توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۱۰, چهارشنبه

اجتناب از كشتن مسلمانان و كراهيت جنگ بر پادشاهى

 

اجتناب از كشتن مسلمانان و كراهيت جنگ بر پادشاهى

نهى پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از کشتن کسى که به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شهادت بدهد

احمد، دارمی، طحاوی و طیالسی از اوس بن اوس ثقفی  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی نزد ما وارد گردید، که در قبه‏ای در مسجد مدینه قرار داشتیم. آن گاه مردی نزدش آمد و چیزی نهانی به او گفت: نمی‏دانیم که چه می‏گفت. فرمود: «برو به آنان بگو: او را بکشند». بعد وی را طلب نمود و گفت: «ممکن است وی شهادت بدهد که: معبودی جز خدا نیست و من رسول خدا هستم»، گفت: آری، فرمود: «برو به آنان بگو: رهایش کنند، چون من مأمور شده‏ام با مردم تا وقتی بجنگم که شهادت بدهند معبودی جز خدا نیست، و من رسول خدا هستم، و وقتی آن را گفتند خون‏ها و مال‌هایشان بر من حرام گردیده است، مگر به حق آن، و حساب‌شان بر خداوند است»[1].

و نزد عبدالرزاق و حسن بن سفیان از عبداللَّه بن عدی انصاری  رضی الله عنه  روایت است که: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی که در میان مردم نشسته بود، مردی نزدش آمد، و از وی اجازه می‏خواست تا در قتل مردی از منافقین به او پنهانی چیزی بگوید، ولی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صدای خود را بلند نمود و گفت: «آیا شهادت نمی‏دهد که معبودی جز خدا نیست؟ گفت: بلی. ولی شهادتی برایش نیست. گفت آیا شهادت نمی‏دهد که من رسول خدا هستم؟» گفت: بلی، ولی شهادتی برایش نیست. گفت: «آیا نماز نمی‏گزارد؟»، گفت: بلی، ولی نمازی برایش نیست، فرمود: «اینان همان هایی‌اند که من از ایشان بازداشته شده‏ام»[2]-[3].

امتناع عثمان  رضی الله عنه  از جنگ در روز محاصره شدن در منزلش

احمد از عایشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «یکی از اصحابم را برایم فراخوانید»، گفتم: ابوبکر؟ گفت: «نخیر»، گفتم: عمر؟ گفت: «نخیر»، گفتم: پسر عمویت علی؟ گفت: «نخیر»، می‏گوید: گفتم: عثمان؟ گفت: «بلی»، هنگامی که آمد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  [به من] گفت: کنار برو، و چیزی را پنهانی به او می‏گفت و رنگ عثمان تغییر می‏نمود. هنگامی که یوم الدار پیش آمد، و در آن محاصره گردید، گفتیم: ای امیرالمؤمنین آیا جنگ نمی‏کنی؟. پاسخ داد: نخیر، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عهدی به من سپرده و من با نفسم بر آن صبر می‏کنم[4]-[5].

استشهاد عثمان  رضی الله عنه  به این قول پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم : خون شخص مسلمان جز به یکى از سه چیز حلال نمى‏شود

احمد از ابن عمر روایت نموده که: عثمان  رضی الله عنه  در حالی که در محاصره قرار داشت با اصحاب خود روبرو شد و گفت: برای چه مرا می‏کشید؟ من از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «خون شخص [مسلمان] جز به یکی از این سه حلال نمی‏شود: مردی که پس از ازدواج زنا بکند بر وی سنگسار است، یا به قصد بکشد بر وی قصاص است، یا بعد از اسلام خود مرتد شود که بر وی قتل است»، به خدا سوگند من نه در جاهلیت زنا نموده‏ام و نه در اسلام، و نه هم کسی را کشته‏ام تا نفسم را در بدل وی به قصاص بسپارم و نه هم از ابتدایی که اسلام آورده‏ام مرتد شده‏ام. شهادت می‏دهم که معبودی جز خدا نیست و محمد بنده و رسول اوست[6]-[7].

و نزد احمد از ابوامامه[8]  رضی الله عنه  روایت است که گفت: با عثمان  رضی الله عنه  وقتی که محاصره بود در منزل بودم. می‏گوید: گاهی به جایی داخل می‏شدیم، از آنجا سخن کسانی که در بلاط[9] بودند شنیده می‏شد. می‏افزاید: روزی عثمان برای ضرورتی که داشت به آنجا رفت، و در حالی نزد ما بیرون گردید که رنگش دگرگون شده بود، گفت: آنان حالا مرا تهدید به قتل می‏نمودند. می‏گوید: گفتیم: ای امیرالمؤمنین، خداوند از طرف تو کفایت آنان را می‏کند، گفت: چرا مرا می‏کشند؟! در حالی که من از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «خون شخص مسلمان جز به یکی از این سه چیز حلال نمی‏شود: مردی که پس از اسلامش کافر شود، یا بعد از متزوج شدنش زنا نماید، یا نفسی را به غیرنفسی به قتل رساند». به خدا سوگند، من نه در جاهلیت و نه در اسلام (هرگز) زنا ننموده‏ام، و نه هم بدیلی را برای دینم از وقتی که خداوند مرا بدان هدایت نموده تمنی کرده‏ام، ونه هم نفسی را کشته‏ام، پس برای چه مرا می‏کشند؟[10]-[11].

بیانیه عثمان  رضی الله عنه  براى کسانى که وى را محاصره نموده بودند و امتناعش از قتال آنان

ابن سعد[12] همچنان از ابولیلی کندی روایت نموده، که گفت: حاضر و شاهد بودم که عثمان  رضی الله عنه  در حالی که محاصره بود، از پنجره کوچکی آشکار شد و گفت:

«يا ايـها الناس لاتقتلوني واستتيبوني، فوالله لئن قتلتموني لاتصلون جـمياً ابداً، ولا تجاهدون عدوا جميعاً ابداً، ولتختلفن حتى تصيروا هكذا - وشبك بين اصابعه - ثم قال: يا قوم لايجر منكم شقاقي ان يصيبكم مثل ما اصاب قوم نوح اوقوم هود او قوم صالح، وما قوم لوط منكم ببعيد».

ترجمه: «ای مردم مرا نکشید و توبه‏ام را بخواهید[13]. به خدا سوگند، اگر مرا بکشید ابداً یکجای با هم نماز نمی‏گزارید، و ابداً یکجای با دشمنی جهاد نمی‏نمایید، و حتماً اختلاف می‏کنید، حتی که اینطور می‏گردید - و انگشتان خود را در میان یک دیگر داخل نمود - ، و بعد از آن گفت: ای قوم دشمنی من شما را باعث به عملی نشود که به سبب آن برای‌تان آنچه برسد که به قوم نوح یا به قوم هود یا به قوم صالح، رسیده بود، و قوم لوط از شما دور نیست».

و نزد عبداللَّه بن سلام  رضی الله عنه  فرستاد و گفت: چه نظر می‏دهی؟ گفت: دست بازداشتن، دست بازداشتن، چون این در حجت و دلیل برایت نیکو و بهتر است.

آنچه میان عثمان و مغیره  رضی الله عنهما  در یوم الدار اتفاق افتاد

احمد از مغیره بن شعبه  رضی الله عنه  روایت نموده که: وی نزد عثمان  رضی الله عنه  در حالی که محاصره بود داخل گردید و گفت: تو امام عامه هستی، و بر تو آنچه آمده است که می‏بینی. من سه امر را به تو پیشنهاد می‏کنم، یکی از آن‏ها را انتخاب کن: یا بیرون شو و با آنان بجنگ، چون تو را تعداد و قوّت هست و تو بر حقی و آنان بر باطل. یا دروازه‏ای، به غیر آن دروازه که آنان بر آن هستند بگشای و بر سواری خود بنشین و خود را به مکه برسان، چون آنان هرگز در صورت بودنت در مکه به تو دست نخواهند برد. یا به شام بپیوند، چون ایشان اهل شام‌اند و معاویه هم در میان‌شان است. عثمان گفت: اما اینکه بیرون شوم و بجنگم، من هرگز نخستین کسی نخواهم بود که جانشینی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را در امتش به خون ریزی مبدّل نماید، و اما اینکه به‌سوی مکه بروم، و آنان را در آنجا به من دست نخواهند برد، من از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «مردی از قریش در مکه کجروی می‏کند و نصف عذاب عالم بر وی می‏باشد»، و این هرگز من نخواهم بود. و اما اینکه به شام بپیوندم، چون اهل شام‏اند و در میان‌شان معاویه است، من هرگز از دار هجرتم و همسایگی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  جدا نخواهم شد[14]-[15].

عثمان  رضی الله عنه  و نهى بعضى اصحاب از قتال در یوم الدار

ابن سعد[16] و ابن عساکر از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: در یوم الدار نزد عثمان وارد شدم و گفتم: ای امیرالمؤمنین قتال حلال شده است! گفت: ای ابوهریره آیا تو را خوشحال می‏سازد که همه مردم را و مرا بکشی؟ گفتم: نخیر، گفت: به خدا سوگند، تو اگر یک مرد را بکشی مثل این است که همه مردم را کشته باشی. آن گاه برگشتم و نجنگیدم[17]. و ابن سعد[18] از عبداللَّه بن زبیر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: به عثمان  رضی الله عنه  گفتم: ای امیرالمؤمنین، در منزل همراهت یک گروه مظفر هست و خداوند توسط کمتر از آنان هم نصرت می‏دهد، بنابراین به من اجازه بده تا بجنگم. گفت: تو را درباره مردی سوگند می‏دهم[19]، یا گفت: خداوند را برای مردی یادآوری می‏کنم، که خونش را به سبب من بریزد، یا به سبب من خونی را بریزاند. و نزد ابن سعد همچنان از وی روایت است که گفت: در یوم الدار به عثمان  رضی الله عنه  گفتم: با ایشان بجنگ، چون به خدا سوگند، خداوند قتال ایشان را برایت حلال گردانیده است، گفت: نخیر، به خدا سوگند، ابداً با ایشان نمی‏جنگم... و حدیث را متذکر شده. وی همچنان[20] از عبداللَّه بن عامر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: عثمان  رضی الله عنه  در یوم الدار گفت: بزرگترین مدافع شما از من شخصی است که دست و سلاح خویش را باز دارد. وی همچنان از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: زیدبن ثابت نزد عثمان  رضی الله عنهما  آمد و گفت: اینان انصاراند که نزد دروازه قرار دارند ومی گویند: اگر خواسته باشی، دوباره[21] انصار خدا می‏باشیم. می‏گوید: عثمان فرمود: اما جنگ، نخیر[22]. وی[23] همچنان از ابن سیرین روایت نموده، که گفت: در آن روز با عثمان در منزل هفتصدتن بودند، و اگر آنان را می‏گذاشت ایشان را ان شاءاللَّه می‏زدند و از نواحی مدینه بیرون‌شان می‏راندند، از جمله آنان ابن عمر، حسن بن علی و عبداللَّه بن زبیر  رضی الله عنهم  بودند[24].

وی[25] همچنان از عبداللَّه بن ساعده  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: سعیدبن عاص نزد عثمان  رضی الله عنهما  آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین، تا چه وقت دست‏های ما را محکم می‏گیری؟! این قوم ما را خوردند، کسی از آنان ما را به تیر زد، کسی ما را به سنگ زد و کسی شمشیرش را از نیام برآورده و بلند نموده است، پس ما را به آنچه لازم می‏بینی دستور بده. عثمان گفت: من به خداوند محول می‏نمایم. چون ما نزد پروردگارمان جمع خواهیم شد. اما درباره جنگ به خدا سوگند، جنگ با ایشان را نمی‏خواهم، و اگر جنگ ایشان را می‏خواستم امیدوار بودم که از ایشان نجات یابم، ولی من آنان را به خداوند محول می‏سازم، و کسی را که ایشان را بر من جمع نموده نیز به خدا سوگند، تو را به جنگ امر نمی‏کنم. آن گاه سعید گفت: به خدا سوگند، ابداً در مورد کسی از تو سئوال نمی‏کنیم و بیرون شد و جنگید تا اینکه زخم مرگباری در سرش خورد.

امتناع سعدبن ابى وقاص  رضی الله عنه  از جنگ

احمد از عمربن سعد از پدرش روایت نموده که: پسرش عامر نزد وی آمد و گفت: ای پدرم، مردم (بر دنیا) می‏جنگند، و تو اینجا هستی؟! گفت: ای پسرم، آیا مرا امر می‏کنی که در فتنه سرآمد باشم؟! نخیر، به خدا سوگند، تا وقتی بر نمی‏خیزم که شمشیری برایم داده شده که اگر مؤمنی را به آن زدم از وی برگردد و اگر کافری را بدان زدم آن را بکشد. از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «خداوند توانگر پنهان و پرهیزگار را دوست می‏دارد[26]-[27].

و در نزد طبرانی از ابن سیرین روایت است که گفت: هنگامی که برای سعد بن ابی وقاص  رضی الله عنه  گفته شد: آیا نمی‏جنگی، تو از اهل شوری هستی، و تو از دیگران به این امر مستحق‏تری؟ گفت: تا اینکه برایم شمشیری نیاورند که دو چشم، و زبان و دو لب داشته باشد و کافر را از مؤمن بشناسد نمی‏جنگم. من جهاد نموده‏ام و جهاد را می‏شناسم[28]-[29].

آنچه میان اسامه و میان سعد  رضی الله عنهما  و مردى در امتناع از جنگ اتفاق افتاد

ابن سعد[30] از ابراهیم تیمی از پدرش روایت نموده، که گفت: اسامه بن زید ذوالبطن  رضی الله عنه  گفت: با مردی که «لا إله إلا الله» بگوید ابداً نمی‏جنگم، بعد ابن مالک  رضی الله عنه  گفت: من هم به خدا سوگند، با مردی که لا إله إلا الله بگوید: ابداً نمی‏جنگم. آن گاه مردی به آنان گفت: آیا خداوند نگفته است:

﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ وَيَكُونَ ٱلدِّينُ كُلُّهُۥ لِلَّهِ [الانفال: 39].

ترجمه: «و بجنگید با ایشان تا اینکه فتنه‏ای باقی نماند، و دین همه‏اش از آن خدا باشد».

پاسخ دادند: ما جنگیدیم تا اینکه فتنه‏ای باقی نماند، و دین همه‏اش از آن خدا بود[31].

سخنان ابن عمر  رضی الله عنهما  در امتناع از جنگ در فتنه ابن زبیر

بخاری[32] از نافع از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده که: دو مرد در فتنه ابن زبیر  رضی الله عنهما  نزد وی آمدند و گفتند: مردم ضایع و نابود شدند، و تو پسر عمر و یار پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هستی، تو را چه باز می‏دارد که بیرون شوی؟! پاسخ داد: مرا این باز می‏دارد که خداوند خون برادرم را حرام گردانیده است. گفتند: آیا خداوند نگفته است: ﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ؟ گفت: جنگیدیم تا اینکه فتنه‏ای باقی نماند[33]، و دین همه‏اش از خدا بود، و شما می‏خواهید که بجنگید تا فتنه باشد، و دین برای غیر خدا باشد. و عثمان بن صالح از طریق بُکیربن عبداللَّه از نافع روایت نموده، و افزوده است که: مردی نزد ابن عمر  رضی الله عنهما  آمد و گفت: ای ابوعبدالرحمن، تو را چه چیز بر این واداشته که: سالی حج کنی و سالی هم عمره، و جهاد در راه خداوند)  جل جلاله (را ترک نمایی؟! و خودت ترغیب خداوندی را هم به آن می‏دانی؟! گفت: ای برادرزاده‏ام، اسلام بر پنج بنا استوار شده است: ایمان به خدا و رسولش، نمازهای پنجگانه، روزه رمضان، ادای زکات و حج خانه. گفت: ای ابوعبدالرحمن، آیا آنچه را خداوند در کتابش ذکر نموده نمی‏شنوی:

﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ فَأَصۡلِحُواْ بَيۡنَهُمَا - تا امر خداوند[34].

ترجمه: «اگر دو گروه از مؤمنین با هم جنگیدند، در میان‌شان اصلاح کنید...».

﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ؟ [الانفال: 39].

ترجمه: «و بجنگید با ایشان تا آنکه فتنه‏ای نباشد».

پاسخ داد: در عهد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  این را انجام دادیم، که اسلام اندک بود و مرد در دینش به فتنه انداخته می‏شد یا به قتلش می‏رسانیدند، یا تعذیبش می‏نمودند، تا اینکه اسلام زیادت یافت و فتنه‏ای باقی نماند. گفت: درباره علی و عثمان  رضی الله عنهما  چه می‏گویی؟ پاسخ داد عثمان را خداوند بخشیده و عفو نموده بود[35]، ولی برای شما ناخوشایند است که خدا وی را عفو نماید. اما علی، وی پسر عموی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و دامادش است، و به دست خود اشاره نموده گفت: این خانه‏اش که می‏بینید[36]-[37]. و نزد بخاری همچنان از طریق نافع از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت است که مردی نزدش آمد، و گفت: ای ابوعبدالرحمن، آیا آنچه را خداوند در کتابش ذکر نموده نمی‏شنوی:

﴿وَإِن طَآئِفَتَانِ مِنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ ٱقۡتَتَلُواْ[الحجرات: 9].

پس چه تو را باز می‏دارد که چنانکه خداوند در کتابش یاد نموده بجنگی؟ فرمود: ای برادر زاده‏ام، اینکه به این آیت سرزنش شوم و نجنگم برایم محبوبتر از این است، که به این آیت سرزنش شوم که خداوند  جل جلاله می‏گوید:

﴿وَمَن يَقۡتُلۡ مُؤۡمِنٗا مُّتَعَمِّدٗا [النساء: 93] تا آخر آیت.

ترجمه: «و هر کی مسلمانی را به قصد بکشد...».

گفت: خداوند تعالی می‏گوید:

﴿وَقَٰتِلُوهُمۡ حَتَّىٰ لَا تَكُونَ فِتۡنَةٞ [البقرة: 193].

ابن عمر گفت: ما این را انجام دادیم[38]... و مانند آنچه را گذشت متذکر شده.

و نزد وی هچنان از طریق سعیدبن جبیر روایت است که گفت: آیا می‏دانی که فتنه چیست؟ محمد  صل الله علیه و آله و سلم  با مشرکان می‏جنگید، و داخل شدن بر آنان فتنه بود، و آن مثل جنگ شما بر پادشاهی نیست[39]-[40].

سخن ابن عمر براى ابن زبیر و ابن صفوان درباره امتناعش از بیعت با ابن زبیر  رضی الله عنهم

از ابوالعالیه[41] براء روایت است که: عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن صفوان  رضی الله عنهم  روزی در حجر نشسته بودند، و ابن عمر  رضی الله عنهما  که در خانه طواف می‏نمود از پهلوی‌شان عبور کرد. آن گاه یکی از آنان به دیگری گفت: آیا وی را می‏بینی، چه کسی بهتر از وی باقی مانده است؟ بعد از آن برای مردی گفت: وقتی که طوافش را تمام نمود فرایش خوان. هنگامی که طوافش را تمام نمود و دو رکعت نماز گزارد، فرستاده آن دو نزدش آمد و گفت: عبداللَّه بن زبیر و عبداللَّه بن صفوان تو را فرا می‏خوانند. وی نزد آن دو آمد و عبداللَّه بن صفوان گفت: ای ابوعبدالرحمن، چه تو را باز می‏دارد که با امیرالمؤمنین بیعت کنی؟ - یعنی با ابن زبیر - ، چون اهل مکه، مدینه، یمن، اهل عراق و اکثر اهل شام با وی بیعت نموده‏اند. گفت: به خدا سوگند با شما، در حالی که شمشیرهای‌تان را بر شانه‏های‏تان آویخته‏اید، و خون‏های مسلمانان از دست‏های‌تان می‏چکد بیعت نمی‏کنم.

امتناع ابن عمر  رضی الله عنهما  از بیرون آمدن تا مردم با او بیعت کنند

از حسن  رضی الله عنه  روایت است[42] که گفت: هنگامی که امر مردم دچار فتنه گردید نزد عبداللَّه بن عمر  رضی الله عنهما  آمدند و گفتند: تو سید مردم و پسر سیدشان هستی، و مردم به تو راضی‏اند، بیرون بیا تا با تو بیعت کنیم. پاسخ داد: نه، به خدا سوگند، تا وقتی که روح در بدنم است، به مقدار حجامت هم به خاطر من خون ریخته نخواهد شد. می‏افزاید: باز نزدش آمدند و او را تهدید کردند، و به او گفته شد: یا بیرون می‏شوی، یا در بستر به قتل رسانده می‏شوی! وی باز مثل گفته اولش را گفت. حسن می‏گوید: به خدا سوگند، تا اینکه به خداوند تعالی پیوست چیزی در مقابل وی نتوانستند انجام دهند و چیزی از وی به دست نیاوردند[43].

گفته ابن عمر  رضی الله عنهما  درباره تفرق و اجتماع

همچنان[44] از خالدبن سُمَیر روایت است که گفت: برای ابن عمر  رضی الله عنهما  گفته شد: اگر کار مردم را برای‌شان استوار کنی بهتر خواهد شد، چون همه مردم به تو راضی شده‏اند. وی به آنان گفت: چه فکر می‏کنید، اگر مردی در مشرق مخالفت کند؟! گفتند: اگر مخالفت نمود کشته می‏شود، و قتل مردی در صلاح امت چه ارزشی دارد؟! پاسخ داد: به خدا سوگند، اگر امت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  از دسته نیزه‏ای بگیرند، و من از انتهای آن بگیرم[45] و مردی از مسلمانان کشته شود، این عمل در عوض دنیا و آنچه در اوست برایم محبوب و پسندیده نیست![46]. همچنان از قَطَن روایت است که گفت: مردی نزد ابن عمر  رضی الله عنهما  آمد و گفت: هیچ کسی شرتر از تو برای امت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  نیست! گفت: چرا؟ به خدا سوگند، من نه خون‌هایشان را ریخته‏ام، نه جماعت‌شان را پراکنده ساخته‏ام و نه در میان گروه‌شان اختلاف انداخته‏ام. گفت: تو اگر خواسته باشی دو تن هم در تو اختلاف نمی‏کنند، پاسخ داد: دوست ندارم که آن[47] به دستم برسد و مردی بگوید: نه، و دیگری بگوید: بلی.

از قاسم بن عبدالرحمن[48] روایت است که: آنان به ابن عمر  رضی الله عنهما  در فتنه اول[49] گفتند: آیا بیرون نمی‏روی که بجنگی؟ گفت: در وقتی جنگیدم که بت‏ها در بین رکن و دروازه[50] قرار داشت، تا اینکه خداوند  جل جلاله آن را از سرزمین عرب نابود نمود، و من ناپسند می‏بینم با کسی بجنگم که لا إله إلا الله می‏گوید! گفتند: به خدا سوگند، نظرت چنین نیست، ولی تو می‏خواهی که اصحاب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  یکدیگر را نابود کنند، تا اینکه غیر از تو کسی باقی نماند، بعد گفته شود: با عبداللَّه بن عمر به عنوان امیرالمؤمنین بیعت کنید. گفت: به خدا سوگند، این در من نیست، ولیکن وقتی گفتید بیا به طرف نماز پاسخ می‏دهم، بیا به طرف کامیابی، به پاسخ می‏دهم[51]، و وقتی پراکنده شدید با شما همراه نمی‏شوم، و وقتی جمع شدید از شما جدا نمی‏شوم.

و از نافع روایت است که گفت: به ابن عمر  رضی الله عنهما  در زمان ابن زبیر  رضی الله عنهما ، و زمان خوارج و خشبیه[52] گفته شد: آیا با اینان هم نماز می‏گزاری و با آنان هم در حالی که بعض‌شان برخی دیگر را می‌کشند؟ گفت: کسی که بگوید: بیا به‌سوی نماز به او پاسخ [مثبت] می‏دهم، و کسی که بگوید: بیا به‌سوی کامیابی. او پاسخ [مثبت]می‏دهم، و کسی که بگوید: بیا به قتل برادر مسلمانت و گرفتن مالش، می‏گویم: نخیر[53].

حسن بن على  رضی الله عنهما  و نپسندیدن کشتن مؤمنین در طلب پادشاهى و مصالحه‏اش با معاویه

حاکم[54] از ابوالغریف[55] روایت نموده، که گفت: در مقدمةالجیش حسن بن علی  رضی الله عنهما  دوازده هزار تن بودیم، که شمشیرهای مان از تیزی بر قتال اهل شام می‏درخشید، و فرماندهی مان به دست ابوعمرطه بود. هنگامی که خبر صلح حسن بن علی و معاویه  رضی الله عنهم  به ما رسید، انگار که کمرهای ما از غضب و خشم شکست. وقتی حسن بن علی به کوفه آمد، مردی از ما که ابوعامر سفیان بن اللیل[56] کنیه داده می‏شد بلند شد و گفت: «السلام عليك يا مذل الـمؤمنين»، «سلام بر تو ای ذلیل کننده مؤمنان»، حسن گفت: ای ابوعامر این را مگو، مؤمنان را ذلیل نساخته‏ام، بلکه نپسندیدم آنان را در طلب پادشاهی بکشم[57].

ابن عبدالبر[58] از شعبی روایت نموده، که گفت: هنگامی که در میان حسن بن علی و معاویه  رضی الله عنهم  صلح برقرار شد، معاویه به او گفت: برخیز و خطابه‏ای برای مردم ایراد کن، و آنچه را در آن بودی متذکر شو، آن گاه حسن برخاست و بیانیه‏ای ایراد نموده گفت:

ستایش خدایی راست که توسط ما اول‌تان را هدایت نمود، و خون‏های آخرتان را توسط ما از ریختن بازداشت، آگاه باشید که بهترین زیرکی تقوی است، و بدترین عجز فجور است، و این امری که من و معاویه در آن اختلاف نمودیم، یا او در آن از من مستحق‏تر بود، یا اینکه حق من بود، به هرحال ما آن را برای خدا و برای صلاح امت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  و جلوگیری از ریختن خون‌هایشان ترک نمودیم.

می‏گوید: بعد از آن به‌سوی معاویه برگشت و گفت:

﴿لَعَلَّهُۥ فِتۡنَةٞ لَّكُمۡ وَمَتَٰعٌ إِلَىٰ حِينٖ [الانبیاء: 111].

ترجمه: «و نمی‏دانم شاید این آزمایشی باشد برای شما و بهره‏گیری تا مدتی».

بعد از آن پایین آمد، آن گاه عمرو به معاویه گفت: جز این را نخواسته بودم[59].[60].

گفته حسن  رضی الله عنه  براى جُبَیربن نُفَیر درباره خلافت

همچنان[61] از جبیربن نفیر  رضی الله عنه  روایت است که گفت: به حسن بن علی  رضی الله عنهما  گفتم: مردم می‏گویند که تو خواهان خلافت هستی، گفت: سادات عرب در دست من بودند، با کسی که می‏جنگیدم می‏جنگیدند، و با کسی صلح می‏نمودم صلح می‏کردند، ولی آن را به خاطر رضای خدا و جلوگیری از ریختن خون‏های امت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  ترک نمودم، بعد آن را به قهر و ترسانیدن اهل حجاز بگیرم؟! حاکم می‏گوید: این اسناد به شرط بخاری و مسلم صحیح است، ولی آن دو این را روایت نکرده‏اند، و ذهبی با او موافقت نموده است.

امتناع ایمن اسدى از قتال با مروان و آنچه در میان‌شان اتفاق افتاد

ابویعلی از عامر شعبی روایت نموده، که گفت[62]: هنگامی که مروان با ضحاک بن قیس جنگید، به‌سوی ایمن بن خُرَیم اسدی  رضی الله عنه  فرستاد و گفت: ما دوست داریم که با ما [در مقابل دشمن] بجنگی. گفت: پدر و عمویم در بدر حاضر بودند، و به من وصیت نموده‏اند، که با کسی که شهادت می‏دهد معبودی جز خدا نیست نجنگم، اگر برائتی از آتش برایم آورده‏ای به همراه تو می‏جنگم. گفت: برو، و به او ناسزا گفت و دشنامش داد، و ایمن شروع نموده می‏گفت:

لست مقاتلا رجلا يصلى

 

على سلطان آخر من قريش

أقاتل مسلمـاً فى غير شى‏ء

 

فليس بنافعى ماعشت عيشى

له سلطان وعلى اثمى

 

معاذ الله من جهل و طيش[63]

گفته حکم بن عمرو به على  رضی الله عنهما

طبرانی از ابن حکم بن عمر و غفاری روایت نموده، که گفت: جدم برایم حدیث بیان نموده گفت: هنگامی که فرستاده علی بن ابی طالب  رضی الله عنه  نزد حکم بن عمرو  رضی الله عنه  آمد من نزدش نشسته بودم. وی گفت: تومستحق‏ترین کسی هستی که ما را در این امر یاری رسانی. گفت: از دوستم پسر عمویت  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «وقتی که اینطور شد، یا مثل این، شمشیری از چوب بگیر»، و من شمشیری از چوب گرفته‏ام[64]-[65].

امتناع عبداللَّه بن ابى اوفى  رضی الله عنه  از قتال با یزید

بزار از ابوالاشعث صنعانی روایت نموده، که گفت: یزیدبن معاویه مرا نزد عبداللَّه بن ابی اوفی  رضی الله عنه  فرستاد، و همراهم تعدادی از اصحاب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بودند[66]، گفتم: مردم را به چه امر می‏کنید؟ گفت: ابوالقاسم  صل الله علیه و آله و سلم  مرا توصیه نموده، که اگر چیزی از این را دریافتم، به‌سوی احد روی آورم و شمشیرم را بشکنم و در خانه‏ام بنشینم، اگر در خانه‏ام کسی بر من وارد شد، گفت: «در پسخانه‏ات بنشین، اگر آنجا هم بر تو وارد شد، بر زانوهایت بنشین و بگو: گناه من و گناه خودت را به دوش بگیر، و از اصحاب آتش باش، و این جزای ستمکاران است». شمشیرم را شکسته‏ام، اگر در خانه‏ام بر من داخل شود، داخل پسخانه‏ام می‏شوم، و وقتی در پسخانه‏ام بر من وارد شد، بر زانوهایم می‏نشینم، و آنچه را می‏گویم، که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به گفتن آن امرم نموده است[67]-[68].

عملکرد محمدبن مسلمه به وصیت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  درباره جنگیدن به خاطر دنیا

طبرانی از محمدبن مسلمه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «وقتی که مردم را دیدی بر دنیا می‏جنگند، با شمشیرت به‌سوی بزرگترین سنگ در حره روی بیاور و آن را به آن بزن تا بشکند، بعد از آن در خانه ات بنشین تا اینکه دست خطاکار و مجرمی به سویت بیاید، یا مرگ مقدّری»، و من آنچه را پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بدان امرم نموده بود عملی نمودم[69]-[70].

از محمدبن مسلمه  رضی الله عنه  روایت است[71] که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شمشیری را به من داد و گفت: «ای محمدبن مسلمه با این شمشیر در راه خدا جهاد کن، و وقتی دو گروه از مسلمانان را دیدی با هم می‏جنگند، این را به سنگ بزن تا بشکند، بعد از آن زبان و دستت را نگه دار، تا اینکه مرگ تمام شده‏ای به سراغت بیاید، یا دست خطاکار و مجرمی»، هنگامی که عثمان  رضی الله عنه  کشته شد، و در کار مردم آن وضع پیش آمد، وی به‌سوی سنگی در جلوی خانه‏اش بیرون رفت، و سنگ را با شمشیرش زد تا اینکه شمشیرش را شکست.

قول حذیفه درباره جنگ با هم

احمد از رِبْعی روایت نموده، که گفت: از مردی در تشییع جنازه حذیفه  رضی الله عنه  شنیدم که می‏گفت: صاحب این تخت می‏گفت: به سبب آنچه از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم دیگر باکی ندارم، اگر با هم جنگیدید داخل خانه‏ام می‏شوم، و اگر نزدم کسی وارد شد، می‏گویم: بگیر، گناه من و گناه خودت را به دوش بگیر[72]-[73].

آنچه میان معاویه و وائل بن حُجْر در این مورد اتفاق افتاد

طبرانی از وائل بن حجر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: هنگامی که [خبر]ظهور رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به ما رسید، من به همراه هیأت نمایندگی قوم بیرون آمدم، و به مدینه آمدم و با اصحابش قبل از ملاقات خودش روبرو شدم، گفتند: سه روز قبل از قدومت نزد ما، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ما را به [ آمدن] تو بشارت داده، و گفته بود: «وائل بن حجر نزدتان می‏آید». بعد از آن رسول خدا  علیه السلام  با من ملاقات نمود و به من خوش آمد گفت، و جای نشستنم را نزدیک ساخت، و چادرش را برایم پهن نمود و مرا بر آن نشاند، بعد از آن مردم را طلب نمود و به سویش جمع شدند، آن گاه بر منبر رفت و مرا با خودش بلند نمود، و من از وی پایین‏تر بودم، و خداوند را ستود و گفت:

«ای مردم، این وائل بن حجر است که از سرزمین‏های دوری نزدتان آمده است، از سرزمین‏های حضرموت، داوطلبانه و بدون اجبار، بازمانده پسران پادشاهان است، ای حجر خداوند در تو و در فرزندانت برکت اندازد».

بعد از آن پایین آمد، و مرا در منزلی دور از مدینه جایگزین نمود، و معاویه بن ابی سفیان را امر نمود تا مرا در آنجا مستقر نماید. بنابراین بیرون آمدم و او با من بیرون گردید، و در قسمتی از راه قرار داشتیم که گفت: ای وائل شدت گرمای سوزان زمین کف پاهایم را سوزاند، مرا در عقبت سوار کن، گفتم: بر این شتر با تو بخل نمی‏ورزم، ولی تو از پسران ملوک نیستی، و کراهیت دارم که به سبب تو مورد سرزنش و عیب جویی قرار گیرم. گفت: کفشت را برایم بینداز که به آن از حرارت آفتاب [پای] خود را نگه دارم. گفتم: بر این دو پوست با تو بخیلی نمی‏کنم، ولیکن از کسانی نیستی که لباس ملوک را می‏پوشند و بد می‏دانم که به خاطر تو مورد عیب جویی قرار گیرم... و حدیث را متذکر شده و در آن آمده:

و هنگامی که معاویه پادشاه شد، مردی را از قریش که بُسْربن ابی ارطات گفته می‏شد فرستاد، و به او گفت: من این ناحیه را به خود ملحق گردانیده‏ام، پس تو با لشکرت بیرون شو، و وقتی که نواحی شام را پشت سر گذاشتی شمشیرت را به کار انداز و هر کسی از بیعتم ابا ورزید به قتلش برسان، تا اینکه به مدینه برسی، بعد از آن داخل مدینه شو و هر کس از بیعتم ابا ورزید به قتلش برسان، و اگر وائل بن حجر را زنده به دست آوردی، او را برایم بیاور. وی چنان نمود، و وائل بن حجر را زنده به دست آورد، و او را نزد معاویه حاضر نمود، و معاویه امر نمود تا از وی استقبال شود، و به او اجازه داد و با خود بر تخت نشاند. آن گاه معاویه به او گفت: آیا این تختم بهتر است یا پشت شترت؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین، زمانم آن گاه به جاهلیت و کفر نزدیک بود، و آن روش جاهلیت بود، بعد خداوند اسلام را به ما عنایت فرمود، و اسلام آنچه را نمودم پوشانید. گفت: تو را از همکاری و نصرت ما چه بازداشت در حالی که عثمان تو را ثقه و مورد اعتماد شمرد و داماد گردانید؟ گفتم: تو با مردی جنگیدی که وی به عثمان از تو مستحق‏تر است! گفت: چگونه از من به عثمان مستحق‏تر می‏باشد، در حالی که من به عثمان در نسب نزدیک ترم؟ گفتم: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در میان علی و عثمان عقد برادری بسته بود، و برادر از پسرعمو اولی است، و من کسی نیستم که با مهاجرین بجنگم. گفت: آیا ما مهاجرین نیستیم؟ گفتم: آیا از هردوی‌تان کنار نگرفته‏ایم؟ و دلیل دیگر اینکه: نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حاضر شدم که سر خود را به‌سوی مشرق بلند نموده بود، و جمع کثیری نزدش حاضر شده بودند، بعد از آن چشمش را دوباره به‌سوی خودش گردانید و گفت: فتنه‏ها چون پاره شب تاریک به‌سوی‌تان آمد، و آن را شدید توصیف نمود، و آمدنش را نیز سریع خواند و زشتش گفت. از میان قوم من به او گفتم: ای رسول خدا، فتنه‏ها چیست؟ گفت: «ای وائل وقتی که دو شمشیر در اسلام اختلاف نمود از هردوی‌شان کناره بگیر». گفت: تو شیعه شده‏ای؟[74] و گفتم: نخیر، ولی من نصیحت کننده مسلمانان شده‏ام. آن گاه معاویه گفت: اگر این را می‏شنیدم و می‏دانستم تو را اینجا نمی‏آوردم! گفتم: آیا آنچه را محمدبن مسلمه در وقت کشته شدن عثمان انجام داد ندیدی؟ شمشیرش را نزد سنگی برد و بر آن زد تا اینکه شکست. گفت: آنان قومی‏اند که از ایشان می‏توان تحمل کرد. گفتم: پس به قول رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چه کنیم: «کسی که انصار را دوست دارد، به دوستی من آنان را دوست دارد، و کسی که ایشان را بد برد، به بد بردن من آنان را بد برده است». گفت: هر یک از سرزمین‏ها را که می‏خواهی انتخاب کن، چون تو به حضرموت بر نمی‏گردی. گفتم: خویشاوندانم در شام‏اند، و خانواده‏ام در کوفه. گفت: مردی از اهل خانواده‏ات را ده تن از خویشاوندانت بهتر است. گفتم: به دلخواه خود حضرموت به برنگشتم، و برای مهاجر نمی‏سزد به جایی برگردد که از آن هجرت نموده، مگر به علتی. گفت: علتت چیست؟ گفتم: قول رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درباره فتنه‏ها، وقتی که اختلاف نمودید از شما کناره گرفتیم، ووقتی که جمع شدید نزدتان آمدیم. این علت است. گفت: من تو را والی کوفه مقرر نمودم، بدان طرف حرکت کن. گفتم: بعد از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای هیچ کس والی نمی‏شوم، آیا ندیدی که ابوبکر  رضی الله عنه  مرا خواست ولی ابا ورزیدم. و عمر  رضی الله عنه  مرا خواست ولی ابا ورزیدم، و عثمان  رضی الله عنه  نیز مرا خواست ولی ابا ورزیدم، و بیعت‌شان را ترک ننمودم. نامه ابوبکر برایم وقتی آمد، که اهل ناحیه ما مرتد شده بودند، آن گاه در میان‌شان برخاستم، تا اینکه خداوند آنان را به‌سوی اسلام برگردانید، البته بدون اینکه والی شده باشم. بعد معاویه عبدالرحمن بن ام حکم را خواست و گفت: حرکت کن، که تو را والی کوفه مقرر نمودم، و وائل را با خود ببر و عزتش کن و حوایجش را برآورده ساز. عبدالرحمن گفت: ای امیرالمؤمنین، درباره من گمان بد نمودی! مرا به عزت نمودن کسی امر می‏کنی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و ابوبکر و عمر و عثمان  رضی الله عنهم  را دیدم که وی را عزت و اکرام می‏نمودند، و خودت را نیز. و معاویه به این سخنش از وی خوشنود و مسرور گردید. بعد من با وی به کوفه آمدم. و جز اندکی درنگ ننموده بود که درگذشت[75]-[76].

قول ابوبرزه اسلمى درباره قتال مروان و ابن زبیر و قراء

بیهقی[77] از ابوالمنهال روایت نموده، که گفت: زمانی که ابن زیاد[78] اخراج شد، مروان د رشام برخاست، و ابن زبیر در مکه قیام نمود، و آنانی که قراء گفته می‏شدند در بصره قیام نمودند. می‏گوید: پدرم خیلی ناراحت و غمگین شد، و گفت: پدر برایت نباشد به‌سوی این مرد از یاران رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حرکت کن، به‌سوی ابوبرزه اسلمی  رضی الله عنه .

می‏افزاید: آن گاه با وی حرکت کردم و به منزلش وارد گردیدیم، و او در سایه‏ای که از نی داشت در روز خیلی گرم نشسته بود. نزدش نشستیم، و پدرم از وی جویای سخن شد و گفت: ای ابوبرزه آیا نمی‏بینی؟ آیا نمی‏بینی؟ می‏گوید: اولین چیزی که وی به آن صحبت نمود، این بود که گفت: من در اینکه، بر همه قبایل قریش خشمناک هستم نزد خداوند امید ثواب دارم، شما گروه عربها، در جاهلیت‌تان در قلت و ذلت و گمراهیی قرار داشتید، که خودتان می‏دانید، و خداوند  جل جلاله شما را توسط اسلام و محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بلند نمود، تا اینکه شما را به جایی رسانید که می‏بینید، و حالا این دنیاست که در میان‌تان فساد ایجاد نموده است. کسی که در شام است - یعنی مروان - ، به خدا سوگند، جز برای دنیا نمی‏جنگد، و آن کس که در مکه است به خدا سوگند، جز برای دنیا نمی‏جنگد، و این هایی که در اطراف شما هستند، و آنان را قاریان می‏خوانید، به خدا سوگند، جز برای دنیا نمی‏جنگند، می‏افزاید: هنگامی که هیچکس را نگذاشت، پدرم به او گفت: پس به ما چه دستور می‏دهی؟ پاسخ داد: من امروز بهترین مردمان را همان گروه چسبیده بر زمین - و به دست خود اشاره نمود - و شکم خالی از اموال مردم و پشت سبک از خون‏های آنان را می‏بینم[79].

قول حذیفه درباره قتل

ابونعیم[80] از شمربن عطیه روایت نموده، که گفت: حذیفه  رضی الله عنه  به مردی گفت: آیا خوشحال می‏شوی که فاجرترین مردم را به قتل رسانی؟ گفت: آری، حذیفه فرمود: آن گاه تو از وی فاجرتر می‏باشی.

خوددارى از ضایع ساختن مرد مسلمان

بیهقی[81] از انس بن مالک  رضی الله عنه  روایت نموده که: عمربن خطاب  رضی الله عنه  از وی پرسید: وقتی که شهر را محاصره نمودید چه می‏کنید؟ پاسخ داد: مردی را به شهر می‏فرستیم، و تکه هایی از پوست برایش می‏سازیم. گفت: چه فکر می‏کنی اگر به سنگ زده شود؟ گفت: در این صورت کشته می‏شود. عمر  رضی الله عنه  فرمود: این کار را نکنید، سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست، مرا خوشحال نمی‏سازد شهری را که چهار هزار جنگجو در آن باشد با ضایع ساختن یک مسلمان فتح کنید[82].

نجات دادن مسلمان از دست کفار

ابن ابی شیبه از عمر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: اینکه مردی از مسلمانان را از دست کفار نجات بدهم از جزیره عرب برایم محبوب‏تر است[83].



[1]- صحیح. احمد (4/ 8).

[2]- این چنین در کنزالعمال (78/1) آمده است.

[3]- صحیح. عبدالرزاق در مصنف خود (16888) نگا: صحیح الجامع (2506) مشکاة (4481).

[4]- احمد این را به تنهایی روایت نموده، این چنین در البدایه (181/7) آمده است. و ابن سعد (46/3) این را از ابوسهله به معنای آن و طویل‏تر از آن روایت کرده، و افزوده است: ابوسهله گفت: و به این باور بودند که آن همان روز بود.

[5]- صحیح. احمد (6/ 52) و ابن ماجه به مانند آن(113) آلبانی آن را در صحیح ابن ماجه (91) صحیح دانسته است.

[6]- نسائی هم این را روایت نموده، و این چنین در البدایه (179/7) آمده است.

[7]- صحیح. نسائی (7/ 103) احمد (1/ 63) آلبانی آن را در صحیح الجامع (7641) صحیح دانسته است.

[8]- وی ابن سهل بن حنیف بن وهب انصاری است.

[9]- موضع معروفی است در مدینه.

[10]- این را صاحبان سنن چهارگانه روایت نموده‏اند. و ترمذی گفته: حسن است. این چنین در البدایه (179/7) آمده، و ابن سعد (46/3) از ابوامامه مثل این را روایت نموده است.

[11]- صحیح. ابوداوود (4502) ترمذی (58/ 20) ابن ماجه (2533) احمد (1/ 61، 62) آلبانی آن را در الارواء (2196) و صحیح ترمذی صحیح دانسته است.

[12]- ابن سعد (49/3).

[13]- یعنی مرا بگذارید تا از آن جرمی که شما ادعا دارید توبه کنم. م.

[14]- این چنین در البدایه (211/7) آمده است. هیثمی (230/7) می‏گوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن، جز محمد بن عبدالملک بن مروان که سماعی برای وی از مغیره نیافتم، ثقه‏اند.

[15]- ضعیف. احمد (1/ 67) که در این سند میان محمد بن عبدالملک بن مروان و مغیره منقطع است. شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است.

[16]- 48/3.

[17]- این چنین در منتخب الکنز (25/5) آمده است.

[18]- 49/3.

[19]- ممکن است درست چنین باشد: «مردی را به خدا سوگند می‏دهم».

[20]- ابن سعد (48/3).

[21]- یعنی بار اول در یاری رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  و بار دوم در یاری و نصرت تو. م.

[22]- ضعیف. مرسل است.

[23]- ابن سعد (49/3).

[24]- سند آن ضعیف مرسل است.

[25]- همان منبع (23/5).

[26]- این چنین در البدایه (283/7) آمده. و ابونعیم این را در الحلیه (94/1) از عمربن سعد از پدرش روایت نموده، که وی به من گفت: ای پسرکم، آیا مرا امر می‏کنی که در فتنه... و مانند آن را متذکر شده.

[27]- احمد (1/ 170) مسلم (2695) به مانند آن.

[28]- هیثمی (299/7) می‏گوید: این را طبرانی روایت نموده، و رجال آن رجال صحیح‏اند. و ابونعیم در الحلیه (94/1) از ابن سیرین مثل این را روایت کرده، و ابن سعد (101/3) از ابن سیرین به معنای این را روایت نموده است.

[29]- مرسل است.

[30]- 48/4.

[31]- ابن مردویه ازابراهیم تیمی از پدرش به مانند آن را، چنان که در تفسیر ابن کثیر (309/2) آمده، روایت نموده است.

[32]- ص 648).

[33]- یعنی شرکی، به نقل از قسطلائی.

[34]- یعنی تا این قول خداوند  جل جلاله: ﴿حَتَّىٰ تَفِيٓءَ إِلَىٰٓ أَمۡرِ ٱللَّهِ [الحجرات: 9].

[35]- و آن در هنگام فرارش در روز احد با تعداد دیگرى که خداوند درباره‌شان نازل فرمود:

﴿وَلَقَدۡ عَفَا عَنكُمۡ [آل عمران: 152]. ترجمه: «هر آینه خداوند برای شما عفو نمود».

[36]- این را بیهقی (192/8) از طریق نافع به مثل آن روایت کرده است. و هم چنین این را ابونعیم در الحلیه (292/1) از نافع روایت نموده.

[37]- بخاری (4/ 45، 45).

[38]- بخاری (465).

[39]- این چنین درتفسیر ابن کثیر (308/2) آمده است.

[40]- بخاری (4651).

[41]- بیهقی (192/8).

[42]- ابونعیم در الحلیه (293/1).

[43]- ابن سعد (111/4) از حسن مانند این را روایت نموده است.

[44]- ابن سعد (111/4).

[45]- یعنی: اگر چه امت محمد  صل الله علیه و آله و سلم  با من یکدست و متحد شوند ولی در آن میان مردی از مسلمانان به خاطر مخالفتش کشته شود، من بر آن راضی نیستم. م.

[46]- ابن سعد (111/4).

[47]- یعنی خلافت.

[48]- ابونعیم در الحلیه (294/1).

[49]- در فتنه علی و معاویه  رضی الله عنه .

[50]- یعنی بت‏ها در کعبه قرار داشت. م.

[51]- یعنی وقتی حی علی الصلاه، حی علی الفلاح گفتید پاسخ مثبت می‏دهم و به طرف نماز می‏آیم. م.

[52]- خشبیه پیرامون مختار ابن ابی عبید را گرفته می‏شود.

[53]- ابن سعد (125/4) این را از نافع به مثل آن روایت نموده است.

[54]- 175/3.

[55]- در اصل «العریف» آمده، و درست آن است که ذکر نمودیم.

[56]- در الاستیعاب: «ابن ابی لیلی» آمده.

[57]- این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (372/1) به مانند آن روایت کرده است، و همچنان خطیب بغدادی این را، چنانکه در البدایه (19/8) آمده، روایت نموده است.

[58]- الاستیعاب (374/1).

[59]- یعنی: همین قولش که تنازل خود را اعلان نمود، و عمرو کسی بود که برای معاویه مشورت داده بود، که حسن برای مردم صحبت کند.

[60]- این را همچنان حاکم (175/3)، و بیهقی (173/8) از شعبی به مانند آن روایت نموده‏اند.

[61]- حاکم (170/3).

[62]- صحیح. ابویعلی (947).

[63]- هیثمی (296/7) می‏گوید: این را ابویعلی و طبرانی به مانند آن روایت نموده‏اند، مگر اینکه در روایت طبرانی وی گفت:) و لست اقاتل رجلا یصلی، (و گفته:) معاذاللَّه من فشل و طیش (و گفته: آیا مسلمانی را بدون جرمی بکشم. و رجال ابویعلی، غیر زکریابن یحیای رحمویه که ثقه می‏باشد، رجال صحیح‌اند. بیهقی (193/8) این را از قیس بن ابی حازم و شعبی به مانند آن، روایت نموده است.

[64]- هیثمی (301/7) می‏گوید: این را طبرانی روایت نموده، و در آن کسی است که من او را نشناختم.

[65]- ضعیف. طبرانی (3/ 210) در سند آن جهالت است: المجمع (7/ 301).

[66]- شاید درست: «همراهش» باشد.

[67]- هیثمی (300/7) می‏گوید: این را بزار روایت نموده، و در آن کسانی است که آنان را نمی‏شناسم.

[68]- ضعیف. بزار (3357) که در آن جهالت وجود دارد.

[69]- هیثمی (301/7) می‏گوید: رجال آن ثقه‏اند.

[70]- رجال آن ثقه هستند. طبرانی در الصغیر (161).

[71]- ابن سعد (20/3).

[72]- هیثمی (301/7) می‏گوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن، غیر همان مرد مبهم، رجال صحیح‌اند.

[73]- صحیح. احمد (5/ 389) در سند آن یک مجهول است. ابوداوود (4261) به مانند آن از حدیث ابوذر روایت نموده که سندش صحیح است.

[74]- این چنین در اصل و هیثمی آمده است.

[75]- هیثمی (376/9) می‏گوید: این را طبرانی در الصغیر و الکبیر روایت نموده، و در آن محمدبن حجر آمده، و ضعیف می‏باشد.

[76]- ضعیف. طبرانی در الکبیر ((22/ 46- 49) و الصغیر (2/ 43) در سند آن محمد بن حجر است که ضعیف است.

[77]- 193/8.

[78]- وی عبیداللَّه فرزند زیاد فرزند پدرش می‏باشد، و اهل بصره او را پس از وفات یزید اخراج نمودند.

[79]- این را بخاری، اسماعیلی و یعقوب بن سفیان در تاریخ خود از ابوالمنهال به مانند آن، چنانکه در فتح الباری (57/13) آمده، روایت نموده‏اند.

[80]- الحلیه (280/1).

[81]- 42/9.

[82]- شافعی این را به مانند آن، چنانکه در الکنز (165/3) آمده، روایت نموده است، مگر نزد وی [به جای «دهنة من جلود»، «تکه هایی از پوست»] «هیئاً من جلود»، آمده است.

[83]- این چنین در کنزالعمال (312/2) آمده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...