سختگيرى و تشدد بر كسى كه از امر پيامبر صل الله علیه و آله و سلم مخالفت نموده باشد
آنچه میان عمر و ابن عوف رضی الله عنهما در پوشیدن ابریشم اتفاق افتاد
ابن سعد[1] و ابن مَنِیع از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت نمودهاند، که گفت: عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه از زیادت شپش به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شکایت برد و گفت: ای پیامبر خدا، آیا به من اجازه میدهی، که پیراهنی از ابریشم بر تن کنم؟ میگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به وی اجازه داد. هنگامی که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم و ابوبکر رضی الله عنه در گذشتند، و عمر رضی الله عنه [به خلافت] رسید، عبدالرحمن با پسرش ابوسلمه که پیراهن ابریشمی بر تن داشت آمد. عمر رضی الله عنه پرسید: این چیست؟ و بعد از آن دست خود را در گریبان پیراهن انداخته آن را تا پایینش پاره نمود، آن گاه عبدالرحمن به او گفت: آیا نمیدانی که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آنرا به من حلال گردانیده است؟ گفت: آن را به تو به خاطری حلال گردانیده بود، که از شپش به وی شکایت بردی، اما برای غیر از تو نه.
و نزد ابن عُیینه در جامع وی و نزد مسدد و ابن جریر از ابوسلمه روایت است که گفت: عبدالرحمن بن عوف نزد عمر رضی الله عنهما داخل شد، و پسرش محمد با او، بود و پیراهنی از ابریشم بر تن داشت، آن گاه عمر رضی الله عنه برخاست و از گریبان وی گرفته پارهاش نمود، عبدالرحمن گفت: خداوند تو را مغفرت کند! طفل را ترساندی، و قلبش را جریحه دار ساختی! عمر گفت: به اینها ابریشم میپوشانی؟ پاسخ داد: من ابریشم میپوشم. عمر گفت: اینها هم مانند تواند؟![2].
پاره نمودن پیراهن خالدبن ولید و جبّه (پالتوى) خالد بن سعید رضی الله عنهما
ابن عساکر از ابن سیرین روایت نموده که: خالدبن ولید رضی الله عنه در حالی نزد عمر رضی الله عنه آمد، که پیراهن ابریشمی بر تن داشت، عمر رضی الله عنه به او گفت: ای خالد این چیست؟ پاسخ داد: این را چه شده است ای امیرالمؤمنین؟ آیا ابن عوف این را نمیپوشد؟ گفت: تو مثل ابن عوف هستی؟ و برایت مثل همان چیزی است که به ابن عوف است؟ کسانی را که در خانهاند سوگند میدهم که هر یک بخشی را که نزدیکش است بگیرد، ایشان آن را پاره نمودند، و هیچ چیزی از آن باقی نماند[3].
در بخش اصحاب و مقدم ساختن ابوبکر رضی الله عنه در خلافت، حدیث صخر گذشت، که در آن آمده بود: و بعد از یک ماه از وفات پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد - یعنی خالد بن سعید - و پالتوی ابریشمی بر تن داشت، و با عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضی الله عنهما روبرو گردید، عمر بر سر کسانی که نزدیکش قرار داشتند، فریاد کشید: پالتویش را که بر تن دارد پاره کنید، آیا او ابریشم را بر تن میکند، در حالی که [پوشیدن] آن در حالت صلح در میان مردان ما ممنوع و مهجور است؟! پس پالتویش را پاره نمودند. این را طبری و سیف و ابن عساکر روایت نمودهاند.
عمر رضی الله عنه و قطع نمودن دکمههاى ابریشمى پیراهن
ابن جریر از عبده بن ابی لبابه روایت نموده، که گفت: به من خبر رسیده که عمربن خطاب رضی الله عنه به مسجد وارد شد، و مردی ایستاده بود و نماز میخواند و عبایی بر تن داشت[4]، که دکمههایش از ابریشم ساخته شده بود. عمر در پهلویش ایستاد و گفت: آنقدر که میخواهی [نمازت را] طولانی کن، چون من تا منصرف نشوی نمیروم. هنگامی که آن مرد این حالت را دید به طرفش برگشت، عمر گفت: لباست را به من نشان بده، آن را گرفت و دکمههای ابریشمی را که بر آن بود قطع نمود و گفت: حالا لباست را بگیر[5].
على رضی الله عنه و کشیدن قباى سعید القارى تا آن را پاره کند
ابن عساکر[6] از سعیدبن سفیان القاری روایت نموده، که گفت: برادرم در گذشت، و به صددینار در راه خدا وصیت نمود، من در حالی نزد عثمان بن عفان رفتم، که مردی نزدش نشسته بود، و قبایی بر تن داشتم که گریبان و گوشههایش ابریشم کار شده بود. هنگامی که آن مرد مرا دید بهسوی من آمد و قبایم را کشید تا پارهاش نماید. وقتی عثمان رضی الله عنه آن حالت را دید گفت: این مرد را بگذار، و او مرا رها نمود و گفت: عجله نمودید! از عثمان رضی الله عنه پرسیدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین، برادرم درگذشته، و به صددینار در راه خدا وصیت نموده است، به من چه دستور میفرمایی؟ گفت: آیا از کسی قبل از من پرسیدهای؟ گفتم: نه، گفت: اگر از یکی قبل از من هم فتوی خواسته باشی، و غیر از فتوایی که من به تو میدهم فتوی داده باشد، گردنت را قطع میکنم. خداوند ما را به اسلام آوردن هدایت داد و همه ما اسلام آوردیم، بنابراین ما مسلمان هستیم، و ما را به هجرت دستور داد و هجرت نمودیم، بنابراین ما اهل مدینه مهاجر هستیم، بعد از آن ما را به جهاد امر نمود و جهاد نمودیم، شما اهل شام مجاهد میباشید، آن را بر خود، و بر خانوادهات و بر نیازمندانی که در اطرافت هستند نفقه کن، چون تو اگر با یک درهم بیرون شوی و به آن گوشت خریداری کنی، و آن را خودت و خانوادهات بخورید، برای تو به مقدار [ثواب] هفتصد درهم نوشته میشود. آن گاه من از نزد وی بیرون رفتم، و از آن مردی که مرا کشید پرسیدم، گفته شد: وی علی بن ابی طالب رضی الله عنه است، بعد نزد وی به منزلش آمدم و گفتم: از من چه دیدی؟ پاسخ داد: از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «نزدیک است که امت من فرجهای زنان و ابریشم را حلال بدانند». و این اولین ابریشمی است، که آن را بر یکی از مسلمانان دیدم. بعد از نزد وی بیرون آمدم و آن را فروختم[7]-[8].
قصه عمر رضی الله عنه در مورد شلاق زدن قُدامه دایى حفصه توسط والى او
عبدالرزاق از عبداللَّه بن عامربن ربیعه روایت نموده که: عمربن خطاب رضی الله عنه قدامه بن مظعون را والی بحرین مقرر نمود، وی دایی حفصه و عبداللَّه فرزندان عمر رضی الله عنهم میباشد، جارود رضی الله عنه بزرگ عبدالقیس از بحرین نزد عمر رضی الله عنه آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، قدامه نوشید و مست شد، و من حدی از حدود الهی را دیدم و آن را بر خود حق دانستم که به شما برسانم. گفت: چه کسی با تو شهادت میدهد؟ پاسخ داد: ابوهریره، بعد او ابوهریره را خواست و گفت: به چه شهادت میدهی؟ گفت: من وی را ندیدم که نوشیده باشد، ولی او را مست دیدم که استفراغ مینمود. عمر رضی الله عنه گفت: در شهادت خوب عمیق شدی!
بعد از آن برای قدامه نوشت، تا از بحرین نزد وی بیاید و او آمد، جارود گفت: حکم کتاب خدا را بر وی اجرا کن عمر گفت: تو خصم هستی یا شاهد؟ گفت: شاهد، عمر افزود: تو شهادت خود را ادا نمودی. میگوید: جارود خاموش شد، و باز صبحگاهان نزد عمر رضی الله عنه آمد و گفت: حد خدا را بر این جاری کن، عمر گفت: تو را خصم میپندارم زیرا غیر از یک تن کسی با تو گواهی نداده است، جارود گفت: ای عمر تو را به خدا سوگند میدهم، عمر گفت: یا زبان خود را بگیر، یا تو را تنبیه میکنم، گفت: ای عمر، این حق نیست که پسرعمویت شراب بنوشد و تو مرا تنبیه کنی؟ ابوهریره گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر در شهادت ما تردید داری، بهسوی دختر ولید کسی را بفرست، و از وی بپرس، وی همسر قدامه بود. آن گاه عمر رضی الله عنه کسی را نزد هند دختر ولید فرستاد و او را سوگند داد، و او بر شوهرش گواهی داد. آن گاه عمر رضی الله عنه به قدامه گفت: من حد را بر تو جاری میکنم، وی گفت: اگر چنان که تو میگویی نوشیده باشم، این حق شما نیست که بر من حد جاری کنید، عمر پرسید: چرا؟ قدامه گفت: خداوند جل جلاله گفته است:
﴿لَيۡسَ عَلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ جُنَاحٞ فِيمَا طَعِمُوٓاْ﴾ [المائدة: 93].
ترجمه: «بر کسانی که ایمان آوردند و عمل شایسته کردند گناهی در آنچه خوردند نیست».
عمر رضی الله عنه گفت: در تأویل خود به خطا رفتی، تو اگر از خدا میترسیدی از آنچه خدا حرام نموده است اجتناب میورزیدی، بعد از آن عمر رضی الله عنه به مردم نگاه کرد و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر میکنید؟ گفتند: مادامی که او مریض است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. بنابراین عمر چند روز بر آن سکوت اختیار نمود، بعد رزوی تصمیم شلاق زدنش را گرفت و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر میکنید؟ گفتند: مادامی که او دردمند است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. عمر گفت: اینکه وی خداوند را زیر تازیانهها ملاقات کند، برایم محبوبتر از آن است که من با وی ملاقات کنم و این بر گردنم باشد[9]، برایم تازیانه کامل بیاورید، آن گاه امر نمود و او شلاق زده شد.
بعد عمر رضی الله عنه بر قدامه خشم گرفت، و او را کنار زده از وی جدا شد، سپس عمر حج نمود، و قدامه نیز، در حالی که عمر رضی الله عنه با او قهر بود، حج کرد. هنگامی که از حج خود بازگشت نمودند، عمر رضی الله عنه در سقیا[10] فرود آمد و خوابید. هنگامی که از خواب خود برخاست گفت: زود قدامه را بیاورید، به خدا سوگند، در خوابم کسی آمد و به من گفت: با قدامه آشتی کن، چون وی برادر توست، او را زود نزدم بیاورید، وقتی نزد قدامه آمدند، [وی از آمدن نزد عمر] ابا ورزید، عمر دستور داد تا وی را به نزدش بیاورند، بعد با وی صحبت نمود و برای او مغفرت خواست[11]. این را ابوعلی ابن السکن روایت نموده است[12].
ایراد گرفتن ابن مسعود بر کسى که در جنازهاى خندید
بیهقی از یزید بن عبیداللَّه از بعضی اصحاب وی روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن مسعود مردی را در جنازهای دید که میخندد، گفت: آیا تو در حالی که با جنازه هستی میخندی؟ به خدا سوگند، ابداً با تو صحبت نمیکنم[13].
[1]- ابن سعد (92/3)
[2]- این چنین در الکنز (57/8) آمده است.
[3]- این چنین در کنز العمال (57/8) آمده است.
[4]- طیلسان نوعی از لباس عجمی است، به شکل جامه گشاد و بلند که به دوش میاندازند، و معمولاً رنگ سبز میداشته باشد، که زردشتیان و خواص و مشایخ آن را بر تن میکردهاند. م.
[5]- این چنین در الکنز (57/8) آمده است.
[6]- ابن عساکر (53/1).
[7]- این چنین در الکنز (57/8) آمده است.
[8]- ضعیف. ابن عساکر (538) از علی. آلبانی آن را در ضعیف الجامع (2117) ضعیف دانسته است.
[9]- یعنی اگر او در زیر دُرَّه (تازیانه) بمیرد و به خداوند ملاقی شود نزدم بهتر است از این که بهتر است از اینکه من بمیرم و به خداوند ملاقی شوم در حالی که حدرا بالایش جاری نکرده باشم و آن بر گردنم باقی مانده باشد. م.
[10]- نام جایی است در میان مکه و مدینه.
[11]- صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (1776).
[12]- این چنین در الإصابه (229/3) آمده است.
[13]- این چنین در الکنز (116/8) آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر