راهنمایى عمر رضی الله عنه به خانواده دخترى در این باره
هناد و حارث از شعبی روایت نمودهاند که: مردی نزد عمربن خطاب رضی الله عنه آمد و گفت: من دختری دارم، که وی را در جاهلیت زنده به گور نموده بودم، ولی او را قبل از این که بمیرد بیرون نمودیم، و او اسلام را با ما درک نمود و اسلام آورد، هنگامی که اسلام آورد حدی از حدود خداوند تعالی بر وی لازم شد، بعد تیغی را گرفت تا خود را بکشد، ولی ما او را گرفتیم، اما به وسیله آن بعضی از رگهای گلوی خود را بریده بود، و تداویاش نمودیم تا این که تندرست و سالم شد، و بعد از آن توبه نیکویی نمود، اکنون قومی وی را خواستگاری میکنند، آیا من ایشان را از قضیه وی آگاه کنم؟ عمر رضی الله عنه گفت: آیا میخواهی چیزی را که خداوند پوشانیده است، آشکار سازی؟ به خدا سوگند، اگر احدی را از امر وی خبر بدهی تو را عبرتی برای اهل شهرها میگردانم، بلکه او را مثل یک [دختر] عفیف مسلمان نکاح کن[1].
و نزد سعیدبن منصور و بیهقی از شعبی روایت است که: دختری زنا نمود، و بر وی حد جاری شد، سپس آنها مهاجر شدند، و دختر توبه نمود و توبهاش نیکو و استوار بود، و از عمویش خواستگاری میشد، ولی او بدون خبر دادن آنچه بر وی گذشته بود نمیخواست او را به نکاح بدهد، و در عین حال خوب نمیدید که آن را افشا سازد، آن گاه موضوع وی را به عمربن خطاب رضی الله عنه ذکر نمود، عمر گفت: وی را چنانکه دختران صالح خود را به ازدواج میدهید، به ازدواج بدهید[2].
بیهقی از شعبی روایت نموده، که گفت: زنی نزد عمر رضی الله عنه آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین من طفلی را با پارچهای[3] که در آن صد دینار بود یافتم، و او را گرفتم و برایش دایهای را به اجاره گرفتم، حالا چهار زن نزد وی میآیند و او را میبوسند، و نمیدانم که کدام یک از آنها مادر ویاند؟ عمر به او گفت: وقتی آنها نزدت آمدند مرا خبر بده، و او چنین نمود، آن گاه به زنی از آنها گفت: کدام یک از شما مادر این طفل هستید؟ یکی از آنان پاسخ داد: ای عمر به خدا سوگند، کار خوب و نیکویی ننمودی! زنی را که خداوند امر وی را پوشانیده است، میخواهی سترش را بدری، عمر گفت: راست گفتی، بعد از آن به آن زن گفت: وقتی که آنها نزدت آمدند، ایشان را از چیزی سئوال مکن، و به طفلشان نیکی نما، و بعد از آن برگشت[4].
امر انس درباره ستر و پوشیده داشتن زنى
عبدالرزاق از صالح بن کرز روایت نموده که: وی کنیز خود را که مرتکب زنا شده بود، نزد حکم بن ایوب آورد. میگوید: در حالی که من نشسته بودم ناگهان انس بن مالک رضی الله عنه آمد و نشست، و گفت: ای صالح این کنیز همراهت کیست؟ گفتم: کنیزم است، و زنا نموده، خواستم وی را به امام بسپارم، تا حد را بر وی جاری سازد، گفت: این کار را مکن، کنیز خود را برگردان، و از خدا بترس، و این را بر وی بپوشان، گفتم: نه، من این کار را نمیکنم، گفت: اینطور مکن، و از من اطاعت نما، و تا آن قدر بر من اصرار ورزید که او را برگردانیدم[5].
قصه عقبه بن عامر کاتب رضی الله عنه با گروهى که شراب مىنوشیدند
ابوداود و نسائی از دخیر ابوالهیثم عقبه بن عامر کاتب رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: به عقبه بن عامر گفتم: ما همسایه هایی داریم که شراب مینوشند، و من پاسبانان را بر آنها خبر میکنم، تا ایشان را دستگیر نمایند، گفت: این کار را مکن، به آنان وعظ و نصیحت نما و تهدیدشان کن، پاسخ داد: من ایشان را نهی نمودم، ولی از آن باز نماندهاند، من پاسبانان را بر آنها فرا میخوانم تا دستگیرشان نمایند، آن گاه عقبه گفت: وای بر تو، این کار را مکن، چون من از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «کسی که عورتی را بپوشاند، گویی دختر زنده به گور شدهای را از قبرش زنده نموده باشد»[6]-[7].
آنچه میان ابودرداء و پسرش درباره کار فاسقان دمشق اتفاق افتاد
بخاری[8] از بلال بن سعد اشعری روایت نموده که: معاویه رضی الله عنه به ابودرداء رضی الله عنه نوشت: [فهرست] فاسقین دمشق را برای من بنویس، ابودرداء گفت: مرا به فاسقین دمشق چه کار، و از کجا آنان بشناسم؟ پسرش بلال گفت: من آنها را مینویسم، بعد اسم آنان را نوشت. ابودرداء گفت: از کجا دانستی؟ آنها را تا اینکه از جملهشان نباشی نمیشناسی که فاسقاند، بنابراین از خودت شروع کن، و نامهای آنها را نفرستاد.
آنچه میان جریر و عمر در این باره واقع شد
ابن سعد از شعبی روایت نموده که: عمربن خطاب رضی الله عنه در خانهای بود، و جریر بن عبداللَّه با او بود، عمر رضی الله عنه بویی را استشمام نمود و گفت: من صاحب این بوی را سوگند میدهم که بیرون شود و وضو کند، آن گاه جریر گفت: ای امیرالمؤمنین، یا اینکه همه قوم وضو نمایند؟ عمر رضی الله عنه گفت: خدا تو را رحمت کند، در جاهلیت هم سردار خوبی بودی! و در اسلام هم سردار خوبی هستی![9].
گذشت و عفو از مسلمان قصه نامه حاطب بن ابى بلتعه
بخاری از علی رضی الله عنه روایت نموده، که میگفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مرا با زبیر و مقداد رضی الله عنهم فرستاد و گفت: «حرکت کنید تا به روضه خاخ[10] برسید، در آنجا زنی در داخل هودج است که نامهای با خود دارد، و آن را از دستش بگیرید». آن گاه ما حرکت نمودیم، و اسبهای خود را به شتاب تاختیم تا به روضه رسیدیم، و آن زن داخل هودج را دریافتیم و (به او) گفتیم: نامه را بیرون بیاور، گفت: با من نیست، گفتیم: یا نامه را بیرون میآوری، یا لباسها را [از تنت] میکشیم؟ میگوید: بعد آن را از زیر گیسوهای خود بیرون آورد، و ما آن را بهسوی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آوردیم، و در آن از طرف حاطب بن ابی بلتعه برای مردمی از مشرکین مکه [نوشته شده] بود، و آنها را از بعضی کارهای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خبر میداد، آن گاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «ای حاطب این چیست؟» گفت: ای پیامبر خدا، بر من عجله مکن، من شخص چسبیده در قریش بودم - یعنی: هم پیمان بودم - و از خود آنها نبودم، مهاجرینی که اینجا با تو هستند، بعضیشان با قریش قرابتهای نزدیکی دارند، که توسط آن خانواده و اموالشان را حمایت میکنند، من از اینکه از قرابت نسبی در میانشان محروم هستم، خواستم از این راه استفاده کنم تا نزد آنها احسانی داشته باشم که به خاطر آن از خویشاودانم حمایت کنند، و این کار را به خاطر ارتداد از دین خود ننمودهام و نه هم به خاطر رضایت به کفر بعد از اسلام، آن گاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «در حقیقت وی به شما راست گفت»، عمر گفت: ای پیامبر خدا، اجازه بده تا گردن این منافق را بزنم، فرمود:
«وی در بدر شرکت نموده بود، و تو را چه آگاه میکند، خداوند بر [احوال] شرکت کنندگان بدر آگاه شده، و گفته است: آنچه میخواهید بکنید، که من برایتان بخشیدهام»[11]. آن گاه خداوند سورهای را نازل نمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمۡ أَوۡلِيَآءَ﴾ تا به این قول خداوند ﴿فَقَدۡ ضَلَّ سَوَآءَ ٱلسَّبِيلِ﴾ [الممتحنة: 1].
ترجمه: «ای مؤمنان دشمن مرا و دشمن خود را دوست مگیرید... به درستی که از راه راست منحرف شده است»[12].
و نزد احمد از حدیث جابر رضی الله عنه آمده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده، که گفت: من این کار را به خاطر خیانت به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و نفاق انجام ندادهام، من دانستم که خداوند پیامبر خود را نصرت میدهد، و امر وی را برای او تمام میکند، مگر این که من در میان آنها بیگانه بودم، و مادرم نزد آن هاست، و با این کار خواستم احسانی بر آنها داشته باشم، عمر رضی الله عنه به او[13] گفت: آیا سر این را نزنم؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «آیا مردی از اهل بدر را میکشی؟ چه تو را آگاه کرد، خداوند بر اهل بدر آگاه بوده، و گفته است: آنچه میخواهید انجام دهید!»[14]-[15].
قصه على رضی الله عنه با یک دزد
ابویعلی از ابومطر روایت نموده، که گفت: علی رضی الله عنه را دیدم، که مردی نزدش آورده شد، گفتند: این مرد شتری را دزدی نموده است، علی رضی الله عنه گفت: گمان نمیکنم تو دزدی نموده باشی؟ گفت: نه بلکه دزدی نمودهام، علی رضی الله عنه گفت: ممکن است آن را برایت مشتبه شده باشد؟ گفت: نه، بلکه دزدی نمودم، گفت: ای قنبر، او را ببر و انگشتش را ببند، و آتش را بیفروز و قصاب را صدا کن تا قطع نماید، و بعد از آن تا آمدن من منتظر باش. هنگامی که آمد به او گفت: آیا دزدی نمودی؟ گفت: نه، و او را رها نمود، گفتند: ای امیرالمؤمنین، چرا وی را ترک نمودی در حالی که او برایت اقرار نمود؟ گفت: او را به قولش میگیرم، و به قولش رها میکنم، بعد از آن علی رضی الله عنه گفت: مردی برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آورده شد، که سرقت نموده بود، وی امر کرد و دست وی قطع شد، بعد از آن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گریه نمود، به او گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: «چگونه گریه نکنم؟ امتم در میان شما قطع میشود» گفتند: ای پیامبر خدا چرا او را نبخشیدی؟ گفت: «آن حاکم بد است که از حدود گذشت نماید، ولی در میان خود حدود را بخشش کنید»[16]-[17].
دستور ابن مسعود رضی الله عنه در باره مست
عبدالرزاق، ابن ابی الدنیا، ابن ابی حاتم، طبرانی، حاکم و بیهقی از ابوماجد حنفی روایت نمودهاند که: مردی برادر زاده خود را در حالی که مست بود نزد ابن مسعود رضی الله عنه آورد و گفت: من این را مست یافتم، ابن مسعود گفت: حرکتش بدهید، سخت تکانش بدهید، و دهنش را بو[18] کنید، پس او را حرکت دادند، و سخت تکانش دادند، و دهنش را بو[19] نمودند، و از وی بوی شراب را یافتند، آن گاه عبداللَّه بن مسعود دستور داد تا او را به زندان ببرند، و باز فردا وی را بیرون نمود، و به آوردن تازیانهای دستور داد، و سر آن تازیانه تا نرم شدنش کوبیده شد، بعد از آن به جلاد گفت: بزنش، و دستت را برگردان، و به هر عضو حقش را بده، آن گاه عبداللَّه او را بدون مشقت زد، و کار برگردانیدن دست را نیز مراعات کرد. به ابوماجد گفته شد: زدن مشقت آور چیست؟ گفت: زدن امرا، گفته شد: این گفته وی که: دست خود را برگردان چه معنی میدهد؟ گفت: دست خود را زیاد بلند نکند و زیر بغلش دیده نشود، میگوید: و حد را بر وی در حالی که قبا و ازار بر تن داشت برپا کرد، و بعد از آن گفت: به خدا سوگند، این بد سرپرست است برای یتیم، نه به درستی تأدیب نمودی، و نه هم رسوایی را پوشانیدی. بعد از آن عبداللَّه گفت: خداوند بخشاینده است، و بخشاینده را دوست میدارد، برای یک والی نمیسزد که حدی برایش آورده شود، و او آن را برپا ندارد، بعد به بیان نمودن حدیث شروع نمود و گفت: نخستین مردی که از مسلمانان قطع ید شد، مردی از انصار بود، او نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آورده شد و گویی بر روی پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خاکستر پراکنده شد، گفتند: ای رسول خدا، این انگار برایت گران تمام شده باشد؟ پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چه مرا باز میدارد، در حالی که شما بر این رفیقتان همکار شیطان هستید، خداوند بخشاینده است، و عفو را دوست میدارد، و برای یک والی نمیسزد که حدی برایش آورده شود، و او آن را برپا ندارد». و بعد از آن خواند:
﴿وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْ﴾ [النور: 22].
ترجمه: «و باید که عفو کنند و درگذرند»[20].
و نزد عبدالرزاق از عمروبن شعیب رضی الله عنه روایت است که گفت: نخستین حدی که در اسلام برپا شد بر مردی بود که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آورده شد، و بر وی شهادت داده شد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دستور داد تا قطع ید گردد، هنگامی که حد بر آن مرد جاری شد، به روی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دیده شد، گویی که بر آن خاکستر پاشیده شده باشد، گفتند: ای پیامبر خدا، گویی این قطع ید برایت گران تمام شده باشد؟ گفت: «چه مرا باز میدارد، در حالی که شما بر برادرتان همکار شیطان هستید» گفتند: او را رها کن، فرمود: «چرا قبل از اینکه نزد من میآوردید این را انجام ندادید، چون برای امام وقتی حدی آورده شود، برایش نمیسزد که آن را معطل نماید»[21]-[22].
قصه ابوموسى در شلاق زدن شارب خمر و نامه عمر رضی الله عنه بهسوى او
بیهقی از ابن عمر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: من در حج یا عمره با عمر رضی الله عنه بودم، که ناگهان با سوارکاری برخوردیم، عمر رضی الله عنه گفت: گمان میکنم این در طلب ماست، بعد آن مرد آمد و گریه نمود، عمر گفت: تو را چه شده است؟ اگر قرض دار باشی، با تو همکاری میکنیم، اگر در هراس باشی به تو امنیت میدهیم، مگر اینکه نفسی را کشته باشی، و در مقابل آن به قتل رسانیده میشوی و اگر همسایگی قومی را بد دیده باشی، تو را از نزد آنها به جای دیگری انتقال میدهیم، گفت: من شراب نوشیدم، و خودم یکی از افراد بنی تیم هستم، و ابوموسی مرا شلاق زد و سرم را تراشید، و رویم را سیاه نمود و مرا در میان مردم گردانید و گفت: نه با وی نشست و برخاست کنید و نه با وی غذا بخورید، بنابراین من با خود اجرای یکی از این سه چیز را عهد کردهام: یا اینکه شمشیری را بگیرم و به آن ابوموسی را بزنم، یا نزد تو بیایم و مرا به شام منتقل سازی، چون آنها مرا نمیشناسند یا اینکه به دشمن بپیوندم و با آنها بخورم و بنوشم. آن گاه عمر رضی الله عنه گریه نمود و گفت: مرا خوش قامت نمیسازد که تو این را در بدل بودن اینقدر و اینقدر برای عمر انجام میدادی، و من در جاهلیت از همه مردم بیشتر شراب مینوشیدم، این چون زنا نیست، و به ابوموسی نوشت:
«سلام عليك. أما بعد: فان فلان بن فلان التيمى أخبرني بكذا وكذا، وايمالله اني ان عدت لأسودن وجهك ولاطوفن بك في الناس، فإن أردت أن تعلم حق ما أقول لك فعد فأمر الناس أن يجالسوه ويواكلوه، فإن تاب فاقبلو شهادته».
ترجمه: «سلام بر تو باد، اما بعد: فلان بن فلان تیمی این چیزها را به من خبر داد، به خدا سوگند، اگر دوباره اینطور نمودی رویت را سیاه میکنم و در میان مردم میگردانمت، اگر میخواهی حق آنچه را من به تو میگویم بدانی، برگرد و مردم را امر کن، تا با وی نشست و برخاست کنند و همراهش بخورند، و اگر توبه نمود شهادتش را قبول کنید»[23]-[24].
تأویل و توجیه عملکرد مسلمان قصه خالدبن ولید و مالک بن نویره
ابن سعد از ابن ابی عون و غیر وی روایت نموده که: خالدبن ولید رضی الله عنه مدعی شد که مالک بن نویره نظر به کلامی که از وی به من رسیده مرتد شده است، و مالک آن را انکار نمود و گفت: من بر اسلام هستم نه تغییر خوردهام، و نه تبدیلی نمودهام، و ابوقتاده و ابن عمر رضی الله عنهم نیز به تأیید وی شهادت دادند، خالد وی را حاضر نمود، و ضرار بن ازور اسدی رضی الله عنه را امر نمود و او گردنش را زد، و خالد همسر وی ام متمّم را بدست آورد، و با او ازدواج کرد. بعد خبر کشتن مالک بن نویره و ازدواج خالد با همسر وی به عمربن خطاب رسید، وی به ابوبکر رضی الله عنه گفت: وی زنا نموده است، سنگسارش کن، ابوبکر گفت: من وی را سنگسار نمیکنم. وی تأویل نموده، و خطا کرده[25] است، عمر گفت: او مسلمانی را کشته است، او را بکش، ابوبکر گفت: من او را نمیکشم، تأویل نموده، و در این کار خطا کرده است. عمر گفت: پس او را برطرف کن، ابوبکر پاسخ داد: من شمشیری را که خداوند بر آنها کشیده است ابداً داخل غلاف نمیکنم[26].
[1]- این چنین در الکنز (150/2) آمده است.
[2]- این چنین در الکنز (296/8) آمده است.
[3]- پارچه مصری دارای رنگ سفید.
[4]- این چنین در الکنز (329/7) آمده است.
[5]- این چنین در الکنز (94/3) آمده است.
[6]- این چنین در الترغیب (17/4) آمده، و گفته است: این را ابوداود و نسائی با ذکر قصه، و بدون آن روایت نمودهاند، و ابن حبان آن را در صحیح خود که لفظ از وی میباشد، روایت نموده، و حاکم هم آن را روایت کرده میگوید: صحیح الاسناد است. و منذری گفته است: رجال سندهای ایشان ثقهاند، ولی در آن بر ابراهیم بن نشیط اختلاف زیادی شده است.
[7]- ضعیف. ابوداوود (4892) ابن حبان (917) حاکم (4/ 384) آلبانی آن را در الضعیفة (1265) و ضعیف الترغیب (1400) ضعیف دانسته است. مدار این حدیث بر ابی الهیثم است و وی مجهول است و کسی جز عجلی وی را ثقه ندانسته است. ابن حجر وی را مقبول دانسته است.
[8]- الأدب (188).
[9]- این چنین در الکنز (151/2) آمده است.
[10]- اسم مکانی است در میان مکه و مدینه.
[11]- بخاری (3007) مسلم (2494).
[12]- و بقیه محدثین نیز این را جز ابن ماجه روایت نمودهاند، و ترمذی گفته است: حسن و صحیح است. این چنین در البدایه (284/4) آمده است.
[13]- برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم . م.
[14]- این حدیث را از این طریق فقط امام احمد روایت نموده، و اسناد وی بر شرط مسلم است. این چنین در البدایه (284/4) آمده، و هیثمی (303/9) میگوید: این را احمد و ابویعلی روایت نمودهاند، و رجال احمد رجال صحیحاند. و این را همچنان حاکم، چنانکه در الکنز (137/7) آمده، روایت کرده است. و این را ابویعلی و بزار و طبرانی نیز از عمر رضی الله عنه روایت نمودهاند. و هیثمی (304/9) میگوید: رجال آنها رجال صحیحاند. و احمد و ابویعلی از ابن عمر رضی الله عنهما روایت نمودهاند، و رجال احمد، چنان که هیثمی (303/9) گفته، رجال صحیحاند.
[15]- صحیح. احمد (3/ 350).
[16]- این چنین در الکنز (117/3) آمده است.
[17]- ضعیف. ابویعلی (328) در اسناد آن اوبمطر است که مجهول است.
[18]- با اصلاح از پاورقی که از المجمع نقل شده است.
[19]- با اصلاح از پاورقی که از المجمع نقل شده است.
[20]- حسن لغیره. عبدالرزاق در مصنف خویش (13519) احمد (1/ 438) بیهقی (8/ 331) حاکم (4/ 382-383) و آن را صحیح الاسناد دانسته است و ذهبی در مورد آن سکوت کرده است. آلبانی در الصحیحة (4/ 182) در این باره میگوید: این کار خوبی نیست زیرا أبوماجدة در المیزان ذکرش رفته است و دربارهاش گفته شده است: شناخته شده نیست. و نسائی دربارهاش میگوید: منکر الحدیث است و بخاری نیز میگوید: ضعیف است. اما این حدیث نزد من حسن است زیرا بیشتر آن بصورت متفرق (در احادیث دیگر) به صحت رسیده است.
[21]- این چنین در الکنز (89 83/3) آمده است.
[22]- عبدالرزاق در مصنف خویش (13318).
[23]- و عمر رضی الله عنه به او سواری داد و دویست درهم پرداخت. این چنین در الکنز (107/3) آمده است.
[24]- بیهقی در سنن (10/ 214).
[25]- یعنی در تأویل خویش خطا نموده است. م.
[26]- این چنین در الکنز (132/3) آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر