توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۱۰, چهارشنبه

حرمت خون و اموال مسلمانان

 

حرمت خون و اموال مسلمانان

احادیث درباره وعید قتل یک مسلمان

طبرانی از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: کسی در زمان رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کشته شد، و قاتلش معلوم نبود، پس پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به منبر خود بلند شد و گفت: «ای مردم، آیا در حالی که من در میان‌تان هستم کسی کشته می‏شود، و قاتلش معلوم نمی‏باشد؟! اگر اهل آسمان و زمین بر قتل مسلمانی جمع شوند خداوند ایشان را بی‌عدد و بی‌حساب جزا خواهد داد»[1]-[2].

و نزد بزار از ابوسعید  رضی الله عنه  روایت است که گفت: کسی در زمان رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به قتل رسید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برای ایراد خطبه بلند شد و گفت: «آیا نمی‏دانید چه کسی این مقتول را در میان شما به قتل رسانیده است؟» - سه بار -، گفتند: به خدا سوگند، نه، گفت: «سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست، اگر اهل آسمان‏ها و زمین بر قتل مؤمنی جمع شوند، خداوند همه‌شان را داخل جهنم می‏کند، و کسی که اهل بیت ما را بدگویی کند خداوند وی را به آتش می‏اندازد»[3]-[4].

ایراد گرفتن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر اسامه و بعضى اصحابش به خاطر کشتن کسى که کلمه شهادت را بر زبان آورد

احمد از اسامه بن زید  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ما را به‌سوی حُرقه[5] جهینه فرستاد. می‏گوید: صبحگاهان بر آنان هجوم آوردیم، و از جمله آنان مردی بود که چون حمله می‏نمودند از شدیدترین ایشان بر ما بود، ووقتی روی می‏گردانیدند حامی و پشتیبان ایشان بود. می‏گوید: پس من و مردی از انصار وی را فرا گرفتیم، هنگامی که وی را فراگرفتیم و به دست آوردیم، گفت: «لا إله إلا الله»، آن گاه انصاری از وی دست برداشت ولی من او را کشتم. و این مسئله به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، فرمود: «ای اسامه آیا وی را بعد از اینکه «لا إله إلا الله» گفت به قتل رسانیدی؟! می‏گوید: گفتم: ای رسول خدا، فقط از کشته شدن پناه می‏گرفت، می‏افزاید:وی آن را بر من به حدی تکرار نمود، که آرزو می‏کردم کاش جز در آن روز اسلام نیاورده بودم[6]. این را بخاری و مسلم نیز روایت کرده‏اند. و نزد ابن اسحاق آمده: هنگامی که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدیم به او خبر دادیم، گفت: «ای اسامه، در مقابل «لا إله إلا الله» چه کسی تو را کفایت می‏کند[7]؟ گفتم: ای رسول خدا، آن را برای حفاظت از قتل گفت. فرمود: «ای اسامه در مقابل لا إله إلا الله چه کسی را داری؟» سوگند به ذاتی که او را به حق مبعوث نموده، آن قدر آن را بر من تکرار نمود، که تمنی نمودم، سابقه‏ای در اسلام نمی‏داشتم و در همان روز اسلام می‏آوردم و او را به قتل نمی‏رسانیدم، آن گاه گفتم: با خداوند عهد می‏بندم، که هیچ مردی را که لا إله إلا الله می‏گوید ابداً به قتل نرسانم، فرمود: «بعد از من ای اسامه»، گفتم: بعد از تو[8].

ابن عساکر این را از اسامه بن زید  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: مرداس بن نهیک را من و مردی از انصار دریافتیم، هنگامی که شمشیر را بر وی کشیدیم گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله»، و تا اینکه به قتل نرسانیدیمش رهایش ننمودیم. هنگامی که آمدیم... و مانند حدیث ابن اسحاق را متذکر شده. این را همچنان ابوداود، نسائی، طحاوی، ابوعوانه، ابن حبان، حاکم و غیر ایشان روایت نموده‏اند، و در حدیث ایشان آمده: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «لا إله إلا الله گفت و تو او را به قتل رساندی؟!» گفتم: ای رسول خدا، آن را فقط به خاطر خوف از سلاح گفت، فرمود: «آیا قلبش را پاره نمودی تا بدانی که به خاطر آن گفته یا خیر؟ در مقابل لا اله الاالله روز قیامت چه کسی را داری؟!» و آنقدر آن را بر من تکرار نمود، که آرزو کردم در آن روز اسلام می‏آوردم[9]-[10].

اعراض پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بر بکربن حارثه

دولابی، ابن منده و ابونعیم از بکربن حارثه  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: در سریه‏ای بودم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آن را فرستاده بود، پس ما و مشرکین با هم درگیر جنگ شدیم، و بر مردی از مشرکین حمله نمودم و او به نام اسلام از من پناه خواست، ولی من کشتمش. و این خبر به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، وی خشمگین شد و از من قصاص خواست. آن گاه خداوند به‌سوی او وحی فرستاد:

﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٍ أَن يَقۡتُلَ مُؤۡمِنًا إِلَّا خَطَ‍ٔٗا [انساء: 92].

ترجمه: «و برای مسلمانی نمی‏سزد که مسلمانی را بکشد مگر بدون قصد...».

آن گاه از من راضی شد و مرا به خود نزدیک ساخت[11].

روى گردانیدن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از قاتل مؤمن

ابویعلی از عقبه بن خالد لیثی  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سریه‏ای را فرستاد، و آن گروه بر قومی هجوم آورد، پس مردی از قوم دوید و مردی از سریه که شمشیرش را از نیام بیرون کرده بود وی را دنبال نمود. آن گاه مردی که از قوم بود گفت: من مسلمان هستم من مسلمان هستم، وی به آنچه او گفت توجهی نکرد و او را زد و به قتل رسانید. می‏گوید: این سخن به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم  رسید، و درباره وی حرف تندی گفت: و آن گفته به قاتل رسید. می‏افزاید: در حالی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سخنرانی می‏کرد، ناگهان قاتل گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند، او آن را فقط به خاطر نجات یافتن از قتل گفت، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از وی و از مردمی که در طرف وی بودند روی گردانید و به سخنش ادامه داد. می‏گوید: باز وی برگشت و گفت: ای رسول خدا، او آن را فقط به خاطر نجات یافتن از قتل گفت: باز رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از وی و از مردمی که در طرف وی بودند روی گردانید، ولی آن شخص صبر ننمود و سخنش را برای بار سوم گفت، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی که ناراحتی از سیمایش پیدا بود به طرف وی نگاه کرد و گفت: «خداوند  جل جلاله مرا بازداشته که مؤمنی را بکشم» - سه مرتبه -[12]-[13].

نزول آیه درباره کشته شدن مردى به دست مقداد که کلمه شهادت به زبان آورده بود

بزار از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سریه‏ای را فرستاد، و مقدادبن اسود  رضی الله عنه  نیز در آن بود، هنگامی که قوم را دریافتند، دیدند که آنان پراکنده شده‏اند، و مردی که مال زیادی داشت باقی بود و جایی نرفته بود. وی گفت «اشهدان لا إله إلا الله»، ولی مقداد به‌سوی وی حمله نمود و به قتلش رسانید. و مردی از یارانش به وی گفت: آیا مردی را به قتل رسانیدی که شهادت می‏دهد معبودی جز خدا نیست؟! این را حتماً به پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  عرض می‏کنم. هنگامی که نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند، گفتند: ای رسول خدا، مردی شهادت داد که خدایی جز خداوند نیست و مقداد وی را به قتل رسانید. فرمود: «مقداد را برایم صدا کن، ای مقداد آن مردی را که لا إله إلا الله می‏گفت کشتی؟! فردا در مقابل لا إله إلا الله چه کسی را داری؟». می‏گوید: آن گاه خداوند تبارک و تعالی نازل فرمود:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا تَبۡتَغُونَ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فَعِندَ ٱللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٞۚ كَذَٰلِكَ كُنتُم مِّن قَبۡلُ [النساء: 94].

ترجمه: «ای مؤمنان هنگامی که در راه خدا (برای جهاد) سفر می‏کنید، تحقیق کنید و برای کسی که به شما سلام داد، نگویید مسلمان نیستی، متاع زندگانی دنیا را می‏طلبید، و نزد خدا غنیمت‏های بسیار است، هم چنین پیش از این بودید...».

پس رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به مقداد گفت: «مرد مومنی در میان قوم کافر ایمانش را پنهان می‏نمود، بعد ایمانش را آشکار نمود و تو به قتلش رسانیدی! و همینطور تو ایمانت را قبل از این در مکه پنهان می‏داشتی»[14]-[15].

کشته شدن عامربن اضبط به دست مُحَلِّم بن جَثّامه و پیامد آن براى محلم

ابن اسحاق از عبداللَّه بن ابی حَدْرَد  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ما را با تنی چند از مسلمانان، که از جمله آنان: ابوقتاده، حارث بن ربعی و محلم بن جثامه بن قیس بودند، به‌سوی إِضَم فرستاد، تا اینکه به نزدیک اضم رسیدیم، آن گاه عامربن اضبط اشجعی که بر شترش سوار بود و توشه و مشک شیری با خود داشت از پهلوی ما عبور نمود، و برای ما همانند سلام اسلام سلام کرد، بنابراین ما از وی دست بازداشتیم، ولی محلم بن جثامه بر وی حمله نمود و به خاطر چیزی که [در جاهلیت] میان وی و او بود به قتلش رسانید و شتر و توشه‏اش را گرفت. هنگامی که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدیم، قضیه را به او خبر دادیم، و قرآن درباره ما نازل گردید:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا تَبۡتَغُونَ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فَعِندَ ٱللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٞۚ كَذَٰلِكَ كُنتُم مِّن قَبۡلُ فَمَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡكُمۡ فَتَبَيَّنُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِيرٗا٩٤ [النساء: 94].

ترجمه: «ای مؤمنان هنگامی که در راه خدا (برای جهاد) سفر می‏کنید، تحقیق کنید، و برای کسی که به شما سلام داد، نگویید مسلمان نیستی، متاع زندگانی دنیا را می‏طلبید، و نزد خدا غنیمت‏های بسیار است، همچنین پیش از این بودید، و خدا بر شما انعام کرد، بنابراین تحقیق کنید، چون خدا به آنچه می‏کنید آگاه است»[16]-[17].

و نزد ابن جریر از طریق ابن اسحاق از نافع از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  محلم بن جثامه را در سریه‏ای فرستاد، و عامربن اضبط با آنان روبرو گردید، به آنان همانند سلام اسلام سلام کرد، و در میان آنان در جاهلیت کینه‏ای بود، بنابراین محلم وی را به تیری زد و به قتلش رسانید. و خبر به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، و در این مورد با عیینه و اقرع  رضی الله عنهما  صحبت نمود، اقرع گفت: ای رسول خدا امروز نیکی نما و در گذر فردا تغییر بده. عیینه گفت: نه، به خدا سوگند، تا اینکه زنان وی همان دردی را که زنانم از مصیبت چشیده‏اند بچشند. بعد محلم که دو چادر بر تن داشت آمد و در پیش روی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نشست تا برایش مغفرت بخواهد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «خداوند تو را نیامرزد»، آن گاه وی در حالی که اشک‌هایش را باد و چادرش پاک می‏نمود برخاست. و روز هفتم از وی سپری نشده بود که درگذشت، بعد دفنش نمودند و زمین بیرون انداختش، نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و آن را برایش متذکر شدند، گفت: «زمین کسی را که از این همراه‌تان بدتر هم باشد قبول می‏کند، ولیکن خداوند خواست تا حرمت شما را به شما یادآوری کند»[18]، بعد وی را در کناره‏های کوه افکندند و بالایش سنگ انداختند، و این آیه نازل شد:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ [النساء: 94][19]-[20].

قصه بیرون انداختن زمین مردى را که مؤمنى را کشته بود

عبدالرزاق و ابن عساکر از قبیصه بن ذؤیب  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که گفت: مردی از اصحاب رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر گروهی که شکست خورده بودند حمله نمود، و مردی از مشرکین را که شکست خورده بود دستگیر کرد، هنگامی که خواست وی را با شمشیر بزند، آن مرد گفت: لا اله الا الله، ولی او تا اینکه وی را به قتل نرسانید دست باز نداشت. بعد در نفس خود از قتل وی چیزی احساس نمود، و قصه‏اش را برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  یاد نمود و گفت: کلمه را فقط به خاطر نجات یافتن گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چرا قلبش را پاره ننمودی؟! از قلب فقط با زبان ترجمانی می‏شود». و جز اندکی درنگ ننمودند که همان مرد قاتل وفات نمود، و دفن گردید بر روی زمین قرار گرفت، آنگاه خانواده‏اش آمدند و موضوع را با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفتند، فرمود: «دفنش کنید»، باز دفن گردید و باز دیدند که روی زمین قرار دارد. بار دیگر خانواده‏اش پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را خبر داد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «زمین از قبول نمودن وی ابا ورزید، بنابراین او را در غاری از غارها بیندازید»[21]-[22].

قصه خالدبن ولید با بنى جَذِیمه

ابن اسحاق از ابوجعفر محمدبن علی  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خالدبن ولید  رضی الله عنه  را وقتی که مکه را فتح نمود به خاطر دعوت فرستاد نه به خاطر جنگ و همراهش قبایلی از عرب و سلیم بن منصور و مُدلِج بن مُرَّه[23] بودند. اینان به بنی جذیمه بن عامربن عبدمنات بن کنانه قدم گذاشتند، هنگامی که قوم وی را دیدند، سلاح به دست گرفتند. خالد گفت: سلاح را بگذارید، زیرا مردم اسلام آورده‏اند. وقتی که سلاح را گذاشتند خالد امر نمود و دست‏های‏شان از پشت بسته شد، و بعد آنان را به شمشیر عرضه نمود و عده‏ای از ایشان را کشت. هنگامی که خبر به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، دست‏های خود را به طرف آسمان بلند نمود و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را از آنچه خالدبن ولید انجام داده به تو ابراز می‏دارم»، بعد از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  علی بن ابی طالب گفت: رضی الله عنه طلب نمود و «ای علی به‌سوی این قوم برو، و به کارشان رسیدگی نما، و امر جاهلیت را زیر قدم هایت بگردان». آن گاه علی  رضی الله عنه  رفت، و با مالی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاده بود نزد آنان رسید، و دیه خون‏ها و اموال از دست رفته آنان را پرداخت. حتی دیه ظرفی را که سگ در آن آب می‏خورد می‏پرداخت، و وقتی دیه خون و مال را پرداخت و دیگر چیزی باقی نماند، مقداری از مال نزدش اضافه ماند. علی  رضی الله عنه  هنگامی که از ایشان فارغ گردید به آنان گفت: آیا خون و مالی از شما بدون دیه باقی مانده؟ گفتند: نخیر، گفت: من این بقیه مال را به خاطر احتیاط از طرف رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در بدل آنچه نمی‏داند و شما هم نمی‏دانید به شما می‏دهم. وی چنین نمود و بعد به‌سوی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشت و قضیه را به او خبر داد. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «به حق رسیدی و نیکو نمودی»، بعد از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برخاست و روی خود را در حالی به‌سوی قبله نمود که دست‌هایش را بلند نموده بود، حتی که زیر بغل‌هایش دیده می‏شد، و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از آنچه خالدبن ولید انجام داد ابراز می‏دارم» سه بار[24]. و نزد احمد از حدیث ابن عمر  رضی الله عنهما  را روایت است که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خالدبن ولید  رضی الله عنه به‌سوی بنی - گمان می‏کنم گفت: جذیمه - فرستاد، و او ایشان را به‌سوی اسلام دعوت نمود، و آنان در ابراز اسلام خویش روش نیکویی در کار نبردند که بگویند اسلام آوردیم، بلکه شروع نموده می‏گفتند: بی‌دین شدیم بی‌دین شدیم، و خالد آنان را اسیر می‏نمود و می‏کشت. می‏گوید: و برای هر مردی از ما اسیری داد، و خالد روزی هر یک از ما را امر نمود که اسیرش را به قتل برساند. ابن عمر  رضی الله عنهما  می‏گوید: گفتم: به خدا سوگند، اسیرم را نمی‏کشم، و نه هم هیچ یک از اصحابم اسیرش را می‏کشد، می‏افزاید: بعد نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و عملکرد خالد را متذکر شدند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  که دست‏های خود را بلند نموده بود گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از عملکرد خالد ابراز می‏دارم» دوبار[25]. بخاری و نسائی این را به روایت عبدالرزاق به مانند آن روایت نموده‏اند. ابن اسحاق می‏گوید: در آنچه به من رسیده: در میان خالد و عبدالرحمن بن عوف  رضی الله عنهما  جنجالی در آن مورد اتفاق افتاد، عبدالرحمن به او گفت: در اسلام به امر جاهلیت عمل نمودی، پاسخ داد: انتقام پدرت را گرفتم. عبدالرحمن گفت: دروغ گفتی، من قاتل پدرم را کشتم، ولیکن انتقام عمویت فاکه بن مغیره را گرفتی، و شری در میان‌شان به وقوع پیوست، و این خبر به رسول  صل الله علیه و آله و سلم  رسید، فرمود: «ای خالد خاموش باش، اصحابم را بگذار، سوگند به خدا، اگر به مقدار [کوه] احد (برایت) طلا باشد و آن را در راه خدا انفاق کنی، یک صبحگاهان رفتن و شبانگاه رفتن مردی از اصحابم را نمی‏یابی»[26].

 

آنچه میان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و صخر احمسى اتفاق افتاد

ابوداود از صَخْراحمسی  رضی الله عنه  روایت نموده که: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با قوم ثقیف جنگید، هنگامی که صَخْر این را شنید، با گروهی از اسب سواران به مدد و همکاری پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون رفت، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را در حالی دریافت که برگشته و فتح ننموده بود، آن گاه صخر تعهد و پیمان سپرد که: من این قصر[27] را تا به حکم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  تخلیه نکنند رها نمی‏کنم. و آنان را تا اینکه به حکم رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  ترک نکردند رها ننمود. و صخر برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نوشت: اما بعد: ثقیف به حکم تو ای رسول خدا تخلیه شده‏اند، و من با آنان در حال آمدن هستم و ایشان در جمع سواران من هستند. رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  امر نمود که ندا کرده شود: (الصلوه جامعه)[28] و برای احمس ده بار دعا نمود: «بار خدایا، برای احمس در اسبان و مردانش برکت انداز». بعد قوم آمدند و مغیره بن شعبه  رضی الله عنه  صحبت نموده گفت: ای رسول خدا، صخر عمه‏ام را گرفته، و وی در آنچه داخل شده، که مسلمانان در آن داخل شده‏اند، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وی را طلب نمود و گفت: «ای صخر وقتی قوم اسلام بیاورند، خون‏ها و اموال خویش را در امان گردانیده‏اند، لذا عمه مغیره را به او بسپار». بنابراین او وی را به او سپرد، و از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آبی را که مربوط به بنی سلیم بود و ایشان از اسلام فرار نموده، و آن آب را ترک کرده بودند، طلب نمود و گفت: ای رسول خدا، مرا و قومم را آنجا ساکن گردان، فرمود: «آری»، و وی را در آنجا ساکن گردانید، بعد از آن سلمی‏ها اسلام آوردند و نزد صخر آمدند و از وی خواستند که آب را به آنان بسپارد، ولی وی ابا ورزید، بعد نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدند و گفتند: ای رسول خدا، اسلام آوردیم نزد صخر آمدیم تا آب‏مان را به ما بدهد، ولی از دادن آن به ما ابا ورزید. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: ای صخر وقتی که مردم اسلام بیاورند، اموال و خون‏های‏شان را در امان گردانیده‏اند، آب‏شان را به آنان بسپار». گفت: آری، ای نبی خدا، و روی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را دیدم که در آن هنگام از فرط حیا تغییر نمود و سرخ گردید، زیرا که هم کنیز[29] را گرفت و هم آب را[30]-[31].



[1]- هیثمی (297/7) می‏گوید: رجال آن، رجال صحیح‌اند، غیر عطاء ابن ابی مسلم که ابن حبان وی را ثقه دانسته و گروهی ضعیفش دانسته‏اند.

[2]- ضعیف. طبرانی در الکبیر (12/ 133) در سند آن عطاء بن مسلم خفاف است که ضعیف است: میزان الاعتدال (3/ 76) تقریب (2/ 22).

[3]- هیثمی (296/7) می‏گوید: در این روایت داودبن عبدالحمید و غیروی از ضعیفان آمده‏اند.

[4]- ضعیف. بزار (3348).

[5]- قبیله‏ای است از جهینه.

[6]- بخاری (4269) مسلم (96).

[7]- یعنی: کی تو را کفالت می‏کند که به سبب آن تعذیب نشوی.

[8]- این چنین در البدایه (222/4) آمده است.

[9]- این چنین در کنزالعمال (78/1) آمده است. و بیهقی هم (192/8) این را روایت کرده است.

[10]- صحیح. ابوداوود (2643) ابن حبان (4751) آلبانی آن را صحیح دانسته است.

[11]- این چنین در الکنز (316/7) آمده است.

[12]- هیثمی (293/7) می‏گوید: این را ابویعلی و احمد به اختصار روایت کرده‏اند، مگر اینکه احمد به عوض عقبه بن خالد، عقبه بن مالک را ذکر نموده و طبرانی آن را به طولش روایت نموده، و رجال وی، غیر بشربن عاصم لیثی که ثقه است، رجال صحیح‌اند. این را همچنان نسائی، بغوی و ابن حبان از عقبه بن مالک، چنان که در الإصابه (491/2) آمده، روایت کرده‏اند، و خطیب آن را در المتفق والمفترق، چنان که در الکنز (79/1) آمده، از عقبه بن مالک به مانند آن روایت نموده، و بیهقی (116/9) و ابن سعد (48/7) از عقبه بن مالک مثل آن را روایت کرده‏اند.

[13]- صحیح. ابویعلی (6829) ابن حبان (5972).

[14]- هیثمی (9/7) می‏گوید: این را بزار روایت نموده، و اسناد آن جیداست: و در حاشیه‏اش گفته: این را همچنان طبرانی در الکبیر و دار قطنی در الافراد روایت کرده‏اند.

[15]- صحیح. بزار (2202).

[16]- این چنین این را احمد از طریق ابن اسحاق روایت کرده است. این چنین در البدایه (224/4) آمده، و طبرانی همچنان این را روایت نموده. هیثمی (8/7) می‏گوید: رجال آن ثقه‏اند، بیهقی (115/9) و ابن سعد (282/4) نیز این را به مثل آن روایت کرده‏اند.

[17]- صحیح. احمد (6/ 11) ابن جریر طبری (5/ 222).

[18]- این چنین در اصل آمده، و در ابن جریر کلمه «حرمت‌تان را» نیامده، و بهتر است حذف شود، در این صورت چنین می‏شود: ولیکن خداوند خواست برای‌تان پند و عبرت دهد.

[19]- این چنین در البدایه (225/4) آمده است.

[20]- ضعیف. ابن جریر طبری در تفسیر خود (5/ 222) در آن وکیع ضعیف است. ابن اسحاق نیز مدلس است و با صیغه‌ی «عن» (از) روایت کرده است.

[21]- این چنین در الکنز (316/7) آمده است.

[22]- عبدالرزاق در مصنف خود (18720).

[23]- دو قبیله‏اند.

[24]- سند آن ضعیف است. به علت مرسل بودن. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده است (3/ 46-47) و طبری در تاریخ خود (3/ 67 – 68).

[25]- صحیح. احمد (2/ 150، 151) بخاری (4339) نسائی (8/ 237) نگا فتح الباری (8/ 57 – 58).

[26]- این چنین در البدایه (313/4) آمده است.

[27]- یعنی قلعه طائف را.

[28]- این ندایی بود که به خاطر جمع نمودن مردم به کار می‏رفت. م.

[29]- عمه مغیره را.

[30]- این را ابوداود به تنهایی روایت نموده، و در اسناد آن اختلاف است. این چنین در البدایه (351/4) آمده است. و این را همچنان احمد، دارمی، ابن راهویه، بزار، ابن ابی شیبه و طبرانی، چنانکه در نصب الرایه (412/3) آمده، روایت کرده‏اند، و فریابی این را در مسندش و بغوی و ابن شاهین، چنانکه در الإصابه (180/2) آمده، روایت نموده‏اند، و بیهقی این را در سنن خود (114/9) روایت کرده است.

[31]- ضعیف. ابوداوود (3067) احمد (4/ 310) آلبانی آن را در ضعیف ابوداوود (670) ضعیف دانسته است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...