شتاب ورزيدن در خروج در راه خدا به خاطر ريشه كن كردن فتنه
بخاری از جابربن عبدالله رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: ما در غزوهای بودیم، -سفیان[1] باری گفت: در سپاهی-، مردی از مهاجرین به مقعد مردی از انصار زد، انصاری گفت: ای انصار، و مهاجر گفت: ای مهاجرین[2]. و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم این را شنید، و گفت: «آواز جاهلیت چرا بلند میشود؟» گفتند: ای رسول خدا، مردی از مهاجرین مردی از انصار را زده است، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «این را بگذارید، که بد بوی است»[3]. بعد این را عبدالله بن ابی شنید، و گفت: آیا (مهاجرین) این کار را کردهاند؟! -به خدا سوگند- اگر به مدینه برگشتیم، عزّتمندتر، ذلیلتر را از آن بیرون خواهد نمود، این سخن به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید، آنگاه عمر رضی الله عنه برخاست و گفت: ای رسول خدا، مرا بگذار که گردن این منافق را بزنم. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بگذارش، تا مردم نگویند که محمّد یاران خود را میکشد». تعداد انصار از مهاجرین هنگامی که به مدینه آمده بودند، زیادتر بود،ولی بعد مهاجرین زیاد شدند[4]. این را همچنین مسلم، امام احمد، و بیهقی از جابر رضی الله عنه به مانند آن، چنان که در تفسیر ابن کثیر (370/4) آمده، روایت نمودهاند.
ابن ابی حاتم از عروه بن زبیر و عمروبن ثابت انصاری روایت نموده که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم غزوه مریسیع را انجام داد -و این همان غزوی ای است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن منات طاغیه را که میان عقب مشلل[5] و میان بحر قرار داشت، منهدم نمود- رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خالدبن ولید رضی الله عنه را فرستادو او منات را شکست، و دو تن در همان غزوه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با هم جنگیدند،که یکی از مهاجرین، و دیگری از بهز بود -بهزیها هم پیمانان انصار بودند-، آن مردی که از مهاجرین بود، بر بهزی چیره گردید، بهزی گفت: ای گروه انصار! و او را مردانی از انصار یاری دادند. و آن مهاجر گفت: ای گروه مهاجرین! و وی را مردانی از مهاجرین یاری رسانیدند، و در میان آن مردان مهاجرین و انصار دعوای مختصری پیش آمد، بعد خلاص کرده شدند، و هر منافق و یا مردی که در قلبش مرض وجود داشت، نزد عبدالله بن ابی بن سلول رفت. وگفت: از تو امید میرفت، و دفاع مینمودی، ولی اکنون چنان شدهای که نه ضرری میرسانی و نه نفعی، و جلابیت یک دیگر خود را علیه ما یاری نمودند -آنها هر کسی را که نو هجرت مینمود جلابیت مینامیدند-، عبدالله بن ابی -دشمن خدا- گفت: به خدا سوگند، اگر به مدینه برگشتیم، عزتمندتر، ذلیلتر را از آنجا بیرون خواهد نمود. مالک بن ذخشن -که از منافقین بود- گفت: آیا به شما نگفته بودم، به کسی که نزد رسول خداست، نفقه نکنید، تا پراکنده شوند؟ این را عمربن الخطاب رضی الله عنه شنید، حرکت نمود و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: ای رسول خدا، درباره این مرد که مردم را در فتنه انداخته بهمن اجازه بده، که گردنش را بزنم -هدف عمر رضی الله عنه عبدالله بن ابی است-، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به عمر گفت: «ایا اگر تو را به کشتن وی امر کنم، او را میکشی؟» عمر گفت: بلی، -به خدا سوگند- اگر مرا به کشتن وی امر نی، گردنش را خواهم زد. آنگاه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: بنشین. بعد از آن اسیدبن حضیر رضی الله عنه که یکی از انصار و از بنی عبدالاشهل بودروی آورد، و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: ای رسول خدا، درباره این مرد که مردم را در فتنه انداخته به من اجازه بده، که گردنش را بزنم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «آیا اگر تو را به کشتن وی امر کنم، او را میکشی؟» گفت: بلی -به خدا سوگند- اگر مرا به کشتن وی امر کنی، با شمشیر در زیر حلقه هردو گوشش[6] را میزنم. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بنشین»، بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «اعلان کوچ کردن کنید». و در وقت شدّت گرمی با مردم حرکت نمود، وی آن روز و شبش و فردای آن را تا گذشتن مقدار زیادی از روز سیر نمود، بعد از آن پایین آمد، باز در وقت گرما با مردم مثل آن روز قبلی حرکت نمود، تا این که روز سوم را پس از حرکت از پشت مشلل صبح نمود، هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به مدینه رسید، کسی را دنبال عمر فرستاد، و وی را طلب نمود، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای عمر، اگر تو را به کشتن وی امر مینمودم، او را میکشتی؟» عمر گفت: بلی. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «به خدا سوگند، اگر وی را آن روز به قتل میرسانیدی، بینیهای مردانی را خاک میمالیدی[7]، که اگر ایشان را امروز به کشتن وی امرکنم او را میکشند، آنگاه مردم میگویند من به جان یاران خود افتادهام، و آنها را در بند کشیده میشکم»، و خداوند عزوجل نازل فرمود:
﴿هُمُ ٱلَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنفِقُواْ عَلَىٰ مَنۡ عِندَ رَسُولِ ٱللَّهِ حَتَّىٰ يَنفَضُّواْ﴾ تا به این قول خداوند تعالی ﴿يَقُولُونَ لَئِن رَّجَعۡنَآ إِلَى ٱلۡمَدِينَةِ لَيُخۡرِجَنَّ ٱلۡأَعَزُّ مِنۡهَا ٱلۡأَذَلَّ﴾ [المنافقون: 7-8].
ترجمه: «آنها کسانی هستند که میگویند: به افرادی که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند... میگویند: اگر به مدینه برگردیم عزیزان، ذلیلان را از آن بیرون میکنند...».
ابن کثیر[8] در تفسیر خود (372/4) میگوید: این سیاق غریب است، ولی در آن اشیای نفیسی هست، که جز در خود همین (روایت) پیدا نمیشود. و ابن حجر در فتح الباری (458/8) آمده، ذکر نموده، و در سیاق وی آمده: بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم همان روز را با مردم راه پیمود تا این که بیگاه نمود، و شب را هم حتی صبح کرد، و روز بعد را هم حرکت نمود، تااین که آفتاب اذیتشان کرد، و بعد از آن با مردم فرود آمد، و اندکی درنگ ننموده بودند، که روی زمین (از فرط خستگی) احساس نمودند، و همه به خواب رفتند، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم این عمل را به این خاطر انجام داد، که مردم را از صحبت درباره آنچه دیروز از عبدالله بن ابی سر زده بود مشغول سازد.
انکار بر کسی که چهل روز را در راه خدا تکمیل ننموده است
عبدالرزاق از زید بن ابی حبیب روایت نموده، که گفت: مردی نزد عمربن الخطاب رضی الله عنه آمد، عمر پرسید، کجا بودی؟ گفت: در جبهه بودم، پرسید: چقدر وقت در جبهه سپری نمودی؟ گفت: سی روز. عمر گفت: چرا چهل را تکمیل ننمودی[9]، این چنین در کنزالعمال (288/2) آمده.
بیرون رفتن به مدت چهار ماه در راه خدا حکایت یک زن و داوری و حکم عمر درباره خروج در راه خدا
عبدالرزاق از ابن جریج روایت نموده، که گفت: کسی که وی را تصدیق میکنم، به من خبر داد: در حالی که عمر رضی الله عنه گشت میزد، زنی را شنید که میگوید:
تطاول هذالليل واسود
جانبه |
|
و ارّقنى ان لا حبيب
الاعبه |
فلولا حذارالله لا
شىء مثله |
|
لزعزع من هذالسرسر
جوانبه |
ترجمه: «این شب به درازا کشید، و فضایش سیاه گردید، و مرا از این که دوستی نیست تا همراهش بازی کنم، خواب نمیبرد، آری، اگر ترس و هراس خدایی که چون او چیزی نیست نمیبود، حتماً کنارههای این تخت به حرکت میآمد».
عمر رضی الله عنه گفت: تو را چه شده است؟ گفت: شوهرم را، این چندین ماه است، که از ومن در دیار غربت دور نمودهای، و من برایش مشتاق گردیدم. عمر گفت: کار بدی را خواستی؟ گفت: پناه بر خدا! عمر افزود: نفس خود را نگه دار، که من پیک را به طرف وی میفرستم، و پیک را به سویش فرستاد، بعد از آن نزد حفصه رضی الله عنهما داخل گردید و گفت: من تو را از کاری که پریشانم ساخته است، میپرسم، آن را برای من بگشای، در چه مدّتی زن به شوهر خود مشتاق و علاقمند میشود؟ حفصه سر خود را پاییین انداخت، و حیا نمود. عمر گفت: اما خداوند از حق حیا نمیکند. حفصه به دست خود اشاره نمود، سه ماه، وگرنه چهارماه. آنگاه عمر رضی الله عنه نوشت که سربازان زیادتر از چهارماه نگه داشته نشوند[10]. این چنین در الکنز (308/8) آمده. و این را بیهقی (29/9) از طریق مالک از عبدالله بن دینار از ابن عمر روایت نموده، که گفت: عمربن الخطاب رضی الله عنه شبآنگاه بیرون آمد، و زنی را شنید که میگوید:
تطاول هذالليل واسود جانبه |
|
وارّقنى ان لا حبيب الاعبه |
آنگاه عمربن الخطاب به حفصه بنت عمر رضی الله عنهما گفت: بیشترترین مدّتی که زن میتواند (در دوری) از شوهرش صبر کند، چقدر است؟ گفت: شش و یا چهارماه. بنابراین عمر گفت: سربازان را بیشتر از این نگه نمیدارم[11].
[1]- یکی از راویان.
[2]- هردو تن قوم خود را به مدد و دفاع فرا خوانده.
[3]- دعوت به طرف قومیت و به مدد طلب نمودن قومهای مسلمان خود علیه دیگر برادران مسلمانشان .م.
[4]- بخاری (4905) مسلم (6364) احمد (3/392).
[5]- نام کوه است.
[6]- یعنی در گردنش. م.
[7]- آنها را خشمگین میساختی. م.
[8]- سند آن ضعیف است. ابن کثیر در تفسیرش آن را به ابن ابی حاتم ارجاع داده است و این روایت مرسل خوبی است چنانکه در فتح الباری (8/458) آمده است.
[9]- سند آن ضعیف مرسل است. عبدالرزاق در مصنف خود (9615) که این روایت مرسل است و ثانیا در آن ابن مکمل است که ابن ابی حاتم در مورد او نه جرح و نه تعدیل کرده است. در ضمن استدلال جماعت تبلیغ به این حدیث برای خروج چهل روز نیز ضعیف است.
[10]- سند آن ضعیف است. عبدالرزاق در مصنف خود (12593) و در سند آن یک مجهول است که همانی است که ابن جریج از او روایت کرده است.
[11]- صحیح. بیهقی در «الکبری» و سند آن صحیح است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر