هجرت جعفربن ابى طالب و صحابه ن به حبشه و باز به مدينه
اجازه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به اصحابش به هجرت بهسوی حبشه، و هجرت حاطب و جعفر به آن سرزمین
احمد و طبرانی -که رجال وی رجال صحیحاند- از محمّد بن حاطب رضی الله عنهما روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من سرزمینی را (برای هجرت در خواب) دیدم دارای خرما، پس بیرون روید». میگوید: پس حاطب و جعفر رضی الله عنهما از راه دریا رفتند. محمّد میگوید: و من در همان کشتی متولّد شدم[1]. این چنین در مجمع الزوائد هیثمی (27/6) آمده. و طبرانی و بزار از عمیر بن اسحاق روایت نمودهاند که گفت: جعفر رضی الله عنه عرض کرد: ای رسول خدا، به من اجازه بده تا به سرزمینی بروم که در آن خداوند را عبادت کنم، و از احدی نترسم (راوی) میگوید: عمیر گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به وی اجازه داد، و او نزد نجاشی آمد... و حدیث را به طول آن چنان که خواهد آمد متذکر گردیده. هیثمی (29/6) میگوید: عمیربن اسحاق را ابن حبان و غیر وی ثقه دانستهاند، و در وی کلامی است که ضرری ندارد، و بقیه رجال وی رجال صحیحاند.
قریش و فرستادن عمروبن العاص نزد نجاشی تا صحابه را به آنها مسترد نماید
ابن اسحاق از ام سلمه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: هنگامی که مکه بر ما تنگ گردید. و اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مورد آزار و اذیت قرار گرفتند، و در فتنه انداخته شدند، و مصیبت و فتنهای را که در دینشان به آنها میرسید، دیدند، و دریافتند که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هم آن را از ایشان نمیتواند دفع کند، و خود پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حمایت و پناه قوم خود و عمویش قرار داشت، و آنچه را بد میدید و آنچه که دامن گیر اصحابش بود به وی نمیرسید، بنابراین رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به آنها گفت: «در سرزمین حبشه پادشاهی است که بر هیچ کسی ظلم نمیشود، بنابراین خود را به سرزمین وی برسانید، تا این که خداوند گشایش و فرجی از آنچه در آن هستید برایتان پیش آورد»، آنگاه ما گروه گروه بهسوی حبشه حرکت کردیم، تا این که در آن جا با هم یکجا و جمع گردیدیم، و در منزل نیکو و نزد همسایه بهتر در حالی که بر دین مان مطمئن و در امان بودیم، اسکان یافتیم، و در آنجا از ظلمی نمیترسیدیم. هنگامی که قریش دیدند ما صاحب خانه و در امن و امان هستیم، در قبال ما به حسد افتادند، و بر این اتفاق نمودند که (کسی را) نزد نجاشی بفرستند، تاما را از سرزمین خود بیرون نماید، و (او) ما را به آنها برگرداند. بنابرایان عمروبن العاص و عبدالله بن ابی ربیعه را فرستادند، و برای نجاشی فرماندهان حربش هدایایی را جمع نمودند، و برای هر مردی از آنها هدیهای را جداگانه آماده ساختند، و به آن دو گفتند: برای هر ارکان حرب هدیهاش را قبل از این که درباره آنها -(اصحاب)- صحبت کنید، تقدیم نمایید، پس از آن هدایای نجاشی را به وی عرضه بدارید، و اگر توانستید آنها را قبل از این که با آنها صحبت نماید برایتان مسترد کند، این کار را بکنید. بعد آن دو نزد نجاشی آمدند، و برای هر یک از فرماندهانش هدیهاش را تقدیم نمودند، و همراهش صحبت نموده به وی گفتند: ما نزد این پادشاه فقط به خاطر بیعقلان خود آمدهایم، آنانی که دین اقوام خود را رها نموده و در دین شما هم وارد نشدهاند. قوم ایشان، ما را فرستادهاند، تا پادشاه آنان را مسترد نماید، هنگامی که ما همراهش صحبت نمودیم، شما به وی مشورت بدهید که این کار را بکند، آنها گفتند: این کار را میکنیم. پس از آن هدایای نجاشی را به او تقدیم کردند، و از محبوبترین چیزهایی که از مکه به وی هدیه میکردند، پوست (دباغی شده) بود. هنگامی که هدایای موصوف را به او دادند، به اوگفتند: ای پادشاه، جوانانی از ما که بیعقلاند، و دین قوم خود را رها نمودهاند، و در دین تو هم وارد نشدهاند، و دین جدیدی را آوردهاند که ما آن را نمیشناسیم، به سرزمین تو پناه آوردهاند، بنابراین عشایر آنها ما را، پدرانشان، عموها و قومشان نزد تو فرستادهاند تا آنها را مسترد کنی، چون آنها به ایشان بیناتراند، و اینها هرگز در دین تو داخل نمیشوند تا به این سبب از ایشان حمایت کنی - (نجاشی) خشمگین شد، و بعد از آن گفت: خیر، به خدا سوگند، تا این که ایشان را فرا نخوانم و با آنان صحبت نکنم و نبینم که کارشان چیست، به آنها مستردشان نمیکنم، چون آنها قومیاند که به سرزمین من پناه آوردهاند، و پناه مرا بر پناه غیرم گزیدهاند، آری، اگر چنان باشند که آنها - (اهل مکه) - میگویند، ایشان را برای آنها مسترد میکنم، و اگر بر غیر آن باشند، حمایتشان میکنم، و در میان اینها و آنها مداخله ننموده، چشمی را روشن نمیسازم.
گفتگوی صحابه با نجاشی و قول وی درباره پیامبر اسلام و عیسی بن مریم رضی الله عنهما
هنگامی که (اصحاب) نزد وی آمدند، سلام کردند، و برایش سجده نکردند. نجاشی گفت: ای گروه، آیا به من خبر نمیدهید که چرا مثل تحیه کسانی که از قومتان نزد ما آمدهاند به من سلام نمیکنید؟! و به من خبر بدهید که درباره عیسی چه میگویید؟ و دینتان چیست؟ آیا شما نصارا هستید؟ گفتند: خیر. گفت: آیا شما یهود هستید؟ گفتند: خیر. گفت: بر دین قومتان هستید؟ گفتند: خیر. گفت: پس دینتان چیست؟ پاسخ دادند: اسلام. گفت: اسلام چیست؟ گفتند: خداوند را عبادت میکنیم، چیزی را به وی شریک نمیآوریم. گفت: کی این را برایتان آورده است؟ گفتند: این را مردی از میان خود ما برایمان آورده است، که حسب و نسبش را شناختهایم، خداوند او را برای ما مبعوث نموده است، چنان که دیگر پیامبران را برای آنانی که قبل از ما بودند فرستاده بود، و او ما را به نیکی، صدقه، وفا و ادای امانت امر نمود، و از عبادت بتها بازداشت، و به عبادت خداوند واحد و لا شریک امر نمود، و ما او را تصدیق نمودیم، و کلام خداوند را شناختیم، و دانستیم آنچه را او آورده است از نزد خداوند است. هنگامی که این کار را نمودیم، قوم ما با ما دشمنی نمودند، و با نبی صادق نیز دشمنی کردند، و وی را تکذیب نموده قصد کشتن او را نمودند، و از ما خواستند تا بتها را عبادت کنیم، بنابراین ما به دین و خونهای مان از قوم خود بهسوی تو فرار نمودیم.نجاشی گفت: به خدا سوگند این از همه طاقچهایی است که امر موسی از آن صادر شده بود. جعفر رضی الله عنه گفت: اما درباره تحیه، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به ما خبر داده که تحیه اهل جنت: سلام است، و ما را بدان مأمور گردانیده است، و ما تو را به همان چیزی سلام دادیم که بعضی ما برخی دیگرمان را به آن سلام میدهد. و اما درباره عیسی بن مریم رضی الله عنهما : وی بنده خداوند و رسول اوست، و کلمه وی است که بر مریم انداخته بود، و روحی است از جانب خدا و پسر دوشیزه بتول (پارسا) است. آنگاه (نجاشی) عودی را برداشته گفت: به خدا سوگند اگر حبشه بشنود تو را حتماً از پادشاهی برطرف خواهند نمود. در پاسخ گفت: به خدا سوگند، ابن مریم بر این به اندازه وزن این عود هم زیاد نکرده است. و بزرگان حبشه گفتند: به خدا سوگند، درباره عیسی علیه السلام ابداً غیر این را نمیگویم، چون خداوند هنگامی که پادشاهیام را به من مسترد نمود از مردم درباره من اطاعت ننموده بود، تا من اکنون از مردم در دین خداوند اطاعت کنم!! از این عمل به خدا پناه میبرم[2]. این چنین در البدایه (72/3) آمده است.
این را همچنین احمد از امّ سلمه -همسر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم - به طول آن روایت نموده، و در حدیث وی آمده: امّ سلمه گفت: بعد از آن دنبال اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرستاد و آنها را فراخواند. هنگامی که فرستاده وی نزد اصحاب آمد، جمع شدند، و به یکدیگر گفتند: برای این مرد وقتی که نزدش آمدید چه میگویید؟ گفتند: به خدا سوگند، آنچه را میگوییم که نبی مان به ما تعلیم داده و به آن دستورمان داده است هرچه گه در آن پیش آید، پیش آید. هنگامی که نزدش آمدند - البته این در حالی بودکه نجاشی اسقف[3]های خود را خواسته بود، و بر آنها کتابهای خود را در اطراف وی پهن نموده بودند-، نجاشی از ایشان پرسیده گفت: این دین که در آن از قومتان جدا شدهاید، و به دین من هم داخل نشدهاید، و نه هم در دین یکی از این امتها چیست؟ امّ سلمه میگوید: کسی که با وی صحبت نمود، جعفربن ابی طالب بود، گفت: ای پادشاه، ما قومی بودیم اهل جاهلیت، بتها را عبادت مینمودیم، خود مرده را میخوردیم، فواحش را انجام میدادیم، رحمها را قطع میکردم، با همسایه بدرفتاری مینمودیم و قوی ما ضعیف را میخورد، ما بر این حالت بودیم که خداوند بهسوی ما رسولی را از ما فرستاد، که نسب، صدق، امانت و عفافش را میدانیم. او مارا بهسوی خداوند عزوجل دعوت نمود، تا وی را واحد بدانیم، عبادتش نماییم و آنچه را ما و پدران مان به جز از خداوند، از سنگ وبتها عبادت مینمودیم، کنار بگذاریم. و ما را به راستگویی در سخن، ادای امانت، صله رحم، حسن همسایگی و دست داشتن از محارم و خونها دستور داد. و ما را از فواحش، شهادت به دروغ، خوردن مال یتیم و بهتان بستن بر زن پاکدامن منع نمود. وبه ما امر نمود تا خداوند را عبادت کنیم، به وی چیزی را شریک نیاوریم، نماز را بر پا داریم و زکات را بپردازم. - امّ سلمه میگوید: و امور اسلام را برای وی برشمرد - وما او را تصدیق نمودیم، و به وی ایمان آوردیم، و او را در آنچه با خود آورده بود پیروی کردیم، وخداوند را به وحدانیتش بدون این که چیزی را به وی شریک بیاوریم، عبادت نمودیم، و آن چه را خداوند بر ما حرام گردانیده بود حرام گردانیدیم، و آنچه را برای ما حلال گردانیده بود حلال نمودیم، بنابراین قوم ما بر ما تجاوز نمودند، شکنجه و آزار مان دادند و ما را در دین مان در فتنه انداختند، تا ما را به عبادت بتها از عبادت خداوند عزوجل برگردانند، و این که ما آنچه را از خبائث حلال میشمردیم دوباره حلال بشمریم. هنگامی که بر ما غلبه نمودند و ظلم روا داشتند، و تنگی و مشقّت آوردند، و در میان ما و دین مان حایل واقع گردیدند، بهسوی مملکت تو خارج شدیم، و تو را بر غیرت برگزیدیم، و در پناه تو رغبت نمودیم، و امید نمودیم، ای پادشاه، که نزد تو مورد ظلم قرار نگیریم.
امّسلمه میگوید: آنگاه نجاشی گفت: آیا همراهت از آنچه او از خداوند آورده، چیزی هست؟ امّ سلمه میافزاید: جعفر رضی الله عنه به او گفت: بلی. امّ سلمه گوید: نجاشی به وی گفت: آن را بخوان. او ابتدای (کهیعص) را به وی خواند. امّ سلمه گوید: نجاشی گریست تا جایی که ریشش (از اشک)تر شد، و اسقفهای وی نیز هنگامی، آنچه را برایشان تلاوت شد، شنیدند، گریستند حتی که مصاحف خود را تر نمودند. بعد از آن نجاشی گفت: به درستی، این و آنچه را موسی آورده بود از یک سرچشمه بیرون میآیند، شما دو تن بروید، به خدا سوگند، اینها را ابداً به شما تسلیم نمیکنم، و این کار را نمیکنم.
امّ سلمه میگوید: هنگامی که آن دو تن از نزد وی خارج گردیدند، عمرو بن العاص گفت: به خدا سوگند، فردا حتماً نزدشان[4] میآیم، و آنها را نزد وی عیبگیری میکنم، آن چنان عیبگیری که ریشهشان را توسط آن بکنم، عبدالله ابن ابی ربیعه -که بهتر این دو تن در قبال ما بود- به وی گفت: این کار را نکن، چون آنها علی الرغم مخالفتشان همراه ما، با ما قرابت دارند. عمرو گفت: به خدا سوگند، به نجاشی خبر میدهم که آنها گمان میکنند عیسی بن مریم بنده است. ام سلمه گوید: بعد فردای آن روز نزد وی رفت و گفت: ای پادشاه، اینها درباره عیسی ابن مریم قول بزرگی میگویند، نزد آنها بفرست و از ایشان آنچه را درباره وی میگویند بپرس. ام سلمه گوید: او نزد آنها فرستاد و درباره عیسی از ایشان میپرسید. ام سلمه میافزاید: همچو حالتی دیگر بر ما نازل نشده بود، قوم جمع شدند و به یکدیگر گفتند: درباره عیسی بن مریم (وقتی از شما درباره وی بپرسد چه میگویید؟ گفتند: به خدا سوگند، همان چیزی را که خداوند گفته و آنچه را نبی مان برای ما آورده است، همان را میگوییم، هرچه در آن پیش میآید، پیش آید. ام سلمه میگوید: هنگامی که نزد وی آمدند، به آنها گفت: درباره عیسی بن مریم چه میگویید؟ ام سلمه میگوید):[5] آنگاه جعفر بن ابی طالب به او گفت: درباره وی همان چیزی را میگوییم که نبی مان آن را آورده است: وی بنده خدا، رسول وی، روح او و کلمهاش است که آن را به مریم دوشیزه و بتول دمید. ام سلمه گوید: نجاشی دست خود را به زمین برده عودی را از آن برداشت و گفت: (به خدا سوگند) عیسی بن مریم از آنچه گفتی به مقدار همین عود هم تجاوز نکرده است!! فرماندهان لشکرش هنگامی که او این سخنان را گفت، غریدند[6]، (وی گفت): اگرچه غریدید، به خدا سوگند!! (ای مسلمانان) بروید شما در سرزمین من در امان هستید، هر که شما را دشنام دهد جریمه میشود، باز (گفت: کسی که شما را دشنام دهد جریمه میشود، باز (گفت): کسی که شما را دشنام دهد جریمه میشود، دوست ندارم که یکی شما را در بدک یک کوه طلا هم اذیت نمایم، هدایای این دو را به آنها مسترد کنید و من به آن ضرورتی ندارم، چون به خدا سوگند، خداوند هنگامی که پادشاهی ام را به من برگردانید از من رشوه نگرفت، تا در راه وی رشوه بگیرم، و درباره من از مردم اطاعت ننمود تا درباره وی از مردم اطاعت کنم. آن دو از نزد وی با خواری و زشتی، در حالی که آنچه آورده بودند به آنها برگردانده شده بود، بیرون آمدند.
و ما نزد وی در بهترین منزل و با بهترین همسایهها اقامت گزیدیم، به خدا سوگند، در حالی که وی بر همان حالت قرار داشت، ناگاه کسی که با وی در پادشاهیاش مخالفت و منازعه مینمود پایین آمد. ام سلمه میگوید: به خدا سوگند، حزین و غمگینی ای که در آن موقع داشتیم هرگز به یاد ندارم که از آن شدیدتر غمگین شده باشیم، از خوف این که نشود آن (مرد) بر نجاشی غالب شود، و مردی بیاید که حق ما را آن چنان که نجاشی میشناخت، نشناسد. میافراید: نجاشی حرکت نمود، و (پیمان جنگ) در میانشان کنار نیل بود. ام سلمه گوید: اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفتند: کی بیرون میآید تا در جنگ قوم حاضر شود و بعد از آن (خبر) را برای ما بیاورد؟ ام سلمه گوید: زبیر بن عوام گفت: من. (گفتند: تو). ام سلمه میافزاید: او از همه قوم کم سن و سالتر بود. ام سلمه گوید: برای وی مشکی را فوت نمودند، و او آن را در سینه خود قرار داد، و شنا کنان بر آن حرکت نمود تا این که به همان ناحیه نیل که قوم در آنجا روبرو میشدند، خارج شد، بعد از آن به راه افتاد و نزدشان حاضر گردید. ام سلمه گوید: و ما به خداوند عزوجل به خاطر نصرت و غلبه نجاشی بر دشمنش، و سیطره وی در مملکتش دعا نمودیم،.ام سلمه گوید: به خدا سوگند، ما در همان حالت قرار داشتیم و انتظار وقوع آنچه را اتفاق افتادنی بود میکشیدیم، که ناگهان زبیر آشکار گردید و به سرعت میآمد، وی با جامه خود اشاره نموده میگفت: مژده و بشارت باد، که نجاشی پیروز و غالب گردید، و خداوند دشمنش را هلاک گردانید، و او را در کشورش تسلّط و چیرگی بخشید، ام سلمه میافزاید: به خدا سوگند، هرگز چون آن خوشی مان، خوشی و سروری را دیگر به یاد نداریم. ام سلمه میگوید: و نجاشی در حالی برگشت که خداوند دشمنش را هلاک گردانیده بود، و او را در کشورش چیرگی بخشیده بود)، و به این صورت حکومتش در حبشه استقرار یافت، و ما در منزل بهتری نزد وی، تا هنگامی که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدیم وی در مکه قرار داشت، اقامت نمودیم[7]. هیثمی (27/6) میگوید: این را احمد روایت نموده و رجال وی، غیر از اسحاق که به سماع تصریح نموده، رجال صحیح میباشند. این چنین در اصل آمده، و ظاهر این است که وی ابن اسحاق میباشد، که حدیث از طریق وی گذشت. و این را همچنین ابونعیم در الحلیه (115/1) از طریق ابن اسحاق به ماند آن به شکل طولانی روایت نموده، و بیهقی (9/9) ابتدای حدیث را از طریق ابن اسحاق به سیاق وی، ذکر نموده، و بعد از آن گفته:... حدیث را به طول آن متذکر شده، و حدیث را در السیر (144/9) هم متذکر گردیده است.
و امام احمد از عبداللهبن مسعود رضی الله عنه روایت نموده که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را بهسوی نجاشی فرستاد در حدود هشتاد مرد بودیم - که در میان آنها: عبدالله بن مسعود، جعفر، عبدالله بن عرفطه، عثمان بن مظعون و ابوموسی بودند، و اینها نزد نجاشی آمدند. و قریش عمروبن العاص و عماره بن ولید را با هدیهای فرستادند، هنگامی که آن دو نزد نجاشی داخل شدند، به او سجده کردند، واز راست و چپش به طرف وی نیزی و سبقت نمودند، و بعد از آن به وی گفتند: تعدادی از پسرعموهای ما به سرزمین تو آمدهاند، و از ما و از ملت -(دین)- ما روی گردانیدهاند. نجاشی پرسید، آنها در کجا هستند؟ آن دو گفتند: در سرزمین تو، و کسی را دنبالشان بفرست، و او کسی را نزد آنها فرستاد. جعفر رضی الله عنه فرمود: من امروز خطیب شما میباشم، و آنها از وی پیروی نمودند، وی سلام داد و سجده نکرد، به او گفتند: تو را چه شده است که به پادشاه سجده نمیکنی؟ جعفر گفت: ما جز برای خداوند عزوجل سجده نمیکنیم. پرسید: این چرا؟ گفت: خداوند بهسوی ما رسولی فرستاده است، و او ما را امر نموده که برای هیچ کس جز برای خداوند عزوجل سجده نکنیم. و ما را به نماز و زکات دستور داده است. عمرو گفت: آنها با تو درباره عیسی بن مریم مخالفت میکنند. گفت: شما درباره عیسی بن مریم و مادرش چه میگویید؟ پاسخ داد: آن چنان میگوییم که خداوند گفته است: وی کلمه خداوند و روح وی است، که آن را در مریم دوشیزه و بتول که نه وی را بشری لمس نموده و نه هم فرزندی از وی متولد شده است. (راوی) گوید: نجاشی عودی را از زمین برداشت و گفت: ای گروه حبشه، و علمای نصارا و رهبانان! به خدا سوگند، اینها بر آنچه ما درباره وی میگوییم ما سوای آن را اضافه نمیکنند، مرحبا به شما و به کسی که نزد وی آمدهاید! شهادت میدهم که وی رسول خداست، و او همان کسی است که ما او را در انجیل مییابیم، و وی همان رسولی است که که عیسی بن مریم به وی بشارت داده بود. هر جایی که میخواهید اسکان یابید، به خدا سوگند، اگر من در این حالت پادشاهی (و حکومت داری) قرار نمیداشتم، حتماً نزدش میآمدم و همان کسی میبودم که کفشهایش را حمل مینمودم، و امر نمود و هدیه آن دو مسترد گردد، بعد از آن عبدالله بن مسعود رضی الله عنه (در رفتن به مدینه) عجله نمود و بدر را دریافت[8]. ابن کثیر در البدایه (69/3) میگوید، این اسناد جید، قوی و سیاقش حسن است و اسناد وی را حافظ ابن حجر در فتح الباری (130/7) نیکو و حسن دانسته است. و هیثمی (24/6) - بعد از این که حدیث را متذکر شده - گفته است: این را طبرانی روایت نموده، و در آن حدیج بن معاویه آمده، ابوحاتم وی را ثقه دانسته و گفته است: در بعضی احادیثش ضعیف است، و ابن معین و غیر وی، او را ضعیف دانستهاند، بقیه رجال وی ثقهاند. و این را همچنین طبرانی از ابوموسی رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را دستور داد تا با جعفربن ابی طالب بهسوی نجاشی برویم، این خبر به قریش رسید، و آنها عمروبن العاص و عماره بن ولید را فرستادند ... و این را معنای حدیث ابن مسعود متذکر گردیده، و در حدیث وی آمده: اگر من در کار پادشاهی نمیبودم، حتماً نزد وی میآمدم تا کفشهایش را ببوسم، در سرزمین من آنقدر که میخواهید درنگ کنید، و دستور داد که به ما طعام و لباس بدهند. هیثمی (31/6) میگوید: رجال وی رجال صحیحاند. و حدیث ابوموسی را همچنین ابونعیم در الحلیه (114/1) روایت نموده، و بیهقی، چنان که در البدایه (71/3) آمده، میگوید، این اسناد صحیح است.
و ابن عساکر از جعفربن ابی طالب رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: قریش عمروبن العاص و عماره بن ولید را با هدیهای از ابوسفیان نزد نجاشی فرستاد. آنها -در حالی که ما نزدش بودیم- به او گفتند: عدهای از سفها و بیخردان ما بهسوی تو آمدهاند، آنها را به ما تحویل بده. گفت: خیر،تا این که کلامشان را بشنوم. میگوید: بنابرانی (کسی را) نزد ما فرستاد و پرسید: اینها چه میگویند؟ میگوید: گفتیم: اینها قومی هستند که بتها را عبادت میکنند، و خداوند بهسوی ما رسولی را فرستاده است که ما به وی ایمان آوردهایم و او را تصدیق نمودهایم. بعد نجاشی به آنهاگفت: آیا اینها غلامهای شمااند؟ گفتند: خیر. گفت: آیا شما بر ایشان قرض دارید؟ گفتند: خیر. گفت: پس راهشان را باز گذارید. گوید: سپس ما از نزد وی بیرون رفتیم بعد از آن عمروبن العاص گفت: اینان درباره عیسی غیر آنچه را میگویند که تو میگویی. نجاشی گفت: اگر درباره عیسی مثل قول مرا نگویند، آنان را ساعتی از روز در سرزمینم نمیگذارم بابراین (کسی را) دنبال ما فرستاد، و دعوت دومی از (دعوت) اول بر ما شدیدتر بود. پرسید: دوست شما درباره عیسی بن مریم چه میگوید؟ گفتیم: میگوید: وی روح خداست، و کلمه وی است که آن را برای دوشیزه بتول القا نمود. میگوید: آنگاه (کسی را) فرستاد و گفت: فلان عالم و فلان راهب را برایم فراخوان. و گروهیاز آنها نزدش آمدند، پرسید: درباره عیسی بن مریم چه میگویید؟ آنان گفتند: تو عالمتر ما هستی، تو چه میگویی؟ نجاشی -در حالی که چیزی را از من گرفت- گفت: عیسی به مقدار این هم از چیزی که اینها گفتند، تجاوز ننموده است، بعد از آن گفت: آیا کسی شما را اذیت میکند؟ گفتند: بلی. آنگاه منادیی فریاد نمود: هر کسی که یکی از اینها را اذیت نمود، وی را چهار درهم جریمه کنید، سپس گفت: آیا این برایتان کفایت میکند؟ گفتیم: خیر، بنابراین آن را دو چندان گردانید.
برگشتن صحابه به مدینه و اسلام آوردن نجاشی و مغفرت خواستن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای وی
(راوی) میگوید: هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به مدینه هجرت نمود، و در آنجا ظاهر گردید، به وی گفتیم: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آشکارگردیده، و بهسوی مدینه هجرت نموده است، و کسانی را که دربارهشان همراهت صحبت نموده بودیم، به قتل رسانیده است، و ما اکنون خواهان سفر بهسوی وی هستیم، بنابراین ما را برگردان. گفت: بلی. و برای مان مرکب و توشه فراهم ساخت. بعد از آن گفت: دوستتان رااز آنچه با شما کردم خبر بده، و این دوستم با شما است. «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَنه رَسُوْل الله»، «شهادت میدهم که معبودی جزخدا نیست، و او رسول خداست»، و به وی بگو که: برایم مغفرت بخواهد. جعفر میگوید: بیرون آمدیم، تا این که به مدینه رسیدیم، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم استقبالم نمود، و مرا در آغوش گرفت، و بعد گفت: «نمیدانم من به فتح خیبر خرسندترم یا به قدوم جعفر!»، و رسیدن ما مطابق بود با فتح خیبر، بعد از آن نشست، و فرستاده نجاشی گفت: این جعفر است، از وی بپرس که دوست ما همراهش چه کرد؟ جعفر گفت: بلی، وی با ما چنین و چنان کرد، و برای ما مرکب وتوشه فراهم نمود،و شهادت داد که معبودی جزخدا نیست و تو رسول خدا هستی. و به من گفت: به او بگو: تا برایم مغفرت بخواهد. آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برخاست و وضو نمود و بعد از آن سه مرتبه دعا نمود: «بار خدایا، نجاشی را ببخش». و مسلمانان گفتند: آمین. جعفر میگوید: بعد از آن برای فرستاده نجاشی گفتم: برو و دوستت را از آنچه از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دیدی خبر بده[9]. ابن عساکر میگوید: این حدیث حسن و غریب است. این چنین درالبدایه (71/3) آمده. و این را طبرانی از طریق اسدبن عمرو از مجالد روایت نموده و هر دویشان ضعیف میباشند و از طرف بعضی ثقه دانسته شدهاند، این را هیثمی (29/6) گفته است.
فضیلت کسی که به حبشه هجرت نموده، و بعد از آن بهسوی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم هجرت کرده است
ابن اسحاق از عبدالعزیز بن عبدالله بن عامربن ربیعه و او ازمادرش ام عبدالله بنت ابی حثمه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: به خدا سوگند، ما بهسوی سرزمین حبشه کوچ مینمودیم، و عامر دنبال کدام ضرورت مان رفته بود، که عمر، در حالی که مشرک بود، آمد و نزدم ایستاد، میافزاید: ما از وی اذیت میدیدیم، و خشونت و شدتش بر ما سایه انداخته بود، میگوید: عمر گفت: ای امّ عبدالله، این حرکت است؟ گفتم: بلی، به خدا سوگند، وقتی ما را اذیت نمودید و بر ما خشم و غلبه کردید، بهسوی سرزمینی از سرزمینهای خداوند، میرویم، تا خداوند برای مان گشایشی بگرداند. گوید: عمر گفت: خدا همراهتان باشد!! و از وی رقتی را دیدم که آن را نمیدیدم، و سپس منصرف گردید، و آن چنان که میپندارم، بیرون رفتن ما غمگینش ساخت. میگوید: بعدها عامر همان چیزی را که ضرورت داشتیم آورد. به او گفتم: ای ابوعبدالله، کاش اندکی قبل عمر را و رقت و اندوه و غمگینی اش را بر ما میدیدی. گفت: آیا در اسلام آوردن وی طمع نمودهای؟ گوید: گفتم: بلی. گفت: آن کسی را که تو دیدی تا خر خطّاب اسلام نیاورد، اسلام نمیآورد. گوید: به خاطر ناامیدی از وی، و بنابر آنچه از غلظت وسختی وخشونت وی در مقابل اسلام ملاحظه مینمود[10]. این چنین در البدایه (79/3) آمده. و اسم مادر عبدالله، چنان که در الاصابه (400/4) آمده، لیلی است. این را همچنان طبرانی روایت نموده، و ابن اسحاق به سماع[11] تصریح نموده، بناء حدیث صحیح است. این را هیثمی (24/6) گفته است. وحاکم این را در المستدرک (58/4) به سیاق ابن اسحاق از طریق وی روایت نموده، جز این که در اسناد از عبدالعزیز بن عبدالله بن عمر بن ربیعه از پدرش از مادرش امّ عبدالله آمده، و ظاهر هم همین است. والله اعلم. و در آخر آن آمده: آن را به خاطر ناامیدی از وی گفت. و ابن منده و ابن عساکر ازخالدبن سعید بن العاص -که او و برادرش عمرو، از مهاجرین حبشه بودند- روایت نمودهاند: وقتی که آنها نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند، وی از آنها هنگامی که به او نزدیک شدند، استقبال نمود، و این یک سال بعد از بدر بود، و آنها از این که در بدر شرکت نداشتند اندوهگین شدند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چرا اندوهگین میشوید؟ مردم یک هجرت دارند و شما دو هجرت، وقتی که بهسوی صاحب حبشه بیرون رفتید، هجرت نمودید، و بعد از آن از نزد صاحب حبشه هجرت کنان بهسوی من آمدید». این چنین در کنزالعمال (332/8) آمده است.
و بخاری از ابوموسی رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: ما در یمن بودیم که (خبر) خروج رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به ما رسید، آنگاه من و دو برادرم، که کوچکترینشان من بودم یکی از آنها ابو برده و دیگری هم ابو رهم بود - یا گفت: در پنجاه و چند یا این که گفت: در پنجاه و سه و یا پنجاه و دو مرد از قومم - هجرت کنان بهسوی وی رفتیم، و در کشتی سوار گردیدیم، و کشتی مان ما را نزد نجاشی در حبشه انداخت[12]، با جعفربن ابی طالب سر خوردیم، پس با وی اقامت نمودیم تا این که به یک جا به هم رسیدیم، و با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حال روبرو شدیم که خیبر فتح گردیده بود. و گروهی از مردم برای ما - یعنی به اهل کشتی - میگفتند: از شما در هجرت سبقت جستیم. اسماء بنت عمیس که از جمله کسانی بود که با ما آمده بود، جهت زیارت ام المؤمنین حفصه همسر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل گردید، و او در جمله آنانی که بهسوی نجاشی هجرت نموده بودند، نیز هجرت کرده بود. در این هنگام عمر رضی الله عنه نزد حفصه آمد که اسماء نزدش بود، هنگامی که اسماء را دید گفت: این کیست؟ حفصه پاسخ داد: اسماء بنت عمیس. عمر گفت: حبشی همین است؟ بحری همین است؟ اسماء گفت: بلی. عمر گفت: مااز شما در هجرت سبقت نمودیم، بنابراین ما از شما به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مستحق تریم. اسماء خشمگین شده گفت: نه، این چنین نیست. به خدا سوگند، شما با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بودید، گرسنهتان را طعام میداد، و جاهلتان را وعظ و نصیحت مینمود، و ما در منزلی -یا در سرزمینی- دور و ناخوشایند در حبشه قرار داشتیم، و آن هم به خاطر خدا و به خاطر رسولش بود، سوگند به خدا، تا این که آنچه را تو گفتی برای رسول خدا متذکر نشوم، و از وی نپرسم، طعامی را نمیخورم و نوشیدنی را نمینوشم، و به خدا سوگند، نه دروغ میگویم، نه کجی میکنم و نه بر آن زیاد مینمایم. هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تشریف آورده، اسماء گفت: ای نبی خدا، عمر این چنین و آن چنان گفت. میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «تو به او چه گفتی؟» پاسخ داد: چنین و چنان گفتم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «وی مستحقتر از شما به من نیست، برای او ویارانش یک هجرت است، و برای شما اهل کشتی دو هجرت». اسماء گوید: ابوموسی و اهل کشتی را میدیدم که گروه، گروه نزدم میآمدند، و مرا از این حدیث میپرسیدند. و از دنیا هیچ چیزی وجود نداشت که آنها به آن خوشحالتر، و در نفسهایشان بزرگتر، از آنچه باشد که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برایشان گفته بود. ابوبرده میگوید: اسماء گفت: ابوموسی از میدیدم که از من تکرار این حدیث را طلب مینمود. و ابوبرده به نقل از ابوموسی گوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من صداهای رفقای اشعری را به قرآن وقتی که در شب داخل میشوند، میشناسم، و منازلشان را از صداهایشان به قرآن، در شب میدانم، اگرچه منازل ایشان را وقتی که در روز اقامت کنند ندیده باشم،و از جمله آنها حکیم[13] است، وقتی که با دشمن روبرو گردد -یا این که گفت با اسب سواران- به آنها میگوید: یارانم به شما دستور میدهند، که برای آنان منتظر باشید». و این چنین این را مسلم روایت نموده[14]. این چنین درالبدایه 205/4 آمده. و نزد ابن سعدبناسناد صحیح از شعبی روایت است که گفت: اسماء دختر عمیس رضی الله عنها گفت: ای رسول خدا، مردانی بر ما افتخار میکنند و گمان میبرند که ما از مهاجران اوایل نیستیم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بلکه شما دو هجرت دارید: به سرزمین حبشه هجرت نمودید، و بعد بار دیگر هجرت کردید». این چنین در فتح الباری (341/7) آمده. و این اثر را همچنان ابن ابی شیبه درازتر از آن، چنان که در کنزالعمال (18/7) آمده، روایت نمود. و حدیث ابوموسی را همچنین حسن بن سفیان و ابونعیم به اختصار، چنان که در الکنز (333/8) نیز آمده، روایت کردهاند.
[1]- صحیح. احمد (4/259) و طبرانی در «الکبیر» (541).
[2]- صحیح. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (/209: 212) آمده است.
[3]- اسقف عالم و بزرگ نصارا را گویند. پاروقی باتصرف. م.
[4]- در ابن هشام آمده: حتماً نزدش میایم.
[5]- این و بقیه زیادتهای داخل قوس در حدیث ام سلمه از ابن هشام نقل شده است.
[6]- یعنی سخنان توأم با خشم گفتند.
[7]- صحیح. احمد (1/ 201: 203) و (5/ 290: 292).
[8]- حسن. احمد (1/461).
[9]- ضعیف. ابن عساکر و طبرانی در «الکبیر» (1478). در سند آن مجالد بن سعید است که ضعیف است. اسد بن عمر البجلی را بخاری ضعیف دانسته و میگوید: گرفتن از یزید بن هاورن حلال نیست. ابن معین نیز او را به دروغ متهم کرده است. نگا: «المیران» (1/206) و مجمع الزوائد (6/29).
[10]- حسن. رواه ابن اسحاق. چنانکه در سیره ابن هشام (1/215) آمده است. همچنین طبرانی در «الکبیر» (471) و حاکم (4/58، 59).
[11]- یعنی در روایت حدیث «سمعت»، «شنیدم» گفته است. م.
[12]- یعنی باد مخالف وزید و خط سیر ما را تغییر داده به طرف نجاشی پادشاه حبشه برد. م.
[13]- در اصل آمده: و از جمله آنها حکیم بن حزام است. ولی صحیح همان است که ذکر نمودم، چنان که در صحیح مسلم آمده.
[14]- بخاری (4231) و مسلم (2502، 2503).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر