توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۲۳, سه‌شنبه

حكايت‏هاى آن اعمال و اخلاق اصحاب رضی الله عنهم كه سبب هدايت مردم گرديد.

 

حكايت‏هاى آن اعمال و اخلاق اصحاب  رضی الله عنهم  كه سبب هدايت مردم گرديد.

قصه اسلام آوردن عمروبن جموح، و عملکردهاى پسرش و معاذ بن جبل به خاطر اسلام آوردن وى

ابونعیم در الدلائل (ص109) از ابن اسحاق روایت نموده، که گفت: هنگامى که انصار پس از بیعت با پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مدینه برگشتند، اسلام در آنجا ظهور یافت، با این همه در میان آنها، کسانى یافت مى‏شدند که بر همان دین قبلى خود و مشرک باقى بودند. از جمله آنها عمروبن جموح بود که پسرش معاذ در بیعت عقبه حاضر شده، و با پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیعت نموده بود. عمرو بن جموح یکى از بزرگان بنى سلمه و شریفى از اشراف آنها بود، وى در خانه خود بتى را از چوب، چنان که اشراف و بزرگان این کار را مى‏نمودند، براى خود گرفته بود، و به آن «مناه» گفته مى‏شد. وى آن را اله و معبود خود گرفته و پاکش مى‏نمود. هنگامى که جوانان بنى سلمه معاذ بن جبل و پسرش معاذبن عمرو بن جموح با عده دیگرى اسلام آوردند، و عده‏اى از آنها قبلاً اسلام آورده و در عقبه نیز حضور داشتند، در تاریکى شب بر بت عمرو وارد شده و آن رابرداشته و بر فرق سر آن در بعضى از خاکروبه‏هاى بنى سلمه انداختند که در آن کثافات مردم بود. عمرو چون صبح شد گفت: واى بر شما، چه کسى امشب بر معبود ما تجاوز نمود؟ مى‏گوید: بعد از آن مى‏رفت و آن را جستجو مى‏نمود، تا این که آن را مى‏یافت، آن را شسته و پاک و خوشبو کرده باز مى‏آوردش. بعد از آن مى‏گفت: به خدا سوگند، اگر من بدانم که کى این کار را به تو کرده، حتماً رسوایش مى‏سازم. و چون شب فرا مى‏رسید و عمرو به خواب مى‏رفت، بر بت وى هجوم آورده و با آن همان کار را انجام مى‏دادند.

چون این کار را مرتباً انجام دادند، وى آن بت را از همانجایى که انداخته بودند روزى بیرون کشیده، شسته و پاکش نمود، پس از آن شمشیر خود را آورده و بر آن آویزان کرده گفت: به خدا سوگند، من نمى‏دانم چه کسى این کار را در حق تو مى‏کند، اگر در تو خیرى هست از خودت دفاع کن، و این شمشیر نیز با توست. وقتى که بیگاه شد و او به خواب رفت بر وى تجاوز نموده و شمشیر را از گردنش گرفتند، بعد از آن سگ مرده‏اى را آورده و آن بت را با ریسمانى به آن بستند و در چاهى از چاهاى بنى سلمه که در آن کثافت‏هاى مردم بود فرو انداختند. فردا عمرو بن جموح خارج شد، آن را در همان مکانش نیافت، آنگاه در طلب آن بیرون آمد تا این که آن را واژگون و بسته شده با سگ مرده در همان چاه یافت. هنگامى که آن را و حالتش را دید، و کسانى که از قومش اسلام آورده بودند وى را سرزنش نمودند، اسلام آورد - خدا رحمتش نماید - و اسلامش نیکو و ثابت شد.

و منجاب از زیاد در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده، که گفت: اسحاق بن یسار از مردى از بنى سلمه براى من تعریف کرد: چون جوانان بنى سلمه اسلام آوردند، همسر عمروبن جموح و پسرش نیز با آنان ایمان آوردند. عمرو به همسرش گفت: هیچ کسى از عیالت را نگذارى تا به جاى اقربایت بروند، تا ببینیم که اینها چه مى‏کنند. همسرش پاسخ داد: این کار را مى‏کنم، ولى آیا مى‏خواهى از پسرت فلان، چیزى را که از وى (مصعب) روایت مى‏کند، بشنوى؟ گفت: شاید وى بى‌دین شده باشد. همسرش گفت: نه، ولى او نیز همراه قوم بود، عمرو کسى را دنبال وى فرستاده گفت: آنچه را از کلام این مرد شنیده‏اى به من خبر بده، او این آیات را برایش تلاوت نمود: (الحمدللَّه رب العالمین (تا به این قول خداوند - الصراط المستقیم) عمرو گفت: چقدر کلام زیبا و مقبولى است، آیا همه سخنان وى همین طور است؟ پاسخ داد: اى پدر: از این بهتر است. و ادامه داد: آیا مى‏خواهى که با وى بیعت نمایى؟ چون عموم افراد قومت این کار را نموده‏اند، جواب داد، تا این که با (مناه) مشورت نکنم، این کار را نخواهم نمود، تا ببینم وى چه مى‏گوید: راوى مى‏گوید: چون آنها کلام مناه را مى‏خواستند، پیره زنى آمده در عقب آن مى‏ایستاد و از طرف وى جواب مى‏داد. راوى مى‏گوید: عمرو نزد مناه آمد، ولى پیره زن ناپدید گردید، و نزد آن ایستاده و تعظیم او را به جاى آورده گفت: اى مناه آیا مى‏دانى بر تو چه مى‏گذرد و تو از آن غافل هستى!! مردى آمده و ما را از عبادت تو منع مى‏کند، و به تعطیل تو دستور مى‏دهد. من نخواستم بدون مشورت تو با وى بیعت نمایم، عمرو به مدت طولانى به وى خطاب نمود، اما هیچ جوابى به او نداد، عمرو گفت: گمان مى‏کنم خشمگین شده‏اى، در حالى که من هیچ کارى ننموده‏ام. پس ایستاد و آن را درهم شکست!![1].

ابراهیم بن سلمه در حدیث خود از ابن اسحاق افزوده است که: عمرو بن جموح هنگامى که اسلام آورد، و حقانیت دین خداوند را دانست، بتش را و آنچه از وى دیده بود به یاد آورده، با سپاسگزارى خداوند که او را از آن حالت کورى و گمراهى نجات بخشیده بود این شعر را سرود:

اَتُوْبُ اِلَى الله مِـمَّـامَضَى

 

وَاستَنْقَذُ الله مِنْ نَارِهِ

وَاُثْنِيْ عَلَيْهِ بِنَعْمَـاءِهِ

 

اِلهِ الـحَرَامِ وَأسْتَارِهِ

فَسُبْحَانَه عَدَدَ الـخاطِبِيْنَ

 

وَقَطْرِ السَّمَـاءِ وَمِدْرَارِهِ

هَدَانِيْ وَقَدْ كُنْتُ فِيْ ظُلْمَه

 

حَلِيْفَ مَنَاه وَأَحْجَارِهِ

وأَنْقَذَنِي بَعْدَ شَيْبِ القَذَالِ

 

مِنْ شَيْنِ ذَاكَ وَمِنْ عَارِهِ

فَقَدْ كِدْتُ أَهْلِكُ فِيً ظُلْمَه

 

تَدَارَك ذَاكَ بِمِقْدَارِهِ

فَحَمْداً وَشُكْراً لَهُ مَاَبِقِيْت

 

اِلَهِ الاَنَامِ وجَبَّارِهِ

اُرِيْدُ بِذَلِكَ اِذْ قُلْتُهُ

 

مُجَاوَرَه اللهِ فِيْ دَارِهِ

ترجمه: «از آنچه گذشت براى خداوند توبه مى‏کنم، و از خداوند مى‏خواهم مرا از آتش خود نجات دهد، و به خاطر نعمت‌هایش او را ستایش مى‏کنم، او خداى بیت الحرام و پرده‏هاى آن است، و خداوند را به اندازه دعاکنندگان و قطرات پیهم باران تقدیس مى‏کنم. وى مرا در حالى هدایت نمود، که در تاریکى قرار داشتم، و سروکارم با مناه و سنگ‏هایش بود. او مرا پس از پیرى که موى‌هایم سفید شده بود، نجات داد، و آن عار و ننگى را که بر من بود، از من دور ساخت. نزدیک بود در آن تاریکى هلاک گردم، ولى او به تقدیر خود به فریادم رسید. به این خاطر تا زنده هستم او را، که خداى مردم و جبّار آنهاست، ستایش می‌کنم، و شکرش را به جاى مى‏آورم، و هدف ازین گفته‏هایم این است تا در جنتش در جوار او باشم».

و همچنان درذم بت خود مى‏گوید:

تَاللهِ لَوْ كُنْتَ اِلـهاً لَمْ تَكُنْ

 

اَنْتَ وَكَلْبٌ وَسْطَ بِئْرٍ فِي قَرَنْ

أُفٍّ لِـمَلْقَاكَ اِلـهاً مُسْتَدَنْ

 

اَلآنَ فَتَّشْنَاكَ عَنْ سُوءِالْغَبَنْ

اَلـحَمُدُللَّهِ العَلِيِّ ذِى الـمـِنَنْ

 

الوَاهِبِ الَرزَّاقِ دَيَّانِ الدِّيَنْ

هُوَالَّذِى أَنْقَذَنِى مِنْ قَبْلِ أَن

 

أَكُوْنَ فِيْ ظُلْمَه قَبْرٍ مُرْتَـهَنْ

ترجمه: «به خدا سوگند، اگر تو خدا مى‏بودى، هرگز همراه سگ مرده در میان چاه در یک ریسمان نمى‏بودى. لعنت به دیدن تو، اى خداى پست حالا من دانستم که خدا نیستى. سپاس خداى بزرگ، منت نهنده، بخشنده، رزق دهنده و پاداش دهنده راست. او بود که مرا قبل از این که اسیر تاریکى قبر باشم، نجاتم داد».

حکایت اسلام آوردن ابودرداء و عملکرد ابن رواحه به خاطر اسلام آوردن وى

حاکم در المستدرک (336/3) از واقدى روایت نموده، که گفت: ابودرداء آن چنان که گفته مى‏شود، آخرین فرد خانواده‏اش بوده که اسلام آورده است. وى همیشه با یک بت خود که دستمالى را بر وى آویخته بود سروکار داشت. عبدالله بن رواحه  رضی الله عنه  او را به اسلام دعوت مى‏نمود، ولى او ابا مى‏ورزید. عبدالله بن رواحه که قبل از اسلام و در زمان جاهلیت برادر وى بود، نزدش مى‏آمد. هنگامى که دید از خانه‏اش بیرون رفته، داخل خانه‏اش شد، و باشتاب از همسر ابودرداء که سر خود را شانه مى‏کرد پرسید: ابودرداء کجاست؟ پاسخ داد: برادرت چند لحظه قبل بیرون رفت. عبدالله بن رواحه داخل همان اتاقى شد که بت در آن قرار داشت، وتیشه‏اى را نیز با خود داشت، بت را پایین آورد و با تیشه‏اى که در دستش بود آن را قطعه‏قطعه نمود، و در وقت خرد کردن آن رجزى را مى‏خواند، که همه اسم‏هاى شیاطین در آن وجود داشت، و مى‏گفت: هر آنچه که با خداوند (به عنوان شریک) خوانده مى‏شود، باطل است. پس از آن بیرون رفت و همسر ابودرداء صداى تیشه را که آن بت را مى‏زد، شنیده گفت: اى ابن رواحه مرا هلاک ساختى!! عبدالله به همان صورت بدون هیچ حادثه‏اى بیرون آمد و ابودرداء به منزل خود آمده، داخل شد دید که خانمش نشسته و از ترس وى گریه مى‏کند. پرسید: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: برادرت عبدالله بن رواحه نزد من آمد و این حالتى را که مى‏بینى انجام داد. وى به شدت خشمگین شد، سپس با خود فکر نموده، گفت: اگر نزد این بت خیرى مى‏بود، حتماً از جان خود دفاع مى‏کرد. آن گاه حرکت نمود تا این که نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حالى که ابن رواحه او را همراهى مى‏کرد، آمد و اسلام آورد[2].



[1]- ضعیف منقطع. ابونعیم در «الدلائل» صفحه 109 از ابن اسحاق بدون سند.

[2]- سند آن بسیار ضعیف است. حاکم (3/236) در سند آن واقدی است که متروک است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...