توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۲۳, سه‌شنبه

چگونه انصار رضی الله عنهم پيمان‏هاى جاهليت را به خاطر مستحكم ساختن پيمان‏هاى اسلام قطع نمودند

 

چگونه انصار  رضی الله عنهم  پيمان‏هاى جاهليت را به خاطر مستحكم ساختن پيمان‏هاى اسلام قطع نمودند

کشتن کعب بن اشرف یهودی

بخاری از جابربن عبدالله  رضی الله عنهما  روایت نموده، که می‏گفت: رسول خدا فرمود: «کی کار کعب بن اشرف را تمام می‏کند، چون وی خدا و رسولش را اذیت نموده؟» محمّد بن مسلمه  رضی الله عنه  برخاسته گفت: ای رسول خدا، آیا دوست داری که وی را بکشم؟ پاسخ داد: «بلی». محمّد بن مسلمه گفت: به من اجازه بده تا چیزی بگویم[1]. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بگو». به این صورت محمّد بن مسلمه نزد کعب آمده گفت: این مرد[2] از ما صدقه خواسته است، واو ما را در مشقّت و رنج انداخته، و من نزد تو برای قرض خواستن آمده‏ام. کعب گفت: و همچنین -به خدا سوگند- حتماً شما وی را ناراحت می‏سازید!! محمّد بن مسلمه گفت: ما پیروی وی را نموده‏ایم، ولی دوست نداریم، وی را تا آن وقت بگذاریم که ببینیم کارش به کجا می‏کشد. وخواستیم برای ما یک وسق یا دو وسق[3] قرض بدهی، کعب پاسخ داد: بلی (می‏دهم، ولی) به من گرو بدهید. گفتند: چه چیز را می‏خواهی؟ گفت: زنان‌تان را به من گرو بدهید، گفتند: چگونه زنان مان را به تو گرو بدهیم در حالی که تو زیباترین عرب هستی؟ گفت: فرزندان‌تان را به من گرو بدهید. گفتند: چگونه پسران مان را به تو گرو بدهیم؟ که چون یکی از آنها دشنام داده شود، به او گفته شود، گروی به یک وسق و یا دو وسق، این برای ما ننگ و عار است!! ولیکن برایت لامه -یعنی سلاح- را گروه می‏دهیم، به این صورت با وی وعده گذاشت که شب نزدش بیاید.

آنگاه محمّد بن مسلمه از طرف شبآنگاه به همراهی ابونائله که برادر رضاعی کعب بود، نزد وی آمد، کعب آنها را داخل قلعه خواست و نزدشان پایین آمد. همسرش به وی گفت: در این ساعت کجا بلند می‏شوی؟! در جواب گفت: وی محمّد بن مسلمه و برادرام ابونائله است - و در روایتی آمد، همسرش گفت: صدایی را می‏شنوم که گویی از آن خون می‏چکد. کعب گفت: وی برادرم محمّد بن مسلمه و شیر شریکم ابونائله است، و آدم کریم و با مروت اگر در شب برای نیزه زدن فرا خوانده شود حتماً پاسخ مثبت می‏دهد - می‏گوید: و محمّد بن مسلمه دو مرد دیگر را با خود همراه می‏کند[4]. محمّد بن مسلمه گفت: وقتی که آمد، من موی وی را می‏گیرم، و آن را بوی می‏کنم، و چون مرا دیدید که سر وی را محکم گرفتم، (نزدیک شوید) و او را بزنید.

وی در حالی که حمایلی[5] بر تن داشت نزد آنها آمد، و بوی خوش و عطر از وی به مشام می‏رسید. محمّد گفت: چون بوی (خوش) امروز دیگر ندیدم!! - یعنی خوشبوتر (از این بوی دیگر ندیده‏ام) - کعب گفت: نزد من عطر استعمال کننده‏ترین زنان عرب و کامل‏ترین عرب است! محمّد بن مسلمه گفت: آیا به من اجازه می‏دهی که سرت را بوی کنم؟ گفت: بلی. وی و یارانش آن را بوییدند بعد از آن گفت بار دیگر به من اجازه می‏دهی؟ گفت: بلی. وقتی که او را محکم گرفت و او قادر گردید گفت: نزدیک آیید (و بزنید)، و او را به قتل رسانیدند، و بعد از آن نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمده وی را خبر دادند. و در روایت عروه آمده: و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را باخبر ساختند، و او خداوند تعالی را ستود. و در روایت ابن سعد آمده: هنگامی که به بقیع غرقد رسیدند، تکبیر گفتند، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در آن شب برخاسته بود و نماز می‏خواند. هنگامی که تکبیر ایشان را شنید، تکبیر گفت، ودانست که وی را کشته‏اند، و بعد از آن نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسیدند. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «روی‏ها کامیاب گردیدند» آنها گفتند: و روی تو هم ای رسول خدا. و سر وی را در پیش رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  انداختند، و او خداوند را بر قتل وی ستود. و در مرسل عکرمه آمده: یهود از این ترسیدند، و نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمده گفتند: سید ما به فریب کشته شده. پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عملکرد و تحریکاتش را علیه خود و اذیتش را در قبال مسلمین به آنها یادآور شد. ابن سعد افزوده: بعد آنها ترسیدند و حرفی نزدند. این چنین در فتح الباری (239/7) آمده.

و نزد ابن اسحاق روایت است که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چه کسی کار ابن اشرف را برایم تمام می‏کند؟» محمّد بن مسلمه  رضی الله عنه  گفت: ای رسول خدا من از طرف تو کار وی را انجام می‏دهم، و من می‏کشمش. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «اگر توانستی این کار را بکن». می‏گوید: محمّد بن مسلمه برگشت و سه شب و روز درنگ نمود، و چیزی جز به قدر بقای نفسش نمی‏خورد و نمی‏نوشید. این موضوع به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وی را خواست و به او گفت: «چرا غذا و نوشیدن را ترک نموده‏ای؟» پاسخ داد: ای رسول خدا، به تو قولی را گفتم، و نمی‏دانم که آیا به آن وفا کنم یا نه. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بر تو فقط تلاش لازم است»[6]. و در نزد وی همچنین از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت است[7] که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با آنها تا بقیع غرقد پیاده رفت، و بعد از آن، آنها را بدان سو حرکت داد و فرمود: «به نام خدا حرکت کنید، بار خدایا، کمک‌شان کن». این چنین در البدایه (7/4) آمده. و حافظ بن حجر اسناد حدیث ابن عباس  رضی الله عنهما  را حسن دانسته. این چنین در فتح الباری (237/7) آمده.

کشتن ابی رافع سلام بن ابی الحقیق

ابن اسحاق از عبدالله بن کعب بن مالک  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: از جمله چیزهایی که خداوند برای پیامبر خود مهیا کرده بود، این بود که این دو قبیله انصار: اوس و خزرج در خدمت گزاری به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چون دو رقیب، با هم مسابقه می‏دادند و افتخار می‏نمودند، چون قبیله اوس خدمتی را برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‏نمود، قبیله خزرج می‏گفت: به خدا سوگند، این را به عنوان یک فضیلت زیاده بر ما نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نخواهید برد، و بدون درنگ همچو عملی را انجام می‏دادند. و چون خزرج چیزی را می‏نمود، قبیله اوس مثل آن را می‏گفت. (راوی) می‏گوید: وقتی که اوس کعب بن اشرف را به خاطر عداوت و دشمنی اش با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به قتل رسانید، قبیله خزرج گفت: به خدا سوگند، این را ابداً به عنوان فضیلت زیاد بر ما نخواهید برد. می‏افزاید: آنگاه هم مشورت نمودند، که کی در عداوت و دشمنی با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چون ابن اشرف است، و ابن ابی الحقیق را به یاد آوردند که در خیبر قرار داشت، و از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه قبل وی را خواستند، و او برای‌شان اجازه داد. بنابراین از خزرج از بنی سلمه پنج تن بیرون شدند که عبارت بودند از: عبدالله بن عتیک، مسعود بن سنان، عبدالله بن انیس، ابوقتاده حارث بن ربیع و خزاعی بن اسود -که هم پیمان ایشان از اسلم بود-، این‏ها بیرون گردیدند، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عبدالله بن عتیک را برایشان امیر مقرر کرد واز قتل طفل و زن نهی‌شان نمود.

اینان بیرون رفتند، تا این که به خیبر رسیدند، و از شبآنگاه به منزل ابن ابی الحقیق آمدند، و هر خانه را در منزل بر روی اهلش بستند. (راوی) گوید: او در طبقه بالای خانه خود قررا داشت، و آن طبقه برای خود پایه‏ای (از درخت خرما) داشت. می‏افزاید: آنها بر آن بالا رفتند، تا این که بر دروازه وی ایستاده، و اجازه خواستند. همسر وی نزدشان آمده گفت: شما کیستید؟ گفتند: مردمانی از عرب هستیم و در طلب غله آمده‏ایم. همسرش گفت: این است صاحب‌تان، نزدش بیایید، چون داخل شدیم اتاق را بر خود و بر وی بستیم، از ترس این که مبادا قبل از انجام کاری حرکتی اتفاق بیفتد که در میان ما و او حایل واقع شود. (راوی) گوید: همسرش فریاد کشید و از داخل شدن ما خبر داد، اما ما به سرعت با شمشیرهای خویش، به طرف وی -در حالی که در بستر خود قرار داشت- شتافتیم، به خدا سوگند، در آن تاریکی شب ما را به‌سوی وی جز سفیدی خودش (دیگر چیزی) راهنمایی نمی‏نمود، گویی که وی کتان سفید پهن شده باشد. می‏افزاید: هنگامی که همسرش به خاطر ما فریاد کشید، هر یکی از ما شمشیر خود را بر وی بلند می‏نمود، ولی نهی پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را به یاد می‏آورد، و دست خود را باز می‏داشت، و اگر آن نهی نمی‏بود، در همان شب کار وی ساخته بود. (راوی) می‏گوید: وقتی که وی را با شمشیرهای خود زدیم، عبدالله بن انیس با شمشیر خود بر شکم وی حمله نمود، و شمشیر را در شکمش فرو برد، و ابن ابی الحقیق می‏گفت: (قطنی قطنی) -کافی است برای من، کافی است برای من-. (راوی) می‏گوید: بعد بیرون آمدیم -و عبدالله بن عتیک که از نظر بینایی رنج می‏برد- از درخت پایین افتاد، و دستش به شدّت زخمی گردید، ما وی را برداشتیم تا در جای داخل شدن آب[8] از یکی از چشمه‏هایشان بیاوریم، و در آن داخل شویم. می‏گوید: آنها آتش‏ها را افروختند، و هر طرف در طلب ما بیرون آمده تا این که ناامید شدند، و به طرف ابن ابی الحقیق برگشتند، و او را در حالی احاطه نمودند، که در میان‌شان جان می‏داد.

(راوی) می‏گوید: گفتیم: چگونه باید بدانیم که دشمن خدا مرده است؟ می‏افزاید: مردی از ما گفت: من می‏روم و به شما اطلاع می‏دهم، وی حرکت نمود و به میان مردم آمد می‏گوید: - همسر وی - را و مردان یهود را که در اطرافش قرار داشتند، دریافتم، و همسر وی در حالی که چراغی در دست داشت، به طرف روی ابن ابی الحقیق می‏دید و برای آنها حرف زده می‏گفت: - به خدا سوگند - من صدای ابن عتیک را شنیدیم، بعد از آن خود را تکذیب نموده گفتم: ابن عتیک در این سرزمین چه می‏کند؟! بعد به طرف شوهرش روی آورد، و در روی وی گفت: به خدای یهود سوگند، مرده است!!. و من هیچ کلمه‏ای را که از آن برای نفسم لذیذتر باشد، نشنیدم. (راوی) می‏گوید: بعد از آن نزد ما آمد و به ما خبر داد، و ما رفیق مان را انتقال داده، نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدیم، و او را از کشته شدن دشمن خدا آگاهانیدیم، و نزدش درباره قتل‏وی به هم اختلاف نمودیم، و هر یکی از ما مدّعی آن بود. می‏گوید: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «شمشیرهای‌تان را بیاورید»، ما شمشیرهای مان را آوردیم، او به طرف آنها دید و برای شمشیر عبدالله بن انیس گفت: «این وی را کشته است، در این اثر طعام را می‏بینم»[9]. این چنین در البدایه (137/4) و سیرت ابن هاشم (190/2) آمده است.

و نزد بخاری از براء  رضی الله عنه  روایت است که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به‌سوی ابورافع یهودی مردانی از انصار را فرستاد، و عبدالله بن عتیک  رضی الله عنه  را بر آنها امیر گماشت، ابورافع پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را اذیت می‏نمود، و علیه وی (مردم را) یاری و کمکی می‏کرد، و در قلعه‏ای که در سرزمین حجاز داشت ساکن بود هنگامی که (یاران پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ) به آن نزدیک گردیدند -آفتاب غروب نموده بود، و مردم با رمه‏ها و الاغ‏های خود (به داخل قلعه) رفته بودند- عبدالله دستور داد: در جاهایتان بنشینید، من میروم، و برای دروازه بان حلیه‏ای در کار می‏بندم، باشد که داخل شوم، وی به راه افتاد، تا این که به دروازه نزدیک گردید، بعد از آن خود را با لباس خود پوشانید، گویی که قضای حاجت خود را می‏نماید، و مردم داخل شده بودند دروازه بان بر وی بانک زد: ای بنده خدا، اگر خواسته باشی که داخل شوی داخل شو، چون من می‏خواهم دروازه را ببندم، آنگاه من داخل شده و خود را پنهان داشتم. هنگامی که مردم داخل شدند، دروازه را بست، بعد کلیدها را بر میخی آویزان نمود. می‏گوید: من به‌سوی کلیدها برخاستم، و آنها را گرفته دروازه را باز نمودم. نزد ابورافع مردم (تا دیروقت) می‏نشستند، و وی در بالا خانه‏های خود قرار داشت. هنگامی که افسانه گویان وی از نزدش رفتند، به طرف وی بلند شدم، و شروع نمودم، هر دروازه‏ای را که باز نمودم، آن را از داخل بر خود بستم، و گفتم: اگر قوم از من خبر شوند، تا این که وی را به قتل نرسانم، نمی‏توانند به من برسند، بنابراین خود را به وی رسانیدم، و او را در خانه تاریکی دریافتم، نمی‏دانستم وی در کدام قسمت خانه است. گفتم: ابورافع. گفت: کیست؟ به‌سوی صدا رفتم، و در حالی که مدهوش بودم ضربه‏ای با شمشیر زدم، ولی کاری از پیش نبردم، وی فریاد کشید،، و من از خانه بیرون شدم، و اندک مدتی درنگ نمودم، بعد از آن نزد وی داخل شده گفتم: ای ابو رافع این صدا چیست؟ گفت: وای بر مادرت!! مردی در خانه است، که همین اندکی قبل مرا با شمشیر زد. می‏گوید: وی را باز ضربه‏ای زدم، و او را به شدّت مجروح گردانیدم ولی نکشتمش، بعد از آن لبه شمشیر را در شکمش گذاشتم تا این که به پشتش رسید، و دانستم که به قتل رسانیدم، بعد دروازه‏ها را یک پی دیگری باز نمودم، تا این که به پایه همان خانه رسیدم، پایم را گذاشتم، و گمان می‏نمودم که به زمین رسیده‏ام، و در یک شب مهتابی (به زمین) خوردم، که بر اثر آن ساق پایم شکست، و آن را با عمامه‏ای بستم، بعد از آن حرکت نمودم، تا این که بر دروازه نشستم و گفتم: امشب تا ندانم که آیا وی را کشته‏ام یا نه بیرون نمی‏شوم. هنگامی که خروس بانگ نمود، اعلام کننده موت - (جنازه خبر) - بر دیوار (قلعه) ایستاد و گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را می‏رسانم. در حال من به‌سوی یارانم روانه شده گفتم: شتاب نمایید و خود را بیرون کنید، چون خداوند ابورافع را کشته است. و خود را نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسانیدم و قضیه را برایش بیان نمودم. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «پایت را دراز کن»، من پایم را رسا نمودم و او بر آن دست کشید، گویی که هرگز از آن شکایت نداشتم[10]. و این را همچنین بخاری به سیاق دیگری روایت نموده، و بخاری این حدیث را به این سیاقها از میان اصحاب کتب ششگانه به تنهایی روایت نموده، و بعد از آن می‏گوید: زهری گفت: ابی بن کعب گفته است: بعداً نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و وی بر منبر قرار داشت و گفت: «افلحت الوجوه»، «چهره‏ها کامیاب گردید»، آنها پاسخ دادند: روی شما نیز کامیاب گردید ای رسول خدا. پرسید: «آیا وی را به قتل رسانیدید؟» گفتند: بلی. فرمود: «شمشیر را برایم بده»، آن را از نیام بیرون آورد، و رسول خدا گفت: «بلی، این طعام وی در لبه شمشیر است». این چنین در البدایه (137/4) آمده.

کشتن ابن شیبه یهودی[11]

ابونعیم از بنت محیصه و او از پدرش  رضی الله عنه  روایت نموده که: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بر هر یکی از مردان یهود که توان یافتید، او را بکشید». محیصه بر ابن شیبه -که مردی از تجار یهود بود و برای‌شان لباس می‏آورد و همراه‌شان داد و ستد داشت- حمله نمود و او را به قتل رسانید، حویصه شروع به زدن وی نموده می‏گفت: ای دشمن خدا، او را کشتی؟! به خدا سوگند خیلی چربی ازمال وی در شکمت است!! به او گفتم: به خدا سوگند، اگر مرا به کشتن تو هم دستور بدهد، گردنت را می‏زنم! می‏گوید: و این عمل مقدّمه‏ای برای اسلام آوردن حویصه گردید. حویصه گفت: تو را به خدا سوگند که، اگر محمّد تو را به قتل من دستور بدهد، مرا خواهی کشت؟! محیصه پاسخ داد: بلی، به خدا سوگند!! حویصه گفت: به خدا سوگند، دینی که تو را به این حد رسانیده، دین عجیبی است. این چنین در کنزالعمال (90/7) آمده. و این را همچنین ابن اسحاق مانند آن روایت نموده، و در حدیث وی آمده: محیصه می‏گوید: گفتم: به خدا سوگند، مرا کسی به قتل وی دستور داده است که اگر به قتل تو دستور می‏داد، گردنت را می‏زدم!! و در آخر آن افزوده: و حویصه اسلام آورد[12]. و این را همچنین ابوداود از طریق وی روایت نموده، جز این که وی تا به این قول او اکتفا نموده: «در شکمت از مال وی است»[13]، و ما بعد آن را متذکر نشده.



[1]- یعنی برایم اجازه بده تا چیزی بگویم، که وی راخوشحال سازد، و توسط آن گفته‏ام او را در دام‌اندازم، و بر آن مواخذه نشوم، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برایش اجازه داد. م.

[2]- رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم . م.

[3]- وسق، یکبار اشتر را گویند، که برابر است به شصت صاع. به نقل از فرهنگ لاروس وتیسیرالقاری شرح فارسی صحیح بخاری. م.

[4]- كه آنها: ابوعبس بن جبر و حارث بن اوس‌اند، و بعضی راویان بر آن دو عبادبن بشر  رضی الله عنه  را هم اضافه نموده‏اند.

[5]- حمايل: کمربند ماندی است و از آن عریض‏تر که به‌شانه و پهلو آویزان می‏کنند، و گاهی جواهری را نیز بر آن نصب می‏نمایند. م.

[6]- ضعیف مرسل. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (3/10) آمده. در آن همچنین چنین آمده که: «همانا بر توباد تلاش».

[7]- به روایت ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده (2/11) آمده. می‌گوید: ثور بن زید از عکرمه از ابن عباس ... وسپس روایت را می‌آورد. و این سند چنانکه حافظ ابن حجر در فتح الباری (4/7) می‌گوید حسن است.

[8]- هدف مدخل و مجرای آب از بیرون قلعه به درون‏آن است.

[9]- صحیح. ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام _(3/171، 172) از محمد بن مسلم «رثوی» از عبدالله بن کعب بن مالک و از طریق طبری در تاریخش (2/ 497:495).

[10]- بخاری (3022، 3023).

[11]- این حادثه از کشتن کعب بن اشرف، و قبل از به قتل رسیدن ابورافع اتّفاق افتاده بود.

[12]- ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (3/13) از یکی از موالی بنی حارثه از فرززندش محیصه از پدرش محیصه و در سند آن جهالتی است.

[13]- آلبانی آن را صحیح دانسته است: ابوداوود (3002) و بیهقی در «الدلائل» (3/200) و طبرانی در «الکبیر» (741) و در سندش محمد بن ابی محمد، مجهول است. آلبانی سند آن را در «صحیح ابی داوود» صحیح دانسته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...