اصحابن و تحمّل سختىها و اذيت ها در راه دعوت بهسوى خداوند عزوجل
اصرار ابوبکر بر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای آشکار شدن و خطبه وی در آن موقع و اذیتی که در آن هنگام متحمّل گردید
حافظ ابوالحسن اطرابلسی از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: هنگامی که اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم -که سیوهشت مرد بودند- جمع شدند، ابوبکر بر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برای آشکار شدن اصرار نمود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «ای ابوبکر ما کم هستیم». ابوبکر پیاپی اصرار میروزید تا این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آشکار گردید، و مسلمانان در نواحی مسجد، هر مردی در میان عشیره خود پراکنده شدند. و ابوبکر در حالی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نشسته بود در میان مردم به عنوان خطیب ایستاد، به این صورت او نخستین خطیبی بود که بهسوی خدا و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دعوت نمود. مشرکین بر ابوبکر و مسلمانان حمله نمودند، و آنها در نواحی مسجد به شدّت (از طرف مشرکین) کتک کاری شدند، و ابوبکر زیر پا انداخته شد و به شدّت مجروح شد، و عتبه بن ربیعه فاسق به وی نزدیک شد، و او را با دو دستش میزد، و کفشها را متوجه روی وی میگردانید، و بر شکم ابوبکر بالا رفته، طوری که روی ابوبکر با بینیاش شناخته نمیشد. بنوتیم[1] در این حالت به شتاب آمدند، و مشرکین را از وی دور کردند، بعد بنو تیم ابوبکر را در جامهای حمل نمودند و وی را داخل منزلش کردند، و در مرگ وی تردیدی نداشتند. بعد از آن بنوتیم برگشتند، و داخل مسجد گردیده گفتند: به خدا سوگند، اگر ابوبکر بمیرد عتبه بن ربیعه را خواهیم کشت، و سپس بهسوی ابوبکر برگشتند، و ابوقحافه و بنو تیم با ابوبکر حرف میزدند تا این که جواب داد، وی در آخر روز به حرف آمده گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چه کرد؟ آنها وی را هدف زبانهای خویش قرار داده، سرزنشش نمودند، بعد از آن برخاسته به مادرش ام الخیر گفتند: ببین، به او غذایی بده و یا به وی چیزی بنوشان، هنگامی که ابوبکر رضی الله عنه با وی تنها شد، مادرش بر وی خیلیها اصرار نمود (تا چیزی بخورد و یا بنوشد) ولی او میگفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چه شد؟ مادرش پاسخ داد: به خدا سوگند، من درباره رفیقت چیزی نمیدانم. ابوبکر رضی الله عنه گفت: نزد ام جمیل بنت خطاب برو، و از وی بپرس، مادرش بیرون آمد تا این که نزد ام جمیل آمده گفت: ابوبکر تو را از محمّد حال محمّد بن عبدالله میپرسد، ام جمیل گفت: من نه ابوبکر را میشناسم و نه محمدبن عبدالله را، و اگر خواسته باشی که با تو نزد فرزندت بروم (میروم). مادر ابوبکر گفت: بلی، ام جمیل با وی رفت و ابوبکر را افتاده و رنجور یافت، ام جمیل نزدیک شد و فریاد کشیده گفت: به خدا سوگند، قومی که این کار را در حق تو روا داشتهاند اهل فسق و کفراند، و من متمنی ام که خداوند انتقامت را از آنها بگیرد. ابوبکر گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چه کرد؟ ام جمیل گفت: این مادرت است میشنود. ابوبکر گفت: از وی خود هراس نداشته باش. گفت: او سالم و صحیح است. پرسید: وی در کجاست؟ ام جمیل در دارابن ارقم[2]. ابوبکر فرمود: به خدا سوگند، تا این که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نیایم نه طعامی را میچشم و نه هم نوشیدنیای را مینوشم. آن دو صبر کردند تا این که رفت و آمد کم شد و مردم آرام شدند، (بعد) با وی در حالی خارج گردیدند، که بر آنها تکیه داده بود و او را نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داخل نمودند. (راوی) میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وی را در آغوش گرفت و بوسیدش، و مسلمانان نیز به طرف وی روی آوردند، و بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به خاطر وی رقت شدیدی پدیدار گردید. ابوبکر گفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا، بر من هیچ آزاری، جز ضربههای همان فاسق که در رویم زد، نیست، و این مادرم است که بر پسر خود خیلی نیک و مهربان است، و تو مبارک هستی پس او را بهسوی خدا دعوت کن، و به خداوند درباره وی دعا کن، امید است خداوند وی را توسط تو از آتش نجات دهد. راوی میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای وی دعا نمود، و او را بهسوی خداوند فراخواند، و او اسلام آورد. و آنها با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم یک ماه در آن منزل اقامت نمودند، و تعدادشان سی و نه تن مرد بود، و حمزه بن عبدالمطلب رضی الله عنه در همان روزی اسلام آورد که ابوبکر رضی الله عنه مضروب شده بود.
دعای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای عمربن الخطاب و اسلام آوردن وی
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برای عمر بن الخطاب رضی الله عنه - یا ابوجهل بن هشام) - دعا نمود، و آن درباره عمر رضی الله عنه پذیرفته شد[3] دعا در روز چهارشنبه بود، و عمر رضی الله عنه در روز پنجشنبه اسلام آورد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اهل خانه تکبیری گفتند که بر فراز مکه شنیده شد، ابواالارقم -که کور و کافر بود- بیرون آمد، و گفت: بار خدایا، پسرم عبیدالارقم را ببخش که کافر شده است، آنگاه عمر برخاست و گفت: ای رسول خدا در حالی که ما برحق هستیم چرا دین خود را پنهان کنیم؟ و آنها در حالی که بر باطل هستند دینشان آشکار میشود؟ (پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ) فرمود: «ای عمر، ما که هستیم، و دیدی که چه دیدیم!!» عمر گفت: سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث نموده، هیچ مجلسی که در آن به کفر نشسته بودم، باقی نمیماند، مگر این که ایمان را در آن آشکار میکنم، بعد از آن خارج گردید و خانه را طواف نمود، و بر قریش در حالی عبور نمود که آنها انتظارش را میکشیدند، ابوجهل بن هشام گفت: فلان ادّعا میکند که تو بیدین شدهای؟ عمر (در پاسخ) فرمود: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ»، «گواهی میدهم که معبودی جز خدای واحد و لا شریک وجود ندارد، و محمّد بنده و رسول اوست». مشرکین بر وی حمله نمودند، و او بر عتبه حمله کرد، و او را زیر پای انداخته و شروع به زدن او کرد و انگشت خود را در چشمهایش فرود برد و عتبه شروع به فریاد کشیدن کرد، و مردم دور شدند و عمر برخاست، به این صورت هرکسی به وی نزدیک میشد، شریف آنهایی را که به وی نزدیک میشدند، میگرفت، تا این که مردم از (اذیت و آزار) وی عاجز آمدند. وی یکی از پی دیگری همان مجالسی را که در آن مینشست پیگیری نمود و ایمان خود را در آن آشکار ساخت، پس از آن در حالی نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت که بر آنها غالب بود. و گفت: پدر و مادرم فدایت، اکنون بر تو باکی نیست، به خدا سوگند، هیچ مجلسی که در آن به کفر مینشستم باقی نماند، مگر این که ایمان را در آن بدون خوف و هراسی آشکار نمودم، آنگاه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خارج گردید، و عمر و حمزه در پیش رویش خارج شدند، و خانه را طواف نمود، و نماز ظهر را در امن و امان برپا داشت، و سپس در حالی بهسوی دار ارقم برگشت که عمر همراهش بود، بعد از آن عمر تنها برگشت، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بازگشت[4]. قول صحیح آن است که: عمر رضی الله عنه پس از رفتن مهاجرین بهسوی سرزمین حبشه اسلام آورد، و این در سال ششم بعثت اتّفاق افتاده بود. این چنین در البدایه (30/3) آمده. و حافظ این را در الاصابه (447/4) از ابن ابی عاصم ذکر نموده است.
ابتلا و آزمایش مسلمانان و خارج شدن ابوبکر بهسوی حبشه به عنوان مهاجر و حکایت وی با ابن دغنّه
بخاری (ص552) از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: از وقتی که پدر و مادرم را شناختم و درک نمودم هردو صاحب دین بودند، و هر روزی که بر ما میگذشت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن در دو طرفش نزد ما میآمد: صبح و بیگاه. وقتی که مسلمانان مورد ابتلا و آزمایش قرار گرفتند، ابوبکر به عنوان مهاجر بهسوی سرزمین حبشه خارج گردید، تا این که به برک الغماد[5] رسید، (در آنجا) ابن دغنه که رئیس قاره[6] بود به وی رسید. گفت: ای ابوبکر کجا میروی؟ ابوبکر پاسخ داد: قومم مرا بیرون نموده، میخواهم در زمین سیر نمایم، و پروردگارم را عبادت کنم. ابن دغنه گفت: ای ابوبکر مانند تو نه خارج میشود و نه هم اخراج میشود!! تونادار را کمک میکنی، صله رحم را بهجا میآوری، (تکلیف) عیال (چون ایتام و مساکین) را به دوش میگیری (و بر آنها خرج مینمایی)، از مهمان، پذیرایی میکنی و در پیشامدهای ناگوار کمک و مساعدت مینمایی، من به تو پناه میدهم، برگرد و در دیارت پروردگارت را عبادت کن. بنابراین برگشت، و ابن دغنه نیز همراهش سفر نمود، ابن دغنه بیگاه در میان اشراف قریش گشت زد، به آنها گفت: مانند ابوبکر نه خارج میشود و نه هم اخراج میگردد، آیا مردی را بیرون میکنید که به مردم نادار کمک میکند، صله رحم مینماید، تکلیف عیال (چون ایتام و مساکین) را به دوش میگیرد، از مهمان پذیرایی میکند و در پیشامدهای ناگوار، کمک و مساعدت میرساند. قریش نیز ذمه و پناه دادن این دغنه را تکذیب نکردند، و به ابن دغنه گفتند: به ابوبکر دستور بده تا پروردگارش را در منزلش عبادت کند، در آن نماز بخواند و آنچه را میخواهد قرائت نماید،و توسط آن ما را اذیت نکند و نه هم آن را علنی نماید، چون ما میترسیم که زنان و فرزندان ما را در فتنه اندازد، و ابن دغنه آن حرفها را به ابوبکر انتقال داد. ابوبکر مدّتی را به این حال سپری نمود، پروردگارش را در منزلش عبادت میکرد، نماز خود را علنی بهجای نمیآورد، و در غیر این منزلش تلاوت نمینمود، بعد از آن برای ابوبکر نظری پیدا شد، و مسجدی را در صحن منزلش برپا ساخت، که در آن نماز میخواند و قرآن تلاوت مینمود، و زنان مشرکین و پسرانشان بر وی ازدحام شدیدی مینمودند، و از وی تعجب کرده و به او خیره میشدند، و ابوبکر مردی بود بسیار گریه کننده، که چشمهایش را وقتی که قرآن تلاوت میکرد نمیتوانست از گریه نگه دارد. این پدیده اشراف مشرکین قریش را ترسانید، بنابراین بهسوی ابن دغنه فرستادند، و او نزدشان آمد، (به او) گفتند: ما ابوبکر را به خاطر پناه تو، پناه دادیم تا پروردگارش را در منزلش عبادت کند، ولی از این تجاوز نموده، و مسجدی را در صحن منزلش بنا کرده، و نماز و قرائت را در آن علنی نموده، و ما ترسیدیم که زنان و پسران ما را در فتنه اندازد، لذا وی را بازدار، اگر میخواهد که پروردگارش را فقط در منزلش عبادت کند این کار را انجام دهد، و اگر از این ابا ورزید و بر علنی نمودن آن اصرار نمود، از وی بخواه تا ذمهات را برایت مسترد کند، چون ما مصلحت ندیدیم عهد و پیمان تو را نقض نماییم، و (در عین حال) آشکار کاری ابوبکر را نیز نمیتوانیم قبول کنیم. عائشه رضی الله عنها میگوید: ابن دغنه نزد ابوبکر آمده گفت: آنچه را من برایت بر آن پیمان بستم، میدانی یا بر همان اکتفا میکنی، یا این که ذمّهام را برایم مسترد مینمایی، چون من دوست ندارم عربها بشنوند پیمان و عهدم که با مردی بسته بودم نقض شده است. ابوبکر گفت: بنابراین من پناهت را برایت مسترد میکنم و به پناه خداوند عزوجل اکتفا میکنم... و حدیث را به طول آن در هجرت ذکر نموده.
ابن اسحاق نیز به مانند این را روایت نموده و در سیاق وی آمده: ابوبکر به عنوان مهاجر خارج گردید، و از مکه سفر یک روز یا دو روز را پیمود، در این موقع ابن دغنه به او رسید - او در آن روز رئیس احابیش[7] بود - و پرسید: به کجا ای ابوبکر؟ پاسخ داد: قومم مرا بیرون نمودند، اذیتم کردند و بر من تنگی وضیقی آوردند. (ابن دغنه) گفت: چرا؟ به خدا سوگند، تو خویشاوندان را زینت میدهی، در پیشامدهای ناگوار مساعدت میکنی، کار نیک را انجام میدهی و برای نادار کمک مینمایی، برگرد که تو در پناه و جوار من هستی. بنابراین با وی برگشت و وارد مکه گردید، ابن دغنه در کنارش ایستاد و گفت: ای گروه قریش، من ابن ابی قحافه را پناه دادم، پس کسی به وی جز به خیر متعرّض نشود. (راوی) میگوید: بنابراین از وی دست باز داشتند، و در آخر آن آمده، گفت: ای ابوبکر، من تو را پناه ندادم تا قومت را اذیت نمایی، و حالا آنها موقعیتت را که در آن قرار داری بد دیده از تو اذیت شدهاند، به خانهات برو و آنچه را دوست داری در آن انجام بده. (ابوبکر) گفت: آیا پناهت را به تو مسترد نکنم و به پناه خداوند اکتفا کنم؟ (ابن دغنه) گفت: آری، پناهم را به من مسترد کن. (ابوبکر) پاسخ داد: آن را به تو برگردانیدم. (راوی) میگوید: بعد ابن دغنه ایستاد و گفت: ای گروه قریش، ابن ابی قحافه پناهم را برایم برگردانیده، حالا شما میدانید و صاحبتان[8]. این چنین در البدایه (94/3) آمده است.
و ابن اسحاق همچنان از قاسم روایت نموده، که گفت: با وی -یعنی ابوبکر صدّیق رضی الله عنه در هنگامی که از پناه ابن دغنه بیرون آمد- با سفیه و بیخردی از قریش، در حالی که وی راهی کعبه بود، روبرو شد، و بر سرش خاک ریخت، در این فرصت ولید بن مغیره - یا عاص بن وائل - از نزد ابوبکر گذشت، ابوبکر رضی الله عنه به او گفت: آیا نمیبینی که این سفیه چه کار میکند؟ پاسخ داد: تو آن را بر خودت کردهای. و ابوبکر در این حالت میگفت: پروردگارا چقدر بردبار هستی! پروردگارا چقدر بردبار هستی![9] پروردگارا چقدر بردباری! این چنین در البدایه (95/3) آمده.
و در حدیث اسماء رضی الله عنها نزد ابویعلی و غیر وی گذشت که (اسماء) گفت: و صدای شدیدی به ابوبکر رضی الله عنه رسید، گفتند: به دوستت برس و او را در یاب. او از نزد ما بیرون گردید، و چهار گیسو داشت و میگفت: وای بر شما:
﴿أَتَقۡتُلُونَ رَجُلًا أَن يَقُولَ رَبِّيَ ٱللَّهُ وَقَدۡ جَآءَكُم بِٱلۡبَيِّنَٰتِ مِن رَّبِّكُمۡ؟!﴾ [غافر: 28].
ترجمه: «آیا مردی را به خاطر این که میگوید، پروردگارم خداست به قتل میرسانید؟! در حالی که برای شما از پروردگارتان نشانهای روشن آورده است».
آنها پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را گذاشتند و بهسوی ابوبکر رضی الله عنه روی آوردند. اسماء گوید: ابوبکر رضی الله عنه در حالی دوباره نزد ما برگشت، که به چیزی از گیسوهایش دست نمیبرد، مگر این که همراه دستش (کنده شده) میآمد، و او میگفت:
«تبارکت یا ذالجلال والاکرام». ترجمه: «با برکت هستی ای صاحب بزرگی و عزّت»[10].
عمربن الخطاب رضی الله عنه و تحمل سختیها
ابن اسحاق از ابن عمر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: هنگامی که عمر رضی الله عنه اسلام آورد، گفت: کدام یکی از قریش بسیار نقل کننده خبر است؟ به وی گفته شد، جمیل بن معمر جمحی، عمر صبحگاهان نزدی وی رفت - عبدالله میگوید: من نیز به دنبالش رفتم در حالی که بچهای بودم و هرچه را میدیدم میدانستم تا ببینم که چه میکند - و نزدش رسید و به او گفت: ای جمیل آیا دانستی که من اسلام آوردم و به دین محمّد صل الله علیه و آله و سلم وارد شدم؟ (ابن عمر) میگوید: به خدا سوگند، وی بدون این که به او پاسخی بدهد در حالی که عبای خود را میکشید برخاست، عمر دنبالش نمود و من او را دنبال کردم، تا این که بر دروازه مسجد ایستاد، و به صدای بلند خود فریاد کشید: ای گروه قریش! -و آنها در مجالس خود در اطراف کعبه قرار داشتند- آگاه باشید که ابن خطاب بیدین شده است. میگوید: و عمر از پشت سر وی میگفت: دروغ گفت، من اسلام آوردهام، و گواهی دادم که معبودی جز خدا نیست و محمّد رسول خداست. آنها بر وی هجوم آوردند، و تا آن وقت او با آنها میجنگید و آنها با وی میجنگیدند که آفتاب بر سرهایشان ایستاد. میگوید: عمر خسته شد، و نشست، و آنها بر سرش ایستادند، و او میگفت: آنچه میخواهید بکنید، به خدا سوگند یاد میکنم، اگر سیصد مرد میبودیم یا این سرزمین را برای شما ترک میکردیم یا این که شما آن را برای ما ترک مینمودید. میگوید: در حالی که آنها در این حالت قرار داشتند، شیخی از قریش که قبای یمنی و پیراهن خط دار پوشیده بود نزدشان آمد، و نزد آنها ایستاده گفت: کارتان چیست؟ گفتند: عمر بیدین شده است. گفت: باز ایستید! مردی برای خود چیزی را انتخاب نموده، شما چه میخواهید، آیا میپندارید بنی عدی[11] را که این دوستشان را برای شما همین طور تسلیم نمایند؟ این مرد را واگذارید. میگوید: به خدا سوگند، گویی آنها جامهای بودند که از وی برداشته شد. (ابن عمر) میگوید: به پدرم - پس از این که به مدینه هجرت نمود - گفتم: ای پدر، آن مرد که در مکه، قوم را از تو، روزی که اسلام آوردی، و آنها همراهت میجنگیدند، بازداشت، کی بود؟ پاسخ داد: -ای پسرم- او عاص بن وائل سهمی بود[12]. این اسناد جید و قوی است. این چنین در البدایه (82/3) آمده. و نزد بخاری (545/1) از ابن عمر رضی الله عنهما روایت است که گفت: در حالی که وی در خوف و هراس در منزل قرار داشت، ناگهان ابن عمر و عاص بن وائل سهمی -که قبای یمنی و پیراهنی که اطرافش با ابریشم دوخته شده بود، بر تن داشت- نزدش آمد، -وی از بنی سهم است و در جاهلیت هم پیمانان ما بودند- و به عمر گفت: تو را چه شده است؟ عمر گفت: قومت میپندارند، که آنها مرا به خاطر این که اسلام آوردهام خواهند کشت. عاص گفت: راهی بهسوی تو (برای انجام این کار) نیست. بعد از این که او این مطلب را گفت من مطمئن شدم. آنگاه عاص بیرون آمد، و با مردم روبرو گردید که در یک جمع کثیری در حرکتند، پرسید: کجا میروید؟ گفتند: این ابن خطاب را که بیدین شده است میخواهیم. وی گفت: راهی به وی نیست، و مردم برگشتند[13].
عثمان بن عفّان رضی الله عنه و تحمل سختیها
ابن سعد (37/3) از محمّد بن ابراهیم تیمی روایت نموده، که گفت: وقتی که عثمان بن عفان رضی الله عنه اسلام آورد، عمویش حکم بن ابی العاص بن امیه وی را گرفت و در ریسمانی بسته نمودش و گفت: آیا از ملت (دین) پدرانت به این دین جدید رو میآوری؟ به خدا سوگند، تو را ابداً تا وقتی رها نمیکنم که این دینی را که بر آن هستی ترک نکنی. عثمان گفت: به خدا سوگند من آن را ترک نمیکنم، و نه هم از آن فاصله میگیرم. هنگامی که حکم عزم و پایداری او را در دینش ملاحظه نمود، رهایش ساخت[14].
طلحه بن عبیدالله رضی الله عنه و تحمل سختیها
بخاری در التاریخ از مسعود بن خراش رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: در حالی که ما در بین صفا و مروه طواف مینمودیم، دیدیم که مردم زیادی پسر جوانی را دنبال میکنند که دستش در گردنش بسته شده است. پرسیدم: این چه کاری کرده است؟ گفتند: این طلحه بن عبیدالله است که بیدین شده، و از زنی از پشت سرش قرار داشت که به خشم میآمد و او را ناسزا میگفت. پرسیدم: این کیست؟ گفتند: صبعه بنت حضرمی مادر وی. این چنین در الاصابه (410/3) آمده است.
و حاکم در المستدرک (369/3) از ابراهیم بن محمّد بن طلحه روایت نموده، که گفت: طلحه بن عبیدالله رضی الله عنه به من فرمود: در بازار بصری[15] حاضر شدم، ناگهان راهبی از صومعه خود گفت: از اهل این موسم بپرسید، که آیا در میان آنها کسی از اهل حرم هست؟ طلحه رضی الله عنه میگوید: گفتم: بلی، من هستم. پرسید: آیا احمد ظهور نموده است، میگوید: پرسیدم: احمد کیست؟ پاسخ داد: پسر عبدالله بن عبدالمطلب. این ماهش است که در آن ظهور میکند، و او آخرین انبیا است، جای ظهورش از حرم و هجرتش به دیاری است دارای خرما، سنگهای سیاه و زمینی شوره زار، بر حذر باش که کسی بهسوی وی از تو سبقت نماید. طلحه میگوید: آنچه او گفت در قلبم جای گرفت، و به سرعت بیرون رفتم و به مکه آمده پرسیدم: آیا چیز جدیدی اتّفاق افتاده است؟ گفتند: بلی، محمّد بن عبدالله امین، ادعای نبوت کرده است، و ابن ابی قحافه از وی پیروی نموده. میگوید: بیرون رفتم و نزد ابوبکر رضی الله عنه آمده گفتم: آیا این مرد را پیروی نمودهای؟ گفت: بلی، نزد وی برو، و بر وی داخل شو، و از او پیروی نما، چون او به طرف حق فرا میخواند، آنگاه طلحه آنچه را راهب گفته بود برای ابوبکر حکایت کرد. بعد ابوبکر با طلحه بیرون رفت و با او نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد شد، و طلحه اسلام آورد و برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آنچه را راهب گفته بود، حکایت کرد، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مسرور گردید. و وقتی که ابوبکر و طلحه اسلام آوردند، نوفل بن خویلد بن عدویه آن دو را گرفت، و هردویشان را در یک ریسمان بست، و بنی تیم هم از آنها حمایت ننمود، و نوفل بن خویلد بن عدویه «شیر قریش» گفته میشد، و به همین سبب است که ابوبکر و طلحه (قرینین)، «نزدیک با هم»، نامیده شدهاند... و حدیث را متذکر گردیده. این را بیهقی نیز روایت نموده و در حدیث وی آمده: و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بار خدایا، ما را از شر ابن عدویه محفوظ دار»[16]. این چنین در البدایه (29/3) آمده.
زبیر بن عوام رضی الله عنه و تحمل سختیها
ابونعیم در الحلیه (89/1) از ابواسود رایت نموده، که گفت: زبیر بن عوام رضی الله عنه وقتی که اسلام آورد، پسربچهای هشت ساله بود، و وقتی هجرت نمود هجده سال داشت، عموی زبیر وی را در بوریایی آویزن میکرد، و با آتش بر وی دود کرده میگفت: بهسوی کفر برگرد. زبیر (در جواب) میگفت: ابداً کافر نمیشوم[17]. این را طبرانی نیز روایت نموده و رجال وی ثقهاند، مگر این که این حدیث مرسل است، این را هیثمی در مجمع الزوائد (151/9) گفته. حاکم (360/3) نیز این را از ابواسود از عروه رضی الله عنه روایت نموده.
و ابونعیم از حفص بن خالد روایت نموده، که گفت: شیخی که از موصل نزد ما آمده بود برای من بیان نموده گفت: زبیر بن عوام رضی الله عنه را در یکی از سفرهایش همراهی نمودم، در یک صحرای جزیره جنب شد، گفت: بر من پرده بگیر، من برای او پرده گرفتم، نظری از من به وی افتاد، و (بدن) او را با شمشیرها بریده شده دیدم. گفتم: به خدا سوگند، در تو آثاری را دیدم که در هیچ کسی هرگز ندیدهام. گفت: آن را دیدی؟ پاسخ دادم: بلی، گفت: به خدا سوگند، هر جراحتی از آنها، با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و در راه خدا بوده است[18]. و این را طبرانی، حاکم (360/3) به مانند این و ابن عساکر نیز، چنان که در المنتخب (70/5) آمده، روایت نمودهاند. هیثمی (150/9) میگوید: شیخ موصلی را نشناختم، بقیه رجال وی ثقهاند. و نزد ابونعیم همچنان از علی بن زید روایت است که گفت: کسی که زبیر را دیده بود برایم حکایت کرد که: در سینهاش مانند چشمها، جای ضربههای نیزه و تیر بود. این چنین در الحلیه (90/1) آمده است.
بلال بن رباح مؤذن رضی الله عنه و تحمل سختیها
نخستین کسانی که اسلام خود را با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آشکار نمودند
امام احمد و ابن ماجه از ابن مسعود رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: نخستین کسانی که اسلام را آشکار نمودند هفت تناند: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ، ابوبکر، عمار و مادرش سمیه، صهیب، بلال و مقدا رضی الله عنهم . اما رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را خداوند توسط عمویش حمایت نمود. و خداوند ابوبکر را توسط قومش حمایت کرد. ولی سایر آنها را مشرکین گرفتند، و بر آنان زرههای آهنی پوشانیدند، و در آفتاب داغ کردند، همه آنها همان چیزی را که مشرکین از آنها خواستند همان کردند. به جز بلال که نفسش در راه خدا برایش ناچیز شده بود، و برای قومش نیز ناچیز و بیقدر گردید. بنابراین وی را گرفتند و به بچهها دادند، (بچهها) شروع نموده او را در درههای مکه میگردانیدند، و او میگفت: احد، احد «خدا یکی است، خدا یکی است»[19]. این چنین در البدایه (28/3) آمده است. و این را همچنین حاکم (284/3) روایت نموده میگوید: صحیح الاسناد است ولی آن دو -(بخاری و مسلم)- آن را روایت نکردهاند. و ذهبی میگوید: صحیح است، و ابونعیم در الحلیه (149/1) و ابن ابی شیبه، چنان که در الکنز (14/7) آمده، آن را روایت نمودهاند، و ابن عبدالبرّ در الستیعاب (141/1) به نقل از ابن مسعود به مانند آن را روایت کرده است.
اذیتهایی که بلال رضی الله عنه در راه خدا دید
این را ابونعیم همچنین در الحلیه (140/1) از مجاهد روایت نموده، و در حدیث وی آمده: اما دیگران را زرههایی از آهن پوشانیدند و سپس در آفتاب سوزاندند، و مشقّت و رنج آنها از حرارت آهن و آفتاب به حدی رسید که خواست خدا بود. هنگامی که بیگاه شد، ابوجهل، در حالی که نیزهاش را با خود داشت، نزد آنها آمد، و شروع به ناسزاگویی و توبیخ آنها نمود. و ابن عبدالبرّ در حدیث مجاهد گفته - و در قصّه بلال افزوده - آنها وی را در میان اخشبین[20] مکه در حالی که ریسمانی در گردنش قرار داشت، میگرداندند. و ابن سعد (166/2) از مجاهد مانند این را روایت کرده است.
و زبیر بن بکار از عروه بن زبیر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: بلال از کنیزی از بنی جمح بود، وی را در ریگستان گرم مکه شکنجه میکردند، پشتش را بر ریگستان میچسبانیدند تا شرک بیاورد، وی میگفت: احد، احد «خدا یکی است، خدا یکی است»، ورقه بر وی در همان حالتش عبور مینمود، و میگفت: احد، احد ای بلال. به خدا سوگند، اگر به قتلش برسانید من محل او را جای تبرک قرار خواهم داد[21]. میگویم: مشهور این است، چنان که در صحیح بخاری هم آمده، که ورقه در روزهای نخست رسالت در گذشته بود، و اذیتها را درک ننموده بود. این حدیث مرسل جید است. این چنین در الاصابه (634/3) آمده.
و ابونعیم در الحلیه (148/1) از هشام بن عروه و او از پدرش روایت نموده، که گفت: ورقه بن نوفل از نزد بلال در حالی که وی تعذیب میگردید میگذشت، و بلال میگفت: احد، احد «خدا یکی است، خدا یکی است»، وی نیز میگفت: احد، احد ای بلال. بعد از آن ورقه بن نوفل بهسوی امیه بن خلف که او این کار را بر بلال انجام میداد، روی آورده میگفت: به خداوند عزوجل سوگند یاد میکنم، اگر وی را بر این حالت به قتل رسانیدید محل او را حتماً جای برکت قرار خواهم داد، روزی ابوبکر صدیق در حالی از نزد وی گذشت که آنها این کار را انجام میدادند، به امیه گفت: آیا از خدا درباره این مسکین نمیترسی؟ تا چه وقت؟ پاسخ داد: تو او را فاسد نمودهای، لذا از آنچه میبینی نجاتش بده. ابوبکر گفت: این کار را میکنم، نزدم یک غلام سیاهیست که از وی قویتر و استوارتر است و بر دین تو میباشد، او را بدل وی به تو میدهم. امیه پاسخ داد: قبول نمودم. ابوبکر گفت: او برای تو باشد. آنگاه ابوبکر همان غلامش را به وی داد، و بلال را گرفته آزاد ساخت، بعد از آن همراه با وی - قبل از این که از مکه هجرت نماید - شش غلام را به خاطر اسلام آوردنشان آزاد نمود که بلال هفتم ایشان بود[22].
و ابونعیم در الحلیه (148/1) از ابن اسحاق متذکر شده که: امیه هنگامی که چاشت روز گرم میشد وی را بیرون مینمود، و بر پشت در زمین سنگریزه دار مکه میانداخت. بعد از آن امر مینمود و سنگ بزرگی بر سنیهاش گذاشته میشد، آنگاه به او میگفت: همیشه همین طور میباشی تا این که بمیری یا به محمّد کافر شوی، و لات و عزی را عبادت نمایی. او -در حالی که در همان عذاب بود- میگفت: احد، احد، «خدا یکی است، خدا یکی است»[23]. عماربن یاسر- با به یادآوری بلال و یارانش، و آزمایشهایی که در آن قرار داشتند، و آزاد شدن وی توسط ابوبکر، که اسم ابوبکر رضی الله عنه عتیق[24] بود- چنین گفته است:
جزى الله خيراً عن
بلال وصحبه |
|
عتيقاً وأخزى فاكهاً
وأبا جهل |
عشيه هـمـّا في بلال
بسواه |
|
ولـم يحذرا ما يحذر
الـمرء ذوالعقل |
بتوحيده ربّ الانام
وقوله |
|
شهدت بان الله ربي
على مهل |
فان يقتلونى يقتلونى
فلم اكن |
|
لا شرك بالرحمن من
خيفه القتل |
فيارب ابراهيم
والعبد يونس |
|
وموسى وعيسى نجنى ثم
لا تبل |
لـمن ظل يـهوى الغى
من آل غالب |
|
على غير بر كان منه
ولا عدل |
ترجمه: «خداوند از سوی بلال و همراهانش به عتیق جزای خیر و پاداش نیکو دهد و فاکه[25] و ابوجهل را رسوا سازد. بیگاهی که آن دو بلال را تعذیب و شکنجه کردند، و از آنچه مرد عاقل و هوشمند میهراسد، نترسیدند. آری فقط به خاطر توحید پروردگار مردم و این قولش، که شهادت دادم خداوند پروردگارم است و بر آن یقین دارم. اگر آنها مرا میکشند، بکشند، من بر آن نیستم که از خوف و هراس قتل به رحمان شریک بیاورم. ای پروردگار ابراهیم و بنده ات یونس و موسی و عیسی مرا نجات بده، و باز میازما. آن هم به دست کسی از آل غالب که در طلب گمراهی سرگرم است، و نیکی و عدلی از وی سراغ نیست».
عماربن یاسر و اهل بیت وی رضی الله عنهم و تحمل سختیها بشارت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به عمار و اهل بیت وی هنگامی که آنها را دید در راه خدا شکنجه میشوند.
طبرانی، حاکم، بیهقی و ابن عساکر از جابر رضی الله عنه روایت نمودهاند که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از نزد عمار و خانواده وی در حالی که آنها تعذیب و شکنجه میشدند عبور نمود، و گفت: «آل یاسر، بشارت باد برای شما، موعدتان جنت است»[26]. هیثمی (293/9) میگوید: رجال طبرانی غیر از ابراهیم بن عبدالعزیز مقوّم که ثقه است، رجال صحیح میباشند.
و نزد حاکم در الکنی و ابن عساکر از عثمان رضی الله عنه روایت است که گفت: در حالی که من با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در ریگزار (مکه) میرفتم، متوجّه شدیم که عمار، پدر و مادرش در آفتاب شکنجه میشدند تا از اسلام برگردند. پدر عمار گفت: ای رسول خدا، آیا همیشه همینطور است؟! رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای آل یاسر صبر کنید. بار خدایا بر آل یاسر ببخشا، و این کار را نمودهای»[27]. این را همچنان احمد، بیهقی، بغوی، عقیلی، ابن منده، ابونعیم و غیر ایشان به این مضمون از عثمان رضی الله عنه ، چنان که در الکنز (72/7) آمده، روایت کردهاند. و ابن سعد (177/3) به مانند این را از عثمان رضی الله عنه روایت نموده است.
سمیه مادر عمار نخستین شهید در اسلام
ابواحمد حاکم[28] از عبدالله بن جعفر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از نزد یاسر، عمار و مادر عمار در حالی گذشت که آنها در راه خداوند تعالی شکنجه میشدند، به آنان گفت: «ای آل یاسر صبر کنید، ای آل یاسر صبر کنید، موعد شما جنّت است»[29]. و ابن کلبی از ابن عبّاس رضی الله عنهما مانند این را روایت نموده، و افزودهست: و عبدالله بن یاسر، و همچنین افزوده: ابوجهل با نیزه در شکم سمیه زد و او درگذشت، و یاسر نیز در زیر شکنجه و عذاب جان داد، و عبدالله (به تیر) زده شد و افتاد[30]. این چنین در الاصابه (647/3) آمده. و نزد احمد از مجاهد روایت است که گفت: نخستین شهیدی که در اول اسلام به شهادت رسید، سمیه مادر عمار بود، که ابوجهل با نیزهای در شکمش زده بود. این چنین در البدایه (59/3) آمده.
شدّت آزار بر عمار، تا این که به قول کفر مجبور گردانیده شد، و قلبش مطمئن به ایمان بود
ابونعیم در الحلیه (140/1) از ابوعبیده بن محمّد بن عمار روایت نموده، که گفت: مشرکین، عمار رضی الله عنه را گرفتند تا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دشنام نداد، و خدایان آنها را به خوبی یاد ننمود رهایش ننمودند. هنگامی که وی نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «چه خبری داری؟» پاسخ داد: شر، ای رسول خدا، تا وقتی رها نشدم که تو را ناسزا نگفتم و خدایان آنها را به خوبی یاد نکردم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «قلبت را چگونه مییابی؟» پاسخ داد: قلبم را مطمئن به ایمان مییابم، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اگر دوباره تو را در چنین حالتی قرار دادند، تو نیز همان کار را بکن»[31]. و این را ابن سعد (178/3) از ابوعبیده به مانند این روایت نموده است. و همچنین از محمّد روایت نموده که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی با عمار روبرو گردید که وی گریه میکرد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چشمهای وی را پاک نموده میگفت: «کفّار تو را گرفتند و در آب فرو بردند، و تو چنین و چنان گفتی، اگر آنها دوباره به این عمل خود برگشتند، تو آن را به آنها بگو»[32]. وی همچنین (177/3) از عمروبن میمون روایت نموده، که گفت: مشرکین عمار بن یاسر را در آتش سوختند. وی میگوید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از نزد وی میگذشت و دست خود را بر سرش میکشید میگفت: «ای آتش، برای عمار سرد و سالم باش، چنان که برای ابراهیم علیه السلام بودی، تو را یک گروه باغی به قتل میرساند»[33].
خباب بن ارت رضی الله عنه و تحمل سختیها حکایت خباب با عمر رضی الله عنهما
ابن سعد (117/3) از شعبی روایت نموده، که گفت: خباب بن ارت نزد عمربن الخطاب رضی الله عنهما وارد گردید، عمر رضی الله عنه وی را بر مسند خود نشانید و گفت: در روی زمین مستحقتر از این برای این مجلس جز یک تن، دیگر کسی نیست. خباب به او گفت: ای امیرالمؤمنین او کیست؟ پاسخ داد: بلال. خباب گفت: او از من مستحقتر نیست، بلال در مشرکین کسی داشت که خداوند وی را توسط او حمایت میکرد، ولی من هیچ کسی را نداشتم که از من حمایت مینمود، خود را چنان دریافتم که روزی آنها مرا گرفتند، و برایم آتش افروختند، بعد از آن مرا در آن انداختند، و مردی پایش را بر روی سینهام گذاشت، من زمین را - یا این که گفت: سردی زمین را - به پشتم احساس کردم، راوی میگوید: بعد از آن پشت خود را برهنه نمود داغهای سفید برداشته بود[34]. این چنین در کنزالعمال (31/7) آمده.
ذکر آزارهایی که حضرت خباب در راه خدا دید
نزد ابونعیم در الحلیه (144/1) از شعبی روایت است که گفت: عمر رضی الله عنه از بلال در مورد آنچه از مشرکین دیده بود، پرسید؟ خباب رضی الله عنه گفت: ای امیرالمؤمنین، به پشتم نگاه کن، عمر گفت: چون امروز ندیده بودم. خباب گفت: آنها برایم آتش افروختند، و آن را فقط چربی پشتم خاموش ساخت!![35] و نزد وی همچنین، و ابن سعد و ابن ابی شیبه، چنان که در کنزالعمال (71/7) آمده، از ابولیلی کندی روایت است که گفت: خبّاب بن ارت نزد عمر رضی الله عنهما آمد، عمر رضی الله عنه گفت: نزدیک شو، ازتو مستحقتر به این مجلس غیر از عماربن یاسر دیگر کسی نیست، خباب شروع به نشان دادن آن آثاری در پشتش نمود که مشرکین او را شکنجه کرده بودند.
و احمد از خباب رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: من آهنگر[36] بودم، و بر عاص بن وائل قرض داشتم، و برای تقاضای دَین خود نزدش آمدم. گفت: نه، به خدا سوگند، تا این که به محمّد کافر نشوی قرضت را نمیدهم. گفتم: نه، به خدا سوگند، تا این که بمیری و باز برانگیخته شوی به محمّد کافر نمیشوم. گفت: وقتی که من مُردم، و باز برانگیخته شدم، نزدم بیا آن وقت مال و اولاد داشته باشم، و به تو میدهم آنگاه خداوند این را نازل فرمود:
﴿أَفَرَءَيۡتَ ٱلَّذِي كَفَرَ بَِٔايَٰتِنَا وَقَالَ لَأُوتَيَنَّ مَالٗا وَوَلَدًا ٧٧﴾ تا این قول خداوند ﴿وَيَأۡتِينَا فَرۡدٗا﴾ [مریم: 77-80].
ترجمه: «آیا ندیدی کسی را که آیات ما را انکار کرد و گفت: اموال و فرزندان فراوانی نصیبم خواهد شد... و تک و تنها نزد ما خواهد آمد»[37].
این چنین در البدایه (59/3) آمده. و این را ابن سعد (116/3) از خباب مانند آن روایت نموده است.
و بخاری از خباب رضی الله عنه روایت نموده که میگوید: نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی آمدم که بر پارچهای در سایه کعبه تکیه کرده بود، این در حالی بود که از مشرکین شدّت و سختی دیده بودیم، گفتم: آیا خداوند را دعا نمیکنی؟ وی -در حالی که رویش سرخ شده بود- نشست و گفت: «کسی که قبل از شما بود، باشانههای آهنی گوشت و رشتهاش که در مافوق استخوان قرار داشت،شانه میشد، ولی این عمل او را از دینش منصرف نمیکرد!! خداوند این امر را حتماً تمام میکند، حتی سوار از صنعاء تا حضر موت راه میپیماید، و به جز از خداوند عزوجل از کسی نمیهراسد، - بیان افزوده: و ازگرگ بر گوسفندش -، ولی شما عجله میکنید»[38]. و این را ابوداود و نسائی نیز، چنان که در العینی (558/7) آمده، روایت کردهاند، و حاکم (383/3) به معنای این را روایت نموده.
ابوذر غفاری رضی الله عنه و تحمل سختیها (ابوذر و فرستادن برادرش هنگامی که خبر بعثت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او رسید).
بخاری (554/1) از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: هنگامی که خبر بعثت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به ابوذر رسید، به برادرش گفت: بهسوی این وادی -(مکه)- سوار شو، و خبر این مرد را که ادّعا میکند وی نبی است، و از آسمان برایش خبر میآید، برایم بیاور، از قول وی بشنو و پس از آن نزدم بیا. برادرش حرکت نمود، و نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و از قولش شنید، و بعد از آن نزد ابوذر برگشته به او گفت: وی را دیدم، به مکارم اخلاق امر میکند، و سخنی (میگوید) که شعر نیست. ابوذر گفت: آنچه را میخواستم برایم برآورده نساختی.
حکایت آمدن ابوذر به مکه، اسلام آوردن وی و دیدن آزارها در راه خدا
بعد وی توشه خود را آماده ساخت، و مشکی را که در آن آب بود با خود برداشت، و به مکه رسید، وی به مسجد آمد، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در حالی که نمیشناخت، جستجو کرد، و خوب ندید که از وی بپرسد، تا این که شب آمد، و (در جایی) اتراق کرد، علی رضی الله عنه او را دید، و دانست که مسافر است. هنگامی که ابوذر علی رضی الله عنهما را دید به دنبالش حرکت نمود، و از یکدیگر از چیزی نپرسیدند تا این که صبح شد، (صبحگاهان) باز مشک و توشه خود را برداشت و به مسجد رفت، آن روز را (نیز) بدون این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وی را ببیند بیگاه کرد، و بار دیگر به همان جای خواب خود برگشت، علی باز از نزد وی عبور نموده گفت: آیا برای مرد وقت آن فرا نرسیده که منزل خود را بداند؟ و وی را از جایش بلند نمود و با خود برد، و هیچ یک از آنها از دیگری چیزی را نمیپرسید، تا این که روز سوم فرا رسید، ابوذر رضی الله عنه عین عمل قبل را انجام داد و با علی رضی الله عنه اقامت نمود. آنگاه علی رضی الله عنه گفت: آیا به من خبر نمیدهی که چه چیز تو را به اینجا آورده است؟ ابوذر پاسخ داد: اگر به من عهد و پیمانی بدهی که مرا رهنمایی کنی این کار را میکنم، علی رضی الله عنه چنان نمود، و او به وی خبر داد. علی رضی الله عنه فرود: این حق و درست است و او رسول خداست. چون صبح نمودی به دنبال من بیا، اگر من چیزی را دیدم که از آن بر تو بترسم، ایستاده میشوم گویی که آب میریزم[39]، اگر رفتم مرا دنبال کن، تا در همان جایی که داخل میشوم داخل شوی. وی همانطور نمود،و او به دنبال علی رضی الله عنه حرکت کرد، تا این که علی رضی الله عنه نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد شد، و او نیز همراهش داخل گردید، و از قول رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنید و در همانجا اسلام آورد. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «بهسوی قوم خود برگرد و به آنها خبر بده، تا این که امرم برایت بیاید». ابوذر گفت: سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، من با این در میان آنها فریاد برخواهم آورد، بعد بیرون رفت و به مسجد آمد و با صدای بلند خود فریاد کشید: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ». «شهادت میدهم که معبودی جز خدا نیست، و محمّد رسول خداست»، بعد از آن، قوم برخاستند و او را زدند تا جایی که بر زمین افتاد، در این اثنا عبّاس آمد و خود را بر وی انداخته گفت: وای بر شما، آیا نمیدانید که او از غفار[40] است، و راه تاجرانتان به شام (از طریق همانهاست)؟! و او را از ایشان نجات داد. بعد از آن، به فردای آن روز عین عمل را انجام داد، آنها باز وی را زدند و بر او حمله نمودند، و عبّاس خود را بر وی انداخت[41].
و نزد بخاری (500/1) همچنین از ابن عبّاس رضی الله عنهما روایت است، که گفت: ای گروه قریش! «أَنْي أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ أَمَّا بَعْدُ»، «من شهادت میدهم که معبودی جز خدا نیست، و شهادت میدهم که محمّد بنده و رسول اوست». آنها گفتند: به جان این بیدین برخیزید، آنگاه برخاستند و آن طور زده شدم که بمیرم، در این حالت عبّاس به دادم رسید و خود را بر من انداخت، بعد از آن به ایشان روی کرده گفت: وای بر شما، آیا مردی از غفار را میکشید، در حالی که تجارت و راه عبورتان از طریق غفار است؟! و آنها از من دور شدند. فردای آن روز برگشتم، و همان چیزی را که دیروز گفته بودم، باز گفتم، آنها گفتند: بهجای این بیدین برخیزید، و علیه من همان عملی صورت گرفت که دیروز انجام شده بود، باز عبّاس به دادم رسید و خود را بر من انداخت، و مانند سخنان دیروزش را گفت[42].
ابوذر نخستین مردی که برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به طریقه اسلام سلام داد
و این را - (حدیث قبلی را) - مسلم[43] از طریق عبدالله بن صامت از ابوذر رضی الله عنهما روایت نموده، و قصّه اسلام وی را به شکل دیگری متذکر گردیده است، و در حدیث وی آمده: برادرم حرکت نمود و به مکه آمد، بعد به من گفت: به مکه رفتم و مردی را دیدم که مردم او را بیدین مینامیدند، و او مشابهترین مردم به توست. ابوذر میافزاید: بعد به مکه آمدم و مردی را دیدم که از وی نام میبرد، پرسیدم: بیدین کجاست؟ وی صدای خود را بر من بلند نموده گفت: بیدین، بیدین!! آنگاه مردم مرا آن قدر زدند که چون سنگهای سرخ[44] گردیدم، و در میان کعبه و پردههایش پنهان شدم، و در آن به مدت پانزده شب و روز درنگ کردم، که طعام و نوشیدنی جز آب زمزم نداشتم. وی میگوید: با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و ابوبکر در حالی ملاقات نمودیم که داخل مسجد شده بودند، به خدا سوگند، من نخستین (کسی از) مردم هستم که وی را به روش اسلام سلام داده است، گفتم: «السلام عليك يا رسول الله». گفت: «وعليك السلام ورحمة الله، تو کیستی؟» پاسخ دادم: مردی از بنی غِفار. به او گفت: ای رسول خدا، در مهمانی و ضیافت امشب به من اجازه بده، وی مرا با خود به خانهای در پایین مکه برد، و برایم چند مشت کشمش آورد. میگوید: بعد از آن نزد برادرم آمدم، و به او خبر دادم که اسلام آوردهام. گفت: من نیز بر دین تو هستم، و هر دوی ما نزد مادرمان رفتیم، او گفت: من هم بر دین شما هستم. میافزاید: نزد قومم آمدم و آنها را دعوت کردم، و بعضی از آنها از من پیروی نمودند.
شجاعت ابوذر در قصّه اعلام اسلامش، و آزارهایی که از مشرکین دید
طبرانی این را -(حدیث قبلی را)- مانند آن به شکل طولانی و ابونعیم در الحلیه (158/1) از طریق ابن عبّاس رضی الله عنهما از ابوذر رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در مکه اقامت نمودم و او اسلام را به من آموخت، و چیزی از قرآن را نیز خواندم. بعد عرض کردم: ای رسول خدا، من میخواهم دین خود را آشکار کنم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «من بر تو میترسم که کشته شوی». گفتم: این کار حتمی است، حتی اگر هم کشته شوم. ابوذر میگوید: وی در برابرم خاموش ماند. آن گه آمدم - که قریش حلقه حلقه در مسجد نشسته بودند و با هم صحبت مینمودند - گفتم: «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ». «شهادت میدهم که معبودی جز خدا نیست و محمّد رسول خداست». حلقهها از هم شکسته شد، و برخاستند، و مرا آنقدر زدند که چون سنگ سرخ رهایم کردند، و آنها بر این باور بودند که مرا کشتهاند، بعد به هوش آمده نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدم، او آن حالتم را دیده گفت: «آیا تو را منع نکرده بودم»، عرض کردم: ای رسول خدا، آرزویی در دلم بود که آن را برآورده ساختم. بعد همراه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اقامت گزیدم، وی فرمود: «به قوم خود بپیوند، و چون آشکار شدنم به تو رسید نزدم بیا». و ابونعیم همچنان از عبدالله بن صامت از ابوذر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: به مکه آمدم و اهل وادی با همه کلوخ و استخوان بر سرم ریختند، و بیهوش ازخود افتادم، و وقتی به حال آمدم و برخاستم گویی که سنگ سرخم. این چنین در الحلیه (159/1) آمده. و این را همچنان حاکم (338/3) به طرق مختلف روایت نموده است.
سعیدبن زید و همسرش فاطمه خواهر عمر رضی الله عنهما و تحمل سختیها
حکایت اذیت شدن سعید و همسرش فاطمه توسط عمر، و قصّه اسلام آوردن عمر به فضل دعای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برایش
بخاری (545/1) از قیس روایت نموده، که گفت: از سعیدبن زید بن عمرو بن نفیل رضی الله عنه در مسجد کوفه شنیدم که میگفت: به خدا سوگند، خود را چنان دیدم که، عمر به خاطر اسلام مرا بسته بود... و حدیث را متذکر گردیده. و در روایت دیگری نزد وی (546/1) از او آمده که: اگر مرا میدیدی، عمر که خود اسلام نیاورده بود، من و خواهرش را به خاطر اسلام بسته بود.
و ابن سعد (191/3) از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: عمر رضی الله عنه در حالی که شمشیرش را بر گردن آویخته بود، بیرون رفت، در این اثنا مردی از بنی زهره با وی برخورده پرسید: ای عمر کجا میروی؟ پاسخ داد: میخواهم محمّد را بکشم. آن مرد گفت: اگر محمّد را بکشی از بنی هاشم و بنی زهره چگونه در امان میمانی؟ میگوید: عمر به او گفت: گمان میکنم تو هم بیدین شدهای، و دینت را که بر آن قرار داشتی، گذاشتهای؟! (آن مرد) گفت: آیا تو را به چیزی شگفت انگیزتر از این دلالت نکنم؟ پرسید: آن چیست؟ گفت: خواهر و شوهر خواهرت هردو بیدین شدهاند، و دینت را که بر آن هستی ترک نمودهاند. میگوید: آنگاه عمر خشمناک و تهدید کنان حرکت نمود و نزد آن دو آمد، و مردی از مهاجرین[45] که به او خباب گفته میشد نردشان تشریف داشت، (راوی) میگوید: هنگامی که خباب حرکت کرد و صدای عمر را شنید در خانه پنهان گردید، عمر نزد آن دو داخل شده گفت: این صدای آهسته و پنهانی را که نزدتان شنیدم چیست؟ (راوی) گوید: آنها (سوره) «طه» را میخواندند، پاسخ دادند: فقط سخنی بود که در میان خود روی آن صحبت میکردیم، دیگر هیچ چیزی نبود، گفت: شاید شما بیدین شده باشید، (راوی) میگوید: شوهر خواهرش به وی گفت: ای عمر، چه فکر میکنی اگر حق در غیر دین تو باشد؟ عمر به جان دامادشان افتاد و او را به شدّت بر زمین انداخته، لگدمال نمود، خواهرش آمد و عمر را از شوهرش دور نمود، ولی عمر با دست خود سیلی محکمی بر روی وی نواخت که رویش را خون نمود. خواهرش - در حالی که خشمگین بود - گفت: ای عمر، بدون تردید حق در غیر دین توست!! «أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَأَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ»، «گواهی میدهم که معبودی جز خدا نیست، و گواهی میدهم که محمّد رسول خداست». هنگامی که عمر ناامید گردید گفت: این کتابی را که نزدتان است به من بدهید تا آن را بخوانم. (راوی) میگوید: -عمر میتوانست بخواند-، خواهرش گفت: تو پلید هستی و آن را فقط پاکان لمس میکنند، برخیز غسل کن و یا وضو بگیر. میگوید: آنگاه عمر برخاسته، وضو گرفت بعد از آن کتاب را برداشت و خواند: «طه» تا این که به این قول خداوند رسید:
﴿إِنَّنِيٓ أَنَا ٱللَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا۠ فَٱعۡبُدۡنِي وَأَقِمِ ٱلصَّلَوٰةَ لِذِكۡرِيٓ ١٤﴾ [طه: 14].
ترجمه: «من الله هستم، معبودی جز من نیست، مرا پرستش کن و نماز را برای یاد من به پادار».
(راوی) میگوید: عمر گفت: مرا نزد محمّد رهنمایی کنید. هنگامی که خباب قول عمر را شنید از خانه بیرون رفت و گفت: ای عمر بشارت باد به تو، من امیدوارم که دعای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در شب پنجشنبه برایت مورد قبول واقع شده باشد (که فرمود): «بار خدایا، اسلام را با عمربن الخطاب و یا با عمروبن هشام عزّت بخش». (راوی) میافزاید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در همان منزلی بود، که در دامن صفا موقعیت داشت، عمر حرکت نمود تا این که به همان منزل رسید. (راوی) میگوید: و در دروازه حمزه، طلحه و عدّهای از اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قرار داشتند. هنگامی که حمزه ترس قوم را از عمر ملاحظه نمود، گفت: آری، این عمر است، اگر خداوند به عمر اراده خیری نموده باشد، اسلام میآورد و از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم پیروی مینماید، و اگر غیر آن را اراده داشته باشد، قتل وی برای ما آسان میباشد. (راوی) میگوید: در این اثنا رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم تشریف داشت و برایش وحی نازل میگردید. میافزاید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نزد عمر آمد، و گریبان و بندهای شمشیرش را گرفته گفت: «ای عمر، تا این که خداوند برایت ذلت و عذاب، چنانکه بر ولید بن مغیره نازل فرمود، نازل نکند، باز نمیایستی؟ بار خدایا، این عمربن الخطاب است، خداوندا، دین را به عمربن الخطاب عزّت بخش». (راوی) میگوید: عمر گفت: شهادت میدهم که رسول خدا هستی، وی اسلام آورده گفت: ای رسول خدا خارج شو[46]. [47] این چنین در العینی (68/8) آمده.و این را ابن اسحاق به این سیاق به شکل درازتر، چنان که در البدایه (81/3) آمده، روایت کرده است.
و نزد طبرانی از ثوبان رضی الله عنه روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بار خدایا، اسلام را به عمربن الخطاب عزّت بخش»، و وی خواهرش را در اوّل شب که این (سوره) را میخواند: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١﴾ زده بود. حتی گمان کرد وی را کشته است، بعد از آن در وقت سحر برخاست و صدای وی را شنید که میخواند: ﴿ٱقۡرَأۡ بِٱسۡمِ رَبِّكَ ٱلَّذِي خَلَقَ ١﴾، گفت: به خدا سوگند، نه این شعر است و نه هم کلام خفی غیرمفهوم خودش[48]. آنگاه به راه افتاد و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد، و بلال را بر دروازه یافت، و دروازه را به شدّت تکان داد، بلال پرسید: کیست؟ پاسخ داد: عمربن الخطاب. بلال گفت: (صبر کن) تا از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برایت اجازه بگیرم. بلال عرض کرد: ای رسول خدا، عمر بر دروازه است. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اگر خداوند به عمر اراده خیر نماید او را به دین داخل مینماید»، و به بلال گفت: باز کن، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم از بازوان وی گرفته تکان داده گفت: «چه میخواهی؟ و برای چه آمدهای؟» عمر به او گفت: آنچه را بهسوی آن دعوت میکنی، برایم عرضه کن. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «گواهی بده که معبودی جز خدای واحد و لا شریک نیست، و محمّد بنده و پیامبر اوست». عمر رضی الله عنه در همانجا به اسلام مشرّف گردیده گفت: خارج شو. هیثمی (62/9) میگوید: در این روایت یزیدبن ربیعه آمده و او متروک میباشد، و ابن عدی میگوید: گمان میکنم بر وی باکی نیست، و بقیه رجال وی ثقهاند.
و بزار از اسلم مولای عمر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب فرمود: آیا دوست دارید که آغاز اسلام آوردنم را برایتان بیان کنم؟ گفتیم: بلی. فرمود: من از شدیدترین مردم بر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بودم. در حالی که در یک روز بسیار گرم و سوزان در یکی راههای مکه بودم، مردی از قریش مرا دید و گفت: ای ابن الخطاب کجا میروی؟ گفتم: این مرد را میخواهم. گفت: ای ابن الخطاب، این امر در منزلت داخل شده است، و تو این حرف را میگویی؟! گفتم: چگونه؟ گفت: خواهرت نزد وی رفته است. عمر میگوید: خشمناک برگشتم، و دروازه را بر وی کوبیدم -رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را عادت بر آن بود که چون کسی اسلام میآورد و چیزی نمیداشت، دو تن و یا یک تن آنان را به کسی ضمیمه میساخت که مخارج آنها را به عهده گیرد-، میافزاید: او دو تن از اصحاب خود را به شوهر خواهرم سپرده بود. میگوید: دق الباب کردم[49]. به من گفته شد: کیست! پاسخ دادم: عمربن الخطاب -و آنها در آن وقت کتابی را که در دستهای خود داشتند میخواندند-، هنگامی که صدای مرا شنیدند، برخاستند، و در جایی پنهان شدند و کتاب را گذاشتند. وقتی که خواهرم دروازه را برایم باز کرد گفتم: ای دشمن جان خود، بیدین شدهای؟! میگوید: و چیزی را برداشتم تا بر سرش بزنم، آن زن گریست و گفت: ای ابن الخطاب آنچه میخواهی انجام بدهی، انجام بده من اسلام آوردهام. آنگاه رفت و بر تخت نشست، و صحیفهای را دیدم که در وسط دروازه قرار داشت، پرسیدم این صحیفه در اینجا چیست؟ به من گفت: ای ابن الخطاب ما را بگذار، چون تو غسل نمیکنی و خود را پاک نمیسازی، و این را فقط پاکان لمس میکنند، من تا آن وقت بر این گفتهام اصرار نمودم که آن را به من داد... و حدیث را به طول آن در اسلام آوردن عمر رضی الله عنه و آنچه در ما بعد آن برایش اتّفاق افتاد متذکر شده[50]. هیثمی (64/9) میگوید: در این اسامه بن زید بن اسلم آمده و ضعیف میباشد.
عثمان بن مظعون رضی الله عنه و تحمل سختیها
ابونعیم در الحلیه (103/1) از عثمان روایت نموده، که گفت: هنگامی که عثمان بن مظعون رضی الله عنه حالت اصحاب را در سختی و مشکلات مشاهده نمود - و خودش در پناه ولید بن مغیره در امان صبح و بیگاه خود را سپری مینمود - گفت: به خدا سوگند، صبح و بیگاه نمودن من در امان، در پناه مردی از اهل شرک، در حالی که یاران و اهل دینم اذیتها و آزمونهایی را از مشرکین میبینند که مرا از آن چیزی نمیرسد، بدون تردید نقص بزرگی در نفس و روانم است!! بنابراین نزد ولید بن مغیره رفته به او گفت: ای ابو عبد شمس، ذمه و پناهت تمام شد، و من پناه و امانت را به تو مسترد نمودم. وی گفت: چرا، ای برادر زادهام، شاید کسی از قومم تو را آزار داده باشد؟ گفت: خیر، ولی من به پناه خداوند عزوجل راضی میباشم، و نمیخواهم به غیر وی پناه ببرم.گفت: به مسجد برو، و پناهم را آشکارا چنان که آشکارا پناهت دادم، به من مسترد کن. (راوی) میگوید: آنها حرکت نموده بیرون رفتند و به مسجد آمدند، ولید به آنها گفت: این عثمان است آمده که پناهم را به من مسترد کند. (عثمان بن مظعون رضی الله عنه ) به آنها گفت: راست گفت، من وی را وفادار و پناه دهنده خوبی یافتم، ولی خواستم که به غیر خدا پناه نبرم، و به این لحاظ پناهش را به وی مسترد نمودم.
بعد از آن عثمان برگشت، در این حالت لبیدبن ربیعه بن مالک بن کلاب قیسی در مجلسی از قریش قرار داشت و برایشان شعر میخواند، عثمان رضی الله عنه نیز با آنها نشست. لبید -در حالی که برای آنها شعر میسرود- گفت:
الا کل شیء ما خلا الله باطل |
ترجمه: «آگاه باشید که همه چیز جز خداوند باطل و هلاک شدنی است». عثمان گفت: راست گفتی، (بعد از آن او) گفت:
وکل نعیم لا محاله زائل |
«و هر نعمت خواهی نخواهی زایل شدنی است»، عثمان فرمود: دروغ گفتی، نعمت اهل جنّت زایل نمیشود. لبید بن ربیعه گفت: ای گروه قریش، به خدا سوگند، همنشین شما اذیت نمیشد، این از چه وقت در میان شما پیدا شده است؟! مردی از قوم گفت: این سفیه و بیخرد با بیخردان دیگری همراه است که دین ما را ترک نمودهاند، بنابر این در نفس خود از گفته وی ناراحتی احساس نکن، عثمان گفتههای وی را رد نمود، و مسئله در میان آن دو بالا گرفت. همان مرد بهسوی عثمان برخاست و سیلی بر چشمش نواخت که آن را سیاه گردانید، ولیدبن مغیره نیز در این موقع نزدیک بود و آنچه را به عثمان رسیده بود میدید گفت: به خدا سوگند، ای برادر زادهام، چشمت از آنچه که به آن رسیده در امان و بینیاز بود، چون تو در پناه قوی و نیرومندی قرار داشتی. عثمان پاسخ داد: نه، به خدا سوگند، اینطور نیست، همین چشم درست و سالمم نیازمند آنچه است که به دیگرش در راه خدا رسیده است، این ابوعبد شمس من در پناه کسی هستم که او از تو با عزّتتر و نیرومندتر است!! آنگاه عثمان بن مظعون رضی الله عنه درباره آنچه به چشمش رسیده بود چنین گفت:
فان تكُ عيني في رضي الرب
نالـها |
|
يدا ملحد في الدين
ليس بمهد |
فقد عوض الرحمن منها
ثوابه |
|
ومن يرضه الرحمن يا
قوم يسعد |
فاني - وإن قلتم غوى
مضلل |
|
سفيه - على دين
الرسول محمد |
اريد بذاك الله والحق
ديننا |
|
على رغم من بيغى
علينا ويعتدي |
ترجمه: «اگر چشمم به دستان یک ملحد در دین و گمراه، به خاطر رضای پروردگار زده شده است، (باکی ندارد). چون رحمان در عوض آن ثواب به من عطا کرده است، و ای قوم، کسی را که رحمان راضی نگه دارد، نیکبخت و سعادتمند میشود. من -علی رغم این گفتههای شما که گمراه، نادان و بر بیراهه هستم- بر دین محمّد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میباشم. و هدفم از آن فقط خداست و حق دین ماست، علی رغم این که کسی بر ما تجاوزو تعدّی میکند».
و علی بن ابی طالب رضی الله عنه درباره همین زخمی شدن چشم عثمان بن مظعون چنین گفته است:
امن
تذکر دهر غیر مامون |
|
اصبحت
مکتئباً تبکی کمحزون |
امن
تذکر اقوام ذوی سفه |
|
يغشون بالظلم من
يدعو الى الدين |
لا ينتهون عن
الفحشاء ما سلموا |
|
والغدر فيهم سبيل
غير مامون |
الا ترون - اقل الله
خيرهم - |
|
انا غضبنا لعثمـان
بن مظعون |
اذ يلطمون -ولا يخشون-
مقلته |
|
طعنا دراكا وضرباً
غير مافون |
فسوف يجزيـهم ان لم
يمت عجلاً |
|
كيلاً بكيل جزاءً
غير مغبون[51] |
ترجمه: «آیا از تذکر و یاد روزگار و زمانی که در آن امنیت وجود نداشت، غمگین شدهای و چون اندوهناک گریه میکنی. و یا از یاد اقوام بیعقل و نادانی که، بر کسی که بهسوی دین دعوت میکند، ظلم روا میدارند. اینها تا وقتی که سلامت باشند، از فحشا دست بر نمیدارند، و غدر و خیانت درمیانشان راهی است معمول و عادی، و از آن امنی وجود ندارد آیا نمیبینید، که خداوند خیر ایشان را کم نموده است، و ما بر آنچه برای عثمان بن مظعون پیش آمد، خشمگین و غضبناک شدیم. وقتی که سیلی میزدند، و از چشمش -نمیترسیدند-، زدن متوالی و ضربه بدون کم و کاست. زود است که ایشان را، اگر به زودی نمیرد، جزا بدهد، جزای برابر و پیمانه به پیمانه و بدون زیان و فریب».
و در البدایه (93/3) قصّه ابن مظعون را از ابن اسحاق بدون اسناد ذکر نموده و افزوده است: ولید برایش گفت: عجله کن -ای برادر زادهام- و دوباره در پناهت برگرد. گفت: خیر[52]. و این را طبرانی از عروه به شکل مرسل روایت نموه است. هیثمی (34/6) میگوید: در این ابن لهیعه آمده.
مصعب بن عمیر رضی الله عنه و تحمّل سختیها
ابن سعد (82/3) از محمّد عبدری و او از پدرش روایت نموده، که گفت: مصعب بن عمیر در جوانی، زیبایی و موی پیشانی جوان یکتای مکه بود، و پدر و مادرش وی را خیلیها دوست میداشتند، و مادرش ثروتمند و مالدار بود، برای وی بهترین لباس و نازکترین آنها را میپوشانید، و در میان اهل مکه از همه عطر بهتر استعمال مینمود، و کفشهای ساخت حضرموت را میپوشید. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم او را به یاد آورده میگفت: «هیچ کسی را در مکه ندیدم که از مصعب بن عمیر موی[53] بهتر، لباس نازکتر و خوب در نعمت قرار داشته باشد». به مصعب خبر رسید که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در دار ارقم بن ابی الارقم بهسوی اسلام دعوت میکند نزدش داخل گردید و اسلام آورد، و او را تصدیق نمود، از آنجا خارج گردید، و اسلام خود را از ترس مادر و قومش پنهان و مخفی داشت. و به شکل سری نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت و آمد مینمود، عثمان بن طلحه او رادیدکه نماز میخواند، و برای مادر و قومش خبر داد. آنها وی را گرفتند، و محبوسش نمودند، و تا وقتی محبوس ماند که بهسوی سرزمین حبشه در هجرت اول خارج گردید، و بعد از آن با مسلمانان هنگامی که برگشتند عودت نمود، ولی با حالت دگرگون برگشته بود، و (بدن نازک و آسودهاش) درشت و -خشن- گردیده بود، آنگاه مادرش از سرزنش وی دست برداشت[54].
عبدالله بن حذافه سهمی رضی الله عنه و تحمل سختیها
اذیتهایی که عبدالله از پادشاه روم دید، و بوسیدن سر وی توسط عمر رضی الله عنه هنگامی که نزدش آمد
بیهقی و ابن عساکر از ابورافع روایت نمودهاند که گفت: عمر رضی الله عنه لشکری را بهسوی روم فرستاد، در میان آنها مردی از اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم که به او عبدالله بن حذافه گفته میشد، نیز حضور داشت، رومیها وی را به اسارت گرفته، نزد پادشاه خود برده، به پادشاه گفتند: این از اصحاب محمّد است. آن طاغی سرگش به وی گفت: آیا نصرانی میشود که در پادشاهی و قدرتم شریکت سازم؟ عبدالله به او گفت: اگر پادشاهیت را و همه آنچه را عربها مالک هستند به من بدهی، که فقط به اندازه یک چشم زدن از دین محمّد برگردم، این کار را نمیکنم. (پادشاه روم) گفت: پس تو را میکشم. عبدالله پاسخ داد: خود دانی. آنگاه دستور داد و او را به دار بیاویزند، و به تیراندازان دستور داد که: به او دستها و پاهایش بزنید و در همان حالت بیاورند، نصرانیت را به او عرضه مینمود، ولی وی نمیپذیرفت. بعد از آن دستور داد او را پایین بیاورند، سپس دیگی را خواست، و در آن آب ریختند تا این که جوش آمد، بعد از آن دو تن از اسیران مسلمین را خواست، و یکی از آن دو را امر نمود، (و در همان آب جوش در دیگ) انداخته شد، در این اثنا نیز نصرانیت را به عبدالله عرضه مینمود، ولی او انکار میکرد، بعد از آن امر کرد که خود عبدالله در آن انداخته شود. وقتی که او را بردند گریه نمود، به پادشاه گفته شد: وی گریه کرد، پادشاه گمان نمودکه عبدالله ترسیده است[55]، بنابراین گفت: او را برگردانید، بار دیگر نصرانیت را به وی عرضه داشت اما او ابا ورزید. پرسید: چه چیز تو را به گریه انداخت؟ پاسخ داد: این مرا به گریه آورد که با خود گفتم، حالا در این ساعت در این دیگ انداخته میشوی و میروی، ولی من آرزو داشتم تا به اندازه هر موی بدنم روح میداشتم که در راه خدا فدا میشد. آن طاغی به او گفت: آیا سرم را میبوسی که تو را رها کنم؟ عبدالله به او گفت: و همه اسیران مسلمان را (هم رها میسازی)؟ گفت: همه اسیران مسلمان را (نیز رها میسازم). عبدالله میگوید: در پیش خود گفتم: سر دشمنی از دشمنان خداوند را میبوسم، و او مرا و همه اسیران مسلمان را رها میسازد، باکی ندارم. بنابراین به وی نزدیک شد و سرش را بوسید، و او اسیران را واگذار نمود. عبدالله با آنها نزد عمر رضی الله عنه آمد، و عمر از قضیه وی مطّلع شد، عمر گفت: بر هر مسلمان لازم است تا سر عبدالله بن حذافه را ببوسد، و من (به این کار) آغاز میکنم، آنگاه عمر برخاست و سر وی را بوسید[56]. این چنین در کنزالعمال (62/7) آمده. در الاصابه (297/2) میگوید: و ابن عساکر برای این قصّه شاهدی از ابن عبّاس رضی الله عنهما به شکل موصول روایت نموده، و شاهد دیگری هم از فوائد هشام بن عثمان از مرسل زهری روایت کرده است.
عامه اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و تحمل سختیها
ابن اسحاق از حکیم از سعید بن جبیر روایت نموده، که گفت: به عبدالله بن عبّاس رضی الله عنهما گفتم: آیا مشرکین در شکنجه و آزار اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به حدّی میرسیدند که آنها در ترک دینشان معذور شناخته شوند؟ گفت: بلی، به خدا سوگند، آنها یکی از اصحاب را به حدّی میزدند، گرسنه نگاه و تشنه نگاه میداشتند، که توانایی نشستن را از شدّت ضرری که به او رسیده بود، نمیداشت، به حدّی که همان فتنهای را که از وی میخواستند به آنها میداد!! حتی به وی میگفتند: لات و عزی دو معبود به جز از خدا هستند؟ میگفت: بلی، (حتی قونغوزک هم که از نزد آنها میگذشت، به وی میگفتند: آیا این قونغوزک پروردگارت به غیر از خداست؟ میگفت: بلی[57] (البته این را) به خاطر رهایی از چنگال آنها، و بر اثر شدّت شکنجه و خشونتی که بر وی روا میداشتند (میگفت). این چنین در البدایه (59/3) آمده.
حالات رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اصحابش در مدینه پس از هجرت
ابن منذر، طبرانی، حاکم، ابن مردویه، بیهقی در الدلائل و سعید بن منصور از ابی بن کعب رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اصحابش به مدینه آمدند، و انصار ایشان را جای دادند، عربها آنان را از یک کمان هدف قرار دادند، و آنها شب و روز خود را با سلاح سپری مینمودند. با در نظر داشت این حالت، گفتند: آیا بر این باور هستید که ما تا وقتی زندگی کنیم که در آن در امن و اطمینان بخوابیم، و به جز از خدا از هیچ کسی نترسیم، آنگاه (این آیه) نازل گردید:
﴿وَعَدَ ٱللَّهُ ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ مِنكُمۡ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾ [النور: 55].
ترجمه: «خداوند به کسانی که از شما ایمان آوردهاند و اعمال صالح انجام دادهاند وعده میدهد که آنها را قطعاً خلیفه روی زمین خواهد کرد».
این چنین در الکنز (259/1) آمده. و لفظ طبرانی چنین است: از ابی بن کعب روایت است که گفت: هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اصحابش به مدینه آمدند، و انصار به آنان جای دادند، عربها ایشان را از یک کمان هدف قرار دادند، آنگاه (این آیه) نازل گردید: ﴿لَيَسۡتَخۡلِفَنَّهُمۡ فِي ٱلۡأَرۡضِ﴾. هیثمی (83/7) میگوید: رجال وی ثقهاند.
غزوه ذات الرقاع و آزار و اذیتهایی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اصحابش دیدند
ابن عساکر و ابویعلی از ابوموسی رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در یک غزوه خارج شدیم، و در حالی که شش تن بودیم، و در میان خود یک شتر داشتیم و آن را نوبت به نوبت سوار میشدیم، و قدمهای ما سوده و نازک شد، (و قدمهای من نیز سوده و نازک گردید[58]) و ناخن هایم افتاد، و ما در پاهای مان پارههایی از لباس میپیچیدیم، بنابراین آن غزوه به «ذات الرقاع»، به خاطر همین که ما در پاهای مان پارههای لباس را میبستیم، به «ذات الرقاع» شهرت یافت[59]. این چنین در الکنز (310/5) آمده. و این را همچنان ابونعیم در الحلیه (260/1) به مانند آن روایت نموده، و افزوده است: ابوبرده گفت: این حدیث را ابوموسی بیان داشت، و بعد از آن، آن را متذکر شده گفت: چه فایده که این سخن را متذکر شدم!! گویی وی مصلحت ندید که چیزی از عمل خود را افشا نموده باشد. و افزود: خداوند به این پاداش میدهد.
تحمل گرسنگی در راه دعوت به سوی خدا عزوجل و پیامبرش صل الله علیه و آله و سلم (رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و تحمل گرسنگی)
مسلم و ترمذی از نعمان بن بشیر رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: آیا در همان طعام و نوشیدنی که میخواهید نیستید؟ من نبیتان صل الله علیه و آله و سلم را دیدم خرمای ناخالصی را هم که شکمش را سیر کند، نمییافت!! و در روایتی در نزد مسلم از نعمان رضی الله عنه آمده، که گفت: عمر رضی الله عنه آنچه را مردم از دنیا به دست آوردهاند، متذکر گردیده، گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیدم روز را در حالی سپری مینمود که از گرسنگی به خود میپیچید، و خرمای ناخالصی را هم نمییافت که شکمش را سیر نماید[60]. این چنین در الترغیب (154/5) آمده است. و این را همچنین امام احمد، طیالسی، ابن سعد، ابن ماجه، ابوعوانه و غیر ایشان، چنان که در الکنز (40/4) آمده، روایت نمودهاند.
شدّت و سختی حساب (روز قیامت) به گرسنه نمیرسد
ابونعیم در الحلیه، ابن عساکر و ابن نجّار از ابوهریره رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی داخل شدم که نشسته نماز میخواند. عرض کردم: ای رسول خدا، تو را میبینم که نشسته نماز میخوانی، چه برایت پیش آمده است؟ فرمود: «گرسنگی، ای ابوهریره!»، گریستم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «ای ابوهریره گریه نکن، چون شدّت حساب روز قیامت برای گرسنه، اگر در دار دنیا به امید ثواب صبر پیشه کرده باشد، نمیرسد»[61]. این چنین در الکنز (41/4) آمده است.
در خانههای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نه چراغی روشن میگردید، و نه آتش افروخته میشد
احمد -که راویانش صحیحاند- از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: اهل بیت ابوبکر رضی الله عنهم ران گوسفندی را از طرف شب، برای ما فرستادند، من (آن را) محکم گرفتم و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قطع نمود -یا این که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم محکم گرفت و من قطع نمودم-. (راوی) میگوید: عائشه رضی الله عنها به کسی که با او حرف میزد گفت: این در نبودن چراغ بود. و این را طبرانی نیز روایت نموده و افزوده است: گفتم: ای ام المؤمنین، نزد چراغ (چرا نمیکردید)؟ گفت: اگر نزد ما روغن غیر[62] چراغ میبود حتماً آن را میخوردیم[63]. این چنین در الترغیب (155/5) آمده. و این را همچنین ابن جریر، چنان که در الکنز (38/4) آمده، روایت کرده. و نزد ابویعلی از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که گفت: بر آل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ماهها میگذشت، ولی در خانه یکی از آنها چراغی روشن نمیگردید، و آتشی هم در آن افروخته نمیشد، اگر روغنی به دست میآوردند، آن را بر (سر) خود میمالیدند، و اگر چربی به دست میآوردند، آن را میخوردند[64]. این چنین در الترغیب (154/5) آمده. هیثمی (325/10) میگوید: این را ابویعلی روایت نموده، و در آن عثمان بن عطا خراسانی آمده که ضعیف میباشد، وی را دحیم ثقه دانسته، و بقیه رجال وی ثقهاند.
و نزد احمد از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که گفت: بر اهل رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نصف ماه میگذشت، باز مهتاب دیگر میگذشت، ولی در خانهها آتشی افروخته نمیشد، نه برای نان، و نه هم برای غذا. پرسیدند: ای ابوهریره پس آنها با چه چیزی زندگی میکردند؟ پاسخ داد: با دو سیاه: خرما و آب. و آنها همسایگانی از انصار داشتند - خداوند ایشان را پاداش خیر دهد-، آنان گوسفندان و شتران شیر خوارهای داشتند[65] و برای آنها مقداری شیر ارسال مینمودند[66]. هیثمی (215/10) میگوید: اسناد آن حسن است. و بزار نیز این را روایت کرده است.
و بخاری و مسلم از عروه از عائشه رضی الله عنها روایت نمودهاند که وی میگفت: ای خواهرزادهام، به خدا سوگند، ما هلال ماه را میدیدیم، باز بار دیگر هلال ماه نو را میدیدیم، باز دیگر بار هلال نو را میدیدیم سه مهتاب را در دو ماه (میدیدیم)، و (این دو ماه و اندی طوری سپری میگردید که) در خانههای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آتشی افروخته نمیشد. پرسیدم: ای خاله، پس چه چیز باعث قوام زندگیتان میشد؟ گفت: دو سیاه: خرما و آب. جز این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم همسایگانی از انصار داشت، و آنها گوسفندان و شتران شیرخوارهای داشتند و از شیر آنها برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میفرستادند، و او آن را به ما مینوشانید[67]. این چنین در الترغیب (155/5) آمده. و این را همچنین ابن جریر مانند آن روایت نموده، و احمد آن را به اسناد حسن روایت کرده، و بزار از ابوهریره رضی الله عنه به این مضمون را، چنان که در المجمع (315/10) آمده، روایت نموده است. و ابن جریر همچنین از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: ما چهل (روز) درنگ مینمودیم، و در خانه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آتش و غیر آن را نمیافروختیم. پرسیدم: پس شما با چه چیز زندگی میکردید؟ گفت: با دو سیاه: با خرما و آب، آن را هم اگر مییافتیم. این چنین در الکنز (38/4) آمده. و ترمذی از مسروق روایت نموده، که گفت: نزد عائشه رضی الله عنها رفتم، از من طعامی طلب نموده گفت: هرگاهی سیر شوم، بعد از آن اگر بخواهم گریه کنم، گریه میکنم. پرسیدم: چرا؟ گفت: حالتی را به خاطر میآورم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن دنیا را ترک گفت، به خدا سوگند، وی از نان و گوشت دو بار در یک روز سیر نشده بود!![68] این چنین در الترغیب (148/5) آمده. و نزد ابن جریر از وی رضی الله عنها روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سه روز پیاپی از نان گندم از ابتدایی که به مدینه آمد، و تا این که به راهش رفت، سیر نگردید. و نزد وی همچنین از وی رضی الله عنه روایت است که گفت: آل محمّد از نان جو دو روز پی در پی تا این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درگذشت، سیر نشدند. و نزد وی همچنین از عائشه رضی الله عنها ، چنان که در الکنز (38/4) آمده، روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درگذشت ولی از دو سیاه -خرما و آب- سیر نشد. و در روایتی از بیهقی عائشه رضی الله عنها گفته است: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سه روز متوالی سیر نشد،و اگر میخواستیم سیر میشدیم، ولی وی دیگران را بر نفس خود ترجیح میداد[69] [70] این چنین در الترغیب (149/5) آمده.
آنچه از شدّت زندگی به سراغ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد
ابن ابی الدنیا از حسن رضی الله عنه و شکل مرسل روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با نفس خود همراه مردم مواسات و همدردی مینمود، حتی شلوار خود را با پوست پیوند میداد، و نان چاشت و شب را سه روز متوالی تا این که به خداوند عزوجل پیوست یک جا نخورد[71] [72]. و نزد بخاری از انس رضی الله عنه روایت است که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم تا این که درگذشت بر سفرهای نان نخورد، ونه هم نان نازک را صرف نمود. و در روایتی آمده: و نه هرگز به چشم خود گوسفند کباب شده را دید[73]. این چنین در الترغیب (153/5) آمده.
و ترمذی -که آن را صحیح دانسته- از ابن عباس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شبهای متوالی و پی در پی را در حالی سپری مینمود که خانوادهاش گرسنه بودند، و طعام شب را نمییافتند، و اکثر نانشان جو بود[74]. و همچنین نزد وی و بخاری از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که: وی از نزد قومی گذشت، که در پیش رویشان گوسفند کباب شدهای قرار داشت، آنها از ابوهریره دعوت نمودند، ولی او از خوردن آن ابا ورزید و گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از دنیا رفت، و از نان جو سیر نشد[75]. این چنین در الترغیب (151 148/5) آمده است.
و احمد از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: فاطمه رضی الله عنها تکهای نان جو را به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم داد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «این اولین طعامی است که پدرت در ظرف سه روز خورده است»[76]. این را طبرانی روایت نموده، و افزوده است: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «این چیست؟» فاطمه پاسخ داد: قرص نانی است که پختم و دلم تا این که این تکه را برایت نیاوردم، راحت نگرفت. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود:... و آن را متذکر گردیده. هیثمی (312/10) - بعد از این که این را از احمد و طبرانی ذکر نموده - میگوید: رجال آنها ثقهاند. و نزد ابن ماجه این حدیث به اسناد حسن آمده. و بیهقی به اسناد صحیح از ابوهریره رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم طعام گرمی آورده شد، و او خورد. هنگامی که فارغ گردید فرمود: «الحمدللَّه، در شکمم طعام گرم از فلان و فلان وقت تا حال داخل نشده بود»[77]. این چنین در الترغیب (149/5) آمده است.
و بخاری از سهل بن سعد رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نان سفید خالص بدون سبوس را از وقتی که خداوند وی را مبعوث نمود، تا وقتی که دوباره روحش را قبض کرد، ندیده گفته شد: آیا در زمان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم الک داشتید؟ پاسخ داد: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم الک را از وقتی که خدا مبعوثش نمود، تا وقتی که دوباره قبضش کرد، ندید. گفته شد: شما جو را الک ناشده چگونه میخوردید؟ گفت: ما آن را آرد میکردیم، و بعد از آن فوت مینمودیم، آنچه میپرید، میپرید، و آنچه را باقی میماند، آن را تر مینمودیم. این چنین در الترغیب[78] (153/5) آمده. و طبرانی به اسناد حسن از عائشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: بر سفره رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم کم و زیادی از نان جو باقی نمیماند. و در روایتی نزد وی آمده: هرگز سفره رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را از نزدش برنداشتیم که در آن زیادتی از طعام باقی باشد[79]. این چنین در الترغیب (151/5) آمده. هیثمی (313/10) میگوید: بزار بعضی این را روایت نموده است.
رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و اصحاب، و گذاشتن سنگ بر شکمهایشان در اثر گرسنگی
ترمذی از ابوطلحه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: از گرسنگی به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شکایت بردیم، و لباسهای مان را از یک یک سنگ که بر شکمهای مان گذارده بودیم برداشتیم، آنگاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم (لباسش را از) دوسنگ برداشت (که بر شکم بسته بود)[80]. این چنین در الترغیب (156/5) آمده. و ابن ابی الدنیا از ابن بجیر رضی الله عنه - که از اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بود - روایت نموده، که گفت: روزی برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گرسنگی پیش آمد، به طرف سنگی رویآورد و آن را بر شکم خود نهاده بعد از آن گفت: «آگاه باشید، بسا نفس سیر و آسوده در دنیا روز قیامت گرسنه و برهنه است. آگاه باشید، بسا عزّت کننده نفسش ذلیل کننده آن است. آگاه باشید، بسا ذلیل کننده نفسش عزّت کننده آن است»[81]. این چنین در الترغیب (422/3) آمده. و این همچنان خطیب و ابن منده چنانکه، در الاصابه (486/2) آمده، روایت نمودهاند.
قول عائشه رضی الله عنها درباره سیری
بخاری در کتاب الضعفاء و ابن ابی الدنیا در کتاب الجوع - «گرسنگی» - از عائشه رضی الله عنها روایت نمودهاند که گفت: اولین آفتی که در این امت پس از نبیاش پیش آمده سیری است، چون وقتی که شکمهای قوم سیر شد، بدنهاشان چاق شد، و قلبهایشان ضعیف گردید، و شهوتهایشان طغیان نمود[82]. این چنین در الترغیب (420/3) آمده است.
[1]- قوم ابوبکر رضی الله عنه .
[2]- ممکن درست ارقم بن ابی الارقم باشد.
[3]- در اصل «فاصبح عمر» آمده، و ممکن آن تصحیف از «فاصاب عمر» باشد که در ترجمه معنای همین کلمه را نظر گرفته شده است. م.
[4]- ضعیف. ابن کثیر در «البدایة والنهایة» (3/ 30) آن را به حافظ أبی الحسین خیثمة بن سلیمان طرابلسی با سندش ارجاع داده است. در این سند محمد بن عمران بن ابراهیم بن طلحه است. ابن ابی حاتم وی را در «جرح و تعدیل» (4/ 411) ذکر کرده و وی را نه جرح کرده و نه تعدیل. تنها ابن حبان وی را توثیق کرده که ابن حبان نیز در تعدیل آسانگیر است.
[5]- اسم جایی است در یمن، و گفته شده: اسم جایی است در عقب مکه که پنج شب از آن فاصله دارد.
[6]- قبیله مشهوری از بنی هون است.
[7]- احابيش: محلههایی از قبیله و قارهاند، که به بنی لیث در جنگشان با قریش پیوستند، و تحبیش: تجمع را افاده میکند، و گفته شده: با قریش در زیر کوهی پیمان و معاهده بستند که حبشی نامیده میشد، و به همین خاطر احابیش نامیده شدند.
[8]- صحیح. ابن اسحاق چنانکه در «سیره ابن هشام» (2/ 16، 17) از زهری از عروه از عائشه آمده است. ابن اسحاق آن را صحیح دانسته است. بخاری (3905) آن را در کتاب «مناقب انصار»، باب: هجرت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و اصحابش به مدینه آورده است. و احمد (6/ 198).
[9]- مرسل. ابن هشام در سیرت (2/17). قاسم بن محمد بن ابی بکر یکی از ائمهی ثقات تابعین است.
[10]- ضعیف. قبلا گذشت.
[11]- بنی عدی قوم عمر رضی الله عنه است. م.
[12]- صحيح. به روایت ابن اسحاق. چنانکه در سیره ابن هشام (1/ 218، 219 – ایمان). ابن اسحاق آن را از نافع مولای ابن عمر از او (ابن عمر) روایت کرده گرچه در مورد روایت ابن اسحاق از نافع حرف و سخن هست اما جمهور علما بر این هستند که روایت او در سیرت قابل قبول است چنانکه ابن حجر در «التهذیب» گفته است. این داستان بطور مختصر در صحیح بخاری (3864) آمده است.
[13]- بخاری. (1/ 545).
[14]- سند آن مرسل است. ابن سعد در «طبقات» (3/37).
[15]- به ضم باء، مکانی است در شام از نواحی دمشق.
[16]- بسیار ضعیف. حاکم (3/369) و بیهقی در «الدلائل» (2/ 165: 167) در سند آن واقدی است که متروک است.
[17]- مرسل است. ابونعیم در «حلیة» (1/89) و طبرانی و حاکم (3/ 360) که این روایات همانگونه که در «مجمع» آمده است مرسلاند. اما حاکم آن را از طریق هشام بن عروة از پدرش بشماره (5548) روایت کرده و او و ذهبی در این باره سکوت کردهاند.
[18]- ضعیف. حاکم (3/ 360) بشماره (5550) و او و ذهبی دربارهی آن سکوت کردهاند. در سند این روایت «موصلی» مجهول است اما روایتی که ابونعیم در «حلیة» (1/ 90) از طریق علی بن زید آورده ـ که البته ضعیف است ـ شاهد آن است.
[19]- حسن. به روایت احمد (1/404) و ابن ماجه (150) و حاکم (3/284) حاکم آن صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده. آلبانی آن را در «صحیح ابن ماجه» (122) صحیح دانسته است.
[20]- هدف کوه ابوقبیس و احمر است که مکه را در احاطه خود دارند.
[21]- در متن حنان استعمال شده است، که رحمت و عطوفت، رزق و برکت را افاده میکند، هدف وی این است که قبر وی را موضع برکت خواهم گردانید. به نقل از النهایه.
[22]- ابن اسحاق، چنانکه در سیره ابن هشام آمده است (1/198، 199) و اوبنعیم در «حلیة» (1/148) از طریق خود و ابن سعد (1/243).
[23]- ابن اسحاق آن را بدون سند چنانکه در سیره ابن هشام (1/198) باب: «ما ذکره عدوان الـمشرکین علی الـمستضعفین مـمن أسلم بالأذی والفتنة» آمده، ذکر نموده است.
[24]- بخاری و غیر وی از محدثین معتقدند که اسم ابوبکر «عبدالله» و لقبش «عتیق» است.
[25]- وی فاکه بن مغیره عموی ابوجهل است.
[26]- صحیح. حاکم (3/388، 389(و آن را صحیح دانسته و ذهبی نیز با وی موافقت نموده. همچنین بیهقی در «دلائل» (2/282).
[27]- ضعیف. احمد (1/62) و اوبنعیم در «حلیة» (1/140) و «الاصابة» (8/114) مشکل این روایت انقطاع بین سالم بن ابی الجعد و عثمان رضی الله عنه است زیرا وی او را درک نکرده است.
[28]- وی حاکم قزوینی است، نه حاکم نیشاپوری صاحب المستدرک.
[29]- ضعیف. در «کنزالعمال» (1/728) به حاکم در «الکنی» نسبت داده شده و در «مجمع الزوائد» (9/293) به مانند آن به طبرانی ارجاع داده شده است و گفته است: رجال آن ثقه هستند. ابن اسحاق نیز آنگونه که در سیره ابن هشام (1/199، 200) آمده آن را روایت کرده. من میگویم: مرسل است.
[30]- بسیار ضعیف. ابن حجر آن را در «الاصابة» (3/647) از طریق کلبی که متهم به دروغ است ذکر نموده است. نگا: «التقریب» (2/163).
[31]- ضعیف. ابن جریر طبری در تفسیر خود (14/182) و ابن سعد (3/178). این روایت مرسل است و ابوعبیدة بن عمار مقبول است.
[32]- ضعیف. ابن سعد در طبقات (3/178) و ابونعیم (1/140) و حاکم (2/357) نگا: تخریج فقه السیرة (111).
[33]- ابن سعد (3/177).
[34]- ابن سعد (3/117) از شعبی بصوت مرسل.
[35]- ابونعیم در حلیة (1/144) بصورت مرسل.
[36]- خباب شمشیر میساخت.
[37]- بخاری (4/317) مسلم (2795) احمد (5/110) ترمذی (3162).
[38]- بخاری (2612) ابوداوود (2649) حاکم (3/383).
[39]- هدف از آب ریختن در اینجا، شاید بول کردن باشد، به این صورت که چون من از چیزی بر تو ترسیدم، چنان میایستم، گویی که بول کنم، تا مردم در مورد تو و من در رفتن به نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم اشتباه نکنند. والله اعلم. م.
[40]- هدفش قبیله بنی غفار قوم ابوذر رضی الله عنه است. م.
[41]- بخاری (1/544).
[42]- بخاری (1/500) (3522).
[43]- مسلم (6242) در کتاب فضائل، باب: فضائل ابی ذر.
[44]- وی در روایت «نُصُبُ اَُحْمَرُ»، استعمال نموده، که هدف از آن همان سنگهایی است که مشرکین قربانیهای خود را که برای بتها اهدا مینمودند، بر آنها ذبح میکردند، و آن سنگها بر اثر خون قربانیهای سرخ میگردید، و ابوذر میخواهد بگوید: آنها مرا آنقدر زدند که بر اثر خونهای بدنم، چون همان سنگهایی که از خون قربانیها سرخ میگردید سرخ گردیدم. به نقل از النهایه و یا تصرف. م.
[45]- یعنی از کسانی که بعداً هجرت نمودند و در زمره مهاجرین قرار گرفتند. م.
[46]- در متن تا حدی معنای دقیق این کلمه مجهول به نظر میرسد، که آیا عمر برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میگوید: خارج شو و یا این که هدف از آن این است که من بیرون میروم. واللهاعلم. م.
[47]- ضعیف. بیهقی در «الدلائل» (2/219، 220) و ابن سعد در طبقات (3/191، 192) ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (1/214) آمده است. در اسناد ابن سعدو بیهقی قاسم بن عثمان بصری است که بخاری دربارهی او میگوید: حادیثی دارد که متابعه نمی شود... این داستان از طرق دیگری نیز روایت شده است که همهی آنها خالی از ضعف نیستند. این داستان از طریق انس و اسلم مولای عمر و اسامه بن زید و ابن عباس از عمر. نگا: فتح الباری (7/47). این داستان و تخریج آن قبلا گذشت.
[48]- در متن «همهمه» استعمال شده، که سخن خفی و نامفهوم را افاده میکند، و همهمه در اصل: صدای گاو را گویند.
[49]- بسیار ضعیف. طبرانی در «الکبیر» (9/142) در سند آن یزید بن ربیعه الرحبی است که بخاری دربارهی او میگوید: احادیثش منکر است. ابوحاتم نیز او را ضعیف دانسته. نسائی میگویدـ متروک است. جوزجانی میگوید: میترسم احادیثش منکر باشد. نگا: میزان (4/422).
[50]- ضعیف. بیهقی در «دلائل» (2/216) بزار (2493) آجری (1347) و عبدالله بن امام احمد در فضائل صحابه (1376) ابن حجر در فتح الباری آن را به بزار ارجاع داده است. در سند آن اسامه بن زید بن اسلم است که آنگونه که در «التقریب» (2/52) آمده ضعیف است. همینگونه هیثمی در «المجمع» (9/64) میگوید.
[51]- ضعیف. ابونعیم در «الحلیة» (1/103). در اسناد آن یک مجهول وجود دارد.
[52]- ضعیف. ابن اسحاق. چنانکه در سیره این هشام (2/14 – 15) آمده است. همچنین بیهقی در «الدلائل» (2/196) و طبرانی در «الکبیر» (6/82) از مرسل عروة بن زیبیر از طریق ابن لهیعة از بیالاسود از او، و ابن لهیعة ضعیف است.
[53]- در حدیث «لمه » استعمال شده و مراد مویی است که تا نرمههای گوش قرار دارد، و اضافه بر آن را «جمه » میگویند.
[54]- بسیار ضعیف. ابن سعد (3/82) در سند آن واقدی است که متروک است. نگا: «سیر اعلام النبلاء» (3/92:94).
[55]- و ممکن است بر اثر این ترس برایش نظر جدیدی پیدا شده باشد. م.
[56]- سند آن ضعیف است. ابن عساکر، همانگونه که در «مختصر تاریخ دمشق» (12/ 105، 106) آمده و ذهبی آن را در «سیر اعلام النبلا» (3/358) ذکر نموده. در سند آن ضرار بن عمرو است که بسیار ضعیف است چنانکه آلبانی در «الارواء» (8/157) گفته است. ابن عدی میگوید: منکر الحدیث است. نگا: «میزان» (2/ 328).
این داستان نزد ابن عساکر طرق دیگری دارد و آن را از طریق عبدالله بن محمد بن ربیعة القدامی از عمر بن المغیرة از عطاء بن عجلان روایت کرده است. آلبانی میگوید: و این سه همهشان متروکند و عجیب این است که حافظ آن را در ترجمهی عبدالله بن حذافة در «التهذیب» با عبارتی که نشان دهندهی ثبوت آن است روایت کرده است. «الارواء» (5/25) و این داستان ثابت نیست.
[57]- به نقل از ابن هشام، و از اصل و البدایه ساقط بود.
[58]- از الحلیه (260/1).
[59]- بخاری (4182) مسلم (816) و ابویعلی در مسندش (7304).
[60]- مسلم (7316) و ترمذی (2372).
[61]- ضعیف. ابونعیم در «حلیة» (7/109) و خطیب بغدادی در «تاریخ بغداد» (3/155) و در سند آن احمد بن عیسی الخشاب که ضعیف و متهم به وضع است. نگا: «میزان» (1/126) التقریب (1/23) و نگا: «کنزالعمـال» (18626)، (18628).
[62]- این چنین در اصل و در الترغیب آمده، و ممکن است «غیر» زائد باشد.
[63]- ابویعلی (6478) منذری میگوید: راویان آن ثقه هستند به جز عثمان بن عطاء خراسانی. نگا: «مجمع الزوائد» (10/325) آلبانی آن را در «ضعیف الترغیب» (1906) ضعیف دانسته است.
[64]- صحیح. احمد (6/94) به شماره (24512) آلبانی آن را در «صحیح ترغیب و ترهیب» (3276) آورده است.
[65]- گوسفندان و شترانی که دیگر برای استفاده شیر به آنها داده بودند.
[66]- احمد (9221)، (24301)، (24442) هیثمی آن را حسن دانسته است.
[67]- بخاری (6459) و مسلم (2972).
[68]- منکر است. ترمذی (2357) آلبانی در «ضعیف الترغیب» (1898) آن را منکر دانسته است.
[69]- یعنی در ضمن نیاز به آن، آن را به دیگر محتاجان میداد و ایثارگری مینمود. م.
[70]- این روایت منکر است چنانکه در «ضعیف الترغیب» (1898) آمده است.
[71]- یعنی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اگر نان چاشت را میخورد، نان شب را نمیخورد، و اگر نان چاشت را نمیخورد، در آن صورت شاید نان شب را صرف مینمود، و این عمل در ذات خود، نوعی از صبر، قناعت و همدردی با مردم را تداعی مینماید. والله اعلم. م.
[72]- ضعیف مرسل.
[73]- بخاری (5326) احمد (10/128) و ابن ماجه (2392) و ترمذی (1788).
[74]- صحیح. ترمذی (2360) و آلبانی آن را در «صحیح ترمذی» (1923) و همچنین «صحیح الترغیب» (3264) صحیح دانسته است.
[75]- بخاری (5414) و احمد (3/128:130) و ابن ماجه (3339).
[76]- صحیح. احمد (3/213) و نگا: «مجمع الزوائد» (10/312).
[77]- ضعیف. ابن ماجه (4150) بوصیری در «الزوائد» میگوید: اسناد آن حسن است و در مورد "سوید" اختلاف است. آلبانی آن را در «ضعیف» ابن ماجه، ضعیف دانسته است.
[78]- همچنین در «صحیح الترغیب» علامه آلبانی (3273).
[79]- صحیح لغیره. چنانکه در «صحیح الترغیب» (3269) آمده و منذری نیز آن را حسن دانسته است. نگا: «مجمع الزوائد» (1/313).
[80]- ضعیف. ترمذی (2371) آلبانی آن را در «ضعیف ترمذی» (413) و «ضعیف الترغیب» (197) ضعیف دانسته است. ترمذی نیز آن را غریب دانسته و میگوید: جزاز این وجه آن را نمی شناسم. من (محقق) میگویم: مشکل آن سیار بن حاتم است که صدوق است و دارای اوهام است.
[81]- بسیار ضعیف. ابن سعد در طبقات (7/423) و ابن جوزی در «ذم الهوی» (38) و دیلمی (1/2/343). در سند آن سعد بن سنان «ابومهری الحمص» متروک است و دارقطنی و غیر او وی را به ساختن حدیث متهم کردهاند چنانکه ابن حجر میگوید. نگا: «الضعیفة» (/236) و «ضعیف الترغیب» (1286).
[82]- منکر موقوف. بخاری در «کتاب الضعفاء» و ابن ابی الدنیا در «کتاب الخوف». نگا: «ضعیف الترغیب» (1293).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر