توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۱۰, چهارشنبه

ستر و پرده پوشى مسلمان

 

ستر و پرده پوشى مسلمان

راهنمایى عمر  رضی الله عنه  به خانواده دخترى در این باره

هناد و حارث از شعبی روایت نموده‏اند که: مردی نزد عمربن خطاب  رضی الله عنه  آمد و گفت: من دختری دارم، که وی را در جاهلیت زنده به گور نموده بودم، ولی او را قبل از این که بمیرد بیرون نمودیم، و او اسلام را با ما درک نمود و اسلام آورد، هنگامی که اسلام آورد حدی از حدود خداوند تعالی بر وی لازم شد، بعد تیغی را گرفت تا خود را بکشد، ولی ما او را گرفتیم، اما به وسیله آن بعضی از رگ‏های گلوی خود را بریده بود، و تداوی‏اش نمودیم تا این که تندرست و سالم شد، و بعد از آن توبه نیکویی نمود، اکنون قومی وی را خواستگاری می‏کنند، آیا من ایشان را از قضیه وی آگاه کنم؟ عمر  رضی الله عنه  گفت: آیا می‏خواهی چیزی را که خداوند پوشانیده است، آشکار سازی؟ به خدا سوگند، اگر احدی را از امر وی خبر بدهی تو را عبرتی برای اهل شهرها می‏گردانم، بلکه او را مثل یک [دختر] عفیف مسلمان نکاح کن[1].

و نزد سعیدبن منصور و بیهقی از شعبی روایت است که: دختری زنا نمود، و بر وی حد جاری شد، سپس آن‏ها مهاجر شدند، و دختر توبه نمود و توبه‏اش نیکو و استوار بود، و از عمویش خواستگاری می‏شد، ولی او بدون خبر دادن آنچه بر وی گذشته بود نمی‏خواست او را به نکاح بدهد، و در عین حال خوب نمی‏دید که آن را افشا سازد، آن گاه موضوع وی را به عمربن خطاب  رضی الله عنه  ذکر نمود، عمر گفت: وی را چنانکه دختران صالح خود را به ازدواج می‏دهید، به ازدواج بدهید[2].

قصه وى و طفل کوچک و چهار زن

بیهقی از شعبی روایت نموده، که گفت: زنی نزد عمر  رضی الله عنه  آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین من طفلی را با پارچه‏ای[3] که در آن صد دینار بود یافتم، و او را گرفتم و برایش دایه‏ای را به اجاره گرفتم، حالا چهار زن نزد وی می‏آیند و او را می‏بوسند، و نمی‏دانم که کدام یک از آن‏ها مادر وی‏اند؟ عمر به او گفت: وقتی آن‏ها نزدت آمدند مرا خبر بده، و او چنین نمود، آن گاه به زنی از آن‏ها گفت: کدام یک از شما مادر این طفل هستید؟ یکی از آنان پاسخ داد: ای عمر به خدا سوگند، کار خوب و نیکویی ننمودی! زنی را که خداوند امر وی را پوشانیده است، می‏خواهی سترش را بدری، عمر گفت: راست گفتی، بعد از آن به آن زن گفت: وقتی که آن‏ها نزدت آمدند، ایشان را از چیزی سئوال مکن، و به طفل‌شان نیکی نما، و بعد از آن برگشت[4].

امر انس درباره ستر و پوشیده داشتن زنى

عبدالرزاق از صالح بن کرز روایت نموده که: وی کنیز خود را که مرتکب زنا شده بود، نزد حکم بن ایوب آورد. می‏گوید: در حالی که من نشسته بودم ناگهان انس بن مالک  رضی الله عنه  آمد و نشست، و گفت: ای صالح این کنیز همراهت کیست؟ گفتم: کنیزم است، و زنا نموده، خواستم وی را به امام بسپارم، تا حد را بر وی جاری سازد، گفت: این کار را مکن، کنیز خود را برگردان، و از خدا بترس، و این را بر وی بپوشان، گفتم: نه، من این کار را نمی‏کنم، گفت: اینطور مکن، و از من اطاعت نما، و تا آن قدر بر من اصرار ورزید که او را برگردانیدم[5].

قصه عقبه بن عامر کاتب  رضی الله عنه  با گروهى که شراب مى‏نوشیدند

ابوداود و نسائی از دخیر ابوالهیثم عقبه بن عامر کاتب  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: به عقبه بن عامر گفتم: ما همسایه هایی داریم که شراب می‏نوشند، و من پاسبانان را بر آن‏ها خبر می‏کنم، تا ایشان را دستگیر نمایند، گفت: این کار را مکن، به آنان وعظ و نصیحت نما و تهدیدشان کن، پاسخ داد: من ایشان را نهی نمودم، ولی از آن باز نمانده‏اند، من پاسبانان را بر آن‏ها فرا می‏خوانم تا دستگیرشان نمایند، آن گاه عقبه گفت: وای بر تو، این کار را مکن، چون من از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «کسی که عورتی را بپوشاند، گویی دختر زنده به گور شده‏ای را از قبرش زنده نموده باشد»[6]-[7].

آنچه میان ابودرداء و پسرش درباره کار فاسقان دمشق اتفاق افتاد

بخاری[8] از بلال بن سعد اشعری روایت نموده که: معاویه  رضی الله عنه  به ابودرداء  رضی الله عنه  نوشت: [فهرست] فاسقین دمشق را برای من بنویس، ابودرداء گفت: مرا به فاسقین دمشق چه کار، و از کجا آنان بشناسم؟ پسرش بلال گفت: من آن‏ها را می‏نویسم، بعد اسم آنان را نوشت. ابودرداء گفت: از کجا دانستی؟ آن‏ها را تا اینکه از جمله‌شان نباشی نمی‏شناسی که فاسق‌اند، بنابراین از خودت شروع کن، و نام‏های آن‏ها را نفرستاد.

آنچه میان جریر و عمر در این باره واقع شد

ابن سعد از شعبی روایت نموده که: عمربن خطاب  رضی الله عنه  در خانه‏ای بود، و جریر بن عبداللَّه با او بود، عمر  رضی الله عنه  بویی را استشمام نمود و گفت: من صاحب این بوی را سوگند می‏دهم که بیرون شود و وضو کند، آن گاه جریر گفت: ای امیرالمؤمنین، یا اینکه همه قوم وضو نمایند؟ عمر  رضی الله عنه  گفت: خدا تو را رحمت کند، در جاهلیت هم سردار خوبی بودی! و در اسلام هم سردار خوبی هستی![9].

گذشت و عفو از مسلمان قصه نامه حاطب بن ابى بلتعه

بخاری از علی  رضی الله عنه  روایت نموده، که می‏گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا با زبیر و مقداد  رضی الله عنهم  فرستاد و گفت: «حرکت کنید تا به روضه خاخ[10] برسید، در آنجا زنی در داخل هودج است که نامه‏ای با خود دارد، و آن را از دستش بگیرید». آن گاه ما حرکت نمودیم، و اسب‏های خود را به شتاب تاختیم تا به روضه رسیدیم، و آن زن داخل هودج را دریافتیم و (به او) گفتیم: نامه را بیرون بیاور، گفت: با من نیست، گفتیم: یا نامه را بیرون می‏آوری، یا لباس‏ها را [از تنت] می‏کشیم؟ می‏گوید: بعد آن را از زیر گیسوهای خود بیرون آورد، و ما آن را به‌سوی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آوردیم، و در آن از طرف حاطب بن ابی بلتعه برای مردمی از مشرکین مکه [نوشته شده] بود، و آن‏ها را از بعضی کارهای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خبر می‏داد، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «ای حاطب این چیست؟» گفت: ای پیامبر خدا، بر من عجله مکن، من شخص چسبیده در قریش بودم - یعنی: هم پیمان بودم - و از خود آن‏ها نبودم، مهاجرینی که اینجا با تو هستند، بعضی‌شان با قریش قرابت‏های نزدیکی دارند، که توسط آن خانواده و اموال‌شان را حمایت می‏کنند، من از اینکه از قرابت نسبی در میان‌شان محروم هستم، خواستم از این راه استفاده کنم تا نزد آن‏ها احسانی داشته باشم که به خاطر آن از خویشاودانم حمایت کنند، و این کار را به خاطر ارتداد از دین خود ننموده‏ام و نه هم به خاطر رضایت به کفر بعد از اسلام، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «در حقیقت وی به شما راست گفت»، عمر گفت: ای پیامبر خدا، اجازه بده تا گردن این منافق را بزنم، فرمود:

«وی در بدر شرکت نموده بود، و تو را چه آگاه می‏کند، خداوند بر [احوال] شرکت کنندگان بدر آگاه شده، و گفته است: آنچه می‏خواهید بکنید، که من برای‌تان بخشیده‏ام»[11]. آن گاه خداوند سوره‏ای را نازل نمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَتَّخِذُواْ عَدُوِّي وَعَدُوَّكُمۡ أَوۡلِيَآءَ تا به این قول خداوند ﴿فَقَدۡ ضَلَّ سَوَآءَ ٱلسَّبِيلِ [الممتحنة: 1].

ترجمه: «ای مؤمنان دشمن مرا و دشمن خود را دوست مگیرید... به درستی که از راه راست منحرف شده است»[12].

و نزد احمد از حدیث جابر  رضی الله عنه  آمده... و حدیث را متذکر شده، و در آن آمده، که گفت: من این کار را به خاطر خیانت به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و نفاق انجام نداده‏ام، من دانستم که خداوند پیامبر خود را نصرت می‏دهد، و امر وی را برای او تمام می‏کند، مگر این که من در میان آن‏ها بیگانه بودم، و مادرم نزد آن هاست، و با این کار خواستم احسانی بر آن‏ها داشته باشم، عمر  رضی الله عنه  به او[13] گفت: آیا سر این را نزنم؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «آیا مردی از اهل بدر را می‏کشی؟ چه تو را آگاه کرد، خداوند بر اهل بدر آگاه بوده، و گفته است: آن‏چه می‏خواهید انجام دهید!»[14]-[15].

قصه على  رضی الله عنه  با یک دزد

ابویعلی از ابومطر روایت نموده، که گفت: علی  رضی الله عنه  را دیدم، که مردی نزدش آورده شد، گفتند: این مرد شتری را دزدی نموده است، علی  رضی الله عنه  گفت: گمان نمی‏کنم تو دزدی نموده باشی؟ گفت: نه بلکه دزدی نموده‏ام، علی  رضی الله عنه  گفت: ممکن است آن را برایت مشتبه شده باشد؟ گفت: نه، بلکه دزدی نمودم، گفت: ای قنبر، او را ببر و انگشتش را ببند، و آتش را بیفروز و قصاب را صدا کن تا قطع نماید، و بعد از آن تا آمدن من منتظر باش. هنگامی که آمد به او گفت: آیا دزدی نمودی؟ گفت: نه، و او را رها نمود، گفتند: ای امیرالمؤمنین، چرا وی را ترک نمودی در حالی که او برایت اقرار نمود؟ گفت: او را به قولش می‏گیرم، و به قولش رها می‏کنم، بعد از آن علی  رضی الله عنه  گفت: مردی برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آورده شد، که سرقت نموده بود، وی امر کرد و دست وی قطع شد، بعد از آن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گریه نمود، به او گفتم: چرا گریه می‏کنی؟ گفت: «چگونه گریه نکنم؟ امتم در میان شما قطع می‏شود» گفتند: ای پیامبر خدا چرا او را نبخشیدی؟ گفت: «آن حاکم بد است که از حدود گذشت نماید، ولی در میان خود حدود را بخشش کنید»[16]-[17].

دستور ابن مسعود  رضی الله عنه  در باره مست

عبدالرزاق، ابن ابی الدنیا، ابن ابی حاتم، طبرانی، حاکم و بیهقی از ابوماجد حنفی روایت نموده‏اند که: مردی برادر زاده خود را در حالی که مست بود نزد ابن مسعود  رضی الله عنه  آورد و گفت: من این را مست یافتم، ابن مسعود گفت: حرکتش بدهید، سخت تکانش بدهید، و دهنش را بو[18] کنید، پس او را حرکت دادند، و سخت تکانش دادند، و دهنش را بو[19] نمودند، و از وی بوی شراب را یافتند، آن گاه عبداللَّه بن مسعود دستور داد تا او را به زندان ببرند، و باز فردا وی را بیرون نمود، و به آوردن تازیانه‏ای دستور داد، و سر آن تازیانه تا نرم شدنش کوبیده شد، بعد از آن به جلاد گفت: بزنش، و دستت را برگردان، و به هر عضو حقش را بده، آن گاه عبداللَّه او را بدون مشقت زد، و کار برگردانیدن دست را نیز مراعات کرد. به ابوماجد گفته شد: زدن مشقت آور چیست؟ گفت: زدن امرا، گفته شد: این گفته وی که: دست خود را برگردان چه معنی می‏دهد؟ گفت: دست خود را زیاد بلند نکند و زیر بغلش دیده نشود، می‏گوید: و حد را بر وی در حالی که قبا و ازار بر تن داشت برپا کرد، و بعد از آن گفت: به خدا سوگند، این بد سرپرست است برای یتیم، نه به درستی تأدیب نمودی، و نه هم رسوایی را پوشانیدی. بعد از آن عبداللَّه گفت: خداوند بخشاینده است، و بخشاینده را دوست می‏دارد، برای یک والی نمی‏سزد که حدی برایش آورده شود، و او آن را برپا ندارد، بعد به بیان نمودن حدیث شروع نمود و گفت: نخستین مردی که از مسلمانان قطع ید شد، مردی از انصار بود، او نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آورده شد و گویی بر روی پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خاکستر پراکنده شد، گفتند: ای رسول خدا، این انگار برایت گران تمام شده باشد؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چه مرا باز می‏دارد، در حالی که شما بر این رفیق‌تان همکار شیطان هستید، خداوند بخشاینده است، و عفو را دوست می‏دارد، و برای یک والی نمی‏سزد که حدی برایش آورده شود، و او آن را برپا ندارد». و بعد از آن خواند:

﴿وَلۡيَعۡفُواْ وَلۡيَصۡفَحُوٓاْ [النور: 22].

ترجمه: «و باید که عفو کنند و درگذرند»[20].

و نزد عبدالرزاق از عمروبن شعیب  رضی الله عنه  روایت است که گفت: نخستین حدی که در اسلام برپا شد بر مردی بود که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آورده شد، و بر وی شهادت داده شد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دستور داد تا قطع ید گردد، هنگامی که حد بر آن مرد جاری شد، به روی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دیده شد، گویی که بر آن خاکستر پاشیده شده باشد، گفتند: ای پیامبر خدا، گویی این قطع ید برایت گران تمام شده باشد؟ گفت: «چه مرا باز می‏دارد، در حالی که شما بر برادرتان همکار شیطان هستید» گفتند: او را رها کن، فرمود: «چرا قبل از اینکه نزد من می‏آوردید این را انجام ندادید، چون برای امام وقتی حدی آورده شود، برایش نمی‏سزد که آن را معطل نماید»[21]-[22].

قصه ابوموسى در شلاق زدن شارب خمر و نامه عمر  رضی الله عنه  به‌سوى او

بیهقی از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: من در حج یا عمره با عمر  رضی الله عنه  بودم، که ناگهان با سوارکاری برخوردیم، عمر  رضی الله عنه  گفت: گمان می‏کنم این در طلب ماست، بعد آن مرد آمد و گریه نمود، عمر گفت: تو را چه شده است؟ اگر قرض دار باشی، با تو همکاری می‏کنیم، اگر در هراس باشی به تو امنیت می‏دهیم، مگر اینکه نفسی را کشته باشی، و در مقابل آن به قتل رسانیده می‏شوی و اگر همسایگی قومی را بد دیده باشی، تو را از نزد آن‏ها به جای دیگری انتقال می‏دهیم، گفت: من شراب نوشیدم، و خودم یکی از افراد بنی تیم هستم، و ابوموسی مرا شلاق زد و سرم را تراشید، و رویم را سیاه نمود و مرا در میان مردم گردانید و گفت: نه با وی نشست و برخاست کنید و نه با وی غذا بخورید، بنابراین من با خود اجرای یکی از این سه چیز را عهد کرده‏ام: یا اینکه شمشیری را بگیرم و به آن ابوموسی را بزنم، یا نزد تو بیایم و مرا به شام منتقل سازی، چون آن‏ها مرا نمی‏شناسند یا اینکه به دشمن بپیوندم و با آن‏ها بخورم و بنوشم. آن گاه عمر  رضی الله عنه  گریه نمود و گفت: مرا خوش قامت نمی‏سازد که تو این را در بدل بودن اینقدر و اینقدر برای عمر انجام می‏دادی، و من در جاهلیت از همه مردم بیشتر شراب می‏نوشیدم، این چون زنا نیست، و به ابوموسی نوشت:

«سلام عليك. أما بعد: فان فلان بن فلان التيمى أخبرني بكذا وكذا، وايم‏الله اني ان عدت لأسودن وجهك ولاطوفن بك في الناس، فإن أردت أن تعلم حق ما أقول لك فعد فأمر الناس أن يجالسوه ويواكلوه، فإن تاب فاقبلو شهادته».

ترجمه: «سلام بر تو باد، اما بعد: فلان بن فلان تیمی این چیزها را به من خبر داد، به خدا سوگند، اگر دوباره اینطور نمودی رویت را سیاه می‏کنم و در میان مردم می‏گردانمت، اگر می‏خواهی حق آنچه را من به تو می‏گویم بدانی، برگرد و مردم را امر کن، تا با وی نشست و برخاست کنند و همراهش بخورند، و اگر توبه نمود شهادتش را قبول کنید»[23]-[24].

 

تأویل و توجیه عملکرد مسلمان قصه خالدبن ولید و مالک بن نویره

ابن سعد از ابن ابی عون و غیر وی روایت نموده که: خالدبن ولید  رضی الله عنه  مدعی شد که مالک بن نویره نظر به کلامی که از وی به من رسیده مرتد شده است، و مالک آن را انکار نمود و گفت: من بر اسلام هستم نه تغییر خورده‏ام، و نه تبدیلی نموده‏ام، و ابوقتاده و ابن عمر  رضی الله عنهم  نیز به تأیید وی شهادت دادند، خالد وی را حاضر نمود، و ضرار بن ازور اسدی  رضی الله عنه  را امر نمود و او گردنش را زد، و خالد همسر وی ام متمّم را بدست آورد، و با او ازدواج کرد. بعد خبر کشتن مالک بن نویره و ازدواج خالد با همسر وی به عمربن خطاب رسید، وی به ابوبکر  رضی الله عنه  گفت: وی زنا نموده است، سنگسارش کن، ابوبکر گفت: من وی را سنگسار نمی‏کنم. وی تأویل نموده، و خطا کرده[25] است، عمر گفت: او مسلمانی را کشته است، او را بکش، ابوبکر گفت: من او را نمی‏کشم، تأویل نموده، و در این کار خطا کرده است. عمر گفت: پس او را برطرف کن، ابوبکر پاسخ داد: من شمشیری را که خداوند بر آن‏ها کشیده است ابداً داخل غلاف نمی‏کنم[26].



[1]- این چنین در الکنز (150/2) آمده است.

[2]- این چنین در الکنز (296/8) آمده است.

[3]- پارچه مصری دارای رنگ سفید.

[4]- این چنین در الکنز (329/7) آمده است.

[5]- این چنین در الکنز (94/3) آمده است.

[6]- این چنین در الترغیب (17/4) آمده، و گفته است: این را ابوداود و نسائی با ذکر قصه، و بدون آن روایت نموده‏اند، و ابن حبان آن را در صحیح خود که لفظ از وی می‏باشد، روایت نموده، و حاکم هم آن را روایت کرده می‏گوید: صحیح الاسناد است. و منذری گفته است: رجال سندهای ایشان ثقه‏اند، ولی در آن بر ابراهیم بن نشیط اختلاف زیادی شده است.

[7]- ضعیف. ابوداوود (4892) ابن حبان (917) حاکم (4/ 384) آلبانی آن را در الضعیفة (1265) و ضعیف الترغیب (1400) ضعیف دانسته است. مدار این حدیث بر ابی الهیثم است و وی مجهول است و کسی جز عجلی وی را ثقه ندانسته است. ابن حجر وی را مقبول دانسته است.

[8]- الأدب (188).

[9]- این چنین در الکنز (151/2) آمده است.

[10]- اسم مکانی است در میان مکه و مدینه.

[11]- بخاری (3007) مسلم (2494).

[12]- و بقیه محدثین نیز این را جز ابن ماجه روایت نموده‏اند، و ترمذی گفته است: حسن و صحیح است. این چنین در البدایه (284/4) آمده است.

[13]- برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم . م.

[14]- این حدیث را از این طریق فقط امام احمد روایت نموده، و اسناد وی بر شرط مسلم است. این چنین در البدایه (284/4) آمده، و هیثمی (303/9) می‏گوید: این را احمد و ابویعلی روایت نموده‏اند، و رجال احمد رجال صحیح‏اند. و این را همچنان حاکم، چنانکه در الکنز (137/7) آمده، روایت کرده است. و این را ابویعلی و بزار و طبرانی نیز از عمر  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند. و هیثمی (304/9) می‏گوید: رجال آن‏ها رجال صحیح‏اند. و احمد و ابویعلی از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده‏اند، و رجال احمد، چنان که هیثمی (303/9) گفته، رجال صحیح‌اند.

[15]- صحیح. احمد (3/ 350).

[16]- این چنین در الکنز (117/3) آمده است.

[17]- ضعیف. ابویعلی (328) در اسناد آن اوبمطر است که مجهول است.

[18]- با اصلاح از پاورقی که از المجمع نقل شده است.

[19]- با اصلاح از پاورقی که از المجمع نقل شده است.

[20]- حسن لغیره. عبدالرزاق در مصنف خویش (13519) احمد (1/ 438) بیهقی (8/ 331) حاکم (4/ 382-383) و آن را صحیح الاسناد دانسته است و ذهبی در مورد آن سکوت کرده است. آلبانی در الصحیحة (4/ 182) در این باره می‌گوید: این کار خوبی نیست زیرا أبوماجدة در المیزان ذکرش رفته است و درباره‌اش گفته شده است: شناخته شده نیست. و نسائی درباره‌اش می‌گوید: منکر الحدیث است و بخاری نیز می‌گوید: ضعیف است. اما این حدیث نزد من حسن است زیرا بیشتر آن بصورت متفرق (در احادیث دیگر) به صحت رسیده است.

[21]- این چنین در الکنز (89 83/3) آمده است.

[22]- عبدالرزاق در مصنف خویش (13318).

[23]- و عمر  رضی الله عنه  به او سواری داد و دویست درهم پرداخت. این چنین در الکنز (107/3) آمده است.

[24]- بیهقی در سنن (10/ 214).

[25]- یعنی در تأویل خویش خطا نموده است. م.

[26]- این چنین در الکنز (132/3) آمده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...