شنید که مىگفتند: محمّد صل الله علیه و آله و سلم دیوانه است، ضماد پرسید: این مرد در کجاست؟ شاید خداوند وى را به دست من شفا بدهد. وى مىافزاید با محمّد صل الله علیه و آله و سلم ملاقات نموده به او گفتم: من این بادها را دم مىاندازم، و خداوند کسى را که بخواهد به دست من شفا مىدهد، پس عجله کن (که تو را تداوى نمایم)، حضرت صل الله علیه و آله و سلم فرمود:
«اِنَّ الحَمْدَلِلَّهِ نَحْمَدُهُ وَ نَسْتَعِيْنُهُ، مَنْ يَهْدِهِ الله فَلَا مُضِلَّ لَهُ وَ مَنْ يُضْلِلْ فَلَا هَادِىَ لَهُ، أَشْهَدُ أَنْ لَا اِلهَ اِلّاالله وَحْدَهُ لَا شَرِيْك لَهُ». «حمد و ستایش همه براى خداوند جل جلاله است، او را مىستاییم و از وى کمک و استعانت مىجوییم، کسى را که خداوند جل جلاله هدایت نماید، او را دیگر گمراه کنندهاى نیست، و کسى را که گمراه کند او را هدایت کنندهاى نیست، گواهى مىدهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد». این را پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سه مرتبه تکرار نمود، ضماد گفت: به خدا سوگند، من قول کاهنان، ساحران و شعرا را شنیدهام، ولى مثل این کلمات را نشنیدم. بیا دستت را بیاور تا همراهت بر اسلام بیعت نمایم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همراهش بیعت نمود، و فرمود: این بیعت براى قوم تو نیز هست، ضماد پاسخ داد: آرى، براى قومم هم باشد، (و من آن را قبول دارم. مدّتى بعد) پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ارتشى را فرستاد و آنها بر قوم ضماد عبور نمودند. امیر سریه براى افراد خود گفت: آیا ازین قوم چیزى را گرفتهاید؟ مردى از میان آنها جواب داد: من از آنها یک مشک آب را با خود برداشتهام، امیر ارتش دستور داد: آن را دوباره مسترد کن، چون آنها قوم ضماد هستند. و در روایتى آمده: ضماد به او گفت: این کلماتت را برایم تکرار کن، چون آنها در نهایت درجه بلاغت قرار دارند[42]. این چنین در البدایه (36/3) آمده است.
این راهمچنان نسائى، بغوى و مُسَدَّد درمسند خود، چنان که در الاِصابه (210/2) آمده، روایت نمودهاند. و ابونُعَیم این حدیث را در دلائل النبوه (ص 77) از طریق واقدى روایت کرده که: محمّد بن سَلِیط از پدرش از عبدالرحمن عَدَوِى برایم حدیث بیان نموده فرمود: ضماد چنین حکایت نمود: جهت اداى عمره وارد مکه شدم، و در مجلسى نشستم که در آن ابوجهل، عُتْبه بن ربیعه و اُمَیه بن خلف نیز اشتراک داشتند. ابوجهل گفت: این همان مردى است که وحدت ما را از هم گسست: عقلهاى ما را سبک خوانده، و گذشتههاى ما را گمراه نامید، و بر خدایان ما عیب گرفت. امیه به دنبال صحبت وى افزود: این مرد بدون هیچ تردیدى دیوانه است. ضماد مىگوید: سخن وى در قلب من نشست و با خود گفتم: من مردى هستم که باد زدگىها را معالجه مىکنم، از آن مجلس برخاسته، و در طلب پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بیرون رفتم، اتّفاقاً وى را در آن روز نیافتم، تا این که فردا شد، چون فرداى آن روز آمدم او را در پشت مقام (ابراهیم علیه السلام ) دریافتم که نماز مىخواند. آنجا نشستم تا این که از نماز خود فارغ گردید. به او گفتم: اى فرزند عبدالمطلب! او روى خود را به طرف من گردانیده پرسید: «چه مىخواهى؟»، گفتم: من مبتلایان به باد[43] را معالجه مىکنم اگر خواسته باشى تو را نیز مداوا مىنمایم، و تو این بیمارى خود را آنقدر بزرگ مپندار، من آنهایى را که مریضىشان از مریضى تو خیلى شدیدتر بود معالجه نمودم و آنها بر اثر تداوى من تندرست شدند، و از قومت شنیدم که در ارتباط تو خصلتهاى بدى را متذکر مىشوند، چون سبک دانستن عقلهاى آنها، پراکنده ساختن جماعت شان، گمراه دانستن مردگان آنها، و بالاخره خردهگیرى و عیبجویى خدایانشان. با شنیدن این خردهگیرىهایت نسبت به آنها گفتم: این کار را جز آن کسى که جنزده یا دیوانه باشد، دیگرى انجام نمىدهد. بعد (از اتمام صحبتهاى وى) پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اَلْحَمْدُلِلهِ أحْمَدُهُ وَ أَسْتَعِيْنُهُ وَ أُؤْمِنُ بِهِ وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ، مَنْ يَهْدِهِ الله فلا مُضِلَّ لَهُ و مَنْ يُضْلِلْهُ فَلَاَ هَاِدىَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنْ لَااِلهَاِلاَّالله وَحْدَهُ لاَ شَرِيْكَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّّدً عَبْدُهُ وَ رَسُوْلُه». ترجمه: «ستایش خاص براى خداوند جل جلاله است، او را مىستایم و از وى کم و استعانت مىجویم، و بر وى ایمان آوردهام، و بر تو توکل مىکنم، کسى را که خداوند جل جلاله هدایت و راهنمایى کند او را گمراه کنندهاى نیست، و کسى را که خداوند جل جلاله گمراه نماید، او را دیگر هدایتکنندهاى نمىباشد، و من گواهى مىدهم که معبودى جز خداى واحد و لا شریک وجود ندارد و گواهى مىدهم که محمّد صل الله علیه و آله و سلم بنده و فرستاده اوست». ضماد مىگوید: کلامى را شنیدم که بهتر از آن هرگز نشنیده بودم، از وى خواستم تا آن را برایم تکرار نماید، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آن را دوباره برایم خواند، بعد از آن پرسیدم: تو به چه چیز دعوت مىکنى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخ داد: «بهسوى این که به خداوند واحد و لا شریک ایمان بیاورى، و بتها را از گردنت بیرون اندازى، و گواهى بدهى که من پیامر خدا هستم». به او گفتم: اگر من این کار را انجام دهم در بدل آن برایم چه پاداشى است؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «براى تو جنّت است»، من آن گاه گفتم: گواهى مىدهم که معبود بر حقى جز خداوند واحد و لا شریک وجود ندارد، و بتها را از گردن خود کشیده و بیزاریم را از آنها اعلام مىکنم، و گواهى مىدهم که تو بنده و پیامبر خدا هستى. بعد از آن مدّتى را با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سپرى نمودم، تا این که سورههاى زیادى از قرآن فرا گرفتم، سپس بهسوى قوم خود باَگشتم.
عبدالله بن عبدالرحمن عدوى مىگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم سریهاى را تحت امارت على ابن ابى طالب رضی الله عنه روان نمود، و آنها بیست شتر را از جایى با خود برداشتند، به على بن ابى طالب رضی الله عنه خبر رسید که این مردم از قوم ضماد رضی الله عنه هستند، در حال حضرت على رضی الله عنه هدایت داده فرمود: شترها را به آنان مسترد کنید، و شترها دوباره برگردانده شدند[44].
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن حُصَین پدر عِمران رضی الله عنهما
ابن خُزَیمَه از عِمران بن خالد بن طلیق بن محمّد بن عمران بن حصین روایت نموده، که گفت: پدرم از پدرش و او از پدر بزرگش به من خبر داد که: قریش نزد حُصَین آمدند - آنها وى را تعظیم مىنمودند - به او گفتند: از طرف ما با این مرد - (حضرت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ) صحبت کن، چون وى خدایان ما را به بدى یاد نموده، آنها را دشنام مىدهد، قریشىها با وى آمدند و نزدیک دروازه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نشستند. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هنگام تشریف آورى حصین فرمود: «براى شیخ جایى خالى کنید» - پیامبر صل الله علیه و آله و سلم این را در حالى گفت: که عمران (پسر حُصَین) و بقیه اصحاب وى در کنارش حضور داشتند - آن گاه حصین گفت: این چه خبر است که از تو به ما مىرسد، خدایان ما را دشنام داده آنها را به بدى یاد مىکنى، در حالى که پدرت عاقل، متدین به دین گذشتگان و مرد خیراندیشى بود. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ گفت: «اى حُصَین، پدر من و پدر تو در آتش هستند. اى حصین تو چند خدا را عبادت میکنى؟» حصین گفت: هفت خدا را در زمین و یک خدا را در آسمان. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم پرسید و چون ضررى به تو برسد کدام آنها را فرا مىخوانى»؟ پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم باز پرسید: «چون مالت به هلاکت رسد کدام آنها را فرا مىخوانى؟» پاسخ داد: همان خدایى را که در آسمان است، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «خدایى که در آسمان است به تنهاییش دعاى تو را اجابت مىکند، و تو آن خدایان دیگر را با وى شریک مىگردانى، آیا تو به این صورت وى را راضى ساختهاى، یا این که مىترسى بر تو غلبه نموده و قهر شود؟» حصین گفت: یکى ازین دو را هم احساس نمىکنم. حصین مىگوید: در این موقع دانستم که با کسى چون وى (در فصاحت و بلاغت و اقامه حجت) دیگر صحبت ننمودهام. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «اى حصین اسلام بیاور تا سلامت باشى». حصین جواب داد: من قوم و قبیلهاى از خود دارم، این را برایم بگو که چه بگویم، پیمبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بار خدایا، از تو هدایت مىخواهم تا در کارى که به صلاحم است راه یاب شوم و علمى را به من بیفزاى که برایم سودمند باشد»، حصین این را پس از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تکرار نمود و از جاى خود برنخاسته بود که اسلام آورد. آنگاه عمران به طرف پدر خود شتافته سر، دستان و پاهاى وى را بوسید. چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم این حالت را مشاهده نمود گریه نموده فرمود: «از عملکرد عمران گریه نمودم، چون حصین در حالى که کافر بود و به اینجا داخل شد عمران نه برایش ایستاد و نه هم به طرفش التفاتى نمود، ولى وقتى اسلام آورد، وى حق پدرش را ادا نمود، ازین حالت رقتى به من دست داد». هنگامى که حصین خواست بیرون رود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به یاران خود دستور داد: «برخیزید و او را تا منزلش همراهى کنید»، چون وى از زیر در دروازه قدم بیرون گذاشت، قریش وى را دیده گفتند: بىدین شده است (اسلام آورده)!! و از نزدش پراکنده شدند[45]. این چنین در الاصابه (337/1) آمده.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت مردى که نامش برده نشده است
احمد از ابوتمیمه هُجَیمى از مردى از قومش روایت نموده، که وى نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد - یا این که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیدم - که مردى نزدش آمده پرسید: تو پیامبر خدا هستى؟ - یا این که گفت: تو محمّد هستى؟ - پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بلى»، پرسید: تو کى را فرا مىخوانى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخ داد: «خداوند جل جلاله را به تنهاییش فرا مىخوانم. ذاتى که اگر برایت ضرر و مصیبتى رسیده باشد او را فراخوانى آن را از تو دور کند، و کسى که اگر قحط زده باشى و او را فراخوانى برایت غلّه رویاند. ذاتى که اگر در بیابان بىآب و علف سواریت را گم نمایى و او را فراخوانى آن را برایت دوباره برگرداند». آن گاه آن مرد اسلام آورد، بعد از آن گفت: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا نصیحت کن، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چیزى را دشنام مده» - یا این که گفت «هیچکس را»، حَکم درین دو قول شک وتردید نموده است - آن مرد مىگوید: من پس از آن نصیحت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برایم، دیگر شتر و گوسفندى را دشنام ندادهام. هیثمى (72/8) مىگوید: درین روایت حَکم بن فُضَیل آمده، موصوف را ابوداود و غیر وى ثقه دانسته، ولى ابوزرعه و غیر وى ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال وى رجال صحیح مىباشند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن مُعَاویه بن حَیدَه رضی الله عنه
ابن عبدالبر در الاستیعاب از معاویه بن حَیده قُشَیرى روایت نموده، و آن را صحیح دانسته، که وى مىگوید: نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمده به او گفتم: اى پیامبر خدا، تا این که زیاده از عدد انگشتانم سوگند یاد نکردم - و کفهاى دست خود را روى هم گذاشت - تا نزدت نیایم، و به دینت هم داخل نشوم به اینجا نیامدم!! امّا در حالى نزدت آمدهام که چیزى جز آنچه خداوند جل جلاله به من آموخته است، نمىدانم. من تو را به خداوند بزرگ سوگند داده مىپرسم که پروردگار ما تو را به چه چیزى نزد ما فرستاده است؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «به دین اسلام» معاویه بن حیده پرسید: دین اسلام چیست؟ فرمود: «این که بگویى: من خود را براى خداوند تسلیم نموده و (از بت پرستى و شرک) کناره گرفتم. نماز را برپا دارى، و زکات را بپردازى، و هر چیز مسلمان بر مسلمان دیگر حرام است. آنها برادر و ناصر یکدیگرند، و خداوند از کسى که بعد از اسلام آوردن خود، مرتکب شرک شود هیچ عملى را تا آن وقت قبول نمىکند، که خود را از مشرکین دور ننموده و آنها را ترک نگوید. مىدانید که من چرا از کمرتان گرفته و شما را از آتش باز مىدارم؟! آرى، آگاه باشید، که پروردگارم مرا خواسته و از من مىپرسد که آیا به بندگانم رسانیدى و ابلاغ نمودى؟ به او پاسخ مىدهم: آرى اى پروردگارم، من ابلاغ نمودم. شما آگاه باشید، باید حاضرتان این را به غایبتان برساند. آگاه باشید بعد از آن شما در حالى فراخوانده مىشوید، که دهنهایتان با پوزبند بسته مىباشد. اوّلین چیزى که درباره یکى شما خبر میدهد همانا، ران و کف دستش مىباشد» وى مىگوید: پرسیدم: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم همین دین ماست؟ گفت: «این دین توست و هر جاى که نیکى کنى همان برایت کفایت مىکند»[46].... و تمام حدیث را متذکر شده است.
حدیث فوق، صحیح الاسناد و ثابت شناخته شده است، مربوط به مُعَاویه بن حَیده مىباشد، نه به حکیم بن ابى معاویه وحدیث حکیم قبل ازین حدیث روایت شده، و در آن آمده که گفت: اى پیامبر خدا، پروردگارمان تو را براى چه فرستاده است؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «براى این که خداوند را عبادت کنى و به آن چیزى را شریک نیاورى، و نماز را برپا نموده و زکات را بپردازى، و همه چیز یک مسلمان براى مسلمان دیگر حرام کرده شده، و این دین توست و در هر جا که باشى برایت کفایت مىکند»، این چنین این را ابن ابى خَیثَمَه به این صورت ذکر کرده است، و بر همین اسناد درین واقعه اعتماد نموده در حالى که آن یک اسناد ضعیف مىباشد، این چنین در الاستیعاب (323/1) آمده حافظ در الاصابه (350/1) گفته است: این احتمال وجود دارد، که این واقعه دیگرى باشد، و این دور نیست که دو شخص از یک چیز سئوال نموده باشند و سئوالهایشان باهم موافق شده باشد، به ویژه با تباین روایت کننده. این روایت را ابن ابى عاصم در الوُحْدان ذکر نموده و حدیث را از عبدالوهاب بن نجده روایت کرده وى همان حَوْطِى شیخ ابن ابى خَیثَمَه در روایت حدیث است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن عَدِى بن حاتم رضی الله عنه
احمد از عدى بن حاتم روایت نموده، که گوید: هنگامى خبر بعثت[47] پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برایم رسید، ظهور وى را خیلىها بد دیدم و از آن نفرت و انزجار نمودم، به این لحاظ از منطقه خود بیرون رفته و در ناحیهاى از روم سکونت گزیدم - و در روایتى آمده: تا این که نزد قیصر رفتم - مىگوید: بودنم در آنجا بدتر و ناخوشایندتر از خروج پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برایم جلوه نمود. مىافزاید، با خود گفتم: به خدا سوگند، چرا نزد این مرد نروم، اگر دروغگو باشد طبیعى است که برایم ضررى نمىرساند، و اگر راستگو باشد این را نیز مىدانم. مىگوید: بدین خاطر نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدم، چون فرا رسیدم مردم گفتند: عدى بن حاتم، عدى بن حاتم!! مىافزاید: بعد از آن نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد شدم، وى فرمود: «اى عدى بن حاتم، اسلام بیاور تا سلامت باشى» - این را سه مرتبه تکرار نمود - وى گوید: عرض کردم: من نیز بر دینى هستم و براى خود آیینى دارم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به من فرمود: «من از تو نسبت به دینت عالمتر هستم» در جوابش گفتم: تو از من به دینم عالمتر هستى؟!، پاسخ داد: «بلى، آیا تو از اهل رکوسیه[48] و همان کسى نیستى که چهارم سهم غنیمت قومت را مىخورى؟» جواب دادم: بلى، فرمود: «این کار در دینت براى تو حلال نمىباشد». مىافزاید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هنوز این سخنانش را تمام نکرده بود، که در مقابل آن تابع شدم و برمن اثر کرد، آن گاه جنابش فرمود: «من آن چیزى را که تو را از اسلام آوردن بازمى داردمى دانم، تو مىگویى: وى را مردمان ضعیف پیروى نمودهاند، آنانى که، هیچ قوّتى ندارند، و عربها آنها را راندهاند. و تو حِیره[49] را مىشناسى؟» گفتم: من آن را ندیدهام، ولى از آن شنیدهام. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در ادامه سخنان قبلى خود گفت: «سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، خداوند حتماً این دین را به اتمام مىرساند طورى که زن از حیره سوار بر هودج خود خارج شده و بدون حمایت هیچ کسى مىتواند خانه خدا را طواف نماید، و حتماً کنزهاى کسرى بن هرمز فتح مىشود» وى مىگوید: گفتم: کسرى بن هرمز؟! پاسخ داد: «بلى، کسرى بن هرمز، و آن قدر مال زیاد شده و از طرف مردم بذل و عطا مىگردد، که کسى آن را قبول نمىکند».
عدى بن حاتم مىگوید: الحال زن سوار بر هودج از حیره بدون این که در حمایت کسى باشد آمده و طواف کعبه را مىکند، و من خودم از جمله کسانى بودم که گنجهاى کسرى را گشودند، و سوگند به ذاتى که جانم در دست اوست، سومى آن نیز تحقق خواهد یافت، چون آن را پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفته است[50]. این چنین در البدایة (66/5) آمده، و بغوى نیز این را با معنى در معجم خود، چنان که در الاصابة (468/2) آمده، روایت کرده است.
احمد همچنان از عدى بن حاتم روایت نموده که گفت: سواران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالى آمدند که من در "عقرب" حضور داشتم، و عمّهام را با عدّه دیگرى با خود بردند، و هنگامى که آنها را نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آوردند، وى مىگوید: همه آنها در مقابل پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم صف بستند، عمّهام گفت: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مددکار دور شده، و ارتباط پسرم نیز با من قطع گردیده، و خودم یک پیره زن بزرگ سالى هستم که از من خدمتى ساخته نیست، بنابراین بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم پرسید: «مددکار تو کیست؟»، گفت: عدى بن حاتم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «همان کسى که از خدا و پیامبرش فرار نموده است؟». (وى درخواست خود را تکرار نمود) گفت: تو بر من احسان کن، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم براى کارى رفت و چون برگشت، مردى در کنارش بود، - که گمان مىکنم او حضرت على رضی الله عنه بود - وى گفت: از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم براى خود سوارى نیز خواهش کن. راوى گوید: آن زن از وى این خواهش را نمود، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برایش امر اعطاى یک مرکب را داد، عدى مىگوید: آن عمهام نزد من آمده گفت: تو کارى را انجام دادهاى که پدرت[51] آن را انجام نمىداد، و افزود: به رغبت و یا به خوف حتماً نزد وى مىروى چون فلان و فلان نزدش آمدند و از جنابش بهره بردند. عدى گوید: من نزد وى آمدم، دیدم نزدش یک زن و دو طفل حضور داشتند - یا این که طفلى -، و قرابت آنها را پیامبر صل الله علیه و آله و سلم براى خود متذکر شد، بعد دانستم که این پادشاهى کسرى و قیصر نیست. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به عدى گفت: «اى عدى بن حاتم، چه باعث شد که تو فرار کنى؟! آیا این تو را به فرار واداشت که گفته شود: «معبود بر حقّى جز یک خدا نیست، و آیا معبودى جز یک خدا وجود دارد؟! چه چیز تو را به فرار واداشت؟ تو را این به فرار واداشت که گفته شود: خدا بزرگتر است، و آیا چیزى وجود دارد که از خداوند جل جلاله بزرگتر باشد؟»، عدى مىگوید: اینجا بود که من اسلام آوردم، و چهره پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را دیدم که شادمان گردیده گفت: «آنهایى که بر آنها غضب خداوند شامل شده یهود هستند، و گمراهان، قوم نصارى مىباشند».
وى مىافزاید: بعد از آن بعضى آنها از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چیزى طلب نمودند، وى خداوند جل جلاله را ستوده و با نثار ثنا بر وى فرمود: «امّا بعد، بر شماست اى مردم تا از زیادت خود به دیگران بدهید، هر کسى باید به مقدار پیمانهاى، یا کمتر از پیمانه، به مقدار قبضه و یا کمتر از یک قبضه انفاق نماید و به دیگران بدهد - شعبه مىگوید (وى یکى از راویان است) اکثر علم من بر آن است که وى گفت: خرمایى، و یا نصف خرمایى -، و هر یکى از شما با خداوند ملاقات کردنى است و خداوند این چیزهایى را که من مىگویم برایش گفتنى است که: آیا من تو را شنوا و بینا نگردانیدم؟ و آیا من به تو مال و فرزند ندادم؟ تو چه تقدیم نمودى؟ وى به پیش روى و عقب خود، و به طرف راست و چپخود نگاه مىکند امّا چیزى را نمىیابد، سپس از آتش سپرى جز رویش نمىیابد (و از آن به روى خود استقبال مىکند)، بدین خاطر خود را از آتش، اگرچه به نصف خرما هم باشد، نجات دهید، و اگر آن را هم نیافتید، خود را به سخنى نرم و ملایم نجات بخشید. من از فقر بر شما هراس ندارم، چون خداوند حتماً شما را نصرت داده و به شما عطا مىنماید - یا این که فتح را نصیب شما مىکند - تا جایى که زن در هودج نشسته و میان حیره و مدینه و یا دورتر از آن رفت و آمد مىنماید، و از دزدان بر هودج خود هراس و خوفى نداشته باشد»[52]. این را ترمذى روایت کرده مىگوید: حسن غریب است، آن را جز از حدیث سماک از دیگر طریقى نمىشناسیم. و بیهقى چیزى از آخر این حدیث را روایت نموده، و همچنان این حدیث را به اختصار بخارى[53]، چنان که در البدایه (65/5) آمده، روایت کرده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن ذى الجوشن ضبابى رضی الله عنه
طبرانى از ذى الجوشن ضبابى روایت نموده، که گفت: بعد از این که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از اهل بدر فارغ گردید، با یک کرَّه اسبى که داشتم و به مادرش (قَرْحَاء) گفته مىشد، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدم، به وى گفتم: اى محمد، بچه قرحاء را با خود برایت آوردم تا آن را بگیرى. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخ داد: «من به آن نیازى ندارم، اگر خواسته باشى در بدل آن از بهترین زرههاى[54] بدر را به تو مىدهم، و آن را قبول مىکنم». گفتم: امروز من آن را در بدل بهترین اسب هم عوض نخواهم کرد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «من به آن احتیاجى ندارم»، بعد از آن فرمود: «اى ذى الجوشن، آیا اسلام نمىآورى که از جمله اوّلین کسان این دین باشى؟»، پاسخ دادم: نه، وى پرسید: «چرا»؟، ذى الجوشن مىگوید: گفتم: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب (و تضعیف) نمودهاند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چگونه از شکست آنها در بدر به تو خبر رسید؟» گفتم: آن خبر به من رسید، افزود: «ما برایت بیان مىکنیم». گفتم: اگر بر کعبه غالب شده و در آنجا سکونت گزیدى (به تو ایمان مىآورم)، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اگر زنده بودى آن را خواهى دید»، بعد از آن گفت: «اى بلال، توشه دان این مرد را بگیر و برایش از خرماهاى عجوه[55] توشه را آماده کن» ذى الجوشن مىافزاید: چون برگشتم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «امّا وى از بهترین سوارکاران بنى عامر است» گوید: من در فامیلم در غَوْر بودم که سوار کارى آمد، از وى پرسیدم: مردم چه کارى کردند؟ گفت: به خدا قسم، محمّد بر کعبه غلبه نموده و در آن سکنى گزیده است، آن گاه گفتم: مادرم مرا گم مىکرد، اگر آن روز اسلام مىآوردم، و بعد از آن حیره (اسم جایى است) را از وى مىخواستم او آن را حتماً برایم واگذار مىنمود!![56].
و در روایتى آمده است که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «تو را چه عاملى از آن باز مىدارد؟» وى پاسخ داد: چون قومت را دیدم که تو را تکذیب نموده، اخراجت کردند و همراهت دست به جنگ و قتال زدند، من منتظرم ببینم که چه مىکنى؟ اگر بر آنها غالب شدى به تو ایمان آورده و از تو پیروى مىکنم، ولى اگر آنها به تو غالب آمدند، تو را پیروى نمىنمایم[57]. هیثمى (162/2) گفته است: این را عبدالله بن احمد و پدرش - که متن را به طور کامل ذکر ننموده - و همچنان طبرانى روایت کردهاند و رجال آنها رجال صحیحاند، و ابوداود بعض آن را روایت نموده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن بشیربن خَصَاصِیه رضی الله عنه
ابن عساکر از بشیربن خصاصیه روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدم و او مرا بهسوى اسلام دعوت نمود، بعد از آن به من فرمود: «نام تو چیست؟» گفتم: نذیر (بیم دهنده)، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بلکه تو بشیر هستى» و مرا در صُفَّه[58] نشاند، چون هدیهاى برایش مىآمد ما را در آن سهیم، و اگر صدقهاى[59] برایش مىآمد، آن را براى ما مىفرستاد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شبى بیرون رفت، و من او را تعقیب نمودم، تا این که به بقیع - قبرستان اهل مدینه - آمده و فرمود:
«اَلسَّلامُ عَلَیکمْ دارَ قَوْمٍ مُؤمِنِین وَ اِنَّا بِکمْ لَا حِقُوْن، اِنَّاللهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُوْن، لَقَدْ أَصَبْتُمْ خَیراً بَجِیلاً، وَ سَبَقْتُمْ شَّراً طَوِیلاً». «سلامتى باد بر شما اى منزل و جایگاه قوم مومنین، ما نیز به شما پیوستنى هستیم، و ما براى خداییم، و به طرف وى باز مىگردیم، شما نیکویى بزرگ و وسیعى را نصیب شدهاید، و از شر طولانى و درازى سبقت جستهاید». بعد از آن متوجّه من شد، پرسید: «این کیست؟»، در جواب عرض نمودم: بشیر، گفت: «آیا راضى نمىشوى که خداوند شنوایى، قلب و بیناییت را از میان ربیعه الفرس - آنانى که مىگویند: اگر آنها نباشند زمین با تمام اهلش دگرگون و منقلب مىشود - به طرف اسلام آورده است». گفتم: چرا نه، اى پیامبر خدا، گفت: «اینجا چرا آمدى؟»، جواب دادم: ترسیدم که تو را اذیت و آزارى برسد و یا حشرات مؤذى زمین تو را بگزند[60]. و همچنین در نزد وى و طبرانى و بیهقى آمده: «اى بشیر، آیا خداوندى را ستایش نمىکنى، که تو را از پیشانیت از میان ربیعه - قومى که مىپندارند، اگر آنها نباشند زمین توأم با همه کسانى که در روى آن هستند واژگون مىگردد - گرفته و به اسلام آورد»[61]. این چنین در المنتخب (146/5) آمده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت مردى که از وى نام برده نشده است
ابویعلى از حرب بن سُرِیج روایت نموده که گفت: مردى از بَلْعَدَوِیه به من خبر داده گفت: پدربزرگم به من خبر داد که: به مدینه رفته و در درهاى پایین شدم، دیدم که دو مرد یک بز را با خود دارند، و خریدار به فروشنده مىگوید: در فروش این همراهم خوبى کن، مىگوید: با خود گفتم: همان هاشمى که مردم را گمراه نموده آیا این همان است؟ او مىافزاید: متوجّه شدم، که داراى جسم نیکو، پیشانى بزرگ و گشاده، بینى باریک، ابروان قوسى و از بالاترین نقطه سینهاش تا نافش چون تار سیاهى از موى سیاه کشیده شده است، و دو تکه لباس کهنه و فرسوده بر تن دارد. گوید: او به ما نزدیک شده گفت: السلام علیکم، و ما جواب سلام وى را دادیم اندک مدّتى درنگ نکرده بودم که مشترى صدا نموده گفت: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ، به وى بگو که در فروش با من خوبى نماید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دست خود را بلند نموده فرمود: «شما خودتان مالک اموالتان هستید، من میخواهم با خداوند روز قیامت در حالى ملاقات نمایم، که هیچ یکى از شما مرا از ظلمى در مال، در خون، و در ناموس مگر به حقّش، که در سهم وى روا داشته باشم، مطالبه نکند، و خداوند رحمت کند مردى را که در کار فروش، خرید، گرفتن، دادن، به جاى آوردن قرض و طلب نمودن قرض سهولت و نرمى دارد» و بعد از آن رفت.
گفتم: به خدا سوگند، نزد وى خواهم رفت، چون سخنان بسیار نیکو گفت، دنبالش رفتم گفتم: اى محمد، وى به یکبارگى خود را بهسوى من گردانیده پرسید: «چه مىخواهى؟» به او گفتم: تو همان کسى هستى که مردم را گمراه نموده، آنها را هلاک گردانیده و از عبادت آنچه پدرانشان پرستش مىکردند باز داشتهاى؟ گفت: «این را خداوند (نموده است)». به او افزودم: تو براى چه دعوت مىکنى؟ گفت: «من بندگان خداوند را بهسوى خداوند فرا مىخوانم» مىگوید: پرسیدم: چه مىگویى؟ گفت: «گواهى بده که معبود بر حقّى جز یک خدا وجود ندارد، و من محمّد پیامبر خدا هستم، و به آن چه بر من نازل فرموده است ایمان بیاور، و به لات و عزّى کافر شو و نماز را بر پا نما و زکات را بپرداز». مىگوید، پرسیدم: زکات چیست؟ گفت «غنى ما براى فقیر ما مىپردازد»، مىگوید، گفتم: به طرف چیزى بسیار بهتر دعوت مىنمایى. و مىافزاید: در روى زمین از هر تنفس کننده او برایم بدتر و مبغوضتر بود. درین حالت اندکى نگذشت که وى برایم از فرزندام و والدینم و همه مردم محبوبتر گردید. مىگوید: عرض نمودم: من دانستم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «دانستى؟» گفتم: بلى، گفت: «گواهى مىدهى که معبودى جز خدا وجود ندارد، و من محمّد فرستاده خدا هستم، و به آن چه به من نازل گردیده است ایمان مىآورى؟» گفتم: بلى، اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم من اکنون بر آبى وارد مىشوم که تعداد زیادى ازمردم بر آن زندگى مىکنند و من آنها را به طرف آن چه که تو مرا بهسوى آن دعوت نمودى، دعوت مىکنم، و امیدوارم آنها از تو پیروى و متابعت نمایند. فرمود: «آرى، دعوتشان کن»، و بر اثر دعوت وى مردان و زنان آن آب همه اسلام آوردند، بدین خاطر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دستى بر سر او کشید[62]. هیثمى (18/9) مىگوید: درین روایت راویى اى است که از وى نام برده نشده، و بقیه رجال وى ثقه دانسته شدهاند.
و احمد از انس بن مالک رضی الله عنه روایت نموده که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جهت عبادت نزد مردى از بنى نجار داخل گردید، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به او فرمود: «اى ماما (دایى)[63] بگو: «لاالهالاالله» وى گفت: من دایى هستم و یا عمو؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «نه بلکه دایى هستى» پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «بگو: لا إله إلا الله» آن مرد پرسید: آیا این برایم بهتر و نیکوست؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بلى»[64]. هیثمى (305/5) گفته است: این را احمد روایت نموده و رجال وى رجال صحیحاند.
بخارى و ابوداود از انس رضی الله عنه روایت نمودهاند که: یک پسر یهودى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را خدمت مىنمود، جوان مریض شد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم جهت عیادت وى آمد و در نزدیک سرش نشسته به او گفت: «اسلام بیاور» او به طرف پدرش در حالى که نزدش حاضر بود، متوجّه شد، پدرش به وى گفت: از ابوالقاسم اطاعت کن، و آن پسر به این صورت اسلام آورد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالى بیرون رفت که مىگفت: «ستایش و ثنا خدایى راست که وى را توسط من از آتش نجات داد»[65]. این چنین درجمع الفوائد (124/1) آمده است.
احمد و ابویعلى از انس رضی الله عنه روایت نمودهاند که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مردى گفت: «اسلام بیاور تا سلامت باشى»، وى گفت: من قلبم را از این عمل ناراضى مىیابم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «اگر چه ناراضى باشى»[66]. هیثمى (305/5) مىگوید: رجال آنها رجال صحیحاند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و دعوت نمودن ابوقحافه رضی الله عنه
طبرانى از اسماء بنت ابى بکر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: هنگام فتح، پیامر خدا صل الله علیه و آله و سلم به ابوقحافه (پدر ابوبکر صدیق رضی الله عنه گفت: «اسلام بیاور تا در امان باشى». هیثمى (305/5) گفته: رجال وى رجال صحیحاند.
و در نزد ابن سعد (451/5) از اسماء رضی الله عنها روایت است که گفت: هنگامى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد مکه شد، و پس از حصول اطمینان در مسجد نشست، ابوبکر رضی الله عنه ابوقحافه را نزدش آورد، چون پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وى را دید فرمود: «اى ابوبکر، شیخ را در همانجا چرا نگذاشتى که من نزدش مىرفتم؟، ابوبکر رضی الله عنه پاسخ داد او مستحق این است که نزد تو بیاید، از این که تو نزد وى بروى. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم او را در پیش روى خود نشانید و دست خود را بر قلبش گذاشت، بعد از آن گفت: «اى ابوقحافه، اسلام بیاور تا در امان باشى»[67] وى مىگوید: او اسلام آورد، و به کلمه حق گواهى داد. اسماء مىافزاید: ابوقحافه در حالى نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آورده شد که سر و ریشش چون ثَغَامه[68] سفید گردیده بود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «موىهاى سفید وى را تغییر دهید امّا به سیاهى تبدیلش نکنید»[69].
[1]- ضعیف. طبرانی همچنین در «مجمع الزوائد». (11/85) علت (مشکل) آن انقطاع بین علی بن ابی طلحة و ابن عباس است.
[2]- ضعیف. طبری در تفسیرش (23/125)، و احمد (228)، (1/362)، و ترمذی (3232)، و حاکم نیشابوری (2/432)، حاکم آن را از طریق دیگری از ابن عباس صحیح دانسته و ذهبی نیز با او موافقت نموده و گفته: «حسن صحیح است». در سند آن یحیی بن عماره است که جز ابن حبان کسی وی را ثقه (مورد اطمینان در روایت) ندانسته است و ابن حبان در ثقه دانستن آسانگیر است. نگا: التهذیب (1/227)، و «تحفة الأحوذی» (8/215) علامه آلبانی آن را ضعیف دانسته اما شیخ احمد شاکر آن را در مسند به شمارهی (2008) صحیح دانسته و گفته: «یحیی بن عمارة: ثقه است و ابن حبان وی را در ثقات ذکر نموده است». بخاری یحی بن عماره را در تاریخ الکبیر (4/2/296) معرفی و ترجمه نموده اما دربارهی وی هیچ جرحی (عیبی) ذکر نکرده.
[3]- ضعیف. ابن اسحق، چنانکه در سیرهی ابن هشام (2/44-45)، در سند آن یک شخص ناشناخته موجود است. نگا: البدایة و النهایة (3/123).
[4]- بخاری (1360)، مسلم (131)، و نسائی (4/90).
[5]- مسلم (134)، ترمذی (3188)، و احمد (32، 441).
[6]- حسن. طبرانی در «الکبیر» (511)، و بخاری در «التاریخ الکبیر» (4/1/51).
[7]- حسن. بیهقی در «الدلائل» (2/187)، و ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام آمده است (1/164 – 165)، هیثمی در «مجمع الزوائد» (6/15) به مانند آن را به ابی یعلی نسبت داده و دربارهی آن گفته: «رجال آن رجال صحیحند». نگا: السلسلة الضعیفة (909) (1/310)، والصحیحة (92).
[8]- هدفش پدر رسول خدا ص است. م.
[9]- حسن. ابویعلی در «مسند» (1818)، و ابونعیم در «دلائل النبوة» (128)، و ابن ابی شیبه در «المصنف» (8/440)، و بیهقی در «الدلائل» (2/204) و این روایت اخیر (روایت بیهقی) مرسل است اما دیگر روایت ها به طور موصول از جابر روایت شدهاند اما در سندشان اجلح کندی است که ضعیف است اما این روایات شواهدی دارند. نگا: مجمع الزوائد (6/20).
[10]- هدف از ضرورت در اینجا نیازمندى به پول و طعام مىباشد. م.
[11]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/202-204)، و حاکم در مستدرک (2/253 – 254) و آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده با وجود اینکه در این سند اجلح کندی وجود دارد که ضعیف است!.
[12]- ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (76)، ابن کثیر در «البدایة و النهایة» (3/64) میگوید: «از این وجه بسیار غریب است». نگا: سیرهی ابن هشام (1/181-183) چاپ دار ابن رجب.
[13]- بخاری (2731)، (2732).
[14]- طبرانی در «الکبیر» (20/16).
[15]- شترهاى سرخ از بهترین اموال در نزد عربهاى آن زمان به حساب مىرفت، و آن را خیلىها دوست داشتند، به این لحاظ در اینجا از آنها نام برده شده است.
[16]- بخاری (4210)، و مسلم (6106).
[17]- بئر معونه مکانى است در نجد که در آنجا هفتاد تن از مسلمانان (چنان که در بخارى آمده) در ماه صفر سال چهارم هجرت در اثر غدر «قبیلههاى رعل و ذکوان و عصیه» به شهادت رسیدند، و آنها را «عامر بن طفیل» به این غدر و خیانت کشانیده بود، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر مرگ اصحاب خود که در این جا به شهادت رسیده بودند، خیلى ناراحت گردید، و یک ماه بر خاینین دعا مىنمود.
[18]- ضعیف. ابن سعد در «الطبقات». (4/137).
[19]- ضعیف. ابن سعد (4/138).
[20]- ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (11480)، هیثمی در «المجمع» (7/100) میگوید: «طبرانی آن را روایت نموده و در سند آن ابین بن سفیان است که ضعیف است. ذهبی وی را تضعیف نموده است.
[21]- بخاری (4810)، و مسلم (1/76)، و ابوداود (2/238).
[22]- در حدیث بیت مَدَر وَالاوَبَر استعمال شده، بیت مدر: خانه ایست که از خاک و خشت ساخته شده باشد، و این لفظ بر شهرها و قریهها نیز اطلاق مىگردد، چون بنیان آنها غالباً از خاک و خشت مىباشد، و اهل المدر، عبارت است از اهل شهرها. امّا اهل الوبر، عبارت است از بادیه نشینان و کوچىها، به این صورت این کلمات حدیث شامل اهل شهرها و قریهها و اطراف به صورت مجموعى مىگردد.
[23]- صحیح لغیره. حاکم (1/489)، (3.155)، در سند آن یزید بن سنان است که ضعیف است اما حدیث مقداد بن الاسود نزد امام احمد (6/4) شاهد آن است. همچنین طبرانی (601)، حاکم (4/430)، و بیهقی (9/181)، و ابن منده (1084) و اسناد آن صحیح است.
[24]- هدف از زرد طلا و از سفید نقره است، یعنى به سلامت گرفتن و در صورت ممکن داخل شدن دوباره آنها به اسلام از تعلق گرفتن همه طلاها و نقرههاى دنیا برایم بهتر بود. م.
[25]- دو کوهیست محیط بر مکه.
[26]- ضعیف معضل. بیهقی در «الدلائل» (1/164)، و ابن الاثیر در «أسد الغابة» (3/206): هردو روایت از طریق ابن اسحاق. میگوید: محمدبن عبدالرحمن بن عبدالله بن الحصین التمیمی به من حدیث گفت که رسول الله صل الله علیه و آله و سلم فرمود... و حدیث فوق را ذکر کرد. محمد بن عبدالرحمن را ابن حبان موثق (ثقه) دانسته و بخاری وی را در «التاریخ» معرفی کرده اما دربارهی وی نه جرح و نه تعدیلی ذکر نکرده. این محمد از صحابه روایت نکرده است و بلکه از عوف بن الحارث از ام سلمة روایت میکند. نگا: سیرهی ابن هشام (1/160) چاپ دارابن رجب.
[27]- منظور آنست که بهسوى مردم بیرون مىروم و آنان را به خداى واحد دعوت مىکنم.
[28]- داستان اسلام عمر و خواهر و شوهر خواهرش از تمام طرق آن ضعیف است. این داستان از ثوبان و انس و اسلم مولای عمر از عمر و همچنین ابن عباس از عمر روایت شده و هیچکدام از طرق آن خالی از راویان متروک یا ضعیف نیست. ذهبی در «المیزان» (3/375) حکم به منکر بودن آن داده است. نگا: سیرهی ابن هشام (1/214) چاپ دار ابن رجب.
[29]- ضعیف. ابن اسحاق آن را بدون سند آورده است. بیهقی آن را با سند خود در «الدلائل» (2/161) روایت کرده است. ابن هشام این روایت را نه در داستان اسلام خدیجه و نه در داستان اسلام علی ذکر نکرده است. نگا: السیرة النبویة (1/157-159).
[30]- نام جایى است در مکه.
[31]- منظورش سجده است گویى که این را عیب پنداشت، زیرا در حالت سجده نمودن مقعد بلند مىگردد.
[32]- در حدیث سبعاً «هفت» به صورت مطلق ذکر شده، و هدف از آن دقیقاً معلوم نمىباشد، که هفت روز است، هفت مرتبه است، و یا چیزى دیگرى، به هر صورت ما با مراجعه به علماء هفت روز را انتخاب نمودیم. م. والله اعلم.
[33]- هدف از چهارم جزء اسلام در اینجا، چهارمین شخص در اسلام مىباشد، و عمرو بن عبسه این را به خاطرى میگوید، که هنگامى وى نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل گردید، او را نزد دو تن یافت ابوبکر رضی الله عنه و آزاد کردهاش حضرت بلال رضی الله عنه و به این صورت وى چهارم آنها گردید.
[34]- صحیح. احمد (4/112) و ابن سعد (4/185).
[35]- صحیح. احمد (4/11).
[36]- مسلم (1898).
[37]- نام جایى است در مکه.
[38]- بیهقی در «الدلائل» (2/172-173). چاپ دار الریان.
[39]- واقدی: وی محمد بن عمر واقدی است که متروک است. نگا: التقریب (2/194) در سند بیهقی واقدی وجود ندارد.
[40]- بسیار ضعیف. حاکم (3/248)، و ابن سعد در «الطبقات» (4/94)، و ابن عبدالبر در «الاستیعاب» (1/401)، در سند همهی اینها واقدی که متروک است وجود دارد.
[41]- ابى کبشه نام شوهر حلیمه سعدیه مادر رضاعى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بود، و مشرکین به عنوان استهزاء براى پیامبر خدا، ابن ابى کبشه مىگفتند. م.
[42]- مسلم در کتاب فضائل (2473) و احمد (5/174-175)، و ابن ماجه (1893)، و نسائی (6/89).
[43]- هدف ازین گفته وى نوعى از دیوانگى است که بر اثر جن زدگى و یا بعضی تأثیرات چون بادهاى معمول و خللهاى دماغى به وجود مىآید.
[44]- بسیار ضعیف. ابونعیم در «الدلائل» (77)، در سند آن واقدی که متروک است وجود دارد.
[45]- ضعیف. ترمذی (3483). و گفته: این حدیثی است غریب. این حدیث از عمران بن حصین به غیر این صورت نیز وارد شده است. آلبانی آن را در ضعیف ترمذی (690) ضعیف دانسته. باید گفت در سند آن اشکالاتی وجود دارد از جمله: شبیب بن شیبه که گرچه صدوق (بسیار راستگو) است اما در حدیث دچار وهم میشود. همچنین حسن (بصری) از عمران بن حصین نشنیده است؛ بنابراین حدیث منقطع است. از سوی دیگر حسن مدلس است (تدلیس میکند) و این حدیث را به صیغه عنعنه روایت کرده (یعنی تصریح به شنیدن نکرده است). نگا: «إغاثة اللهفان» ابن قیم. چاپ دارالغد الجدید (1/70).
[46]- ضعیف. ابن عبدالبر در «الإستیعاب» (1/323).
[47]- خبر بعثت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در اینجا مىتواند دو احتمال داشته باشد، یکى: برانگیخته شدن جنابشان از طرف خداوند جل جلاله . و دوم این که خبر فرستادن سریهاى از طرف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بهسوى طیى، قبیله عدى بن حاتم.
[48]- دینى است که در بین نصرانیت و دین صابئین قرار دارد.
[49]- شهر قدیمى است در نزدیک کوفه.
[50]- حسن. احمد (4/377-378) و حاکم (4/518-519)، و بیهقی در «الدلائل» (5/342)، و طبرانی در «الکبیر» (17/99).
[51]- پدرش همان حاتم طائى مشهور به سخاوت است، که حمایتهاى وى زبان زد عام و خاص مىباشد، و او شب و روز خود را درین سپرى مىنمود، تا مسافران و مهمانان را به خانه خود راهنمایى نموده و از آنها میزبانى نماید.م.
[52]- حسن. احمد (4/378-379)، و طبرانی در الکبیر (17/99-100)، و بیهقی در «الدلائل» (395-341)، نگا: مجمع الزوائد (6/208).
[53]- بخاری در مناقب، باب «علامات النبوة في الإسلام».
[54]- هدف از زرههاى بدر در اینجا زرههایى است که در غزوه بدر به دست مسلمان افتاده بود. م.
[55]- عجوه: نوعى از خرماهاى مدینه است.
[56]- صحیح. احمد (3/484)، (15907)، ابوداود (21/27) در کتاب جهاد، باب «حمل السلاح إلی أرض العدو».
[57]- صحیح. احمد (4/68) (16586)، (16587)، (16588).
[58]- صفّه اسم جایى است که در مسجد نبوى در مدینه قرار داشت، و فقراى مهاجرین که منزل و جایى براى سکونت نداشتند، و قومى هم از ایشان در آنجا نبود در آن محل زندگى مىکردند، اهل صفّه قرآن مىآموختند، و در هر غزوه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیرون مىرفتند، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آنها را در وقت طعام شب بر یاران خود تقسیم مىنمودو گروهى از ایشان با خود پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نان شب را صرف مىکردند، تا این که خداوند جل جلاله غنا و ثروتمندى را نصیب مسلمانان نمود. صحابى مشهور حضرت ابوهریره رضی الله عنه نیز از جمله همین اصحاب صفّه مىباشد.
[59]- چون رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم صدقه را نمىخورد. م.
[60]- صحیح. ابونعیم در «الحلیة» (2/26)، و ابن عساکر در «تاریخ دمشق» (3058).
[61]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (1236)، و در «الأوسط» (116- مجمع البحرین)، و ابن عساکر (10/310)، هیثمی در «المجمع» میگوید: «رجال آن همه ثقه (قابل اعتماد) هستند».
[62]- ضعیف. ابی یعلی در «مسند» (6830)، در این سند جهالت مرد عدوی وجود دارد. به این دلیل هیثمی این حدیث را در «مجمع الزوائد» معلل (مشکلدار) دانسته است.
[63]- پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به بنى نجار که خزرج بودند، دایى مىگفت زیرا که (سلمى) مادر پدر بزرگش عبدالمطلب از آنها بود، و این به خاطر مهربانى و نیکویى و پیوند نمودن رشته قرابت از طرف پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود.
[64]- صحیح. احمد (3/152، 154)، و ابویعلی (3512) . هیثمی آن را در مجمع (5/305) به احمد ارجاع داده و گفته: رجال آن رجال صحیحند.
[65]- صحیح. بخاری (1356)، و ابوداود (3095).
[66]- صحیح. احمد (3/109) – 181)، و ابویعلی (3765، 3879)، هیثمی میگوید: «رجال این دو سند رجال صحیحند.
[67]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (238) همچنین نگا: مجمع الزوائد (5/305).
[68]- گیاهى است داراى گل و میوه سفید.
[69]- صحیح. ابن سعد (5/451) و احمد (6/349- 350)، و طبرانی در «الکبیر» (236)، و حاکم (3/46) و نگا: مجمع الزوائد(6/173-174).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر