اجتناب از كشتن مسلمانان و كراهيت جنگ بر پادشاهى
نهى پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از کشتن کسى که به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شهادت بدهد
احمد، دارمی، طحاوی و طیالسی از اوس بن اوس ثقفی رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی نزد ما وارد گردید، که در قبهای در مسجد مدینه قرار داشتیم. آن گاه مردی نزدش آمد و چیزی نهانی به او گفت: نمیدانیم که چه میگفت. فرمود: «برو به آنان بگو: او را بکشند». بعد وی را طلب نمود و گفت: «ممکن است وی شهادت بدهد که: معبودی جز خدا نیست و من رسول خدا هستم»، گفت: آری، فرمود: «برو به آنان بگو: رهایش کنند، چون من مأمور شدهام با مردم تا وقتی بجنگم که شهادت بدهند معبودی جز خدا نیست، و من رسول خدا هستم، و وقتی آن را گفتند خونها و مالهایشان بر من حرام گردیده است، مگر به حق آن، و حسابشان بر خداوند است»[1].
و نزد عبدالرزاق و حسن بن سفیان از عبداللَّه بن عدی انصاری رضی الله عنه روایت است که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی که در میان مردم نشسته بود، مردی نزدش آمد، و از وی اجازه میخواست تا در قتل مردی از منافقین به او پنهانی چیزی بگوید، ولی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم صدای خود را بلند نمود و گفت: «آیا شهادت نمیدهد که معبودی جز خدا نیست؟ گفت: بلی. ولی شهادتی برایش نیست. گفت آیا شهادت نمیدهد که من رسول خدا هستم؟» گفت: بلی، ولی شهادتی برایش نیست. گفت: «آیا نماز نمیگزارد؟»، گفت: بلی، ولی نمازی برایش نیست، فرمود: «اینان همان هاییاند که من از ایشان بازداشته شدهام»[2]-[3].
امتناع عثمان رضی الله عنه از جنگ در روز محاصره شدن در منزلش
احمد از عایشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «یکی از اصحابم را برایم فراخوانید»، گفتم: ابوبکر؟ گفت: «نخیر»، گفتم: عمر؟ گفت: «نخیر»، گفتم: پسر عمویت علی؟ گفت: «نخیر»، میگوید: گفتم: عثمان؟ گفت: «بلی»، هنگامی که آمد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم [به من] گفت: کنار برو، و چیزی را پنهانی به او میگفت و رنگ عثمان تغییر مینمود. هنگامی که یوم الدار پیش آمد، و در آن محاصره گردید، گفتیم: ای امیرالمؤمنین آیا جنگ نمیکنی؟. پاسخ داد: نخیر، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم عهدی به من سپرده و من با نفسم بر آن صبر میکنم[4]-[5].
استشهاد عثمان رضی الله عنه به این قول پیامبر صل الله علیه و آله و سلم : خون شخص مسلمان جز به یکى از سه چیز حلال نمىشود
احمد از ابن عمر روایت نموده که: عثمان رضی الله عنه در حالی که در محاصره قرار داشت با اصحاب خود روبرو شد و گفت: برای چه مرا میکشید؟ من از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «خون شخص [مسلمان] جز به یکی از این سه حلال نمیشود: مردی که پس از ازدواج زنا بکند بر وی سنگسار است، یا به قصد بکشد بر وی قصاص است، یا بعد از اسلام خود مرتد شود که بر وی قتل است»، به خدا سوگند من نه در جاهلیت زنا نمودهام و نه در اسلام، و نه هم کسی را کشتهام تا نفسم را در بدل وی به قصاص بسپارم و نه هم از ابتدایی که اسلام آوردهام مرتد شدهام. شهادت میدهم که معبودی جز خدا نیست و محمد بنده و رسول اوست[6]-[7].
و نزد احمد از ابوامامه[8] رضی الله عنه روایت است که گفت: با عثمان رضی الله عنه وقتی که محاصره بود در منزل بودم. میگوید: گاهی به جایی داخل میشدیم، از آنجا سخن کسانی که در بلاط[9] بودند شنیده میشد. میافزاید: روزی عثمان برای ضرورتی که داشت به آنجا رفت، و در حالی نزد ما بیرون گردید که رنگش دگرگون شده بود، گفت: آنان حالا مرا تهدید به قتل مینمودند. میگوید: گفتیم: ای امیرالمؤمنین، خداوند از طرف تو کفایت آنان را میکند، گفت: چرا مرا میکشند؟! در حالی که من از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «خون شخص مسلمان جز به یکی از این سه چیز حلال نمیشود: مردی که پس از اسلامش کافر شود، یا بعد از متزوج شدنش زنا نماید، یا نفسی را به غیرنفسی به قتل رساند». به خدا سوگند، من نه در جاهلیت و نه در اسلام (هرگز) زنا ننمودهام، و نه هم بدیلی را برای دینم از وقتی که خداوند مرا بدان هدایت نموده تمنی کردهام، ونه هم نفسی را کشتهام، پس برای چه مرا میکشند؟[10]-[11].
بیانیه عثمان رضی الله عنه براى کسانى که وى را محاصره نموده بودند و امتناعش از قتال آنان
ابن سعد[12] همچنان از ابولیلی کندی روایت نموده، که گفت: حاضر و شاهد بودم که عثمان رضی الله عنه در حالی که محاصره بود، از پنجره کوچکی آشکار شد و گفت:
«يا ايـها الناس لاتقتلوني واستتيبوني، فوالله لئن قتلتموني لاتصلون جـمياً ابداً، ولا تجاهدون عدوا جميعاً ابداً، ولتختلفن حتى تصيروا هكذا - وشبك بين اصابعه - ثم قال: يا قوم لايجر منكم شقاقي ان يصيبكم مثل ما اصاب قوم نوح اوقوم هود او قوم صالح، وما قوم لوط منكم ببعيد».
ترجمه: «ای مردم مرا نکشید و توبهام را بخواهید[13]. به خدا سوگند، اگر مرا بکشید ابداً یکجای با هم نماز نمیگزارید، و ابداً یکجای با دشمنی جهاد نمینمایید، و حتماً اختلاف میکنید، حتی که اینطور میگردید - و انگشتان خود را در میان یک دیگر داخل نمود - ، و بعد از آن گفت: ای قوم دشمنی من شما را باعث به عملی نشود که به سبب آن برایتان آنچه برسد که به قوم نوح یا به قوم هود یا به قوم صالح، رسیده بود، و قوم لوط از شما دور نیست».
و نزد عبداللَّه بن سلام رضی الله عنه فرستاد و گفت: چه نظر میدهی؟ گفت: دست بازداشتن، دست بازداشتن، چون این در حجت و دلیل برایت نیکو و بهتر است.
آنچه میان عثمان و مغیره رضی الله عنهما در یوم الدار اتفاق افتاد
احمد از مغیره بن شعبه رضی الله عنه روایت نموده که: وی نزد عثمان رضی الله عنه در حالی که محاصره بود داخل گردید و گفت: تو امام عامه هستی، و بر تو آنچه آمده است که میبینی. من سه امر را به تو پیشنهاد میکنم، یکی از آنها را انتخاب کن: یا بیرون شو و با آنان بجنگ، چون تو را تعداد و قوّت هست و تو بر حقی و آنان بر باطل. یا دروازهای، به غیر آن دروازه که آنان بر آن هستند بگشای و بر سواری خود بنشین و خود را به مکه برسان، چون آنان هرگز در صورت بودنت در مکه به تو دست نخواهند برد. یا به شام بپیوند، چون ایشان اهل شاماند و معاویه هم در میانشان است. عثمان گفت: اما اینکه بیرون شوم و بجنگم، من هرگز نخستین کسی نخواهم بود که جانشینی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را در امتش به خون ریزی مبدّل نماید، و اما اینکه بهسوی مکه بروم، و آنان را در آنجا به من دست نخواهند برد، من از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «مردی از قریش در مکه کجروی میکند و نصف عذاب عالم بر وی میباشد»، و این هرگز من نخواهم بود. و اما اینکه به شام بپیوندم، چون اهل شاماند و در میانشان معاویه است، من هرگز از دار هجرتم و همسایگی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم جدا نخواهم شد[14]-[15].
عثمان رضی الله عنه و نهى بعضى اصحاب از قتال در یوم الدار
ابن سعد[16] و ابن عساکر از ابوهریره رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: در یوم الدار نزد عثمان وارد شدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین قتال حلال شده است! گفت: ای ابوهریره آیا تو را خوشحال میسازد که همه مردم را و مرا بکشی؟ گفتم: نخیر، گفت: به خدا سوگند، تو اگر یک مرد را بکشی مثل این است که همه مردم را کشته باشی. آن گاه برگشتم و نجنگیدم[17]. و ابن سعد[18] از عبداللَّه بن زبیر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: به عثمان رضی الله عنه گفتم: ای امیرالمؤمنین، در منزل همراهت یک گروه مظفر هست و خداوند توسط کمتر از آنان هم نصرت میدهد، بنابراین به من اجازه بده تا بجنگم. گفت: تو را درباره مردی سوگند میدهم[19]، یا گفت: خداوند را برای مردی یادآوری میکنم، که خونش را به سبب من بریزد، یا به سبب من خونی را بریزاند. و نزد ابن سعد همچنان از وی روایت است که گفت: در یوم الدار به عثمان رضی الله عنه گفتم: با ایشان بجنگ، چون به خدا سوگند، خداوند قتال ایشان را برایت حلال گردانیده است، گفت: نخیر، به خدا سوگند، ابداً با ایشان نمیجنگم... و حدیث را متذکر شده. وی همچنان[20] از عبداللَّه بن عامر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: عثمان رضی الله عنه در یوم الدار گفت: بزرگترین مدافع شما از من شخصی است که دست و سلاح خویش را باز دارد. وی همچنان از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: زیدبن ثابت نزد عثمان رضی الله عنهما آمد و گفت: اینان انصاراند که نزد دروازه قرار دارند ومی گویند: اگر خواسته باشی، دوباره[21] انصار خدا میباشیم. میگوید: عثمان فرمود: اما جنگ، نخیر[22]. وی[23] همچنان از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: در آن روز با عثمان در منزل هفتصدتن بودند، و اگر آنان را میگذاشت ایشان را ان شاءاللَّه میزدند و از نواحی مدینه بیرونشان میراندند، از جمله آنان ابن عمر، حسن بن علی و عبداللَّه بن زبیر رضی الله عنهم بودند[24].
وی[25] همچنان از عبداللَّه بن ساعده رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: سعیدبن عاص نزد عثمان رضی الله عنهما آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، تا چه وقت دستهای ما را محکم میگیری؟! این قوم ما را خوردند، کسی از آنان ما را به تیر زد، کسی ما را به سنگ زد و کسی شمشیرش را از نیام برآورده و بلند نموده است، پس ما را به آنچه لازم میبینی دستور بده. عثمان گفت: من به خداوند محول مینمایم. چون ما نزد پروردگارمان جمع خواهیم شد. اما درباره جنگ به خدا سوگند، جنگ با ایشان را نمیخواهم، و اگر جنگ ایشان را میخواستم امیدوار بودم که از ایشان نجات یابم، ولی من آنان را به خداوند محول میسازم، و کسی را که ایشان را بر من جمع نموده نیز به خدا سوگند، تو را به جنگ امر نمیکنم. آن گاه سعید گفت: به خدا سوگند، ابداً در مورد کسی از تو سئوال نمیکنیم و بیرون شد و جنگید تا اینکه زخم مرگباری در سرش خورد.
امتناع سعدبن ابى وقاص رضی الله عنه از جنگ
احمد از عمربن سعد از پدرش روایت نموده که: پسرش عامر نزد وی آمد و گفت: ای پدرم، مردم (بر دنیا) میجنگند، و تو اینجا هستی؟! گفت: ای پسرم، آیا مرا امر میکنی که در فتنه سرآمد باشم؟! نخیر، به خدا سوگند، تا وقتی بر نمیخیزم که شمشیری برایم داده شده که اگر مؤمنی را به آن زدم از وی برگردد و اگر کافری را بدان زدم آن را بکشد. از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «خداوند توانگر پنهان و پرهیزگار را دوست میدارد[26]-[27].
و در نزد طبرانی از ابن سیرین روایت است که گفت: هنگامی که برای سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه گفته شد: آیا نمیجنگی، تو از اهل شوری هستی، و تو از دیگران به این امر مستحقتری؟ گفت: تا اینکه برایم شمشیری نیاورند که دو چشم، و زبان و دو لب داشته باشد و کافر را از مؤمن بشناسد نمیجنگم. من جهاد نمودهام و جهاد را میشناسم[28]-[29].
آنچه میان اسامه و میان سعد رضی الله عنهما و مردى در امتناع از جنگ اتفاق افتاد
ابن سعد[30] از ابراهیم تیمی از پدرش روایت نموده، که گفت: اسامه بن زید ذوالبطن رضی الله عنه گفت: با مردی که «لا إله إلا الله» بگوید ابداً نمیجنگم، بعد ابن مالک رضی الله عنه گفت: من هم به خدا سوگند، با مردی که لا إله إلا الله بگوید: ابداً نمیجنگم. آن گاه مردی به آنان گفت: آیا خداوند نگفته است:
﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ وَيَكُونَ ٱلدِّينُ كُلُّهُۥ لِلَّهِ﴾ [الانفال: 39].
ترجمه: «و بجنگید با ایشان تا اینکه فتنهای باقی نماند، و دین همهاش از آن خدا باشد».
پاسخ دادند: ما جنگیدیم تا اینکه فتنهای باقی نماند، و دین همهاش از آن خدا بود[31].
سخنان ابن عمر رضی الله عنهما در امتناع از جنگ در فتنه ابن زبیر
بخاری[32] از نافع از ابن عمر رضی الله عنهما روایت نموده که: دو مرد در فتنه ابن زبیر رضی الله عنهما نزد وی آمدند و گفتند: مردم ضایع و نابود شدند، و تو پسر عمر و یار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هستی، تو را چه باز میدارد که بیرون شوی؟! پاسخ داد: مرا این باز میدارد که خداوند خون برادرم را حرام گردانیده است. گفتند: آیا خداوند نگفته است: ﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ﴾؟ گفت: جنگیدیم تا اینکه فتنهای باقی نماند[33]، و دین همهاش از خدا بود، و شما میخواهید که بجنگید تا فتنه باشد، و دین برای غیر خدا باشد. و عثمان بن صالح از طریق بُکیربن عبداللَّه از نافع روایت نموده، و افزوده است که: مردی نزد ابن عمر رضی الله عنهما آمد و گفت: ای ابوعبدالرحمن، تو را چه چیز بر این واداشته که: سالی حج کنی و سالی هم عمره، و جهاد در راه خداوند) جل جلاله (را ترک نمایی؟! و خودت ترغیب خداوندی را هم به آن میدانی؟! گفت: ای برادرزادهام، اسلام بر پنج بنا استوار شده است: ایمان به خدا و رسولش، نمازهای پنجگانه، روزه رمضان، ادای زکات و حج خانه. گفت: ای ابوعبدالرحمن، آیا آنچه را خداوند در کتابش ذکر نموده نمیشنوی:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا﴾ - تا امر خداوند[34].
ترجمه: «اگر دو گروه از مؤمنین با هم جنگیدند، در میانشان اصلاح کنید...».
﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ﴾؟ [الانفال: 39].
ترجمه: «و بجنگید با ایشان تا آنکه فتنهای نباشد».
پاسخ داد: در عهد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم این را انجام دادیم، که اسلام اندک بود و مرد در دینش به فتنه انداخته میشد یا به قتلش میرسانیدند، یا تعذیبش مینمودند، تا اینکه اسلام زیادت یافت و فتنهای باقی نماند. گفت: درباره علی و عثمان رضی الله عنهما چه میگویی؟ پاسخ داد عثمان را خداوند بخشیده و عفو نموده بود[35]، ولی برای شما ناخوشایند است که خدا وی را عفو نماید. اما علی، وی پسر عموی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و دامادش است، و به دست خود اشاره نموده گفت: این خانهاش که میبینید[36]-[37]. و نزد بخاری همچنان از طریق نافع از ابن عمر رضی الله عنهما روایت است که مردی نزدش آمد، و گفت: ای ابوعبدالرحمن، آیا آنچه را خداوند در کتابش ذکر نموده نمیشنوی:
﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ﴾ [الحجرات: 9].
پس چه تو را باز میدارد که چنانکه خداوند در کتابش یاد نموده بجنگی؟ فرمود: ای برادر زادهام، اینکه به این آیت سرزنش شوم و نجنگم برایم محبوبتر از این است، که به این آیت سرزنش شوم که خداوند جل جلاله میگوید:
﴿وَمَن يَقۡتُلۡ مُؤۡمِنٗا مُّتَعَمِّدٗا﴾ [النساء: 93] تا آخر آیت.
ترجمه: «و هر کی مسلمانی را به قصد بکشد...».
گفت: خداوند تعالی میگوید:
﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ﴾ [البقرة: 193].
ابن عمر گفت: ما این را انجام دادیم[38]... و مانند آنچه را گذشت متذکر شده.
و نزد وی هچنان از طریق سعیدبن جبیر روایت است که گفت: آیا میدانی که فتنه چیست؟ محمد صل الله علیه و آله و سلم با مشرکان میجنگید، و داخل شدن بر آنان فتنه بود، و آن مثل جنگ شما بر پادشاهی نیست[39]-[40].
سخن ابن عمر براى ابن زبیر و ابن صفوان درباره امتناعش از بیعت با ابن زبیر رضی الله عنهم
از ابوالعالیه[41] براء روایت است که: عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن صفوان رضی الله عنهم روزی در حجر نشسته بودند، و ابن عمر رضی الله عنهما که در خانه طواف مینمود از پهلویشان عبور کرد. آن گاه یکی از آنان به دیگری گفت: آیا وی را میبینی، چه کسی بهتر از وی باقی مانده است؟ بعد از آن برای مردی گفت: وقتی که طوافش را تمام نمود فرایش خوان. هنگامی که طوافش را تمام نمود و دو رکعت نماز گزارد، فرستاده آن دو نزدش آمد و گفت: عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن صفوان تو را فرا میخوانند. وی نزد آن دو آمد و عبداللَّه بن صفوان گفت: ای ابوعبدالرحمن، چه تو را باز میدارد که با امیرالمؤمنین بیعت کنی؟ - یعنی با ابن زبیر - ، چون اهل مکه، مدینه، یمن، اهل عراق و اکثر اهل شام با وی بیعت نمودهاند. گفت: به خدا سوگند با شما، در حالی که شمشیرهایتان را بر شانههایتان آویختهاید، و خونهای مسلمانان از دستهایتان میچکد بیعت نمیکنم.
امتناع ابن عمر رضی الله عنهما از بیرون آمدن تا مردم با او بیعت کنند
از حسن رضی الله عنه روایت است[42] که گفت: هنگامی که امر مردم دچار فتنه گردید نزد عبداللَّه بن عمر رضی الله عنهما آمدند و گفتند: تو سید مردم و پسر سیدشان هستی، و مردم به تو راضیاند، بیرون بیا تا با تو بیعت کنیم. پاسخ داد: نه، به خدا سوگند، تا وقتی که روح در بدنم است، به مقدار حجامت هم به خاطر من خون ریخته نخواهد شد. میافزاید: باز نزدش آمدند و او را تهدید کردند، و به او گفته شد: یا بیرون میشوی، یا در بستر به قتل رسانده میشوی! وی باز مثل گفته اولش را گفت. حسن میگوید: به خدا سوگند، تا اینکه به خداوند تعالی پیوست چیزی در مقابل وی نتوانستند انجام دهند و چیزی از وی به دست نیاوردند[43].
گفته ابن عمر رضی الله عنهما درباره تفرق و اجتماع
همچنان[44] از خالدبن سُمَیر روایت است که گفت: برای ابن عمر رضی الله عنهما گفته شد: اگر کار مردم را برایشان استوار کنی بهتر خواهد شد، چون همه مردم به تو راضی شدهاند. وی به آنان گفت: چه فکر میکنید، اگر مردی در مشرق مخالفت کند؟! گفتند: اگر مخالفت نمود کشته میشود، و قتل مردی در صلاح امت چه ارزشی دارد؟! پاسخ داد: به خدا سوگند، اگر امت محمد صل الله علیه و آله و سلم از دسته نیزهای بگیرند، و من از انتهای آن بگیرم[45] و مردی از مسلمانان کشته شود، این عمل در عوض دنیا و آنچه در اوست برایم محبوب و پسندیده نیست![46]. همچنان از قَطَن روایت است که گفت: مردی نزد ابن عمر رضی الله عنهما آمد و گفت: هیچ کسی شرتر از تو برای امت محمد صل الله علیه و آله و سلم نیست! گفت: چرا؟ به خدا سوگند، من نه خونهایشان را ریختهام، نه جماعتشان را پراکنده ساختهام و نه در میان گروهشان اختلاف انداختهام. گفت: تو اگر خواسته باشی دو تن هم در تو اختلاف نمیکنند، پاسخ داد: دوست ندارم که آن[47] به دستم برسد و مردی بگوید: نه، و دیگری بگوید: بلی.
از قاسم بن عبدالرحمن[48] روایت است که: آنان به ابن عمر رضی الله عنهما در فتنه اول[49] گفتند: آیا بیرون نمیروی که بجنگی؟ گفت: در وقتی جنگیدم که بتها در بین رکن و دروازه[50] قرار داشت، تا اینکه خداوند جل جلاله آن را از سرزمین عرب نابود نمود، و من ناپسند میبینم با کسی بجنگم که لا إله إلا الله میگوید! گفتند: به خدا سوگند، نظرت چنین نیست، ولی تو میخواهی که اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم یکدیگر را نابود کنند، تا اینکه غیر از تو کسی باقی نماند، بعد گفته شود: با عبداللَّه بن عمر به عنوان امیرالمؤمنین بیعت کنید. گفت: به خدا سوگند، این در من نیست، ولیکن وقتی گفتید بیا به طرف نماز پاسخ میدهم، بیا به طرف کامیابی، به پاسخ میدهم[51]، و وقتی پراکنده شدید با شما همراه نمیشوم، و وقتی جمع شدید از شما جدا نمیشوم.
و از نافع روایت است که گفت: به ابن عمر رضی الله عنهما در زمان ابن زبیر رضی الله عنهما ، و زمان خوارج و خشبیه[52] گفته شد: آیا با اینان هم نماز میگزاری و با آنان هم در حالی که بعضشان برخی دیگر را میکشند؟ گفت: کسی که بگوید: بیا بهسوی نماز به او پاسخ [مثبت] میدهم، و کسی که بگوید: بیا بهسوی کامیابی. او پاسخ [مثبت]میدهم، و کسی که بگوید: بیا به قتل برادر مسلمانت و گرفتن مالش، میگویم: نخیر[53].
حسن بن على رضی الله عنهما و نپسندیدن کشتن مؤمنین در طلب پادشاهى و مصالحهاش با معاویه
حاکم[54] از ابوالغریف[55] روایت نموده، که گفت: در مقدمةالجیش حسن بن علی رضی الله عنهما دوازده هزار تن بودیم، که شمشیرهای مان از تیزی بر قتال اهل شام میدرخشید، و فرماندهی مان به دست ابوعمرطه بود. هنگامی که خبر صلح حسن بن علی و معاویه رضی الله عنهم به ما رسید، انگار که کمرهای ما از غضب و خشم شکست. وقتی حسن بن علی به کوفه آمد، مردی از ما که ابوعامر سفیان بن اللیل[56] کنیه داده میشد بلند شد و گفت: «السلام عليك يا مذل الـمؤمنين»، «سلام بر تو ای ذلیل کننده مؤمنان»، حسن گفت: ای ابوعامر این را مگو، مؤمنان را ذلیل نساختهام، بلکه نپسندیدم آنان را در طلب پادشاهی بکشم[57].
ابن عبدالبر[58] از شعبی روایت نموده، که گفت: هنگامی که در میان حسن بن علی و معاویه رضی الله عنهم صلح برقرار شد، معاویه به او گفت: برخیز و خطابهای برای مردم ایراد کن، و آنچه را در آن بودی متذکر شو، آن گاه حسن برخاست و بیانیهای ایراد نموده گفت:
ستایش خدایی راست که توسط ما اولتان را هدایت نمود، و خونهای آخرتان را توسط ما از ریختن بازداشت، آگاه باشید که بهترین زیرکی تقوی است، و بدترین عجز فجور است، و این امری که من و معاویه در آن اختلاف نمودیم، یا او در آن از من مستحقتر بود، یا اینکه حق من بود، به هرحال ما آن را برای خدا و برای صلاح امت محمد صل الله علیه و آله و سلم و جلوگیری از ریختن خونهایشان ترک نمودیم.
میگوید: بعد از آن بهسوی معاویه برگشت و گفت:
﴿لَعَلَّهُۥ فِتۡنَةٞ لَّكُمۡ وَمَتَٰعٌ إِلَىٰ حِينٖ﴾ [الانبیاء: 111].
ترجمه: «و نمیدانم شاید این آزمایشی باشد برای شما و بهرهگیری تا مدتی».
بعد از آن پایین آمد، آن گاه عمرو به معاویه گفت: جز این را نخواسته بودم[59].[60].
گفته حسن رضی الله عنه براى جُبَیربن نُفَیر درباره خلافت
همچنان[61] از جبیربن نفیر رضی الله عنه روایت است که گفت: به حسن بن علی رضی الله عنهما گفتم: مردم میگویند که تو خواهان خلافت هستی، گفت: سادات عرب در دست من بودند، با کسی که میجنگیدم میجنگیدند، و با کسی صلح مینمودم صلح میکردند، ولی آن را به خاطر رضای خدا و جلوگیری از ریختن خونهای امت محمد صل الله علیه و آله و سلم ترک نمودم، بعد آن را به قهر و ترسانیدن اهل حجاز بگیرم؟! حاکم میگوید: این اسناد به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آن دو این را روایت نکردهاند، و ذهبی با او موافقت نموده است.
امتناع ایمن اسدى از قتال با مروان و آنچه در میانشان اتفاق افتاد
ابویعلی از عامر شعبی روایت نموده، که گفت[62]: هنگامی که مروان با ضحاک بن قیس جنگید، بهسوی ایمن بن خُرَیم اسدی رضی الله عنه فرستاد و گفت: ما دوست داریم که با ما [در مقابل دشمن] بجنگی. گفت: پدر و عمویم در بدر حاضر بودند، و به من وصیت نمودهاند، که با کسی که شهادت میدهد معبودی جز خدا نیست نجنگم، اگر برائتی از آتش برایم آوردهای به همراه تو میجنگم. گفت: برو، و به او ناسزا گفت و دشنامش داد، و ایمن شروع نموده میگفت:
لست مقاتلا رجلا
يصلى |
|
على سلطان آخر من
قريش |
أقاتل مسلمـاً فى
غير شىء |
|
فليس بنافعى ماعشت
عيشى |
له سلطان وعلى اثمى |
|
معاذ الله من جهل و
طيش[63] |
گفته حکم بن عمرو به على رضی الله عنهما
طبرانی از ابن حکم بن عمر و غفاری روایت نموده، که گفت: جدم برایم حدیث بیان نموده گفت: هنگامی که فرستاده علی بن ابی طالب رضی الله عنه نزد حکم بن عمرو رضی الله عنه آمد من نزدش نشسته بودم. وی گفت: تومستحقترین کسی هستی که ما را در این امر یاری رسانی. گفت: از دوستم پسر عمویت صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «وقتی که اینطور شد، یا مثل این، شمشیری از چوب بگیر»، و من شمشیری از چوب گرفتهام[64]-[65].
امتناع عبداللَّه بن ابى اوفى رضی الله عنه از قتال با یزید
بزار از ابوالاشعث صنعانی روایت نموده، که گفت: یزیدبن معاویه مرا نزد عبداللَّه بن ابی اوفی رضی الله عنه فرستاد، و همراهم تعدادی از اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بودند[66]، گفتم: مردم را به چه امر میکنید؟ گفت: ابوالقاسم صل الله علیه و آله و سلم مرا توصیه نموده، که اگر چیزی از این را دریافتم، بهسوی احد روی آورم و شمشیرم را بشکنم و در خانهام بنشینم، اگر در خانهام کسی بر من وارد شد، گفت: «در پسخانهات بنشین، اگر آنجا هم بر تو وارد شد، بر زانوهایت بنشین و بگو: گناه من و گناه خودت را به دوش بگیر، و از اصحاب آتش باش، و این جزای ستمکاران است». شمشیرم را شکستهام، اگر در خانهام بر من داخل شود، داخل پسخانهام میشوم، و وقتی در پسخانهام بر من وارد شد، بر زانوهایم مینشینم، و آنچه را میگویم، که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به گفتن آن امرم نموده است[67]-[68].
عملکرد محمدبن مسلمه به وصیت پیامبر صل الله علیه و آله و سلم درباره جنگیدن به خاطر دنیا
طبرانی از محمدبن مسلمه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «وقتی که مردم را دیدی بر دنیا میجنگند، با شمشیرت بهسوی بزرگترین سنگ در حره روی بیاور و آن را به آن بزن تا بشکند، بعد از آن در خانه ات بنشین تا اینکه دست خطاکار و مجرمی به سویت بیاید، یا مرگ مقدّری»، و من آنچه را پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بدان امرم نموده بود عملی نمودم[69]-[70].
از محمدبن مسلمه رضی الله عنه روایت است[71] که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شمشیری را به من داد و گفت: «ای محمدبن مسلمه با این شمشیر در راه خدا جهاد کن، و وقتی دو گروه از مسلمانان را دیدی با هم میجنگند، این را به سنگ بزن تا بشکند، بعد از آن زبان و دستت را نگه دار، تا اینکه مرگ تمام شدهای به سراغت بیاید، یا دست خطاکار و مجرمی»، هنگامی که عثمان رضی الله عنه کشته شد، و در کار مردم آن وضع پیش آمد، وی بهسوی سنگی در جلوی خانهاش بیرون رفت، و سنگ را با شمشیرش زد تا اینکه شمشیرش را شکست.
احمد از رِبْعی روایت نموده، که گفت: از مردی در تشییع جنازه حذیفه رضی الله عنه شنیدم که میگفت: صاحب این تخت میگفت: به سبب آنچه از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم دیگر باکی ندارم، اگر با هم جنگیدید داخل خانهام میشوم، و اگر نزدم کسی وارد شد، میگویم: بگیر، گناه من و گناه خودت را به دوش بگیر[72]-[73].
آنچه میان معاویه و وائل بن حُجْر در این مورد اتفاق افتاد
طبرانی از وائل بن حجر رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: هنگامی که [خبر]ظهور رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به ما رسید، من به همراه هیأت نمایندگی قوم بیرون آمدم، و به مدینه آمدم و با اصحابش قبل از ملاقات خودش روبرو شدم، گفتند: سه روز قبل از قدومت نزد ما، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را به [ آمدن] تو بشارت داده، و گفته بود: «وائل بن حجر نزدتان میآید». بعد از آن رسول خدا علیه السلام با من ملاقات نمود و به من خوش آمد گفت، و جای نشستنم را نزدیک ساخت، و چادرش را برایم پهن نمود و مرا بر آن نشاند، بعد از آن مردم را طلب نمود و به سویش جمع شدند، آن گاه بر منبر رفت و مرا با خودش بلند نمود، و من از وی پایینتر بودم، و خداوند را ستود و گفت:
«ای مردم، این وائل بن حجر است که از سرزمینهای دوری نزدتان آمده است، از سرزمینهای حضرموت، داوطلبانه و بدون اجبار، بازمانده پسران پادشاهان است، ای حجر خداوند در تو و در فرزندانت برکت اندازد».
بعد از آن پایین آمد، و مرا در منزلی دور از مدینه جایگزین نمود، و معاویه بن ابی سفیان را امر نمود تا مرا در آنجا مستقر نماید. بنابراین بیرون آمدم و او با من بیرون گردید، و در قسمتی از راه قرار داشتیم که گفت: ای وائل شدت گرمای سوزان زمین کف پاهایم را سوزاند، مرا در عقبت سوار کن، گفتم: بر این شتر با تو بخل نمیورزم، ولی تو از پسران ملوک نیستی، و کراهیت دارم که به سبب تو مورد سرزنش و عیب جویی قرار گیرم. گفت: کفشت را برایم بینداز که به آن از حرارت آفتاب [پای] خود را نگه دارم. گفتم: بر این دو پوست با تو بخیلی نمیکنم، ولیکن از کسانی نیستی که لباس ملوک را میپوشند و بد میدانم که به خاطر تو مورد عیب جویی قرار گیرم... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده:
و هنگامی که معاویه پادشاه شد، مردی را از قریش که بُسْربن ابی ارطات گفته میشد فرستاد، و به او گفت: من این ناحیه را به خود ملحق گردانیدهام، پس تو با لشکرت بیرون شو، و وقتی که نواحی شام را پشت سر گذاشتی شمشیرت را به کار انداز و هر کسی از بیعتم ابا ورزید به قتلش برسان، تا اینکه به مدینه برسی، بعد از آن داخل مدینه شو و هر کس از بیعتم ابا ورزید به قتلش برسان، و اگر وائل بن حجر را زنده به دست آوردی، او را برایم بیاور. وی چنان نمود، و وائل بن حجر را زنده به دست آورد، و او را نزد معاویه حاضر نمود، و معاویه امر نمود تا از وی استقبال شود، و به او اجازه داد و با خود بر تخت نشاند. آن گاه معاویه به او گفت: آیا این تختم بهتر است یا پشت شترت؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین، زمانم آن گاه به جاهلیت و کفر نزدیک بود، و آن روش جاهلیت بود، بعد خداوند اسلام را به ما عنایت فرمود، و اسلام آنچه را نمودم پوشانید. گفت: تو را از همکاری و نصرت ما چه بازداشت در حالی که عثمان تو را ثقه و مورد اعتماد شمرد و داماد گردانید؟ گفتم: تو با مردی جنگیدی که وی به عثمان از تو مستحقتر است! گفت: چگونه از من به عثمان مستحقتر میباشد، در حالی که من به عثمان در نسب نزدیک ترم؟ گفتم: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در میان علی و عثمان عقد برادری بسته بود، و برادر از پسرعمو اولی است، و من کسی نیستم که با مهاجرین بجنگم. گفت: آیا ما مهاجرین نیستیم؟ گفتم: آیا از هردویتان کنار نگرفتهایم؟ و دلیل دیگر اینکه: نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حاضر شدم که سر خود را بهسوی مشرق بلند نموده بود، و جمع کثیری نزدش حاضر شده بودند، بعد از آن چشمش را دوباره بهسوی خودش گردانید و گفت: فتنهها چون پاره شب تاریک بهسویتان آمد، و آن را شدید توصیف نمود، و آمدنش را نیز سریع خواند و زشتش گفت. از میان قوم من به او گفتم: ای رسول خدا، فتنهها چیست؟ گفت: «ای وائل وقتی که دو شمشیر در اسلام اختلاف نمود از هردویشان کناره بگیر». گفت: تو شیعه شدهای؟[74] و گفتم: نخیر، ولی من نصیحت کننده مسلمانان شدهام. آن گاه معاویه گفت: اگر این را میشنیدم و میدانستم تو را اینجا نمیآوردم! گفتم: آیا آنچه را محمدبن مسلمه در وقت کشته شدن عثمان انجام داد ندیدی؟ شمشیرش را نزد سنگی برد و بر آن زد تا اینکه شکست. گفت: آنان قومیاند که از ایشان میتوان تحمل کرد. گفتم: پس به قول رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم چه کنیم: «کسی که انصار را دوست دارد، به دوستی من آنان را دوست دارد، و کسی که ایشان را بد برد، به بد بردن من آنان را بد برده است». گفت: هر یک از سرزمینها را که میخواهی انتخاب کن، چون تو به حضرموت بر نمیگردی. گفتم: خویشاوندانم در شاماند، و خانوادهام در کوفه. گفت: مردی از اهل خانوادهات را ده تن از خویشاوندانت بهتر است. گفتم: به دلخواه خود حضرموت به برنگشتم، و برای مهاجر نمیسزد به جایی برگردد که از آن هجرت نموده، مگر به علتی. گفت: علتت چیست؟ گفتم: قول رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درباره فتنهها، وقتی که اختلاف نمودید از شما کناره گرفتیم، ووقتی که جمع شدید نزدتان آمدیم. این علت است. گفت: من تو را والی کوفه مقرر نمودم، بدان طرف حرکت کن. گفتم: بعد از پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای هیچ کس والی نمیشوم، آیا ندیدی که ابوبکر رضی الله عنه مرا خواست ولی ابا ورزیدم. و عمر رضی الله عنه مرا خواست ولی ابا ورزیدم، و عثمان رضی الله عنه نیز مرا خواست ولی ابا ورزیدم، و بیعتشان را ترک ننمودم. نامه ابوبکر برایم وقتی آمد، که اهل ناحیه ما مرتد شده بودند، آن گاه در میانشان برخاستم، تا اینکه خداوند آنان را بهسوی اسلام برگردانید، البته بدون اینکه والی شده باشم. بعد معاویه عبدالرحمن بن ام حکم را خواست و گفت: حرکت کن، که تو را والی کوفه مقرر نمودم، و وائل را با خود ببر و عزتش کن و حوایجش را برآورده ساز. عبدالرحمن گفت: ای امیرالمؤمنین، درباره من گمان بد نمودی! مرا به عزت نمودن کسی امر میکنی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و ابوبکر و عمر و عثمان رضی الله عنهم را دیدم که وی را عزت و اکرام مینمودند، و خودت را نیز. و معاویه به این سخنش از وی خوشنود و مسرور گردید. بعد من با وی به کوفه آمدم. و جز اندکی درنگ ننموده بود که درگذشت[75]-[76].
قول ابوبرزه اسلمى درباره قتال مروان و ابن زبیر و قراء
بیهقی[77] از ابوالمنهال روایت نموده، که گفت: زمانی که ابن زیاد[78] اخراج شد، مروان د رشام برخاست، و ابن زبیر در مکه قیام نمود، و آنانی که قراء گفته میشدند در بصره قیام نمودند. میگوید: پدرم خیلی ناراحت و غمگین شد، و گفت: پدر برایت نباشد بهسوی این مرد از یاران رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم حرکت کن، بهسوی ابوبرزه اسلمی رضی الله عنه .
میافزاید: آن گاه با وی حرکت کردم و به منزلش وارد گردیدیم، و او در سایهای که از نی داشت در روز خیلی گرم نشسته بود. نزدش نشستیم، و پدرم از وی جویای سخن شد و گفت: ای ابوبرزه آیا نمیبینی؟ آیا نمیبینی؟ میگوید: اولین چیزی که وی به آن صحبت نمود، این بود که گفت: من در اینکه، بر همه قبایل قریش خشمناک هستم نزد خداوند امید ثواب دارم، شما گروه عربها، در جاهلیتتان در قلت و ذلت و گمراهیی قرار داشتید، که خودتان میدانید، و خداوند جل جلاله شما را توسط اسلام و محمد صل الله علیه و آله و سلم بلند نمود، تا اینکه شما را به جایی رسانید که میبینید، و حالا این دنیاست که در میانتان فساد ایجاد نموده است. کسی که در شام است - یعنی مروان - ، به خدا سوگند، جز برای دنیا نمیجنگد، و آن کس که در مکه است به خدا سوگند، جز برای دنیا نمیجنگد، و این هایی که در اطراف شما هستند، و آنان را قاریان میخوانید، به خدا سوگند، جز برای دنیا نمیجنگند، میافزاید: هنگامی که هیچکس را نگذاشت، پدرم به او گفت: پس به ما چه دستور میدهی؟ پاسخ داد: من امروز بهترین مردمان را همان گروه چسبیده بر زمین - و به دست خود اشاره نمود - و شکم خالی از اموال مردم و پشت سبک از خونهای آنان را میبینم[79].
ابونعیم[80] از شمربن عطیه روایت نموده، که گفت: حذیفه رضی الله عنه به مردی گفت: آیا خوشحال میشوی که فاجرترین مردم را به قتل رسانی؟ گفت: آری، حذیفه فرمود: آن گاه تو از وی فاجرتر میباشی.
خوددارى از ضایع ساختن مرد مسلمان
بیهقی[81] از انس بن مالک رضی الله عنه روایت نموده که: عمربن خطاب رضی الله عنه از وی پرسید: وقتی که شهر را محاصره نمودید چه میکنید؟ پاسخ داد: مردی را به شهر میفرستیم، و تکه هایی از پوست برایش میسازیم. گفت: چه فکر میکنی اگر به سنگ زده شود؟ گفت: در این صورت کشته میشود. عمر رضی الله عنه فرمود: این کار را نکنید، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، مرا خوشحال نمیسازد شهری را که چهار هزار جنگجو در آن باشد با ضایع ساختن یک مسلمان فتح کنید[82].
ابن ابی شیبه از عمر رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: اینکه مردی از مسلمانان را از دست کفار نجات بدهم از جزیره عرب برایم محبوبتر است[83].
[1]- صحیح. احمد (4/ 8).
[2]- این چنین در کنزالعمال (78/1) آمده است.
[3]- صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (16888) نگا: صحیح الجامع (2506) مشکاة (4481).
[4]- احمد این را به تنهایی روایت نموده، این چنین در البدایه (181/7) آمده است. و ابن سعد (46/3) این را از ابوسهله به معنای آن و طویلتر از آن روایت کرده، و افزوده است: ابوسهله گفت: و به این باور بودند که آن همان روز بود.
[5]- صحیح. احمد (6/ 52) و ابن ماجه به مانند آن(113) آلبانی آن را در صحیح ابن ماجه (91) صحیح دانسته است.
[6]- نسائی هم این را روایت نموده، و این چنین در البدایه (179/7) آمده است.
[7]- صحیح. نسائی (7/ 103) احمد (1/ 63) آلبانی آن را در صحیح الجامع (7641) صحیح دانسته است.
[8]- وی ابن سهل بن حنیف بن وهب انصاری است.
[9]- موضع معروفی است در مدینه.
[10]- این را صاحبان سنن چهارگانه روایت نمودهاند. و ترمذی گفته: حسن است. این چنین در البدایه (179/7) آمده، و ابن سعد (46/3) از ابوامامه مثل این را روایت نموده است.
[11]- صحیح. ابوداوود (4502) ترمذی (58/ 20) ابن ماجه (2533) احمد (1/ 61، 62) آلبانی آن را در الارواء (2196) و صحیح ترمذی صحیح دانسته است.
[12]- ابن سعد (49/3).
[13]- یعنی مرا بگذارید تا از آن جرمی که شما ادعا دارید توبه کنم. م.
[14]- این چنین در البدایه (211/7) آمده است. هیثمی (230/7) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن، جز محمد بن عبدالملک بن مروان که سماعی برای وی از مغیره نیافتم، ثقهاند.
[15]- ضعیف. احمد (1/ 67) که در این سند میان محمد بن عبدالملک بن مروان و مغیره منقطع است. شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است.
[16]- 48/3.
[17]- این چنین در منتخب الکنز (25/5) آمده است.
[18]- 49/3.
[19]- ممکن است درست چنین باشد: «مردی را به خدا سوگند میدهم».
[20]- ابن سعد (48/3).
[21]- یعنی بار اول در یاری رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و بار دوم در یاری و نصرت تو. م.
[22]- ضعیف. مرسل است.
[23]- ابن سعد (49/3).
[24]- سند آن ضعیف مرسل است.
[25]- همان منبع (23/5).
[26]- این چنین در البدایه (283/7) آمده. و ابونعیم این را در الحلیه (94/1) از عمربن سعد از پدرش روایت نموده، که وی به من گفت: ای پسرکم، آیا مرا امر میکنی که در فتنه... و مانند آن را متذکر شده.
[27]- احمد (1/ 170) مسلم (2695) به مانند آن.
[28]- هیثمی (299/7) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیحاند. و ابونعیم در الحلیه (94/1) از ابن سیرین مثل این را روایت کرده، و ابن سعد (101/3) از ابن سیرین به معنای این را روایت نموده است.
[29]- مرسل است.
[30]- 48/4.
[31]- ابن مردویه ازابراهیم تیمی از پدرش به مانند آن را، چنان که در تفسیر ابن کثیر (309/2) آمده، روایت نموده است.
[32]- ص 648).
[33]- یعنی شرکی، به نقل از قسطلائی.
[34]- یعنی تا این قول خداوند جل جلاله: ﴿حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِ﴾ [الحجرات: 9].
[35]- و آن در هنگام فرارش در روز احد با تعداد دیگرى که خداوند دربارهشان نازل فرمود:
﴿وَلَقَدۡ عَفَا عَنكُمۡ﴾ [آل عمران: 152]. ترجمه: «هر آینه خداوند برای شما عفو نمود».
[36]- این را بیهقی (192/8) از طریق نافع به مثل آن روایت کرده است. و هم چنین این را ابونعیم در الحلیه (292/1) از نافع روایت نموده.
[37]- بخاری (4/ 45، 45).
[38]- بخاری (465).
[39]- این چنین درتفسیر ابن کثیر (308/2) آمده است.
[40]- بخاری (4651).
[41]- بیهقی (192/8).
[42]- ابونعیم در الحلیه (293/1).
[43]- ابن سعد (111/4) از حسن مانند این را روایت نموده است.
[44]- ابن سعد (111/4).
[45]- یعنی: اگر چه امت محمد صل الله علیه و آله و سلم با من یکدست و متحد شوند ولی در آن میان مردی از مسلمانان به خاطر مخالفتش کشته شود، من بر آن راضی نیستم. م.
[46]- ابن سعد (111/4).
[47]- یعنی خلافت.
[48]- ابونعیم در الحلیه (294/1).
[49]- در فتنه علی و معاویه رضی الله عنه .
[50]- یعنی بتها در کعبه قرار داشت. م.
[51]- یعنی وقتی حی علی الصلاه، حی علی الفلاح گفتید پاسخ مثبت میدهم و به طرف نماز میآیم. م.
[52]- خشبیه پیرامون مختار ابن ابی عبید را گرفته میشود.
[53]- ابن سعد (125/4) این را از نافع به مثل آن روایت نموده است.
[54]- 175/3.
[55]- در اصل «العریف» آمده، و درست آن است که ذکر نمودیم.
[56]- در الاستیعاب: «ابن ابی لیلی» آمده.
[57]- این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (372/1) به مانند آن روایت کرده است، و همچنان خطیب بغدادی این را، چنانکه در البدایه (19/8) آمده، روایت نموده است.
[58]- الاستیعاب (374/1).
[59]- یعنی: همین قولش که تنازل خود را اعلان نمود، و عمرو کسی بود که برای معاویه مشورت داده بود، که حسن برای مردم صحبت کند.
[60]- این را همچنان حاکم (175/3)، و بیهقی (173/8) از شعبی به مانند آن روایت نمودهاند.
[61]- حاکم (170/3).
[62]- صحیح. ابویعلی (947).
[63]- هیثمی (296/7) میگوید: این را ابویعلی و طبرانی به مانند آن روایت نمودهاند، مگر اینکه در روایت طبرانی وی گفت:) و لست اقاتل رجلا یصلی، (و گفته:) معاذاللَّه من فشل و طیش (و گفته: آیا مسلمانی را بدون جرمی بکشم. و رجال ابویعلی، غیر زکریابن یحیای رحمویه که ثقه میباشد، رجال صحیحاند. بیهقی (193/8) این را از قیس بن ابی حازم و شعبی به مانند آن، روایت نموده است.
[64]- هیثمی (301/7) میگوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن کسی است که من او را نشناختم.
[65]- ضعیف. طبرانی (3/ 210) در سند آن جهالت است: المجمع (7/ 301).
[66]- شاید درست: «همراهش» باشد.
[67]- هیثمی (300/7) میگوید: این را بزار روایت نموده، و در آن کسانی است که آنان را نمیشناسم.
[68]- ضعیف. بزار (3357) که در آن جهالت وجود دارد.
[69]- هیثمی (301/7) میگوید: رجال آن ثقهاند.
[70]- رجال آن ثقه هستند. طبرانی در الصغیر (161).
[71]- ابن سعد (20/3).
[72]- هیثمی (301/7) میگوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن، غیر همان مرد مبهم، رجال صحیحاند.
[73]- صحیح. احمد (5/ 389) در سند آن یک مجهول است. ابوداوود (4261) به مانند آن از حدیث ابوذر روایت نموده که سندش صحیح است.
[74]- این چنین در اصل و هیثمی آمده است.
[75]- هیثمی (376/9) میگوید: این را طبرانی در الصغیر و الکبیر روایت نموده، و در آن محمدبن حجر آمده، و ضعیف میباشد.
[76]- ضعیف. طبرانی در الکبیر ((22/ 46- 49) و الصغیر (2/ 43) در سند آن محمد بن حجر است که ضعیف است.
[77]- 193/8.
[78]- وی عبیداللَّه فرزند زیاد فرزند پدرش میباشد، و اهل بصره او را پس از وفات یزید اخراج نمودند.
[79]- این را بخاری، اسماعیلی و یعقوب بن سفیان در تاریخ خود از ابوالمنهال به مانند آن، چنانکه در فتح الباری (57/13) آمده، روایت نمودهاند.
[80]- الحلیه (280/1).
[81]- 42/9.
[82]- شافعی این را به مانند آن، چنانکه در الکنز (165/3) آمده، روایت نموده است، مگر نزد وی [به جای «دهنة من جلود»، «تکه هایی از پوست»] «هیئاً من جلود»، آمده است.
[83]- این چنین در کنزالعمال (312/2) آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر