دعوت نمودن طفيل بن عمرو دوسى رضی الله عنهم در ميان قومش
آمدن طفیل بن عمرو به مکه و گفتگویش با قریش
ابونعیم در الدلائل (ص78) از محمّد بن اسحاق روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم على رغم اذیت و اعراضى که از قوم خود میدید، آنان را نصیحت مىکرد، و آنها را بهسوى نجات از آنچه در آن قرار داشتند فرا مىخواند، و قریش هنگامى که خداوند دستشان را از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بازداشته بود،مردم را، حتى کسانى را که از عربها به آنجا مىآمدند، از ملاقات با وى برحذر مىداشتند. طفیل بن عمرو دوسى مىگفت، وى به مکه آمد و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در آنجا سکونت داشت، مردانى از قریش نزد وى آمده به او گفتند: اى طفیل - طفیل مرد شریف، شاعر و خردمندى بود - تو به شهر ما آمدهاى، و این مردى که در میان ماست، ما را به دشواریها کشانیده، جماعت ما را پراکنده ساخته و گفتارش مانند جادوست، که توسط آن در میان انسان و پدرش، بین یک مرد و برادراش، و بین مرد و همسرش جدایى مىافکند، و ما از این مىترسیم که بر تو و قومت آنچه بر ما داخل شده پیش آید، به این لحاظ نه با وى حرف بزن و نه هم از او بشنو. طفیل مىگوید: بر من آن قدر اصرار نمودند که تصمیم گرفتم نه از وى چیزى بشنوم ونه هم با او حرف بزنم، حتى در گوشهایم هنگامى که به مسجد رفتم، پنبه نهادم، از ترس این که مبادا از سخنان وى چیزى به من برسد، که من خواهان شنیدن آن نیستم.
وى مىگوید: قبل از ظهر به مسجد رفتم، دیدم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ایستاده است و در کعبه نماز مىخواند. طفیل مىگوید: نزدیک وى رفته و خداوند جل جلاله خواست تا بعضى سخنان وى را برایم بیان کند، طفیل مىگوید: کلام نیکویى را شنیدم، اومى افزاید: با خود گفتم: مادرم مرا از دست دهد، من مردى خردمند وشاعر هستم، و خوب از بد برایم پوشیده نمىماند، پس مرا چه باز مىدارد که گفتههاى این مرد را بشنوم؟! اگر گفتههایش نیکو باشد آن را قبول مىکنم و اگر بد بود آن را ترک نموده و کنار مىگذارم.
بنابراین توقف نمودم تا این که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به طرف خانه خود برگشت، من او را تعقیب نمودم تا این که داخل خانهاش شد، من نیز نزدش وارد گردیده گفتم: اى محمد، قومت به من چنین و چنان گفتند - چیزهایى را که به من گفته بودند - آنها به خدا سوگند، مرا تا این حد ترسانیدند که به خاطر نشنیدن قولت در گوشهایم پنبه گذاشتم بعد از آن خداوند خواست تا آن را به من بشنواند، و قول نیکویى را شنیدم، تو آنچه را با خود دارى، به من عرضه کن. او اسلام را به من عرضه داشت و قرآن را برایم تلاوت نمود. طفیل مىگوید: به خدا سوگند، قولى را هرگز بهتر از آن نشنیده بودم، ونه هم امرى را عادلتر از آن. طفیل مىگوید: در همانجا اسلام آوردم و به شهادت حق گواهى دادم، وعرض کردم: اى نبى خدا، من مردى هستم که قومم از من اطاعت مىکنند، ومن به طرف آنها برگشتنى هستم. آنها را بهسوى اسلام دعوت مىنمایم، پس خداوند را دعا کن، تا نشانهاى به من بنمایاند که مددى برایم در دعوت آنها باشد. طفیل مىگوید: پیامبر فرمود: «بار خدایا برایش نشانه و آیهاى بگردان».
برگشتن طفیل بهسوى قومش جهت دعوت آنها به اسلام وتأیید نمودن خداوند از وى توسط نشانهاى
طفیل مىگوید: آن گاه من به طرف قومم بیرون رفتم تا این که به گشادگیى در میان دو کوه که از آنجا قریه برایم معلوم مىشد، رسیدم. در همین جا نورى در میان دو چشمم (در پیشانیم) مانند چراغ پدیدار شد. گفتم،: بار خدایا، این را در غیر رویم ظاهر بگردان، چون مىترسم آنها گمان کنند، این عذابى است که در رویم به خاطر ترک دین آنها واقع شده است. مىگوید: آن نشانه، در سر تازیانهام جاى گرفت، و اهل قریه آن نور را در تازیانهام مىدیدند، که چون قندیل آویزان به خود شکل گرفته بود، این در حالى بود که من از آن گشادگى به طرف آنها پیاده مىرفتم، تا این که نزد آنها رسیده و در میانشان قرار گرفتم.
دعوت نمودن طفیل از پدر و همسرش و اسلام آوردن آنها
هنگامى که پایین رفتم، پدرم - که مرد بزرگ سالى بود - نزدم آمد، گفتم: اى پدر از من دور شو، چون نه تو از من هستى، و نه من از تو. پرسید: چرا اى فرزندم؟ گفتم: اسلام آوردهام، و پیرو دین محمّد صل الله علیه و آله و سلم شدهام، پدرم پاسخ داد: دین من نیز همان دین توست، بعد از آن غسل نمود و لباسهاى خود را پاک ساخت، بعد از آن آمد و من اسلام را به وى عرضه نمودم و اسلام آورد. طفیل مىگوید: پس از آن همسرم آمد، به او گفتم: از من دور شو، من از تو نیستم وتو از من نیستى، پرسید: پدر و مادرم فدایت این چرا؟ مىگوید گفتم: اسلام در میان من وتو جدایى افکنده است. او اسلام آورد، و دوس را نیز بهسوى اسلام دعوت نمودم، ولى آنها بر من تأخیر کردند.
دعاى پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براى دوس و اسلام آوردن آنها و قدومشان با طفیل نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم
بعد از آن به مکه آمدم، گفتم: اى نبى خدا، دوس بر من غلبه نمودند، بنابراین بر آنان دعاى بد نما، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بار خدایا، دوس را هدایت فرما، به طرف قومت برگرد آنها را دعوت کن، و به آنها شفقت ومهربانى نما». مىگوید: برگشتم، و تا آن وقت در سرزمین دوس بودم و آنها را بهسوى اسلام دعوت مىنمودم، که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به مدینه هجرت نمود، و معرکههاى بدر، احد و خندق را پشت سر گذاشت. بعد از آن با کسانى از قومم که اسلام آورده بودند نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدم و جنابشان صل الله علیه و آله و سلم در خیبر[1] تشریف داشتند، تا این که با هفتاد و یا هشتاد خانواده از دوس درمدینه ساکن شدم[2]. این را در البدایه (1003/3) بااندکى بیشتر از ابن اسحاق یادآور شده است.
در الاصابه (225/2) مىگوید: این را ابن اسحاق در سایر نسخهها بدون اسناد ذکر نموده، و در نسخهاى از المغازى از طریق صالح بن کیسان از طفیل بن عمرو در داستان اسلام آوردن وى خبر طولانى را متذکر شده است. ابن سعد (237/4) همچنین این را به شکل طولانى از وجه دیگرى روایت کرده، و همچنان اموى از ابن کلبى به اسناد دیگرى به اختصار روایت نموده است. ابن عبدالبر در الاستیعاب (232/2) از طریق اموى این را از ابن کلبى از ابوصالح از ابن عبّاس از طفیل بن عمرو روایت نموده، و قصّه اسلام آوردن، دعوت از پدر، همسر وقومش را با قدومش به مکه به معناى آنچه گذشت متذکر شده، و بعد از آن افزوده است او را براى به آتش کشیدن بت (ذى الکفین) فرستاد، پس از آن بیرون شدن وى را به طرف یمامه و خوابى را که در آن باره دید، و شهادتش را در روز یمامه تذکر داده است.
در الاصابه مىگوید: ابوالفرج اصبهانى نیز از طریق ابن کلبى متذکر شده: هنگامى که طفیل به مکه آمد تعدادى از قریش از قضیه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به او اطلاع داده و از وى خواستند تا پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را امتحان و آزمایش کند. او به این صورت نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد، و بخشى از اشعارش را براى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خواند، پیامبر در مقابل برایش سوره اخلاص و معوذتین را تلاوت نمود، و او در حال اسلام آورده و به طرف قوم خود برگشت، و داستان تازیانه ونور آن را نیز تذکر داده مىافزاید: او پدر و مادرش را به اسلام دعوت نمود، پدرش اسلام آورد ولى مادرش اسلام را نپذیرفت، او قومش را دعوت کرد و از میان آنها فقط ابوهریره دعوتش را پذیرفت. موصوف باز نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد: آیا مىخواهى تو را به یک جاى محکم و از نقطه نظر دفاعى، استوار دلالت کنم؟ یعنى سرزمین دوس، راوى مىگوید: هنگامى که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم براى (هدایت آنها) دعا نمود، طفیل به او گفت: من این را دوست نداشتم، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «در میان آنها چون خودت زیاداند». راوى مىگوید: جندب بن عمرو بن حممه بن عوف دوسى در جاهلیت مىگفت: خلق براى خود خالقى دارد، ولى نمىدانم که آن کیست؟ هنگامى که از قضیه بعثت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با خبر شد با هفتاد و پنج تن از قوم خود خارج شد، خودش اسلام آورد، و همه آنها به تأسى از وى اسلام آوردند، ابوهریره مىگوید: جندب آنها را یکى یکى پیش مینمود[3]. و دعوت على رضی الله عنه در قبیله همدان و دعوت ابوامامه در میان قومش قبلاً گذشت.
[1]- خیبر نام جایى است بیرون از مدینه که در آن غزوه مشهور اسلام بر ضد یهود اتفاق افتاده است، و چنان که از صحبت طفیل رضی الله عنه معلوم مىگردد، او در وقتى تشریف آورده که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در خیبر ومصروف جهاد بوده. م.
[2]- ابن اسحاق آنگونه که در سیره ابن هشام (2/21-29) آمده است بدون سند ذکر کرده است. بیهقی نیز آن را در «الدلائل» (5/360-362) از طریق ابن اسحاق روایت کرده است.
[3]- بسیار ضعیف. اگر موضوع نباشد. این روایت از طریق محمد بن سائب کلبی روایت شده است.وی به دروغ و حتی به کفر متهم شده است. نگا: معرفی وی در «التهذیب» (6858).
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر