خروج پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براى فتح مکه و فرود آمدنش در مَرّظَهْران
طبرانى از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بهسوى مکه خارج شد، و ابُورُهُم کلثوم بن حُصَین غفارى را بر مدینه گماشت. این حرکت در دهم رمضان المبارک صورت گرفت، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم درین سفر روزه گرفت، و مردم نیز با وى روزه گرفتند، تا این که در کدِید - آبى است در میان عُسفان واَمَجْ - رسید، در آنجا روزه خود را افطار نمود، بعد به حرکت افتاد تا این که در مر ظهران - جایى است که اکنون آن را وادى فاطمه مىنامند - با ده هزار تن از مسلمانان توقّف کرد، که یک هزار از مُزَینه و سُلَیم نیز آنها را همراهى مىنمود، و در همه قبایل تجهیزات و سلاح وجود داشت، و مهاجرین و انصار بدون این که یکى از آنها تخلّف نموده باشند، با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خارج شده بودند.
تجسّس سران قریش جهت کسب اطلاعات
هنگامى که پیامر خدا صل الله علیه و آله و سلم در مَرَّ ظَهْران پایین شد - قریش از کارهاى وى اطلاعى نداشت و با قطع شدن اخبار، دیگر از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خبرى به آنها نرسید، و ندانستند که وى چه تصمیمى دارد و چه مىکند - در آن شب ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بُدَیل بن ورقاء جهت تجسّس بیرون شدند، تا ببینند که آیا خبرى را در مىیابند و از وى چیزى مىشنوند؟ عبّاس بن عبدالمطّلب قبل از اینها با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در حصهاى از راه (در مسیر هجرتش بهسوى مدینه) برخورده (و با آنها یکجاى شده بود) و ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطّلب و عبدالله بن ابى اُمَیه بن مُغِیره نیز با پیامبر خدا در میان مدینه و مکه دیدار و تلاش نموده بودند تا نزد وى بیایند، در این ارتباط امّ سلمه با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم صحبت نموده گفت: اى پیامبر خدا، پسر عمویت، پسرعمه ات، پدر خانمات مىخواهند تو را ملاقات نمایند، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من به آنها نیازى ندارم، پسرعمویم آبرویم را در مکه ریخته بود[1] و امّا پسر عمه و پدر خانمم همان کسى است که در مکه همه آن چیزها را به من گفت»[2].
هنگامى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم درباره آنها این چیزها را گفت - ابوسفیان که یکى از اطفال خود را نیز با خود داشت - گفت: به خدا سوگند، یا به من اجازه ملاقات بده، و یا این که همین طفلم را گرفته به جایى خواهیم رفت تا در آنجا از تشنگى و گرسنگى جان دهیم. چون این گفته به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، بر آنها رحم نمود و با نشان دادن نرمش، به آنان اجازه دخول داد، آنها نیز داخل شده و اسلام آوردند.
عبّاس رضی الله عنه و ترغیب قریش تا از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم امان بخواهند
هنگامى که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مَرّ ظَهْران فرود آمد، عبّاس گفت: آه از روز سیاه قریش!! اگر پیامبر خدا به زور قبل از این که از وى امان بخواهند، داخل مکه شود، این به معناى هلاک ابدى و همیشگى قریش خواهد بود. عبّاس رضی الله عنه مىگوید: بعد از آن بر قاطر سفید پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سوار شدم، و به راه افتادم تا این که به محلى به نام اراک رسیدم، و در صدد بودم که به شخص هیزم شکنى، یا صاحب شیرى، یا حاجتمندى برخورم که به مکه رفته، و مردم را از آمدن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم و جایش باخبر کند تا هر چه زودتر پیش از حمله پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و داخل شدنش به زور به مکه به نزد آن حضرت بیایند، و از وى امان بخواهند.
گفتگوى ابوسفیان با عبّاس و عمر رضی الله عنهما
عبّاس رضی الله عنه مىگوید: من در طلب آنچه دنبالش آمده بودم، به حرکت خود ادامه مىدادم، که در این میان صداى ابوسفیان و بُدَیل بن ورقاء را شنیدم که با هم گفتگو مىکردند، ابوسفیان مىگفت: تاکنون من این همه آتش و این اندازه سرباز ندیده بودم!! عبّاس رضی الله عنه مىگوید: بدیل به او مىگفت: این به خدا سوگند، آتشهاى خُزَاعه است که جنگ، آنها را برافروخته و به سوز آورده است. عبّاس رضی الله عنه مىگوید: ابوسفیان در جواب او مىگفت: خزاعه کمتر و کوچکتر از آن است که این همه آتش و لشکر از آنها باشد. عبّاس رضی الله عنه مىگوید: من صداى ابوسفیان را شناختم، و صدا زدم: اى ابوحنظله، ابوسفیان نیز صداى مرا شناخت و پاسخ داد: ابوالفضل؟ گفتم: بلى. ابوسفیان از من پرسید - پدر و مادرم فدایت - چه خبر است؟ گفتم: واى بر تو اى ابوسفیان، این رسول خداست که با مردم در اینجا آمده، و آه از روز سیاه قریش! ابوسفیان گفت: - پدر و مادرم فدایت - پس چاره چیست؟ عبّاس رضی الله عنه مىگوید: گفتم: اگر به تو دست یابد گردنت را خواهد زد، با من بر این قاطر سوار شو تا تو را نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ببرم و از وى براى تو امان بخواهم. عبّاس رضی الله عنه مىگوید: ابوسفیان با من بر قاطر سوار شد و - بُدَیل بن ورقاء و حکیم بن حِزام - دوتن همراهان وى (به طرف مکه) رفتند، و من با وى حرکت نمودم. و هر گاه بر آتشى از آتشهاى برافروخته شده مسلمانان عبور مینمودم، مىگفتند: این کیست؟ و چون قاطر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را مىدیدند مىگفتند: عموى پیامبر است که بر قاطر وى سوار شده است، تا اینکه بر آتش عمربن الخطاب رضی الله عنه عبور نمودم. عمر رضی الله عنه گفت: این کیست؟ و به طرفم برخاست. و چون ابوسفیان را بر پشت سر قاطر دید فریاد برآورد: ابوسفیان دشمن خدا!! سپاس خدایى را که تو را بدون عهد و پیمانى به چنگال ما گرفتار کرد. این را گفت و به شتاب به طرف پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دوید، من نیز قاطر را دوانیدم تا این که از وى به اندازهاى که یک چهارپاى از یک مرد آهسته سبقت مىجوید، سبقت جستم، از قاطر پایین آمدم و نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد گردیدم. عمر نیز داخل شد، و گفت: اى رسول خدا، این ابو سفیان است که بدون هیچ گونه عهد و پیمان، خداوند او را به چنگال ما انداخته است، بگذار تا خودم گردنش را بزنم. عبّاس رضی الله عنه مىافزاید: من صدا زدم، اى پیامبر خدا من او را پناه دادهام، بعد از آن نزدیک پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نشستم و گفتم: نه به خدا امشب بدون من با وى کسى مجلس خصوصى نداشته است. عبّاس رضی الله عنه مىگوید: چون عمر رضی الله عنه درباره وى خیلى اصرار نمود گفتم: اى عمر! آرام باش. به خدا سوگند اگر این از مردان بنى عدى بن کعب مىبود این را نمىگفتى ولى چون مىدانى وى از مردان بنى عبد مناف است این حرف را میگویى. عمر رضی الله عنه در پاسخ به من گفت: اى عبّاس آرام باش!! به خدا سوگند من روزى که تو مسلمان شدى از اسلام تو این قدر خوشحال شدم که از اسلام پدرم، اگر اسلام مىآورد، این قدر خوشحال نمىشدم، و این به خاطر چه بود؟ به خاطر این که من دانستم اسلام آوردن تو براى رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از اسلام خطاب محبوبتر بود. پیامبر اسلام در این میان گفت: «اى عبّاس امشب او را به نزد خود ببر، و چون صبح شد به نزد من بیاورش». من او را به جاى خود بردم و شب را نزد من سپرى نمود، و چون صبح شد او را نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بردم.
شهادت ابوسفیان بر کمال اخلاق پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و مسلمان شدنش
هنگامى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ابوسفیان را دید، گفت: «واى بر تو اى ابوسفیان! آیا هنوز وقت آن نرسیده که شهادت بدهى که معبود بر حقى جز یک خدا نیست؟» ابوسفیان گفت: پدر و مادرم فدایت، راستى چه اندازه کریم و بردبار، و به خویشاوندان مهربان هستى!! من نیز گمان کردم که اگر به جز خداى واحد، خدایى مىبود براى من کارى انجام داده بود. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «واى بر تو اى ابوسفیان، آیا هنوزوقت آن نرسیده است که بدانى من رسول خدا هستم؟» ابوسفیان پاسخ داد: پدر و مادرم فدایت، راستى چه اندازه بردبار و کریم و به خویشاوندان مهربان هستى!! در این باره تا اکنون در قلبم چیزى وجود دارد. در این موقع عبّاس به او گفت: واى بر تو اى ابوسفیان، اسلام بیاور و قبل از این که گردنت زده شود شهادت بده که معبودى جز یک خدا نیست و محمّد صل الله علیه و آله و سلم رسول خداست. عبّاس مىگوید: آن گاه ابوسفیان به کلمه حق شهادت داد و مسلمان شد.
کسانى را که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در روز فتح به آنان امان داده بود
عبّاس رضی الله عنه در دنباله سخن مىافزاید: گفتم: اى رسول خدا، ابوسفیان مردى است فخر دوست، بنابراین به وى امتیازى بده. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بلى، هر کس به خانه ابوسفیان داخل شود در امان است، و هر کس دروازه خانهاش را ببندد درامان است، و هر کس به مسجد الحرام داخل شود در امان است». هنگامى ابوسفیان برخاست تا برود، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «اى عبّاس او را در این دره در دماغه کوه نگه دار، تا لشکر خداوند بر او عبور کنند، و او آنها را ببیند».
عبّاس رضی الله عنه مىگوید: من با وى خارج شدم تا این که وى را در همان تنگناى وادى نگه داشتم، در جایى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دستور داده بود تا او را نگه دارم. عبّاس مىگوید: همه قبایل با پرچمهاى خود از مقابل وى عبور نمودند، و هرگاه قبیلهاى مىگذشت ابوسفیان مىپرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ مىگفتم: بنوسُلَیم، اومى گفت: مرا با سلیم چه کار؟ عبّاس میگوید: باز قبیلهاى مىگذشت، او مىگفت: اینها کیستند؟ مىگفتم: مُزَینه، او مىگفت: مرا با مزینه چه کار؟ تا این که قبیلهها همه گذشتند و هر قبیلهاى که مىگذشت او میگفت: اینها کیستند؟ و من به او مىگفتم: بنو فلان و او مىگفت: مرا با بنى فلان چه کار؟ تا این که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به (کتیبه) الخضراء (گروه سبز) آمد[3] که در آن مهاجرین و انصار شامل بود، و همه غرق در آهن بودند و تنها حلقههاى چشمشان از میان آهن پیدا بود و بس، ابوسفیان گفت: سبحان الله، اى عبّاس اینها کیستند؟ گفتم: این پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم است که در میان مهاجرین و انصار قرار دارد. ابوسفیان گفت: هیچ کس را طاقت و یاراى مقاومت در برابر اینها نیست. به خدا سوگند، اى ابوالفضل سلطنت و پادشاهى برادر زاده ات بسیار بزرگ شده است!! گفتم: اى ابوسفیان، ابن نبوت و رسالت است (نه سلطنت و پادشاهى). ابوسفیان پاسخ داد: پس آرى. عبّاس مىگوید: گفتم: اکنون نزد قومت برو. عبّاس مىگوید: ابوسفیان خارج شد، تا این که در مکه نزد قوم خود آمده و به صداى بلند خود فریاد کشید: اى قریش این محمّد است که با سپاه بسیار بزرگى آمده که شما تاب مقاومت در مقابلش را ندارید. وهر کسى که داخل خانه ابوسفیان شود او در امان است. هند خانم ابوسفیان دختر عُتْبَه برخاست و سبیلهاى او را گرفته صدا زد: این سیاه پست را بکشید، زشت باد روى همچو خبر آور قومى. ابوسفیان گفت: واى بر شما. این زن شما را فریب ندهد، چون محمّد با سپاهى آمده است که شما طاقت مقاومت با وى را ندارید، هر کسى که داخل خانه ابوسفیان شود در امان است. آنهاگفتند: واى بر تو، خانه تو به ما چه سودى مىتواند برساند؟ ابوسفیان گفت: هر کسى که دروازه خانه خود را ببندد در امان است، و کسى که داخل مسجد شود، در امان است. مردم چون این سخن را شنیدند طرف خانههاى خود و به طرف مسجد پراکنده شدند. هیثمى (167/6) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده و رجال وى رجال صحیحاند.
چگونگى ورود پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به مکه
حدیث را همچنین بیهقى به همین درازیش، چنان که در البدایه (291/4) آمده، روایت نموده، و ابن عساکر نیز آن را از طریق واقدى از ابن عبّاس رضی الله عنه ، چنان که در کنز العمال (295/5) آمده، روایت کرده... و چنان که قبلاً در روایت طبرانى گذشت آن را یادآور شده، در سیاق وى آمده: بعد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم پس از خارج شدن ابوسفیان به عبّاس گفت: «او را در تنگناى دره در دماغه کوه نگه دار تا این که لشکر خدا بر وى عبور نماید، و او آن را ببیند». عبّاس مىگوید: من او را در همان تنگناى دره در دماغه کوه آورده و نگه داشتم، و هنگامى که ابوسفیان را نگه داشتم گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مىکنید؟ عباس: پاسخ داد: اهل نبوت غدر و خیانت نمىکنند ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان گفت: چرا آن وقت نگفتى؟ این را به من مىگفتى که من به تو کارى دارم تا مطمئن مىبودم و چنان حالتى برایم رخ نمىداد. عبّاس به او گفت: به این فکر نبودم که تو به این راه مىروى[4]. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم یاران خود را آماده نمود، و قبایل به سرکردگى رهبران خود، و کتیبهها با بیرقهاى خود گذشته و نخستین دستهاى را که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم پیش نموده بود خالدبن ولید با بنى سُلَیم بود که تعدادشان به یکهزار مىرسید، آنها پرچمى داشتند که آن را عبّاس بن مِرداس حمل مىنمود، و پرچم دیگرى را خفافبنندبه حمل مىکرد، و پرچم سومى را حجاج بن عِلاط دردست داشت، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: خالدبن ولید. گفت: همان بچه. عبّاس گفت: بلى. و چون خالد به عبّاس رسید که ابوسفیان در پهلویش قرار داشت، سه مرتبه تکبیر گفتند و رفتند. بعد در عقب وى زُبیر بن عوام با پانصد تن عبور نمود که عدّه اى از آن مهاجرین و بقیه از گروههاى مختلف مردم گرد آمده بودند، و با خود پرچم سیاه داشت. هنگامى که در برابر ابوسفیان رسید، سه مرتبه تکبیر گفت، و همراهانش نیز تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: این کیست؟ عبّاس پاسخ داد: زبیربن عوام. گفت: خواهر زادهات؟ عبّاس گفت: آرى. بعد از آن یک گروه سیصد نفرى از غِفار عبور نمود که پرچم آنها را ابوذر غفارى و گفته شده ایماءبن رَحَضَه حمل مىنمود، هنگامى که اینها با وى برابر شدند سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اى ابوالفضل اینها کیستند؟ عبّاس گفت: بنو غِفار. ابوسفیان گفت: مرا به بنى غفار چه؟ بعد از آن قبیله اسلم که متشکل از چهار صد تن بود عبور نمود، و در آن دو پرچم قرار داشت، یکى آنها را بُرَیدَه بن حُصَیب حمل مىنمود و دیگرى را ناجیه بن اعجم. هنگامى که اینها نیز در برابر وى رسیدند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: اسلم. ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل مرا به اسلم چه؟ در میان ما و ایشان هیچ انتقامگیرى هرگز نبوده است. عبّاس به وى گفت: اینها قومى مسلماناند و به اسلام داخل شدهاند. بعد از آن بنوکعب بن عمرو با پانصد تن گذشت که پرچم آنها را بِشربن شیبان حمل مىنمود. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عباس گفت: اینها کعب بن عمرو هستند (خُزاعه). ابوسفیان گفت: آرى، اینها هم پیمانان محمّداند. هنگامى که آنها در برابر وى رسیدند سه مرتبه تکبیر گفتند. بعد از آن مُزَینه در یک گروهى متشکل از هزار تن عبور نمود که در آن سه پرچم و صد اسب وجود داشت، که پرچمهاى آن را نُعمان بن مُقرن، بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو حمل مىنمودند. اینها چون در برابر ابوسفیان رسیدند، تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت: مزینه. گفت اى ابوالفضل، مرا با مزنیه چه کار که از کوههاى خود نزدم آمده و حرکت جنگافزار و سلاحهاىشان را به نمایش مىگذارد. بعد از آن جُهَینه درگروه متشکل از هشت صد تن با سران خود که درآن چهار پرچم وجود داشت گذشت، پرچمهاى این گروه را اینها حمل مینمودند: ابوزُرعه مَعْبد بن خالد، سُوزید بن صَخْر، رافع بن مکیث و عبدالله بن بدر. هنگامى که در برابر وى رسیدند اینها نیز سه مرتبه تکبیر گفتد. بعد از آن کنانه، بنولیث، ضَمْره و سعد بن بکر در یک گروه متشکل از دویست تن که پرچمشان را ابوواقد لیثى حمل مىنمود، عبور نمودند. هنگامى که اینهادر برابر ابوسفیان قرار گرفتند، سه مرتبه تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس گفت بنوبکر. گفت: آرى، به خدا سوگند اهل شوم، اینها همان کسانىاند که محمّد به خاطر[5] آنها بر ما لشکرکشى نموده است، ولى به خدا، با من در آن کار نه مشورت شده بود، و نه من آن را دانستم و همان وقتى که از آن مطلع شدم آن رانپسندیدم، ولى آن کارى بود که تقدیر بر آن رفته بود. عبّاس گفت: خداوند براى تو در لشکرکشى و جنگ محمّد صل الله علیه و آله و سلم بر شما اراده خیر نموده که همگىتان بر اثر آن به اسلام داخل شدید.
واقدى مىگوید: عبداللهبن عامر از ابوعَمرو بن حِماس به من گفت: که بنولیث به تنهایى خود که دویست و پنجاه تن بودند عبور کردند، و پرچم آنها را صعب بن جَثّامه حمل مىنمود، هنگامى که وى عبور نمود همهشان تکبیر گفتند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: بنولیث. سپس اشجع گذشت، و آنها آخرین کسانى بودند که عبور نمودند، گروهشان متشکل از سیصد تن بود و با خود پرچمى داشتند که آن را مَعْقرل بن سنان حمل مىکرد و پرچم دیگرى در دست نُعَیم بن مسعود قرار داشت. ابوسفیان گفت: اینها سرسختترین دشمنان محمد صل الله علیه و آله و سلم از میان عرب بودند. عباس گفت: خداوند اسلام را وارد قلبهاى آنها گردانیده، و این یک فضیلت است از جانب خداوند. ابوسفیان خاموش ماند، سپس افزود: محمّد تاکنون نگذشته است؟ عبّاس گفت: آرى، اوتاکنون عبور ننموده ولى اگر کتیبهاى را که محمّد صل الله علیه و آله و سلم در آن قرار دارد ببینى، در آن آنقدر آهن، اسبان و مردان هستند که هیچ کسى را در مقابلشان یاراى مقاومت نیست!! ابوسفیان گفت: اى ابوالفضل، آرى به خدا، من نیز چنین مىپندارم!! کى در مقابل اینها تاب مقاومت را در خود دارد؟! هنگامى که کتیبهالخضراى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نمودار شد، سیاهى و غبارى از جلو سم اسبان به هوا بلند گردید، و مردم از مقابل آن دو مىگذشت و ابوسفیان در هر مرتبه مىپرسید: محمّد نگذشته است؟ عبّاس پاسخ میداد: خیر تا این که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سوار بر شتر قصواى خود در حالى که در میان ابوبکر و اُسَید بن خُضَیر قرار داشت و براىشان صحبت مىکرد از مقابل آن دو عبور نمود. عبّاس گفت: این پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان کتیه الخضراى خود است، در آن مهاجرین و انصار قرار دارند، و در آن پرچمها و پرچمهاست. با هر قهرمان از انصار پرچمى بود، و آن چنان غرق در آهن بودند که جز حلقههاى چشمشان دیگر چیزى نمودار نبود. عمربنالخطاب رضی الله عنه در آن میان صداى بلندى داشت، او که نیز غرق در آهن بود، با همان صداى بلند خود صفوف آنها را ترتیب و تنسیق نموده، و براى جنگ آماده مىساخت. ابوسفیان پرسید:اى ابوالفضل، این مردى که به صداى بلند حرف مىزند کیست؟ عبّاس پاسخ داد: او عمربن الخطاب است. ابوسفیان در ادامه سخنان خود افزود: به خدا سوگند،شان و شوکت بنى عدى بعد از آن قلّت و ذلّت اکنون بالا گرفته است. عبّاس گفت: اى ابوسفیان: خداوند چیزى را که بخواهد توسط چیزى بلند مىکند، و مسلّماً عمر از جمله کسانى است که اسلام وى را بلند نموده است. وى مىافزاید: در کتیبه دو هزار زره بود. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم پرچم خود را براى سعدبن عُباده داده بود، که وى در پیشاپیش کتیبه حرکت مىکرد. چون وى با پرچم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عبور نمود، فریاد کشید: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، امروز روزى ست که حرمت در آن حلال مىشود[6]، و امروز روزى است که خداوند قریش را ذلیل ساخته است. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از پیش روى مىآمد تا این که در برابر ابوسفیان رسید، ابوسفیان فریاد برآورد: اى رسول خدا، امروز به کشتار و قتل قومت دستور دادهاى؟ سعد و همراهانش هنگامى که از نزد ما گذشتند چنان مىپنداشتند، وى به من گفت: اى ابوسفیان، امروز روز کشتار و جنگ است، و امروز روزى است که حرمت در آن حلال مىشود، و امروز خداوند قریش را ذلیل ساخته است. در ارتباط با قومت بر خداوند سوگندت مىدهم، چون تو نیکوترین مردم، و با صله رحمترین آنها هستى. عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان گفتند: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ما مىترسیم که سعد امروز به قریش حمله ببرد، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اى ابوسفیان، امروز روز مرحمت است، امروز روزى است که خداوند قریش را در آن عزت داده است». عبّاس مىگوید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم کسى را براى سعد فرستاد، و با عزل او پرچم را به قیس سپرد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پنداشت که اکنون هم پرچم از سعد نرفته است، چون پرچم براى پسر وى تعلّق گرفت، ولى سعد از تحویل دادن پرچم بدون نشانهاى از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ابا ورزید. به این صورت پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دستار (عمامه) خود را براى وى فرستاد و سعد با شناختن آن، پرچم را به پسرش قیس داد[7].
این حدیث را طبرانى از ابولیلى رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: ما با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم قرار داشتیم و او به ما فرمود: ابوسفیان در اراک[8] است، ما به آنجا رفته و او را دست گیر نمودیم، و مسلمانان با غلافهاى شمشیر خود او رامحاصره نمودند تا این که او را نزد پیامبر آوردند، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «واى بر تو، اى ابوسفیان من براى شما دنیا و آخرت را آوردهام، اسلام بیاورید تا در امان و محفوظ باشید». عبّاس رضی الله عنه با وى دوست بود و در این میان براى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: اى پیامبر خدا، ابوسفیان مردى است شهرت پسند. به این لحاظ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم منادیى را به مکه فرستاد تا براى مردم ابلاغ نماید که: «کسى دروازه خود را بند نمود در امان است، و کسى که سلاح خود را انداخت در امان است و کسى که داخل خانه ابوسفیان شد، در امان است». بعد از آن، آن حضرت عبّاس را با ابوسفیان روان نمود تا این که درعقبه ثَنِیه نشستند، در آن هنگام بنى سُلَیم آمدند، ابوسفیان پرسید: اینها کیستند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها بنى سُلَیم هستند. ابوسفیان گفت: مرا با بنى سلیم چه کار؟ بعد از آن حضرت على ابن ابى طالب در میان مهاجرین آمد. ابوسفیان پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ عباس گفت: على بن ابى طالب در میان مهاجرین. بعد از آنها پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان انصار آمد، ابوسفیان پرسید: اى عبّاس اینها کیستند؟ عبّاس به او جواب داد: اینها مرگ سرخ هستند! این پیامبر خدا در بین انصار است. ابوسفیان به عبّاس گفت: من پادشاهى کسرى و قیصر را دیدهام، ولى مانند سلطنت و پادشاهى برادر زاده تو را ندیدهام. عبّاس گفت: این نبوت است[9] (نه پادشاهى و سطلنت آن چنان که تو مىپنداى). هثیمى (170/6) مىگوید: این را طبرانى روایت نموده ودر آن حَرْب بن حسن طَحَّان آمده، که وى ضعیف مىباشد، ولى از جانب بعضى ثقه دانسته شده است.
طبرانى از عروه به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با دوازده هزار (سپاه) خود، متشکل از مهاجرین و انصار، اسلم، غِفار، جُهَینه و بنى سُلیم بیرون شد، وحرکت خویش را با یدک (جلوکش) نمودن اسبان خود آغاز نمودند تا این که در مَرّظَهْران توقّف نمودند، و قریش ازین واقعه هیچ اطلاعى نداشت. قریش حکیم به حِزام و ابوسفیان را نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم روان نموده گفتند: یا از وى براى مان امان بگیرید و یا این که همراهش اعلان جنگ نمایید. ابوسفیان و حکیم بن حزام براى این مطلب بیرون شدند، و با بُدیل بن ورقاء روبرو گردیدند، و او را نیز با خود گرفتند، تا این که - در هنگام شب - به اراک در نزدیک مکه رسیدند، و در آنجا خرگاهها و لشکر را دیدند و شیهه اسبان به گوششان رسید. این حالت آنها را ترسانید، و از آن به وحشت افتاده و هراسان شده گفتند: اینها بنى کعب هستند که جنگ آنها را به هیجان آورده است. بُدیل گفت: اینهااز بنى کعب بزرگتر هستند!! که مجموع آنها به این حد نمىرسد. آیا اینها هوازناند که به خاطر اشغال سرزمین ما به اینجا آمدهاند؟ به خدا، این را ما نیز نمىدانیم، اینها چون انبوه حجاجاند. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در پیش روى خود یک دسته از سواران را ارسال نموده بود که جاسوسان را گرفتار مینمودند، و قبیله خُزاعه نیز در راه هیچ کسى را اجازه نمىداد تا عبور نماید.
هنگامى که ابوسفیان و همراهانش داخل اردوگاه مسلمین شدند، همان دسته سواران آنها را درتاریکى شب گرفتار نمودند، و با هراس از کشته شدنشان آنها را آوردند. حضرت عمر رضی الله عنه به طرف ابوسفیان برخاست و یک ضربه بر گردن وى وارد نمود، مردم اطراف او را گرفتند و او را با خود بیرون نموده، خواستند نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل نمایند، اما ابوسفیان از کشته شدن بر خود ترسید - عبّاس بن عبدالمطلب رضی الله عنه که در زمان جاهلیت رفیق وى بود - (در میان لشکر اسلام حضور داشت) و ابوسفیان با صداى بلند فریاد کشید: آیا مرا به عبّاس حواله نمىکنید؟ درین هنگام عبّاس رضی الله عنه فرا رسید، و از وى دفاع نمود و مردم را از دورش دور نمود، و از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خواست تا ابوسفیان را تسلیم وى کند و منزلت خود را در میان قوم به نمایش گذاشت. عبّاس رضی الله عنه وى را در تاریکى شب سوار نموده، در میان اردوگاه گردانید، تا این که همه مردم او را دیدند، عمر رضی الله عنه براى ابوسفیان هنگامى که ضربهاى به گردنش وارد آورده بود گفت به خدا سوگند به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نارسیده مىمیرى. وى عبّاس را به فریادرسى فرا خوانده گفت: مرا مىکشند، چون عبّاس آمد، او را از چنگال مردم رهانید، و نگذاشت زیاده او را زیر بار حرفهاى خود داشته باشد.
چون ابوسفیان کثرت مردم و اطاعتشان را دید گفت: چون امشب اجتماعى مردمى را ندیده بودم. عبّاس رضی الله عنه او را از دست آنها نجات بخشید، و به او گفت: اگر اسلام نیاورى، و شهادت ندهى که محمّد صل الله علیه و آله و سلم پیامبر خداست کشته مىشوى. وى خواست تا آنچه را عبّاس به او دستور مىداد تکرار نماید، ولى زبانش به آن نمىگشت، و شب خود را با عبّاس سپرى نمود. اما حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد شده اسلام آوردند، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از آنها در ارتباط با اهل مکه سئوالهایی کرد. چون اذان نماز صبح گفته شد، مردم براى نماز خارج شدند، ابوسفیان ترسید و گفت: اینها چه مىخواهند؟ عبّاس پاسخ داد: اینها مسلمان هستند و آماده حضور پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مىشوند، عبّاس با وى خارج شد. هنگامى که ابوسفیان آنها را دید، گفت: اى عبّاس: اگر اینها را به هر کار مأمور کند انجام مىدهند؟ عبّاس به او گفت: اگر آنها را ازخوردن و نوشیدن باز دارد، از وى اطاعت مىکنند. عبّاس در ادامه سخنان خود براى ابوسفیان افزود: با وى درباره قومت صحبت کن، که او ایشان راعفو مىکند. عبّاس ابوسفیان را آورد تا این که او را نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم داخل نمود، عبّاس آن گاه فرمود: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم این ابوسفیان است، ابوسفیان زبان به سخن گشوده گفت: اى محمد، من از خداى خود نصرت و مدد خواستم، و تو نیز از خدایت نصرت خواستى، به خدا سوگند تو را دیدم که بر من غالب شدى!! اگر خدایم به حق مىبود، و خداى تو باطل، حتماً من بر تو غالب مىآمدم!! بعد از آن شهادت داد که معبودى جز یک خدا نیست، و محمّد صل الله علیه و آله و سلم رسول خداست.
سپس عبّاس گفت: اى رسول خدا، دوست دارم به من اجازه دهى تا نزد قومت رفته، و آنها را از این چیزى که نازل شده بیم دهم، و آنها را بهسوى خدا و پیامبرش دعوت نمایم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او اجازه داد. عبّاس باز خطاب به پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براىشان چه بگویم؟ ازین چیزها چیزى که امان را افاده نماید به من بگو تا آنها به آن اطمینان پیدا نمایند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «براىشان بگو: کسى که شهادت داد معبودى جز یک خدا نیست و او واحد و لا شریک است، محمّد صل الله علیه و آله و سلم بنده و رسول اوست، در امان است. و کسى که نزد کعبه نشست و سلاح خود را گذاشت در امان است.و کسى که دروازهاش را بر خود بست در امان است». عبّاس ادامه داد: اى رسول خدا، ابوسفیان پسر عموى ماست ودوست دارد تا با من برگردد، اگر براى وى امتیاز نیکویى بدهى (بهتر خواهد بود). پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «کسى که داخل خانه ابوسفیان شود نیز در امان است». ابوسفیان به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم چنین تلقین مىنمود: و خانه ابوسفیان در سمت بالاى مکه است، کسى که داخل خانه حکیم بن حزام شد، و دست از جنگ کشید در امان است و خانه وى در پایان مکه است. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عبّاس را بر همان قاطر سفیدش که دحیه کلبى آن را به وى اهدا نموده بود، سوار نمود. و عبّاس رضی الله عنه در حالى که ابوسفیان در پشت سرش سوار بود، حرکت کرد. چون عبّاس رفت، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در دنبال وى عدهاى را فرستاد و گفت: او را دریافته و دوباره نزد من برگردانید، و براىشان از آنچه بر آن ترسیده بود صحبت نمود. فرستاده پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم او را دریافت، ولى عباس رضی الله عنه رضایت به برگشت نداد و گفت آیا پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از این مىترسد که ابوسفیان به رضاى خود به طرف گروه اندکى برگشته و پس از اسلام خود کافر مىشود؟ فرستاده پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: وى را نگه دار، و عبّاس او را نگه داشت. ابوسفیان در این حالت گفت: اى بنى هاشم آیا غدر و خیانت مىکنید؟ عبّاس به او پاسخ داد: نه ما غدر و خیانت نمىکنیم، ولى من با تو کارى دارم. ابوسفیان پرسید: کار تو چیست؟ تا برایت انجام دهم. عبّاس گفت: آن را چون خالدبن ولید و زبیر بن عوام آمد خودت مىدانى.
به این صورت عبّاس رضی الله عنه در تنگناى نارسیده به اراک در ناحیه مرظهران توقف نموده، و ابوسفیان بادرک نمون سخن عبّاس تا حدى مطمئن شده بود. بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم نیروهاى سوار را یکى دنبال دیگرى فرستاد، و همین نیروهاى سوار را به دو بخش تقسیم نمود: اول زبیر را سوق داد و از دنبال وى نیروهاى سوارهاى را که متشکل از اسلم، غفار و قضاعه بودند سوق داد. ابوسفیان پرسید: اى عباس، این رسول خداست؟ عبّاس پاسخ داد: خیر، این خالدبن ولید است. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در پیشاپیش خود سعدبن عباده رضی الله عنه را به کتیبه انصار فرستاد. سعدبن عباده گفت: امروز روز کشتار و جنگ است، امروز حرمت حلال مىشود. بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در کتیبه ایمان که متشکل از مهاجرین و انصار بودوارد گردید. هنگامى که ابوسفیان چهرههاى ناشناس زیادى را مشاهده نمود، پرسید: اى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم تعداد را زیاد نمودهاى، و یا این که این چهرهها را بر قوم خود ترجیح دادهاى؟ پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به او پاسخ داد: «این را تو و قومت نمودید، هنگامى که شما مرا تکذیب کردید، اینها تصدیقم کردند، و هنگامى که شما اخراجم نمودید، یارى و مددم کردند». در آن روز با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم اقرع بن حابس، عبّاس بن مرداس، و عیینه بن حصن بن بدرالفزارى حضور داشتند. هنگامى که ابوسفیان آنها را در اطراف پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دید پرسید: اى عباس! اینها کیستند؟ پاسخ داد: این کتیبه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم است، و همین دسته مرگ سرخ را با خود همراه دارد!! اینها مهاجرین و انصاراند. ابوسفیان گفت: اى عبّاس حالا حرکت کن، من چون امروز لشکر و گروه را هرگز ندیده بودم. زبیر رضی الله عنه در همان دسته خود حرکت نمود تا این که در حجون[10] توقّف نمود. خالد رضی الله عنه حرکت نمود تا این که از سمت پایانى شهر مکه وارد گردید. در خلال راه اوباشهاى بنى بکر باوى روبرو شدند، و دست به جنگ بردند، درین درگیرى خداوند جل جلاله آنها را مغلوب گردانید، و تعدادى از آنها در حزوره[11] به قتل رسیدند، تا این که عقب نشینى نموده و به خانههاى خود پناه بردند، و تعدادى از آنها سوار بر اسبان خود شده و به خندمه[12] روانه گردیدند، و مسلمانان به دنبال خالدبن ولید وارد شدند، و خود پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از عقب مردم، و پس از ورود آنها، قدم به مکه گذاشت، و ندا کنندهاى فریاد برآورد، کسى که دروازهاش را بر خود ببندد، و از جنگ دست بردارد در امان است. ابوسفیان نیز در مکه فریاد کشید: اسلام بیاورید در امان و محفوظ مىباشید. و عبّاس را خداوند از چنگال آنها (اهل مکه) نگه داشت. هند بنت عتبه آمد و از ریش ابوسفیان گرفته فریاد کشید: اى آل غالب این پیرمرد احمق را بکشید. ابوسفیان (بالحن مهاجمى برایش) گفت: ریشم را بگذار، به خدا سوگند یاد مىکنم که اگر مسلمان نشوى گردنت زده خواهد شد. واى بر تو زن، او با حق آمده است، داخل خانه ات شو - راوى مىگوید: گمان مىبرم که به او گفت -: و خاموش باش. هیثمى (173/6) مىگوید: این را طبرانى به شکل مرسل روایت کرده و در آن ابن لهیعه آمده که حدیث وى حسن مىباشد، ولى در آن ضعف نیز هست. این حدیث را همچنین ابن عائذ در مغازى عروه به همین طولش، چنان که در الفتح (4/8) آمده، روایت نموده و بخارى آن را از عروه به اختصار روایت کرده و همچنان بیهقى (119/9) این حدیث را به اختصار روایت نموده است.
اسلام آوردن سهیل بن عمرو و شهادتش به نرمخویى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
واقدى، ابن عساکر و ابن سعد از سهیل بن عمرو رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: هنگامى که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیروزمندانه وارد مکه گردید، من داخل خانه خود شده، در را بر خود بستم. پسرم عبدالله بن سهیل را فرستادم تا از محمّد صل الله علیه و آله و سلم برایم امان بخواهد، چون من بر جان خود مىترسم که کشته شوم. پسرم عبدالله بن سهیل رفته گفت: اى پیامبر خدا، آیا پدرم را امان مىدهى؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پاسخ مىدهد، بلى، او در امان خداست، و باید خارج شود. بعد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم براى آنهایى که در اطرافش بودند مىگوید: «کسى که از شما با سهیل روبرو مىشود باید به طرف وى تیز نگاه نکند، و او باید خارج شود، به جانم سوگند، سهیل از عقل و شرف برخوردار است، و شخصى مثل وى از اسلام بىخبر نمانده است، اما گذاشتن هر چیزى در مقابل قدرت الهى بىفایده است».
آن گاه عبدالله به طرف پدر خود بیرون شده و او را از گفته پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با خبر مىکند، سهیل مىگوید: به خدا سوگند، وى در کوچکى و بزرگى خود مهربان و نیکوست. سهیل بعد از آن گاهى به پیش مىرفت و گاهى به عقب. وى با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به طرف حنین بیرون شد، و درین خروج خود هنوز مشرک بود، تا این که در جعرانه[13] اسلام آورد، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن روز صد رأس شتر از غنایم حنین را به او بخشید[14]. این چنین در کنزالعمال (294/5) آمده، و مانند این را حاکم نیز در المستدرک (281/3) روایت نموده است.
گفتار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم براى اهل مکه در روز فتح
ابن عساکر از عمربن الخطاب رضی الله عنه روایت نموده، گفت: در روز فتح که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مکه حضور داشت، دنبال صفوان بن امیه، ابوسفیان بن حرب و حارث بن هشام کسانى را ارسال داشت - عمر رضی الله عنه مىگوید: گفتم: اکنون خداوند ما را بر آنها مسلّط گردانیده است، من به آنها عملکردهاىشان را که انجام داده بودند، بازگو خواهم نمود - تا این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «مثال من و شما همانند یوسف است که هنگام دیدار با برادرانش گفت:
﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢﴾ [یوسف:92].
ترجمه: «امروزملامت و توبیخى بر شما نیست، خداوند شما را مىبخشد، و او ارحم الراحمین است».
عمر رضی الله عنه گوید: من از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به خاطر این که مبادا آن حرفهایم به او رسیده باشد، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به آنها اعلام عفو نمود، خیلىها خجالت زده شدم. این چنین در الکنز (292/5) آمده.
و در نزد ابن زنجویه در کتاب الاموال از طریق ابن ابى حسین روایت است، که گفت: هنگامى که پیامبرخدا صل الله علیه و آله و سلم مکه را فتح نمود، داخل خانه کعبه گردید، بعد از آن بیرون رفت و دستهاى خود را بر دروازه گذاشته فرمود: «چه مىگویید؟» سهیل بن عمرو گفت: ما خیر مىگوییم، و خیر توقع داریم، تو برادر کریم و برادر زاده بزرگوارما هستى، و اکنون بر ما پیروز شدهاى. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم (با شنیدن این سخن از آنها) گفت: «من چنان که برادرم یوسف گفته است مىگویم: (لا تثریب علیکم الیوم). این چنین در الاصابه (93/2) آمده.
این را بیهقى (118/9) از طریق قاسم بن سلام بن مسکین از پدرش، از ثابت بنانى از عبدالله بن رباح از ابوهریره رضی الله عنه روایت نموده.... و حدیث را آورده و در آن آمده: وى مىگوید: بعد از آن، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به کعبه آمد و از هر دو طرف دروازه کعبه گرفته گفت: «چه مىگویید؟ و چه فکر مىکنید؟» آنها گفتند: مىگوییم: برادر زاده، و پسرعموى بردبار و مهربان ما هستى. راوى مىگوید: آنها این را سه مرتبه گفتند. سپس پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: چنان که یوسف گفته بود من نیز آن چنان مىگویم:
﴿قَالَ لَا تَثۡرِيبَ عَلَيۡكُمُ ٱلۡيَوۡمَۖ يَغۡفِرُ ٱللَّهُ لَكُمۡۖ وَهُوَ أَرۡحَمُ ٱلرَّٰحِمِينَ ٩٢﴾.
راوى مىگوید: آنها آن چنان با خوشى و سرور (از محوطه کعبه) بیرون رفتند، طورى که گویى از قبرها دوباره زنده شده باشند، و به اسلام وارد گردیدند. بیهقى میگوید: در آن چه شافعى از ابویوسف درباره این قصّه حکایت نموده، آمده که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هنگامى که آنها در مسجد جمع شدند، به آنان گفت: «چه فکر مىکنید، که من با شما چه رفتارى مىکنم؟» گفتند: نیکى و خیر، تو برادر کریم و برادر زاده بزرگوار ما هستى!! پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در پاسخ به آنها فرمود: «بروید همه شما آزادید»[15].
[1]- ابوسفیان بن حارث، حارث پسر عبدالمطلب است، و از بزرگترین عموهاى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مىباشد که در زمان جاهلیت در گذشته بود و پسرش ابوسفیان درمکه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را هجو مىنمود، و حسان جوابش را مىگفت.
[2]- براى فهم گفتههاى وى درباره پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به صفحات گذشته مراجعه شود.
[3]- آنها را به خاطرى گروه سبز گفتهاند، که خیلى اسلحه و آهن داشتند که در تابش آفتاب از دور سبز به چشم مىخورد.
[4]- چون عبّاس ابوسفیان را در آنجا نگه داشت، موصوف ترسید که شاید وى را به قتل برساند و به این لحاظ پرسید: آیا خیانت مىکنید، عبّاس به او پاسخ داد: خیر و در جواب این گفته ابوسفیان که چرا این را قبلاً برایم نگفتى، تا خاطرم جمع مىبود و نمىترسیدم، گفت: من اصلاً احساس نمىکردم که تو چنان فکر نمایى، و بدون موجب بترسى. م.
[5]- پس از صلح حدیبیه خزاعه همراه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم داخل پیمان شد، و بنوبکر با قریش. بعد از آن بنوبکر با قریش بر خزاعه هجوم آوردند و مفاد پیمان خویش با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را نقض نمودند، که این امر خود سبب عمده و مستقیم فتح مکه در سال هشتم هجرت بود.
[6]- هدف از حلال شدن حرمت در اینجا، حرمت بیت الحرام است. والله اعلم. م.
[7] بسیار ضعیف. در اسناد آن واقدی که متروک است وجود دارد.
[8]- نام جایى است در نزدیک مکه.
[9]- صحیح. ابن هشام در سیره خود (3/268، 269) از ابن اسحاق بدون سند. اما ابن جریر آن را از ابن اسحاق بطور موصول روایت نموده است. همچنین طبرانی از ابن عباس همانگونه که گذشت. برخی از حدیث در صحیح بخاری (8/ 4: 6) موجود است. و ابن جریر (1، 332، 333) آن را از عروه بصورت مرسل روایت نموده است و این همانگونه که آلبانی در «تخریج فقه السیرة» (ص 420) میگوید شاهدی قوی برای این روایت است.
[10]- کوه بلندى است که پس از شعب جزارین در مکه المکرمه قراردارد.
[11]- جایى است در مکه نزدیک دروازه حناطین.
[12]- کوه معروفى است در مکه.
[13]- جایى است نزدیک به مکهکه میقات نیز مىباشد.
[14]- بسیار ضعیف. حاکم (/ 581). در سند آن واقدی متروک الحدیث وجود دارد.
[15]- خبر «اذهبوا فأنتم الطلقاء» را ابن اسحاق از ابوهریره بصورت معضل (نوعی منقطع) روایت کرده است. آلبانی آن را در «تخریج فقة السیرة» (ص 404) و «الرد علی البوطی» (ص41) ضعیف دانسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر