چگونه انصار رضی الله عنهم پيمانهاى جاهليت را به خاطر مستحكم ساختن پيمانهاى اسلام قطع نمودند
بخاری از جابربن عبدالله رضی الله عنهما روایت نموده، که میگفت: رسول خدا فرمود: «کی کار کعب بن اشرف را تمام میکند، چون وی خدا و رسولش را اذیت نموده؟» محمّد بن مسلمه رضی الله عنه برخاسته گفت: ای رسول خدا، آیا دوست داری که وی را بکشم؟ پاسخ داد: «بلی». محمّد بن مسلمه گفت: به من اجازه بده تا چیزی بگویم[1]. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بگو». به این صورت محمّد بن مسلمه نزد کعب آمده گفت: این مرد[2] از ما صدقه خواسته است، واو ما را در مشقّت و رنج انداخته، و من نزد تو برای قرض خواستن آمدهام. کعب گفت: و همچنین -به خدا سوگند- حتماً شما وی را ناراحت میسازید!! محمّد بن مسلمه گفت: ما پیروی وی را نمودهایم، ولی دوست نداریم، وی را تا آن وقت بگذاریم که ببینیم کارش به کجا میکشد. وخواستیم برای ما یک وسق یا دو وسق[3] قرض بدهی، کعب پاسخ داد: بلی (میدهم، ولی) به من گرو بدهید. گفتند: چه چیز را میخواهی؟ گفت: زنانتان را به من گرو بدهید، گفتند: چگونه زنان مان را به تو گرو بدهیم در حالی که تو زیباترین عرب هستی؟ گفت: فرزندانتان را به من گرو بدهید. گفتند: چگونه پسران مان را به تو گرو بدهیم؟ که چون یکی از آنها دشنام داده شود، به او گفته شود، گروی به یک وسق و یا دو وسق، این برای ما ننگ و عار است!! ولیکن برایت لامه -یعنی سلاح- را گروه میدهیم، به این صورت با وی وعده گذاشت که شب نزدش بیاید.
آنگاه محمّد بن مسلمه از طرف شبآنگاه به همراهی ابونائله که برادر رضاعی کعب بود، نزد وی آمد، کعب آنها را داخل قلعه خواست و نزدشان پایین آمد. همسرش به وی گفت: در این ساعت کجا بلند میشوی؟! در جواب گفت: وی محمّد بن مسلمه و برادرام ابونائله است - و در روایتی آمد، همسرش گفت: صدایی را میشنوم که گویی از آن خون میچکد. کعب گفت: وی برادرم محمّد بن مسلمه و شیر شریکم ابونائله است، و آدم کریم و با مروت اگر در شب برای نیزه زدن فرا خوانده شود حتماً پاسخ مثبت میدهد - میگوید: و محمّد بن مسلمه دو مرد دیگر را با خود همراه میکند[4]. محمّد بن مسلمه گفت: وقتی که آمد، من موی وی را میگیرم، و آن را بوی میکنم، و چون مرا دیدید که سر وی را محکم گرفتم، (نزدیک شوید) و او را بزنید.
وی در حالی که حمایلی[5] بر تن داشت نزد آنها آمد، و بوی خوش و عطر از وی به مشام میرسید. محمّد گفت: چون بوی (خوش) امروز دیگر ندیدم!! - یعنی خوشبوتر (از این بوی دیگر ندیدهام) - کعب گفت: نزد من عطر استعمال کنندهترین زنان عرب و کاملترین عرب است! محمّد بن مسلمه گفت: آیا به من اجازه میدهی که سرت را بوی کنم؟ گفت: بلی. وی و یارانش آن را بوییدند بعد از آن گفت بار دیگر به من اجازه میدهی؟ گفت: بلی. وقتی که او را محکم گرفت و او قادر گردید گفت: نزدیک آیید (و بزنید)، و او را به قتل رسانیدند، و بعد از آن نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمده وی را خبر دادند. و در روایت عروه آمده: و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را باخبر ساختند، و او خداوند تعالی را ستود. و در روایت ابن سعد آمده: هنگامی که به بقیع غرقد رسیدند، تکبیر گفتند، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در آن شب برخاسته بود و نماز میخواند. هنگامی که تکبیر ایشان را شنید، تکبیر گفت، ودانست که وی را کشتهاند، و بعد از آن نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسیدند. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «رویها کامیاب گردیدند» آنها گفتند: و روی تو هم ای رسول خدا. و سر وی را در پیش رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم انداختند، و او خداوند را بر قتل وی ستود. و در مرسل عکرمه آمده: یهود از این ترسیدند، و نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمده گفتند: سید ما به فریب کشته شده. پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم عملکرد و تحریکاتش را علیه خود و اذیتش را در قبال مسلمین به آنها یادآور شد. ابن سعد افزوده: بعد آنها ترسیدند و حرفی نزدند. این چنین در فتح الباری (239/7) آمده.
و نزد ابن اسحاق روایت است که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چه کسی کار ابن اشرف را برایم تمام میکند؟» محمّد بن مسلمه رضی الله عنه گفت: ای رسول خدا من از طرف تو کار وی را انجام میدهم، و من میکشمش. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «اگر توانستی این کار را بکن». میگوید: محمّد بن مسلمه برگشت و سه شب و روز درنگ نمود، و چیزی جز به قدر بقای نفسش نمیخورد و نمینوشید. این موضوع به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وی را خواست و به او گفت: «چرا غذا و نوشیدن را ترک نمودهای؟» پاسخ داد: ای رسول خدا، به تو قولی را گفتم، و نمیدانم که آیا به آن وفا کنم یا نه. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بر تو فقط تلاش لازم است»[6]. و در نزد وی همچنین از ابن عباس رضی الله عنهما روایت است[7] که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با آنها تا بقیع غرقد پیاده رفت، و بعد از آن، آنها را بدان سو حرکت داد و فرمود: «به نام خدا حرکت کنید، بار خدایا، کمکشان کن». این چنین در البدایه (7/4) آمده. و حافظ بن حجر اسناد حدیث ابن عباس رضی الله عنهما را حسن دانسته. این چنین در فتح الباری (237/7) آمده.
کشتن ابی رافع سلام بن ابی الحقیق
ابن اسحاق از عبدالله بن کعب بن مالک رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: از جمله چیزهایی که خداوند برای پیامبر خود مهیا کرده بود، این بود که این دو قبیله انصار: اوس و خزرج در خدمت گزاری به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چون دو رقیب، با هم مسابقه میدادند و افتخار مینمودند، چون قبیله اوس خدمتی را برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم مینمود، قبیله خزرج میگفت: به خدا سوگند، این را به عنوان یک فضیلت زیاده بر ما نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نخواهید برد، و بدون درنگ همچو عملی را انجام میدادند. و چون خزرج چیزی را مینمود، قبیله اوس مثل آن را میگفت. (راوی) میگوید: وقتی که اوس کعب بن اشرف را به خاطر عداوت و دشمنی اش با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به قتل رسانید، قبیله خزرج گفت: به خدا سوگند، این را ابداً به عنوان فضیلت زیاد بر ما نخواهید برد. میافزاید: آنگاه هم مشورت نمودند، که کی در عداوت و دشمنی با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چون ابن اشرف است، و ابن ابی الحقیق را به یاد آوردند که در خیبر قرار داشت، و از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم اجازه قبل وی را خواستند، و او برایشان اجازه داد. بنابراین از خزرج از بنی سلمه پنج تن بیرون شدند که عبارت بودند از: عبدالله بن عتیک، مسعود بن سنان، عبدالله بن انیس، ابوقتاده حارث بن ربیع و خزاعی بن اسود -که هم پیمان ایشان از اسلم بود-، اینها بیرون گردیدند، و رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم عبدالله بن عتیک را برایشان امیر مقرر کرد واز قتل طفل و زن نهیشان نمود.
اینان بیرون رفتند، تا این که به خیبر رسیدند، و از شبآنگاه به منزل ابن ابی الحقیق آمدند، و هر خانه را در منزل بر روی اهلش بستند. (راوی) گوید: او در طبقه بالای خانه خود قررا داشت، و آن طبقه برای خود پایهای (از درخت خرما) داشت. میافزاید: آنها بر آن بالا رفتند، تا این که بر دروازه وی ایستاده، و اجازه خواستند. همسر وی نزدشان آمده گفت: شما کیستید؟ گفتند: مردمانی از عرب هستیم و در طلب غله آمدهایم. همسرش گفت: این است صاحبتان، نزدش بیایید، چون داخل شدیم اتاق را بر خود و بر وی بستیم، از ترس این که مبادا قبل از انجام کاری حرکتی اتفاق بیفتد که در میان ما و او حایل واقع شود. (راوی) گوید: همسرش فریاد کشید و از داخل شدن ما خبر داد، اما ما به سرعت با شمشیرهای خویش، به طرف وی -در حالی که در بستر خود قرار داشت- شتافتیم، به خدا سوگند، در آن تاریکی شب ما را بهسوی وی جز سفیدی خودش (دیگر چیزی) راهنمایی نمینمود، گویی که وی کتان سفید پهن شده باشد. میافزاید: هنگامی که همسرش به خاطر ما فریاد کشید، هر یکی از ما شمشیر خود را بر وی بلند مینمود، ولی نهی پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را به یاد میآورد، و دست خود را باز میداشت، و اگر آن نهی نمیبود، در همان شب کار وی ساخته بود. (راوی) میگوید: وقتی که وی را با شمشیرهای خود زدیم، عبدالله بن انیس با شمشیر خود بر شکم وی حمله نمود، و شمشیر را در شکمش فرو برد، و ابن ابی الحقیق میگفت: (قطنی قطنی) -کافی است برای من، کافی است برای من-. (راوی) میگوید: بعد بیرون آمدیم -و عبدالله بن عتیک که از نظر بینایی رنج میبرد- از درخت پایین افتاد، و دستش به شدّت زخمی گردید، ما وی را برداشتیم تا در جای داخل شدن آب[8] از یکی از چشمههایشان بیاوریم، و در آن داخل شویم. میگوید: آنها آتشها را افروختند، و هر طرف در طلب ما بیرون آمده تا این که ناامید شدند، و به طرف ابن ابی الحقیق برگشتند، و او را در حالی احاطه نمودند، که در میانشان جان میداد.
(راوی) میگوید: گفتیم: چگونه باید بدانیم که دشمن خدا مرده است؟ میافزاید: مردی از ما گفت: من میروم و به شما اطلاع میدهم، وی حرکت نمود و به میان مردم آمد میگوید: - همسر وی - را و مردان یهود را که در اطرافش قرار داشتند، دریافتم، و همسر وی در حالی که چراغی در دست داشت، به طرف روی ابن ابی الحقیق میدید و برای آنها حرف زده میگفت: - به خدا سوگند - من صدای ابن عتیک را شنیدیم، بعد از آن خود را تکذیب نموده گفتم: ابن عتیک در این سرزمین چه میکند؟! بعد به طرف شوهرش روی آورد، و در روی وی گفت: به خدای یهود سوگند، مرده است!!. و من هیچ کلمهای را که از آن برای نفسم لذیذتر باشد، نشنیدم. (راوی) میگوید: بعد از آن نزد ما آمد و به ما خبر داد، و ما رفیق مان را انتقال داده، نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدیم، و او را از کشته شدن دشمن خدا آگاهانیدیم، و نزدش درباره قتلوی به هم اختلاف نمودیم، و هر یکی از ما مدّعی آن بود. میگوید: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «شمشیرهایتان را بیاورید»، ما شمشیرهای مان را آوردیم، او به طرف آنها دید و برای شمشیر عبدالله بن انیس گفت: «این وی را کشته است، در این اثر طعام را میبینم»[9]. این چنین در البدایه (137/4) و سیرت ابن هاشم (190/2) آمده است.
و نزد بخاری از براء رضی الله عنه روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بهسوی ابورافع یهودی مردانی از انصار را فرستاد، و عبدالله بن عتیک رضی الله عنه را بر آنها امیر گماشت، ابورافع پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را اذیت مینمود، و علیه وی (مردم را) یاری و کمکی میکرد، و در قلعهای که در سرزمین حجاز داشت ساکن بود هنگامی که (یاران پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ) به آن نزدیک گردیدند -آفتاب غروب نموده بود، و مردم با رمهها و الاغهای خود (به داخل قلعه) رفته بودند- عبدالله دستور داد: در جاهایتان بنشینید، من میروم، و برای دروازه بان حلیهای در کار میبندم، باشد که داخل شوم، وی به راه افتاد، تا این که به دروازه نزدیک گردید، بعد از آن خود را با لباس خود پوشانید، گویی که قضای حاجت خود را مینماید، و مردم داخل شده بودند دروازه بان بر وی بانک زد: ای بنده خدا، اگر خواسته باشی که داخل شوی داخل شو، چون من میخواهم دروازه را ببندم، آنگاه من داخل شده و خود را پنهان داشتم. هنگامی که مردم داخل شدند، دروازه را بست، بعد کلیدها را بر میخی آویزان نمود. میگوید: من بهسوی کلیدها برخاستم، و آنها را گرفته دروازه را باز نمودم. نزد ابورافع مردم (تا دیروقت) مینشستند، و وی در بالا خانههای خود قرار داشت. هنگامی که افسانه گویان وی از نزدش رفتند، به طرف وی بلند شدم، و شروع نمودم، هر دروازهای را که باز نمودم، آن را از داخل بر خود بستم، و گفتم: اگر قوم از من خبر شوند، تا این که وی را به قتل نرسانم، نمیتوانند به من برسند، بنابراین خود را به وی رسانیدم، و او را در خانه تاریکی دریافتم، نمیدانستم وی در کدام قسمت خانه است. گفتم: ابورافع. گفت: کیست؟ بهسوی صدا رفتم، و در حالی که مدهوش بودم ضربهای با شمشیر زدم، ولی کاری از پیش نبردم، وی فریاد کشید،، و من از خانه بیرون شدم، و اندک مدتی درنگ نمودم، بعد از آن نزد وی داخل شده گفتم: ای ابو رافع این صدا چیست؟ گفت: وای بر مادرت!! مردی در خانه است، که همین اندکی قبل مرا با شمشیر زد. میگوید: وی را باز ضربهای زدم، و او را به شدّت مجروح گردانیدم ولی نکشتمش، بعد از آن لبه شمشیر را در شکمش گذاشتم تا این که به پشتش رسید، و دانستم که به قتل رسانیدم، بعد دروازهها را یک پی دیگری باز نمودم، تا این که به پایه همان خانه رسیدم، پایم را گذاشتم، و گمان مینمودم که به زمین رسیدهام، و در یک شب مهتابی (به زمین) خوردم، که بر اثر آن ساق پایم شکست، و آن را با عمامهای بستم، بعد از آن حرکت نمودم، تا این که بر دروازه نشستم و گفتم: امشب تا ندانم که آیا وی را کشتهام یا نه بیرون نمیشوم. هنگامی که خروس بانگ نمود، اعلام کننده موت - (جنازه خبر) - بر دیوار (قلعه) ایستاد و گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را میرسانم. در حال من بهسوی یارانم روانه شده گفتم: شتاب نمایید و خود را بیرون کنید، چون خداوند ابورافع را کشته است. و خود را نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسانیدم و قضیه را برایش بیان نمودم. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «پایت را دراز کن»، من پایم را رسا نمودم و او بر آن دست کشید، گویی که هرگز از آن شکایت نداشتم[10]. و این را همچنین بخاری به سیاق دیگری روایت نموده، و بخاری این حدیث را به این سیاقها از میان اصحاب کتب ششگانه به تنهایی روایت نموده، و بعد از آن میگوید: زهری گفت: ابی بن کعب گفته است: بعداً نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند و وی بر منبر قرار داشت و گفت: «افلحت الوجوه»، «چهرهها کامیاب گردید»، آنها پاسخ دادند: روی شما نیز کامیاب گردید ای رسول خدا. پرسید: «آیا وی را به قتل رسانیدید؟» گفتند: بلی. فرمود: «شمشیر را برایم بده»، آن را از نیام بیرون آورد، و رسول خدا گفت: «بلی، این طعام وی در لبه شمشیر است». این چنین در البدایه (137/4) آمده.
ابونعیم از بنت محیصه و او از پدرش رضی الله عنه روایت نموده که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بر هر یکی از مردان یهود که توان یافتید، او را بکشید». محیصه بر ابن شیبه -که مردی از تجار یهود بود و برایشان لباس میآورد و همراهشان داد و ستد داشت- حمله نمود و او را به قتل رسانید، حویصه شروع به زدن وی نموده میگفت: ای دشمن خدا، او را کشتی؟! به خدا سوگند خیلی چربی ازمال وی در شکمت است!! به او گفتم: به خدا سوگند، اگر مرا به کشتن تو هم دستور بدهد، گردنت را میزنم! میگوید: و این عمل مقدّمهای برای اسلام آوردن حویصه گردید. حویصه گفت: تو را به خدا سوگند که، اگر محمّد تو را به قتل من دستور بدهد، مرا خواهی کشت؟! محیصه پاسخ داد: بلی، به خدا سوگند!! حویصه گفت: به خدا سوگند، دینی که تو را به این حد رسانیده، دین عجیبی است. این چنین در کنزالعمال (90/7) آمده. و این را همچنین ابن اسحاق مانند آن روایت نموده، و در حدیث وی آمده: محیصه میگوید: گفتم: به خدا سوگند، مرا کسی به قتل وی دستور داده است که اگر به قتل تو دستور میداد، گردنت را میزدم!! و در آخر آن افزوده: و حویصه اسلام آورد[12]. و این را همچنین ابوداود از طریق وی روایت نموده، جز این که وی تا به این قول او اکتفا نموده: «در شکمت از مال وی است»[13]، و ما بعد آن را متذکر نشده.
[1]- یعنی برایم اجازه بده تا چیزی بگویم، که وی راخوشحال سازد، و توسط آن گفتهام او را در داماندازم، و بر آن مواخذه نشوم، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برایش اجازه داد. م.
[2]- رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم . م.
[3]- وسق، یکبار اشتر را گویند، که برابر است به شصت صاع. به نقل از فرهنگ لاروس وتیسیرالقاری شرح فارسی صحیح بخاری. م.
[4]- كه آنها: ابوعبس بن جبر و حارث بن اوساند، و بعضی راویان بر آن دو عبادبن بشر رضی الله عنه را هم اضافه نمودهاند.
[5]- حمايل: کمربند ماندی است و از آن عریضتر که بهشانه و پهلو آویزان میکنند، و گاهی جواهری را نیز بر آن نصب مینمایند. م.
[6]- ضعیف مرسل. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (3/10) آمده. در آن همچنین چنین آمده که: «همانا بر توباد تلاش».
[7]- به روایت ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده (2/11) آمده. میگوید: ثور بن زید از عکرمه از ابن عباس ... وسپس روایت را میآورد. و این سند چنانکه حافظ ابن حجر در فتح الباری (4/7) میگوید حسن است.
[8]- هدف مدخل و مجرای آب از بیرون قلعه به درونآن است.
[9]- صحیح. ابن اسحاق چنانچه در سیره ابن هشام _(3/171، 172) از محمد بن مسلم «رثوی» از عبدالله بن کعب بن مالک و از طریق طبری در تاریخش (2/ 497:495).
[10]- بخاری (3022، 3023).
[11]- این حادثه از کشتن کعب بن اشرف، و قبل از به قتل رسیدن ابورافع اتّفاق افتاده بود.
[12]- ضعیف. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (3/13) از یکی از موالی بنی حارثه از فرززندش محیصه از پدرش محیصه و در سند آن جهالتی است.
[13]- آلبانی آن را صحیح دانسته است: ابوداوود (3002) و بیهقی در «الدلائل» (3/200) و طبرانی در «الکبیر» (741) و در سندش محمد بن ابی محمد، مجهول است. آلبانی سند آن را در «صحیح ابی داوود» صحیح دانسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر