توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۱۰, چهارشنبه

سخت‏گيرى و تشدد بر كسى كه از امر پيامبر صل الله علیه و آله و سلم مخالفت نموده باشد

 

سخت‏گيرى و تشدد بر كسى كه از امر پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مخالفت نموده باشد

آنچه میان عمر و ابن عوف  رضی الله عنهما  در پوشیدن ابریشم اتفاق افتاد

ابن سعد[1] و ابن مَنِیع از ابوسلمه بن عبدالرحمن روایت نموده‏اند، که گفت: عبدالرحمن بن عوف  رضی الله عنه  از زیادت شپش به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شکایت برد و گفت: ای پیامبر خدا، آیا به من اجازه می‏دهی، که پیراهنی از ابریشم بر تن کنم؟ می‏گوید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به وی اجازه داد. هنگامی که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر  رضی الله عنه  در گذشتند، و عمر  رضی الله عنه  [به خلافت] رسید، عبدالرحمن با پسرش ابوسلمه که پیراهن ابریشمی بر تن داشت آمد. عمر  رضی الله عنه  پرسید: این چیست؟ و بعد از آن دست خود را در گریبان پیراهن انداخته آن را تا پایینش پاره نمود، آن گاه عبدالرحمن به او گفت: آیا نمی‏دانی که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آنرا به من حلال گردانیده است؟ گفت: آن را به تو به خاطری حلال گردانیده بود، که از شپش به وی شکایت بردی، اما برای غیر از تو نه.

و نزد ابن عُیینه در جامع وی و نزد مسدد و ابن جریر از ابوسلمه روایت است که گفت: عبدالرحمن بن عوف نزد عمر  رضی الله عنهما  داخل شد، و پسرش محمد با او، بود و پیراهنی از ابریشم بر تن داشت، آن گاه عمر  رضی الله عنه  برخاست و از گریبان وی گرفته پاره‏اش نمود، عبدالرحمن گفت: خداوند تو را مغفرت کند! طفل را ترساندی، و قلبش را جریحه دار ساختی! عمر گفت: به این‏ها ابریشم می‏پوشانی؟ پاسخ داد: من ابریشم می‏پوشم. عمر گفت: این‏ها هم مانند تواند؟![2].

پاره نمودن پیراهن خالدبن ولید و جبّه (پالتوى) خالد بن سعید  رضی الله عنهما

ابن عساکر از ابن سیرین روایت نموده که: خالدبن ولید  رضی الله عنه  در حالی نزد عمر  رضی الله عنه  آمد، که پیراهن ابریشمی بر تن داشت، عمر  رضی الله عنه  به او گفت: ای خالد این چیست؟ پاسخ داد: این را چه شده است ای امیرالمؤمنین؟ آیا ابن عوف این را نمی‏پوشد؟ گفت: تو مثل ابن عوف هستی؟ و برایت مثل همان چیزی است که به ابن عوف است؟ کسانی را که در خانه‏اند سوگند می‏دهم که هر یک بخشی را که نزدیکش است بگیرد، ایشان آن را پاره نمودند، و هیچ چیزی از آن باقی نماند[3].

در بخش اصحاب و مقدم ساختن ابوبکر  رضی الله عنه  در خلافت، حدیث صخر گذشت، که در آن آمده بود: و بعد از یک ماه از وفات پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد - یعنی خالد بن سعید - و پالتوی ابریشمی بر تن داشت، و با عمربن خطاب و علی بن ابی طالب  رضی الله عنهما  روبرو گردید، عمر بر سر کسانی که نزدیکش قرار داشتند، فریاد کشید: پالتویش را که بر تن دارد پاره کنید، آیا او ابریشم را بر تن می‏کند، در حالی که [پوشیدن] آن در حالت صلح در میان مردان ما ممنوع و مهجور است؟! پس پالتویش را پاره نمودند. این را طبری و سیف و ابن عساکر روایت نموده‏اند.

عمر  رضی الله عنه  و قطع نمودن دکمه‏هاى ابریشمى پیراهن

ابن جریر از عبده بن ابی لبابه روایت نموده، که گفت: به من خبر رسیده که عمربن خطاب  رضی الله عنه  به مسجد وارد شد، و مردی ایستاده بود و نماز می‏خواند و عبایی بر تن داشت[4]، که دکمه‌هایش از ابریشم ساخته شده بود. عمر در پهلویش ایستاد و گفت: آنقدر که می‏خواهی [نمازت را] طولانی کن، چون من تا منصرف نشوی نمی‏روم. هنگامی که آن مرد این حالت را دید به طرفش برگشت، عمر گفت: لباست را به من نشان بده، آن را گرفت و دکمه‏های ابریشمی را که بر آن بود قطع نمود و گفت: حالا لباست را بگیر[5].

على  رضی الله عنه  و کشیدن قباى سعید القارى تا آن را پاره کند

ابن عساکر[6] از سعیدبن سفیان القاری روایت نموده، که گفت: برادرم در گذشت، و به صددینار در راه خدا وصیت نمود، من در حالی نزد عثمان بن عفان رفتم، که مردی نزدش نشسته بود، و قبایی بر تن داشتم که گریبان و گوشه‏هایش ابریشم کار شده بود. هنگامی که آن مرد مرا دید به‌سوی من آمد و قبایم را کشید تا پاره‏اش نماید. وقتی عثمان  رضی الله عنه  آن حالت را دید گفت: این مرد را بگذار، و او مرا رها نمود و گفت: عجله نمودید! از عثمان  رضی الله عنه  پرسیدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین، برادرم درگذشته، و به صددینار در راه خدا وصیت نموده است، به من چه دستور می‏فرمایی؟ گفت: آیا از کسی قبل از من پرسیده‏ای؟ گفتم: نه، گفت: اگر از یکی قبل از من هم فتوی خواسته باشی، و غیر از فتوایی که من به تو می‏دهم فتوی داده باشد، گردنت را قطع می‏کنم. خداوند ما را به اسلام آوردن هدایت داد و همه ما اسلام آوردیم، بنابراین ما مسلمان هستیم، و ما را به هجرت دستور داد و هجرت نمودیم، بنابراین ما اهل مدینه مهاجر هستیم، بعد از آن ما را به جهاد امر نمود و جهاد نمودیم، شما اهل شام مجاهد می‏باشید، آن را بر خود، و بر خانواده‏ات و بر نیازمندانی که در اطرافت هستند نفقه کن، چون تو اگر با یک درهم بیرون شوی و به آن گوشت خریداری کنی، و آن را خودت و خانواده‏ات بخورید، برای تو به مقدار [ثواب] هفتصد درهم نوشته می‏شود. آن گاه من از نزد وی بیرون رفتم، و از آن مردی که مرا کشید پرسیدم، گفته شد: وی علی بن ابی طالب  رضی الله عنه  است، بعد نزد وی به منزلش آمدم و گفتم: از من چه دیدی؟ پاسخ داد: از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «نزدیک است که امت من فرج‏های زنان و ابریشم را حلال بدانند». و این اولین ابریشمی است، که آن را بر یکی از مسلمانان دیدم. بعد از نزد وی بیرون آمدم و آن را فروختم[7]-[8].

قصه عمر  رضی الله عنه  در مورد شلاق زدن قُدامه دایى حفصه توسط والى او

عبدالرزاق از عبداللَّه بن عامربن ربیعه روایت نموده که: عمربن خطاب  رضی الله عنه  قدامه بن مظعون را والی بحرین مقرر نمود، وی دایی حفصه و عبداللَّه فرزندان عمر  رضی الله عنهم  می‏باشد، جارود  رضی الله عنه  بزرگ عبدالقیس از بحرین نزد عمر  رضی الله عنه  آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، قدامه نوشید و مست شد، و من حدی از حدود الهی را دیدم و آن را بر خود حق دانستم که به شما برسانم. گفت: چه کسی با تو شهادت می‏دهد؟ پاسخ داد: ابوهریره، بعد او ابوهریره را خواست و گفت: به چه شهادت می‏دهی؟ گفت: من وی را ندیدم که نوشیده باشد، ولی او را مست دیدم که استفراغ می‏نمود. عمر  رضی الله عنه  گفت: در شهادت خوب عمیق شدی!

بعد از آن برای قدامه نوشت، تا از بحرین نزد وی بیاید و او آمد، جارود گفت: حکم کتاب خدا را بر وی اجرا کن عمر گفت: تو خصم هستی یا شاهد؟ گفت: شاهد، عمر افزود: تو شهادت خود را ادا نمودی. می‏گوید: جارود خاموش شد، و باز صبحگاهان نزد عمر  رضی الله عنه  آمد و گفت: حد خدا را بر این جاری کن، عمر گفت: تو را خصم می‏پندارم زیرا غیر از یک تن کسی با تو گواهی نداده است، جارود گفت: ای عمر تو را به خدا سوگند می‏دهم، عمر گفت: یا زبان خود را بگیر، یا تو را تنبیه می‏کنم، گفت: ای عمر، این حق نیست که پسرعمویت شراب بنوشد و تو مرا تنبیه کنی؟ ابوهریره گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر در شهادت ما تردید داری، به‌سوی دختر ولید کسی را بفرست، و از وی بپرس، وی همسر قدامه بود. آن گاه عمر  رضی الله عنه  کسی را نزد هند دختر ولید فرستاد و او را سوگند داد، و او بر شوهرش گواهی داد. آن گاه عمر  رضی الله عنه  به قدامه گفت: من حد را بر تو جاری می‏کنم، وی گفت: اگر چنان که تو می‏گویی نوشیده باشم، این حق شما نیست که بر من حد جاری کنید، عمر پرسید: چرا؟ قدامه گفت: خداوند  جل جلاله گفته است:

﴿لَيۡسَ عَلَى ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّٰلِحَٰتِ جُنَاحٞ فِيمَا طَعِمُوٓاْ [المائدة: 93].

ترجمه: «بر کسانی که ایمان آوردند و عمل شایسته کردند گناهی در آنچه خوردند نیست».

عمر  رضی الله عنه  گفت: در تأویل خود به خطا رفتی، تو اگر از خدا می‏ترسیدی از آنچه خدا حرام نموده است اجتناب می‏ورزیدی، بعد از آن عمر  رضی الله عنه  به مردم نگاه کرد و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر می‏کنید؟ گفتند: مادامی که او مریض است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. بنابراین عمر چند روز بر آن سکوت اختیار نمود، بعد رزوی تصمیم شلاق زدنش را گرفت و گفت: درباره شلاق زدن قدامه چه فکر می‏کنید؟ گفتند: مادامی که او دردمند است، ما بر آن نیستیم که وی را شلاق بزنی. عمر گفت: اینکه وی خداوند را زیر تازیانه‏ها ملاقات کند، برایم محبوب‏تر از آن است که من با وی ملاقات کنم و این بر گردنم باشد[9]، برایم تازیانه کامل بیاورید، آن گاه امر نمود و او شلاق زده شد.

بعد عمر  رضی الله عنه  بر قدامه خشم گرفت، و او را کنار زده از وی جدا شد، سپس عمر حج نمود، و قدامه نیز، در حالی که عمر  رضی الله عنه  با او قهر بود، حج کرد. هنگامی که از حج خود بازگشت نمودند، عمر  رضی الله عنه  در سقیا[10] فرود آمد و خوابید. هنگامی که از خواب خود برخاست گفت: زود قدامه را بیاورید، به خدا سوگند، در خوابم کسی آمد و به من گفت: با قدامه آشتی کن، چون وی برادر توست، او را زود نزدم بیاورید، وقتی نزد قدامه آمدند، [وی از آمدن نزد عمر] ابا ورزید، عمر دستور داد تا وی را به نزدش بیاورند، بعد با وی صحبت نمود و برای او مغفرت خواست[11]. این را ابوعلی ابن السکن روایت نموده است[12].

ایراد گرفتن ابن مسعود بر کسى که در جنازه‏اى خندید

بیهقی از یزید بن عبیداللَّه از بعضی اصحاب وی روایت نموده، که گفت: عبداللَّه بن مسعود مردی را در جنازه‏ای دید که می‏خندد، گفت: آیا تو در حالی که با جنازه هستی می‏خندی؟ به خدا سوگند، ابداً با تو صحبت نمی‏کنم[13].



[1]- ابن سعد (92/3)

[2]- این چنین در الکنز (57/8) آمده است.

[3]- این چنین در کنز العمال (57/8) آمده است.

[4]- طیلسان نوعی از لباس عجمی است، به شکل جامه گشاد و بلند که به دوش می‏اندازند، و معمولاً رنگ سبز می‏داشته باشد، که زردشتیان و خواص و مشایخ آن را بر تن می‏کرده‏اند. م.

[5]- این چنین در الکنز (57/8) آمده است.

[6]- ابن عساکر (53/1).

[7]- این چنین در الکنز (57/8) آمده است.

[8]- ضعیف. ابن عساکر (538) از علی. آلبانی آن را در ضعیف الجامع (2117) ضعیف دانسته است.

[9]- یعنی اگر او در زیر دُرَّه (تازیانه) بمیرد و به خداوند ملاقی شود نزدم بهتر است از این که بهتر است از اینکه من بمیرم و به خداوند ملاقی شوم در حالی که حدرا بالایش جاری نکرده باشم و آن بر گردنم باقی مانده باشد. م.

[10]- نام جایی است در میان مکه و مدینه.

[11]- صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (1776).

[12]- این چنین در الإصابه (229/3) آمده است.

[13]- این چنین در الکنز (116/8) آمده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...