توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۲۳, سه‌شنبه

هجرت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و ابوبكر رضی الله عنه

 

هجرت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبكر  رضی الله عنه  

اتّفاق و اتحاد امیران قریش در مکر و دسیسه سازی علیه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم

طبرانی از عروه  رضی الله عنه  به شکل مرسل روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پس از حج بقیه ذی الحجه، محرم و سفر[1] را درنگ نمود، بعد از آن مشرکین قریش بر دسیسه و مکر خود، وقتی که گمان نمودند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شدنی است، متّحد شدند و دانستند که خداوند در مدینه برای وی پناهگاه و کسانی را که از وی دفاع نمایند، مهیا گردانیده است، و خبر اسلام آوردن انصار، و آن عده از مهاجرین که به‌سوی آنها بیرون رفته بودند نیز به آنها رسیده بود، آنگاه با هم اتفاق نمودند، که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را بگیرند، یا وی را به قتل برسانند، یا زندانی اش کنند - یا او را بر زمین بکشند، عمروبن خالد در این شک نموده - یا بیرونش کنند و یا بسته نمایند، در این حال خداوند  عزوجل  او را از مکر و حیله آنها خبر داد. و چنین فرمود:

﴿وَإِذۡ يَمۡكُرُ بِكَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ لِيُثۡبِتُوكَ أَوۡ يَقۡتُلُوكَ أَوۡ يُخۡرِجُوكَۚ وَيَمۡكُرُونَ وَيَمۡكُرُ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيۡرُ ٱلۡمَٰكِرِينَ ٣٠ [الانفال: 30].

ترجمه: «و هنگامی را (یاد کن) که کافران دسیسه و نقشه طرح می‏کردند تا تو را به زندان بیفکنند، یا بکشند یا (از مکه) بیرون کنند، آنها تدبیر می‏کردند، و خداوند هم تدبیر می‏کرد، و خدا بهترین تدبیرکنندگان است».

و برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  همانروزی که در آن منزل ابوبکر  رضی الله عنه  آمده بود، خبر رسیده بود که مشرکین از طرف شب بر وی، وقتی که بیگاه به بستر خود برود، شبیخون می‏زنند).

خارج شدن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از مکه به عنوان مهاجر با ابوبکر و پنهان شدن آنها در غار ثور

بنابراین در تاریکی شب او  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر به طرف غار ثور[2] - این همان غاری است که خداوند  عزوجل  آن را در قرآن ذکر نموده[3] - خارج شدند، و علی بن ابی طالب  رضی الله عنه  رفته در بستر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خاطر پنهان داشتن چشم‏ها از وی خوابید. و مشرکین قریش، شب خود را در این اختلاف و مشورت سپری نمودند، که بر سینه کسی که در بستر خوابیده شبیخون می‏زنیم و او را دستگیر می‏کنیم، تا صبح کردند، این صحبت‌شان بود. و ناگهان علی  رضی الله عنه  از بستر برخاست، و او را از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پرسیدند، و او به آنها خبر داد که وی از او آگاهی و اطّلاعی ندارد، آنگاه دانستند که وی خارج شده است. بنابراین در طلب وی به هر طرف سوار فرستادند، و به‌سوی اهل آبها رفتند، و به آنها دستور می‏دادند، و برای‌شان پاداش بزرگی وعده می‏دادند، و به همان غاری آمدند که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر  رضی الله عنه  در آن بودند، حتّی بر سر آن سعود کردند. و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صداهای ایشان را شنید، آنگاه ابوبکر نگران شد و به اندوه و غم روی آورد، در این موقع رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: ﴿لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَا [التوبة: 40]. ترجمه: «غمگین مشو الله با ماست». بعد دعا فرمود، و آرامش و سکونی از طرف خداوند  عزوجل  بر وی نازل گردید:

﴿فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَكِينَتَهُۥ عَلَيۡهِ وَأَيَّدَهُۥ بِجُنُودٖ لَّمۡ تَرَوۡهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰۗ وَكَلِمَةُ ٱللَّهِ هِيَ ٱلۡعُلۡيَاۗ وَٱللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ [التوبة: 40].

ترجمه: «در این موقع الله تسکین خود را بر وی فرود آورد، و او را با لشکرهایی که نمی‏دید تقویت نمود، و گفتار کافران را پایین قرار داد، و سخن الله بلند و پیروز است، و خداوند غالب و با حکمت است».

ابوبکر شتر شیرخواره‏ای داشت که نزد وی و خانواده‏اش در مکه می‏رفت، ابوبکر عامر بن فهیره مولای خود را که امین و امانت دار و مسلمان خوبی بود فرستاد، و او مردی را از بنی عبد بن عدی که به او «ابن الایقط» گفته می‏شد، و هم پیمان قریش در بنی سهم ازبنی العاص بن وائل بود، به کرایه گرفت، که در آن روز همان عدوی - (ابن الیقط) - مشرک و راه دان بود[4] و آن شب‏ها در میان ما پنهان گردید، و عبدالله بن ابی بکر چون بی‌گاه می‏شد هر خبری را که در مکه می‏بود برای‌شان می‏آورد، و عامر بن فهیره هر شب گوسفندان را نزد آنها می‏برد، و آن دو می‏دوشیدند و ذبح می‏کردند، و از آنجا سریع حرکت می‏نمود و صبح را در میان شبانان مردم به سر می‏برد، و رازش دانسته نمی‏شد، تا این که صداها از آنها خاموش گردید، و برای‌شان خبر رسید که از آن دو (مردم در مکه) خاموش شده‏اند، و هر دوی ایشان - (رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر  رضی الله عنه ) - با شترهای خود، نزد همراه‌شان (یعنی عدوی) آمدند، و آنها در غار دو روز و دو شب درنگ نموده بودند، بعد از آن حرکت کردند، و عامربن فهیره را هم با خود بردند، که شترهایشان را می‏راند، خدمت‏شان را می‏نمود و با آنان همکاری می‏کرد، و ابوبکر او را (گاهی) در پشت سرش بر شتر خود سوار می‏نمود و (گاهی) با وی در سوار شدن نوبت می‏کرد، و هیچ کس از مردم با وی غیر از عامربن فهیره و غیر از همان عدوی که آنها را راهنمایی می‏نمود وجود نداشت[5]. هیثمی (51/6) می‏گوید: در این ابن لعیهه آمده، که درباره‏اش سخن است، و حدیث وی حسن می‏باشد.

آنچه ابوبکر  رضی الله عنه  برای سفر هجرت آماده نموده بود

ابن اسحاق از عائشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدن را در یک طرف روز: یا صبح و یا بی‌گاه به خانه ابوبکر ترک نمی‏کرد، تا این که همان روزی فرا رسید که خداوند در آن به رسول خود  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه هجرت و خارج شدن را از مکه و از میان قومش اعطا نمود، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در گرمای روز نزد ما آمد، در ساعتی که در آن نمی‏آمد. عائشه می‏گوید: هنگامی که ابوبکر وی را دید گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در این ساعت جز برای امر جدیدی که پیش آمده نیامده است. وی می‏افزاید: هنگامی که داخل گردید، ابوبکر از تخت خود برایش کنار رفت، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نشست و نزد ابوبکر کسی جز من و خواهرم اسماء بنت ابی بکر نبود. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «کسی را که پیش توست از پیش من بیرون کن». گفت: ای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، این دو دخترانم هستند، پدر و مادرم فدایت چه اتفاقی افتاده است؟! فرمود: «خداوند به من اجازه بیرون شدن و هجرت را داده است». عائشه می‏گوید: ابوبکر گفت: همراهی با خودت (مطلوب است) ای رسول خدا. گفت: «(بلی) همراهی». به خدا سوگند قبل از آن روز هرگز ندیده بودم که کسی از خوشی گریه کند، فقط همان روز بود که ابوبکر را دیدم از خوشی گریه می‏کرد، بعد از آن گفت: ای نبی خدا، این دو شتر را برای این (کار) آماده نموده بودم، و آن دو، عبدالله بن ارقط را که مردی از بنی دئل بن بکر، و مادرش از بنی سهم بن عمرو بود - و مشرک بود - به کرایه گرفتند، تا راه را به آنها نشان دهد، و تشران خود را به او سپردند، و هر دوی آنها نزد وی بودند، و او آنها را تا وقت موعدشان می‏چرانید[6]. و بغوی به اسناد حسن از عائشه  رضی الله عنها  چیزی از این را روایت نموده، و در حدیث وی آمده، ابوبکر گفت: همراهی، گفت: «همراهی». ابوبکر گفت: نزدم دو شتری است که آنها را برای این کار از شش ماه به این طرف علف داده‏ام، یکی از آنها را بگیر، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود:«بلکه آن را می‏خرم»، و آن را از وی خرید و هردو خارج شد و به غار رفتند. و حدیث را، چنان که در کنز العمال (334/8) آمده، متذکر گردیده.

و طبرانی از اسماء بنت ابی بکر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در مکه روزی دو مرتبه نزد ما می‏آمد، در روزی از آن روزها در وقت چاشت نزد ما تشریف آورد، (اسماء) گفت: ای پدرم، این رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  است، پدر و مادرم فدایش، که او را در این ساعت جز کاری نیاورده است. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «آیا می‏دانی که خداوند برای هجرت به من اجازه داده است؟» ابوبکر  رضی الله عنه  گفت: ای رسول خدا، همراهی (مطلوب است). گفت: «همراهی». ابوبکر گفت: نزدم دو شتر است که آنها را در انتظار این روز از ابتدای فلان و فلان وقت علف داده‏ام، یکی از آنها را بگیر، پاسخ داد: «با قیمت آن ای ابوبکر»، گفت: - پدر و مادرم فدایت - با قیمت آن اگر خواسته باشی. (اسماء) می‏گوید: و برای آنها توشه (سفر) را آماده ساختیم، و (اسماء) کمربند خود را قطع نمود و با پارچه آن، آن را بست. بعد هردو خارج شدند، و در غار در کوه ثور درنگ کردند. هنگامی که به آن جا رسیدند، ابوبکر قبل از وی داخل غار گردید، و در همه سوراخ‏ها از ترس این که در آنها حشرات مؤذی نباشد، انگشت خود را داخل نمود. قریش هنگامی که آن دو را مفقود نمودند در طلب‌شان خارج گردیدند، و برای (دستگیری) پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  صد شتر (جایزه) گذاشتند، و در کوه‏های مکه جهت جستجو به گشت زدن پرداختند، تا این که به همان کوهی رسیدند، که آنها در آن بودند. ابوبکر - با اشاره به مردی در روبروی غار - گفت: ای رسول خدا، وی ما را می‏بیند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «نخیر، تا این که فرشتگان را با بالهای خود می‏پوشانند». سپس آن مرد نشست و در مقابل غار بول نمود، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اگر ما را می‏دید این عمل را انجام نمیداد». و سه شب در آنجا درنگ نمودند، عامربن فهیره مولای ابوبکر گوسفندانی از ابوبکر را بیگاه برای آنها می‏برد، و در تاریکی شب از نزد آن دو حرکت می‏نمود، و صبح را با شبانان در چراگاه‏های گوسفندان سپری می‏نمود، و غروب همراه آنها می‏رفت، و در رفتن آهستگی به خرج می‏داد، تا این که شب تاریک می‏شد، آنگاه با گوسفندان خود به طرف آن دو برمی گشت، و شبانان گمان می‏نمودند که او با ایشان است. و عبدالله بن ابی بکر در مکه بود، و خبرها را پیگیری می‏کرد، و همین که شب تاریک می‏شد نزد آنها آمده، ایشان را با خبر می‏ساخت، و بعد در تاریکی شب از نزد آنها بر می‏گشت و صبح را در مکه سپری می‏کرد.

 

خارج شدن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از غار به‌سوی مدینه

بعد از آن، از غار بیرون آمدند، راه ساحل را در پیش گرفتند و ابوبکر در پیش روی وی حرکت می‏کرد، وقتی می‏ترسید کسی از دنبالش بیاید، از دنبال وی حرکت می‏نمود، و مسیر وی تا آخر همین طور ادامه یافت. ابوبکر مردی شناخته شده و معروف درمیان مردم بود، و چون کسی با وی روبرو ومی شد، به ابوبکر می‏گفت: این که با توست کیست؟ می‏گفت: هدایت کننده‏ای است که مرا رهنمایی و هدایت می‏کند - و هدفش هدایت در دین می‏بود - ولی دومی گمان می‏نمود که وی رهنماست، تا این که به خانه‏های قدید[7] رسیدند - و آن خانه‏ها در راه‌شان قرار داشت - آنگاه کسی به بنی مدلج آمده گفت: دو سوار را به طرف ساحل دیدم، من آن دو را همان کسانی گمان می‏کنم که قریش دنبال می‏کند. سراقه بن مالک گفت: آنها دو سوار از جمله آنانند که ما در طلب قوم فرستاده‏ایم، بعد از آن کنیز خود را فراخواند و چیزی به شکل خفیه در گوشش گفت، و امرش نمود تا اسب وی را بیرون آورد، و بعد در تعقیب آنها بیرون رود. سراقه می‏گوید: من به آنها نزدیک گردیدم...[8] و قصّه خود را چنان که خواهد آمد متذکر گردیده. هیثمی (54/6) می‏گوید: در این یعقوب بن حمید بن کاسب آمده، که وی را ابن حبان و غیر وی ثقه دانسته، و ابوحاتم و غیر وی ضعیفش دانسته‏اند، و بقیه رجال وی رجال صحیح‌اند.

ستایش عمر از ابوبکر  رضی الله عنهما ، و متذکر شدن خوف و هراس ابوبکر بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم  هنگامی که به غار رفتند

بیهقی از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: مردانی در زمان عمر  رضی الله عنه  صحبت نمودند، گویی که آنها عمر را بر ابوبکر فضیلت دادند، و این خبر به عمر رسید، گفت: به خدا سوگند، یک شب ابوبکر از آل عمر بهتر است، و یک روز از ابوبکر از آل عمر بهتر است. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شبی که خارج گردید و به غار رفت ابوبکر همراهش بود، وی ساعتی در پیش رویش و ساعتی هم از پشت سرش حرکت می‏نمود، تا این که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به آن پی برده گفت: «ای ابوبکر تو را چه شده است، که ساعتی در عقبم و ساعتی در پیش رویم می‏روی؟» گفت: ای رسول خدا، کسانی را که در طلب هستند به یاد می‏آورم آنگاه از پشت سرت راه می‏روم، آنگاه در کمین نشستگان را به خاطر می‏آورم و از پیش رویت راه می‏روم. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ای ابوبکر، اگر چیزی باشد دوست داری که بر تو باشد و نه بر من؟» گفت: بلی، سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث نموده است. هنگامی که به غار رسیدند، ابوبکر گفت: - ای رسول خدا - در جای خود بمان، تا غار را برایت پاک کنم. آنگاه داخل گردید و آن را پاک نمود، حتی به یاد آورد که سوراخی را پاک ننموده است، گفت: -ای رسول خدا- در جایت باش، تا پاک نمایم، و داخل شد و پاک نمود، بعد گفت: ای رسول خدا پایین بیا، و او پایین آمد. بعد از آن، عمر گفت: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، آن شب از آل عمر بهتر است. این چنین در البدایه (180/3) آمده. و این را همچنین حاکم، چنان که در منتخب کنزالعمال (348/4) آمده، روایت نموده است. و این را بغوی نیز از ابن ملیکه به شکل مرسل به معنای آن روایت کرده. ابن کثیر، چنان که در کنزالعمال (335/8) آمده، می‏گوید: این مرسل حسن است.

خوف و هراس ابوبکرس بر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هنگامی که آنها در غار قرار داشتند)

حافظ ابوبکر قاضی از حسن بصری روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر  رضی الله عنه  به‌سوی غار رفتند، و قریش در طلب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند، هنگامی که در دروازه غار بافت عنکبوت را دیدند گفتند: هیچ کس اینجا داخل نشده است. و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ایستاده بود و نماز می‏خواند و ابوبکر مراقبت می‏نمود، ابوبکر به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: اینها قومت هستند که تو را می‏طلبند، به خدا سوگند، بر نفس خود نمی‏نالم، ولی از ترس این (می‏نالم) که درتو آنچه را ببینم که بد می‏پندارم. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «ای ابوبکر، نترس خداوند با ماست»[9]. و نزد احمد از انس  رضی الله عنه  روایت است که ابوبکر برایش بیان نموده گفت: برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  - در حالی که در غار بودیم - گفتم: اگر یکی از آنها به پاهایش نگاه کند ما را در زیر قدم‏های خود حتماً می‏بیند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ای ابوبکر، گمانت درباره دوتن که سوم ایشان خداوند باشد، چیست؟»[10] این چنین در البدایه (182 181/3) آمده. و این را همچنین شیخین، ترمذی، ابن سعد، ابن ابی شیبه و غیر ایشان، چنان که در الکنز (329/8) آمده، روایت نموده‏اند.

حکایت ابوبکرس از هجرتش با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و قصّه سراقه با آن دو

احمد از براء بن عازب  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: ابوبکر  رضی الله عنه ، زینی را به سیزده درهم از عازب خرید، ابوبکر به عازب گفت: براء[11] را راهنمایی کن تا منزلم حمل نماید. او گفت: خیر، تا برای مان صحبت ننموده‏ای که هنگامی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون گردید و تو همراهش بودی چه کردی؟ ابوبکر  رضی الله عنه  گفت: در تاریکی شب بیرون رفتیم، و یک روز و یک شب‌مان را به سرعت پیمودیم تا این که چاشت نمودیم، و چاشت فرا رسید، آنگاه من چشم خود را گردانیدم که آیا سایه‏ای را می‏بینم که در آن جای بگیریم، آنگاه سنگی را دیدم و به طرف آن روی آوردم، متوجه شدم که سایه‏اش باقی است، آن را برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آماده نمودم، و بر آن پوستینی را فرش نموده گفتم: ای رسول خدا، تکیه بزن، و او تکیه زد. بعد از آن بیرون شدم تا ببیم کسی را از افرادی که قریش در طلب ما فرستاده، می‏بینم؟ در این موقع با شبان گوسفندانی برخورده گفتم: ای غلام تو از کیستی؟ گفت: از مردی از قریش - نام وی را گرفت و من شناختمش - گفتم: آیا در گوسفندانت گوسفند شیردار هست؟ گفت: بلی، گفتم: آیا برایم می‏دوشی؟ پاسخ داد: بلی. او را امر نمودم و گوسفندی را از آنها گرفت، بعد از آن هدایتش دادم و پستان آن را از غبار پاک نمود، پس از آن به او گفتم که کف‏های دست خود را از غبار پاک سازد، و همراهم مشک کوچکی بود که بر دهنه آن پاره از لباس قرار داشت، و او برایم مقدار کمی شیر دوشید، و من بر کاسه شیر آب ریختم تا این که پایینش سرد شد، بعد از آن به‌سوی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم،و در حالی نزدش رسیدم که از خواب بیدار شده بود، گفتم: ای رسول خدا بنوش، و نوشید تا این که راضی گردیدم، بعد گفتم: آیا وقت حرکت فرا رسیده است؟ آنگاه حرکت نمودیم، وقوم هم در طلب ما بودند، هیچ یک از آنها ما را بدون سراقه بن مالک بن جعشم که بر اسبی از خودش سوار بود درک ننمود. گفتم: ای رسول خوا، این تعقیب کننده است که به ما رسید. فرمود: «اندوهگین مشو، خداوند با ماست». تا این که به ما نزدیک گردید، و بین ما و او به مقدار یک نیزه یا دو نیزه فاصله وجود داشت - یا این که گفت: دو نیزه یا سه نیزه - گفتم: ای رسول خدا، این تعقیب کننده به ما رسید، و گریه نمودم. گفت: «چرا گریه می‏کنی؟» گفتم: به خدا سوگند بر نفس خود گریه نمی‏کنم، ولی بر تو گریه می‏کنم. آنگاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر وی دعا نموده گفت: خدایا، به آنچه خواسته باشی کفایت وی را از طرف ما بکن». آنگاه پاهای اسبش تا شکم در زمین سخت فرو رفت، و او از آن پایین جسته گفت: ای محمد، می‏دانم که این کار توست، از خداوند بخواه تا مرا از آنچه در آن هستم، نجات بخشد، به خدا سوگند، شما را به تعقیب کنندگانی که به دنبال من هستند، نشان نمی‏دهم. و این تیر دانم است، از آن تیری بگیر، و تو بر شتران و گوسفندانم در فلان و فلان موضع خواهی گذشت و از آن ضرورتت را بگیر. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «من به این ضرورتی ندارم». و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برایش دعا فرمود و او آزاد گردید، و به طرف یاران خود برگشت. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به حرکت خود ادامه داد و من همراهش بودم، تا این که به مدینه رسیدیم و مردم از وی استقبال نمودند، و در راه‏ها بر بام‏ها برآمدند، و خادمان و اطفال در راه می‏دویدند و می‏گفتند: الله‏اکبر، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد!! محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  آمد!! می‏گوید: و قوم با هم اختلاف و نزاع نمودند که نزد کدام یکی از آنها پایین گردد؟ می‏افزاید: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «امشب نزد بنی نجار مادر بزرگ‏های عبدالمطّلب پایین می‏آیم تا آنها را به این عزت بخشم»[12]. و چون صبح نمود به همان جای رفت که امر شده بود. این را بخاری و مسلم در صحیحین، چنان که در البدایه (188 187/3) آمده، روایت نموده‏اند. و این را همچنین ابن ابی شیبه و ابن سعد (80/3) به مانند آن، به شکل طولانی، و با زیادت روایت کرده‏اند، و این خزیمه و غیر ایشان این را، چنان که در الکنز (330/8) آمده، روایت نموده‏اند.

ورود رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه، اقامت وی در قباء و خوشحالی و سرور اهل مدینه برای قدوم ایشان

بخاری از عروه بن زبیر  رضی الله عنهما  روایت نموده که: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با زبیر که در قافله‏ای از مسلمین بود برخورد - اینان تاجرانی بودند که از شام می‏آمدند - زبیر به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر  رضی الله عنه  لباس‏های سفید اعطا نمود. و مسلمانان در مدینه، بیرون شدن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را از مکه شنیدند، به این صورت هر صبح به حرّه بیرون می‏آمدند، و انتظار وی را می‏کشیدند، تا این که گرمی چاشت آنها را بر می‏گردانید، آنها روزی بعد از این که بسیار انتظار کشیدند برگشتند. هنگامی که به خانه‏های خود رسیدند، مردی از یهود بر قلعه‏ای از قلعه‏هایشان به خاطر دیدن کاری بالا رفت، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و اصحابش را با لباس‏های سفید که شک و تردید را دور می‏ساخت دید، آن یهودی بدون این که بتواند خود را نگاه کند، با صدای بلند فریاد کشید: ای گروه عرب، این مجد و بزرگی و مایه افتخار‌تان است که انتظارش را می‏کشید. مسلمانان سلاح‌های خود را گرفتند و از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در پشت حره استقبال نمودند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با آنها به‌سوی راست حرکت نمود، و در بنی عمروبن عوف پایین آمد، و این در روز دوشنبه ماه ربیع الاول بود. در این موقع ابوبکر برای (صحبت با) مردم برخاست، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خاموش نشست، آنگاه آن عده از انصار که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را ندیده بودند، و به محل آمدند، به سلام دادن برای ابوبکر شروع نمودند، تا این که آفتاب بر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، ابوبکر متوجّه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گردیده و با عبایش بر او سایبان ساخت، آن وقت مردم رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را شناختند. و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در بنی عمروبن عوف ده شب و اندی توقّف نمود، و مسجدی را تأسیس نمود که بر تقوی پایه گذاری شده است، ودر آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نمازگزارد، پس از آن بر شترش سوار شد، و به راه افتاد و مردم نیز با وی می‏رفتند، تا این که شتر نزد مسجد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در مدینه خوابید، و در آنجا در آن روز مردانی از مسلمین نماز می‏خواند، و آن مکان جای خشک نمودن خرما بود، و به سهیل و سهل دو بچه یتیم که سرپرستی اسعد بن زراه  رضی الله عنه  بودند، تعلّق داشت. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، هنگامی که شترش در آنجا خوابید فرمود: «این - اگر خدا بخواهد - منزل است»، بعد از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آن دو پسر را طلب نمود، و با آنها درباره خریدن همان جای خشک نمودن خرما صحبت کرد، تا آن را مسجد بسازد. آن دو گفتند: ای رسول خدا، آن را به تو می‏بخشیم، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از این که آن را از آن دو به عنوان بخشش قبول کند ابا ورزید: و زمین را از آنها خریداری کرد در آن مسجد ساخت. و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در انتقال دادن خشت با آنها در نبیان نمودن آن کمک می‏کرد، - در حالی که خشت را انتقال می‏داد - می‏گفت:

هذالـحمـال لا حـمـال خيبر

 

هذا ابرّ ربنا وأطهر

ترجمه: «این بارکشی نه بارکشی خیبر است، این به پروردگار مان سوگند، نیکوتر و پاک‏تر است».

و می‏گفت:

لا همّ ان الاجر اجر الاخره

 

فارحم الانصار والـمهاجره

ترجمه: «بار خدایا، پاداش، پاداش آخرت است، پس به انصار و مهاجرین رحم فرما».

و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شعر مردی از مسلمانان را خواند که برایم نام برده نشده است. ابن شهاب می‏گوید: در احادیث برای ما نرسیده که رسول خدا به بیت شعر تامی غیر از این ابیات تمثیل نموده باشد[13]، این لفظ بخاریست. و بخاری آن را به تنهایی، بدون مسلم روایت نموده است، برای آن شواهدی از طرق دیگری نیز هست. این چنین در البدایه (186/3) آمده.

و این را احمد از انس بن مالک  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: من در میان بچه‏ها می‏دویدم، می‏گفتند: محمّد آمد، تلاش می‏نمودم ولی چیزی را نمی‏دیدم. باز می‏گفتند: محمّد آمد، و تلاش می‏نمودم و چیزی را نمی‏دیدم، می‏گوید: تا این که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و همراهش ابوبکر  رضی الله عنه  آمدند، و ما در بعضی خرابه‏های مدینه پنهان شدیم. بعد از آن، آنها مردی از اهل بادیه را برای خبر دادن انصار از قدوم خود فرستادند، و آنها را تقریباً در حدود پنج صد تن از انصار استقبال کردند، و نزد آن دو رسیدند، انصار گفتند: در امن و امان، در حالی که از شما فرمانبرداری می‏شود، حرکت کنید، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با همراهش به میان آنها آمد. و اهل مدینه بیرون آمدند، حتی دختران جوان در بالای خانه‏ها او را می‏دیدند و می‏گفتند: کدام‌شان پیامبر است؟ کدام‏شان او است؟ ما صحنه‏ای شبیه به آن را دیگر ندیدیم. انس می‏گوید: من وی را روزی که نزد ما داخل گردید، و روزی که وفات نمود دیدم، و هیچ دو روز دیگر را شبیه به آن روز ندیدم[14]. و این را بیهقی به مانند آن روایت نموده است. این چنین در البدایه (197/3) آمده.

و بیهقی از عائشه  رضی الله عنها  روایت نموده که می‏گفت: هنگامی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه تشریف آورد، زنان و اطفال چنین می‏گفت‏ند:

طلع البدر علينا

 

من ثنيّات الوداع

وجب الشكر علينا

 

ما دعا الله داع

ترجمه: «ماه شب چهاردهم از ثنیات وداع بر ما طلوع نمود، و تا وقتی که دعا کننده‏ای به خدا دعا نماید، شکر بر ما واجب گردیده است»[15].

این چنین در البدایه (197/3) آمده.



[1]- این در پایان سال سیزدهم بعثت جناب‌شان  صل الله علیه و آله و سلم ، و اوایل سال چهاردهم اتفاق افتاده بود.

[2]- ثور کوهی است که در پاین مکه، و غاری که در آن موقعیت دارد، به نام همان کوه نامیده شده است.

[3]- خداوند تبارک وتعالی آن را در سوره توبه ذکر نموده است: ﴿ثَانِيَ ٱثۡنَيۡنِ إِذۡ هُمَا فِي ٱلۡغَارِ [التوبة: 40]. ترجمه: «در حالی که دومین نفر بود، آنگاه که هردو در غار بودند».

[4]- اینجا عبارت کتاب تا حدی غامض و نامرتب به نظر می‏خورد، و ممکن هدف چنین باشد که: ابن ایقط در وقتی که به کرایه گرفته شد، مشرک بود، و کار و وظیفه‏اش راه بلدی بود. والله اعلم. م.

[5]- ضعیف. مرسل است. همچنین در آن ابن لهیعه است که ضعیف است.

[6]- صحیح لغیره. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (2/85، 86) آمده و در آن شیخی که نام برده نشده است اما ابن جریر (2/103) این شیخ را در روایتی دیگر از ابن اسحاق نام برده است.

همچنین بخاری و احمد آن را از طریق زهری روایت کرده‌اند. نگا: فقه السیره با تحقیق آلبانی (173) چاپ دار الکتب الاسلامیة.

[7]- قديد، موضعی است در میان مکه و مدینه.

[8]- ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (284) در اسناد آن یعقوب بن حمید بن کاسب است که ضعیف است.

[9]- ضعیف. مرسل است. داستان تخم کردن کبوتران در حدیث ابن عباس که احمد روایت کرده است بشماره (351) آمده است و ابن کثیر آن را در البدایة و النهایة (3/187،188) و ابن حجر دز فتح الباری (7/188) حسن دانسته است. آلبانی در «تحقیق فقه السیرة» (175) می‌گوید: در حسن دانستن این حدیث سخن است زیرا عثمان بن الجزری همان ابن عمر و ابن الساج است که ابن ابی حاتم در «الجرح و التعدیل» (3/1/62) می‌گوید: به او احتجاح نمی شود. عقیلی می‌گوبد: بر حدیث او متابعه نمی شود. بر این اساس حافظ ابن حجر در تقریب می‌گوید: در او ضعف است...

توضیح: محمد غزالی (در فقه السیره) می‌گوید: اینکه کبوترها بر در غار تخم کرده‌اند یا به مانند این روایت نشده است.

[10]- بخاری (3653) و مسلم (2381).

[11]- وی فرزند عازب است. م.

[12]- بخاری (2439) و مسلم (2009) و احمد (1/2).

[13]- بخاری (3906).

[14] صحیح. احمد (3/122).

[15]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/ 506، 507) و سند آن منقطع است. نگا: «فتح الباری» (8/129).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...