احادیث درباره وعید قتل یک مسلمان
طبرانی از ابن عباس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: کسی در زمان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم کشته شد، و قاتلش معلوم نبود، پس پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به منبر خود بلند شد و گفت: «ای مردم، آیا در حالی که من در میانتان هستم کسی کشته میشود، و قاتلش معلوم نمیباشد؟! اگر اهل آسمان و زمین بر قتل مسلمانی جمع شوند خداوند ایشان را بیعدد و بیحساب جزا خواهد داد»[1]-[2].
و نزد بزار از ابوسعید رضی الله عنه روایت است که گفت: کسی در زمان رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به قتل رسید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم برای ایراد خطبه بلند شد و گفت: «آیا نمیدانید چه کسی این مقتول را در میان شما به قتل رسانیده است؟» - سه بار -، گفتند: به خدا سوگند، نه، گفت: «سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست، اگر اهل آسمانها و زمین بر قتل مؤمنی جمع شوند، خداوند همهشان را داخل جهنم میکند، و کسی که اهل بیت ما را بدگویی کند خداوند وی را به آتش میاندازد»[3]-[4].
ایراد گرفتن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر اسامه و بعضى اصحابش به خاطر کشتن کسى که کلمه شهادت را بر زبان آورد
احمد از اسامه بن زید رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را بهسوی حُرقه[5] جهینه فرستاد. میگوید: صبحگاهان بر آنان هجوم آوردیم، و از جمله آنان مردی بود که چون حمله مینمودند از شدیدترین ایشان بر ما بود، ووقتی روی میگردانیدند حامی و پشتیبان ایشان بود. میگوید: پس من و مردی از انصار وی را فرا گرفتیم، هنگامی که وی را فراگرفتیم و به دست آوردیم، گفت: «لا إله إلا الله»، آن گاه انصاری از وی دست برداشت ولی من او را کشتم. و این مسئله به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید، فرمود: «ای اسامه آیا وی را بعد از اینکه «لا إله إلا الله» گفت به قتل رسانیدی؟! میگوید: گفتم: ای رسول خدا، فقط از کشته شدن پناه میگرفت، میافزاید:وی آن را بر من به حدی تکرار نمود، که آرزو میکردم کاش جز در آن روز اسلام نیاورده بودم[6]. این را بخاری و مسلم نیز روایت کردهاند. و نزد ابن اسحاق آمده: هنگامی که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدیم به او خبر دادیم، گفت: «ای اسامه، در مقابل «لا إله إلا الله» چه کسی تو را کفایت میکند[7]؟ گفتم: ای رسول خدا، آن را برای حفاظت از قتل گفت. فرمود: «ای اسامه در مقابل لا إله إلا الله چه کسی را داری؟» سوگند به ذاتی که او را به حق مبعوث نموده، آن قدر آن را بر من تکرار نمود، که تمنی نمودم، سابقهای در اسلام نمیداشتم و در همان روز اسلام میآوردم و او را به قتل نمیرسانیدم، آن گاه گفتم: با خداوند عهد میبندم، که هیچ مردی را که لا إله إلا الله میگوید ابداً به قتل نرسانم، فرمود: «بعد از من ای اسامه»، گفتم: بعد از تو[8].
ابن عساکر این را از اسامه بن زید رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: مرداس بن نهیک را من و مردی از انصار دریافتیم، هنگامی که شمشیر را بر وی کشیدیم گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله»، و تا اینکه به قتل نرسانیدیمش رهایش ننمودیم. هنگامی که آمدیم... و مانند حدیث ابن اسحاق را متذکر شده. این را همچنان ابوداود، نسائی، طحاوی، ابوعوانه، ابن حبان، حاکم و غیر ایشان روایت نمودهاند، و در حدیث ایشان آمده: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «لا إله إلا الله گفت و تو او را به قتل رساندی؟!» گفتم: ای رسول خدا، آن را فقط به خاطر خوف از سلاح گفت، فرمود: «آیا قلبش را پاره نمودی تا بدانی که به خاطر آن گفته یا خیر؟ در مقابل لا اله الاالله روز قیامت چه کسی را داری؟!» و آنقدر آن را بر من تکرار نمود، که آرزو کردم در آن روز اسلام میآوردم[9]-[10].
اعراض پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بر بکربن حارثه
دولابی، ابن منده و ابونعیم از بکربن حارثه رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: در سریهای بودم که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن را فرستاده بود، پس ما و مشرکین با هم درگیر جنگ شدیم، و بر مردی از مشرکین حمله نمودم و او به نام اسلام از من پناه خواست، ولی من کشتمش. و این خبر به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، وی خشمگین شد و از من قصاص خواست. آن گاه خداوند بهسوی او وحی فرستاد:
﴿وَمَا كَانَ لِمُؤۡمِنٍ أَن يَقۡتُلَ مُؤۡمِنًا إِلَّا خَطَٔٗا﴾ [انساء: 92].
ترجمه: «و برای مسلمانی نمیسزد که مسلمانی را بکشد مگر بدون قصد...».
آن گاه از من راضی شد و مرا به خود نزدیک ساخت[11].
روى گردانیدن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از قاتل مؤمن
ابویعلی از عقبه بن خالد لیثی رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سریهای را فرستاد، و آن گروه بر قومی هجوم آورد، پس مردی از قوم دوید و مردی از سریه که شمشیرش را از نیام بیرون کرده بود وی را دنبال نمود. آن گاه مردی که از قوم بود گفت: من مسلمان هستم من مسلمان هستم، وی به آنچه او گفت توجهی نکرد و او را زد و به قتل رسانید. میگوید: این سخن به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید، و درباره وی حرف تندی گفت: و آن گفته به قاتل رسید. میافزاید: در حالی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سخنرانی میکرد، ناگهان قاتل گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند، او آن را فقط به خاطر نجات یافتن از قتل گفت، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از وی و از مردمی که در طرف وی بودند روی گردانید و به سخنش ادامه داد. میگوید: باز وی برگشت و گفت: ای رسول خدا، او آن را فقط به خاطر نجات یافتن از قتل گفت: باز رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم از وی و از مردمی که در طرف وی بودند روی گردانید، ولی آن شخص صبر ننمود و سخنش را برای بار سوم گفت، آن گاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در حالی که ناراحتی از سیمایش پیدا بود به طرف وی نگاه کرد و گفت: «خداوند جل جلاله مرا بازداشته که مؤمنی را بکشم» - سه مرتبه -[12]-[13].
نزول آیه درباره کشته شدن مردى به دست مقداد که کلمه شهادت به زبان آورده بود
بزار از ابن عباس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم سریهای را فرستاد، و مقدادبن اسود رضی الله عنه نیز در آن بود، هنگامی که قوم را دریافتند، دیدند که آنان پراکنده شدهاند، و مردی که مال زیادی داشت باقی بود و جایی نرفته بود. وی گفت «اشهدان لا إله إلا الله»، ولی مقداد بهسوی وی حمله نمود و به قتلش رسانید. و مردی از یارانش به وی گفت: آیا مردی را به قتل رسانیدی که شهادت میدهد معبودی جز خدا نیست؟! این را حتماً به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عرض میکنم. هنگامی که نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند، گفتند: ای رسول خدا، مردی شهادت داد که خدایی جز خداوند نیست و مقداد وی را به قتل رسانید. فرمود: «مقداد را برایم صدا کن، ای مقداد آن مردی را که لا إله إلا الله میگفت کشتی؟! فردا در مقابل لا إله إلا الله چه کسی را داری؟». میگوید: آن گاه خداوند تبارک و تعالی نازل فرمود:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا تَبۡتَغُونَ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فَعِندَ ٱللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٞۚ كَذَٰلِكَ كُنتُم مِّن قَبۡلُ﴾ [النساء: 94].
ترجمه: «ای مؤمنان هنگامی که در راه خدا (برای جهاد) سفر میکنید، تحقیق کنید و برای کسی که به شما سلام داد، نگویید مسلمان نیستی، متاع زندگانی دنیا را میطلبید، و نزد خدا غنیمتهای بسیار است، هم چنین پیش از این بودید...».
پس رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به مقداد گفت: «مرد مومنی در میان قوم کافر ایمانش را پنهان مینمود، بعد ایمانش را آشکار نمود و تو به قتلش رسانیدی! و همینطور تو ایمانت را قبل از این در مکه پنهان میداشتی»[14]-[15].
کشته شدن عامربن اضبط به دست مُحَلِّم بن جَثّامه و پیامد آن براى محلم
ابن اسحاق از عبداللَّه بن ابی حَدْرَد رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را با تنی چند از مسلمانان، که از جمله آنان: ابوقتاده، حارث بن ربعی و محلم بن جثامه بن قیس بودند، بهسوی إِضَم فرستاد، تا اینکه به نزدیک اضم رسیدیم، آن گاه عامربن اضبط اشجعی که بر شترش سوار بود و توشه و مشک شیری با خود داشت از پهلوی ما عبور نمود، و برای ما همانند سلام اسلام سلام کرد، بنابراین ما از وی دست بازداشتیم، ولی محلم بن جثامه بر وی حمله نمود و به خاطر چیزی که [در جاهلیت] میان وی و او بود به قتلش رسانید و شتر و توشهاش را گرفت. هنگامی که نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدیم، قضیه را به او خبر دادیم، و قرآن درباره ما نازل گردید:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ وَلَا تَقُولُواْ لِمَنۡ أَلۡقَىٰٓ إِلَيۡكُمُ ٱلسَّلَٰمَ لَسۡتَ مُؤۡمِنٗا تَبۡتَغُونَ عَرَضَ ٱلۡحَيَوٰةِ ٱلدُّنۡيَا فَعِندَ ٱللَّهِ مَغَانِمُ كَثِيرَةٞۚ كَذَٰلِكَ كُنتُم مِّن قَبۡلُ فَمَنَّ ٱللَّهُ عَلَيۡكُمۡ فَتَبَيَّنُوٓاْۚ إِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِيرٗا٩٤﴾ [النساء: 94].
ترجمه: «ای مؤمنان هنگامی که در راه خدا (برای جهاد) سفر میکنید، تحقیق کنید، و برای کسی که به شما سلام داد، نگویید مسلمان نیستی، متاع زندگانی دنیا را میطلبید، و نزد خدا غنیمتهای بسیار است، همچنین پیش از این بودید، و خدا بر شما انعام کرد، بنابراین تحقیق کنید، چون خدا به آنچه میکنید آگاه است»[16]-[17].
و نزد ابن جریر از طریق ابن اسحاق از نافع از ابن عمر رضی الله عنهما روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم محلم بن جثامه را در سریهای فرستاد، و عامربن اضبط با آنان روبرو گردید، به آنان همانند سلام اسلام سلام کرد، و در میان آنان در جاهلیت کینهای بود، بنابراین محلم وی را به تیری زد و به قتلش رسانید. و خبر به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید، و در این مورد با عیینه و اقرع رضی الله عنهما صحبت نمود، اقرع گفت: ای رسول خدا امروز نیکی نما و در گذر فردا تغییر بده. عیینه گفت: نه، به خدا سوگند، تا اینکه زنان وی همان دردی را که زنانم از مصیبت چشیدهاند بچشند. بعد محلم که دو چادر بر تن داشت آمد و در پیش روی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نشست تا برایش مغفرت بخواهد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «خداوند تو را نیامرزد»، آن گاه وی در حالی که اشکهایش را باد و چادرش پاک مینمود برخاست. و روز هفتم از وی سپری نشده بود که درگذشت، بعد دفنش نمودند و زمین بیرون انداختش، نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند و آن را برایش متذکر شدند، گفت: «زمین کسی را که از این همراهتان بدتر هم باشد قبول میکند، ولیکن خداوند خواست تا حرمت شما را به شما یادآوری کند»[18]، بعد وی را در کنارههای کوه افکندند و بالایش سنگ انداختند، و این آیه نازل شد:
﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ إِذَا ضَرَبۡتُمۡ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ فَتَبَيَّنُواْ﴾ [النساء: 94][19]-[20].
قصه بیرون انداختن زمین مردى را که مؤمنى را کشته بود
عبدالرزاق و ابن عساکر از قبیصه بن ذؤیب رضی الله عنه روایت نمودهاند که گفت: مردی از اصحاب رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم بر گروهی که شکست خورده بودند حمله نمود، و مردی از مشرکین را که شکست خورده بود دستگیر کرد، هنگامی که خواست وی را با شمشیر بزند، آن مرد گفت: لا اله الا الله، ولی او تا اینکه وی را به قتل نرسانید دست باز نداشت. بعد در نفس خود از قتل وی چیزی احساس نمود، و قصهاش را برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم یاد نمود و گفت: کلمه را فقط به خاطر نجات یافتن گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «چرا قلبش را پاره ننمودی؟! از قلب فقط با زبان ترجمانی میشود». و جز اندکی درنگ ننمودند که همان مرد قاتل وفات نمود، و دفن گردید بر روی زمین قرار گرفت، آنگاه خانوادهاش آمدند و موضوع را با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفتند، فرمود: «دفنش کنید»، باز دفن گردید و باز دیدند که روی زمین قرار دارد. بار دیگر خانوادهاش پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را خبر داد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «زمین از قبول نمودن وی ابا ورزید، بنابراین او را در غاری از غارها بیندازید»[21]-[22].
قصه خالدبن ولید با بنى جَذِیمه
ابن اسحاق از ابوجعفر محمدبن علی رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خالدبن ولید رضی الله عنه را وقتی که مکه را فتح نمود به خاطر دعوت فرستاد نه به خاطر جنگ و همراهش قبایلی از عرب و سلیم بن منصور و مُدلِج بن مُرَّه[23] بودند. اینان به بنی جذیمه بن عامربن عبدمنات بن کنانه قدم گذاشتند، هنگامی که قوم وی را دیدند، سلاح به دست گرفتند. خالد گفت: سلاح را بگذارید، زیرا مردم اسلام آوردهاند. وقتی که سلاح را گذاشتند خالد امر نمود و دستهایشان از پشت بسته شد، و بعد آنان را به شمشیر عرضه نمود و عدهای از ایشان را کشت. هنگامی که خبر به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رسید، دستهای خود را به طرف آسمان بلند نمود و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را از آنچه خالدبن ولید انجام داده به تو ابراز میدارم»، بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم علی بن ابی طالب گفت: رضی الله عنه طلب نمود و «ای علی بهسوی این قوم برو، و به کارشان رسیدگی نما، و امر جاهلیت را زیر قدم هایت بگردان». آن گاه علی رضی الله عنه رفت، و با مالی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرستاده بود نزد آنان رسید، و دیه خونها و اموال از دست رفته آنان را پرداخت. حتی دیه ظرفی را که سگ در آن آب میخورد میپرداخت، و وقتی دیه خون و مال را پرداخت و دیگر چیزی باقی نماند، مقداری از مال نزدش اضافه ماند. علی رضی الله عنه هنگامی که از ایشان فارغ گردید به آنان گفت: آیا خون و مالی از شما بدون دیه باقی مانده؟ گفتند: نخیر، گفت: من این بقیه مال را به خاطر احتیاط از طرف رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در بدل آنچه نمیداند و شما هم نمیدانید به شما میدهم. وی چنین نمود و بعد بهسوی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت و قضیه را به او خبر داد. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «به حق رسیدی و نیکو نمودی»، بعد از آن رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برخاست و روی خود را در حالی بهسوی قبله نمود که دستهایش را بلند نموده بود، حتی که زیر بغلهایش دیده میشد، و گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از آنچه خالدبن ولید انجام داد ابراز میدارم» سه بار[24]. و نزد احمد از حدیث ابن عمر رضی الله عنهما را روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خالدبن ولید رضی الله عنه بهسوی بنی - گمان میکنم گفت: جذیمه - فرستاد، و او ایشان را بهسوی اسلام دعوت نمود، و آنان در ابراز اسلام خویش روش نیکویی در کار نبردند که بگویند اسلام آوردیم، بلکه شروع نموده میگفتند: بیدین شدیم بیدین شدیم، و خالد آنان را اسیر مینمود و میکشت. میگوید: و برای هر مردی از ما اسیری داد، و خالد روزی هر یک از ما را امر نمود که اسیرش را به قتل برساند. ابن عمر رضی الله عنهما میگوید: گفتم: به خدا سوگند، اسیرم را نمیکشم، و نه هم هیچ یک از اصحابم اسیرش را میکشد، میافزاید: بعد نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند و عملکرد خالد را متذکر شدند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم که دستهای خود را بلند نموده بود گفت: «بار خدایا، من بیزاری ام را به تو از عملکرد خالد ابراز میدارم» دوبار[25]. بخاری و نسائی این را به روایت عبدالرزاق به مانند آن روایت نمودهاند. ابن اسحاق میگوید: در آنچه به من رسیده: در میان خالد و عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنهما جنجالی در آن مورد اتفاق افتاد، عبدالرحمن به او گفت: در اسلام به امر جاهلیت عمل نمودی، پاسخ داد: انتقام پدرت را گرفتم. عبدالرحمن گفت: دروغ گفتی، من قاتل پدرم را کشتم، ولیکن انتقام عمویت فاکه بن مغیره را گرفتی، و شری در میانشان به وقوع پیوست، و این خبر به رسول صل الله علیه و آله و سلم رسید، فرمود: «ای خالد خاموش باش، اصحابم را بگذار، سوگند به خدا، اگر به مقدار [کوه] احد (برایت) طلا باشد و آن را در راه خدا انفاق کنی، یک صبحگاهان رفتن و شبانگاه رفتن مردی از اصحابم را نمییابی»[26].
آنچه میان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و صخر احمسى اتفاق افتاد
ابوداود از صَخْراحمسی رضی الله عنه روایت نموده که: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با قوم ثقیف جنگید، هنگامی که صَخْر این را شنید، با گروهی از اسب سواران به مدد و همکاری پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بیرون رفت، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را در حالی دریافت که برگشته و فتح ننموده بود، آن گاه صخر تعهد و پیمان سپرد که: من این قصر[27] را تا به حکم پیامبر صل الله علیه و آله و سلم تخلیه نکنند رها نمیکنم. و آنان را تا اینکه به حکم رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ترک نکردند رها ننمود. و صخر برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم نوشت: اما بعد: ثقیف به حکم تو ای رسول خدا تخلیه شدهاند، و من با آنان در حال آمدن هستم و ایشان در جمع سواران من هستند. رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم امر نمود که ندا کرده شود: (الصلوه جامعه)[28] و برای احمس ده بار دعا نمود: «بار خدایا، برای احمس در اسبان و مردانش برکت انداز». بعد قوم آمدند و مغیره بن شعبه رضی الله عنه صحبت نموده گفت: ای رسول خدا، صخر عمهام را گرفته، و وی در آنچه داخل شده، که مسلمانان در آن داخل شدهاند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وی را طلب نمود و گفت: «ای صخر وقتی قوم اسلام بیاورند، خونها و اموال خویش را در امان گردانیدهاند، لذا عمه مغیره را به او بسپار». بنابراین او وی را به او سپرد، و از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آبی را که مربوط به بنی سلیم بود و ایشان از اسلام فرار نموده، و آن آب را ترک کرده بودند، طلب نمود و گفت: ای رسول خدا، مرا و قومم را آنجا ساکن گردان، فرمود: «آری»، و وی را در آنجا ساکن گردانید، بعد از آن سلمیها اسلام آوردند و نزد صخر آمدند و از وی خواستند که آب را به آنان بسپارد، ولی وی ابا ورزید، بعد نزد رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آمدند و گفتند: ای رسول خدا، اسلام آوردیم نزد صخر آمدیم تا آبمان را به ما بدهد، ولی از دادن آن به ما ابا ورزید. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: ای صخر وقتی که مردم اسلام بیاورند، اموال و خونهایشان را در امان گردانیدهاند، آبشان را به آنان بسپار». گفت: آری، ای نبی خدا، و روی رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را دیدم که در آن هنگام از فرط حیا تغییر نمود و سرخ گردید، زیرا که هم کنیز[29] را گرفت و هم آب را[30]-[31].
[1]- هیثمی (297/7) میگوید: رجال آن، رجال صحیحاند، غیر عطاء ابن ابی مسلم که ابن حبان وی را ثقه دانسته و گروهی ضعیفش دانستهاند.
[2]- ضعیف. طبرانی در الکبیر (12/ 133) در سند آن عطاء بن مسلم خفاف است که ضعیف است: میزان الاعتدال (3/ 76) تقریب (2/ 22).
[3]- هیثمی (296/7) میگوید: در این روایت داودبن عبدالحمید و غیروی از ضعیفان آمدهاند.
[4]- ضعیف. بزار (3348).
[5]- قبیلهای است از جهینه.
[6]- بخاری (4269) مسلم (96).
[7]- یعنی: کی تو را کفالت میکند که به سبب آن تعذیب نشوی.
[8]- این چنین در البدایه (222/4) آمده است.
[9]- این چنین در کنزالعمال (78/1) آمده است. و بیهقی هم (192/8) این را روایت کرده است.
[10]- صحیح. ابوداوود (2643) ابن حبان (4751) آلبانی آن را صحیح دانسته است.
[11]- این چنین در الکنز (316/7) آمده است.
[12]- هیثمی (293/7) میگوید: این را ابویعلی و احمد به اختصار روایت کردهاند، مگر اینکه احمد به عوض عقبه بن خالد، عقبه بن مالک را ذکر نموده و طبرانی آن را به طولش روایت نموده، و رجال وی، غیر بشربن عاصم لیثی که ثقه است، رجال صحیحاند. این را همچنان نسائی، بغوی و ابن حبان از عقبه بن مالک، چنان که در الإصابه (491/2) آمده، روایت کردهاند، و خطیب آن را در المتفق والمفترق، چنان که در الکنز (79/1) آمده، از عقبه بن مالک به مانند آن روایت نموده، و بیهقی (116/9) و ابن سعد (48/7) از عقبه بن مالک مثل آن را روایت کردهاند.
[13]- صحیح. ابویعلی (6829) ابن حبان (5972).
[14]- هیثمی (9/7) میگوید: این را بزار روایت نموده، و اسناد آن جیداست: و در حاشیهاش گفته: این را همچنان طبرانی در الکبیر و دار قطنی در الافراد روایت کردهاند.
[15]- صحیح. بزار (2202).
[16]- این چنین این را احمد از طریق ابن اسحاق روایت کرده است. این چنین در البدایه (224/4) آمده، و طبرانی همچنان این را روایت نموده. هیثمی (8/7) میگوید: رجال آن ثقهاند، بیهقی (115/9) و ابن سعد (282/4) نیز این را به مثل آن روایت کردهاند.
[17]- صحیح. احمد (6/ 11) ابن جریر طبری (5/ 222).
[18]- این چنین در اصل آمده، و در ابن جریر کلمه «حرمتتان را» نیامده، و بهتر است حذف شود، در این صورت چنین میشود: ولیکن خداوند خواست برایتان پند و عبرت دهد.
[19]- این چنین در البدایه (225/4) آمده است.
[20]- ضعیف. ابن جریر طبری در تفسیر خود (5/ 222) در آن وکیع ضعیف است. ابن اسحاق نیز مدلس است و با صیغهی «عن» (از) روایت کرده است.
[21]- این چنین در الکنز (316/7) آمده است.
[22]- عبدالرزاق در مصنف خود (18720).
[23]- دو قبیلهاند.
[24]- سند آن ضعیف است. به علت مرسل بودن. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام آمده است (3/ 46-47) و طبری در تاریخ خود (3/ 67 – 68).
[25]- صحیح. احمد (2/ 150، 151) بخاری (4339) نسائی (8/ 237) نگا فتح الباری (8/ 57 – 58).
[26]- این چنین در البدایه (313/4) آمده است.
[27]- یعنی قلعه طائف را.
[28]- این ندایی بود که به خاطر جمع نمودن مردم به کار میرفت. م.
[29]- عمه مغیره را.
[30]- این را ابوداود به تنهایی روایت نموده، و در اسناد آن اختلاف است. این چنین در البدایه (351/4) آمده است. و این را همچنان احمد، دارمی، ابن راهویه، بزار، ابن ابی شیبه و طبرانی، چنانکه در نصب الرایه (412/3) آمده، روایت کردهاند، و فریابی این را در مسندش و بغوی و ابن شاهین، چنانکه در الإصابه (180/2) آمده، روایت نمودهاند، و بیهقی این را در سنن خود (114/9) روایت کرده است.
[31]- ضعیف. ابوداوود (3067) احمد (4/ 310) آلبانی آن را در ضعیف ابوداوود (670) ضعیف دانسته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر