معاشرت اصحاب پيامبر صل الله علیه و آله و سلم
درخواست پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از عثمان بن مظعون تا معاشرت همسرش را نیکو دارد
ابونعیم[1] از ابواسحاق سبیعی روایت نموده، که گفت: همسر عثمان بن مظعون رضی الله عنهما در شکل و صورت نامناسب و با لباسهای کهنهاش نزد زنان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وارد شد، به او گفتند: تو را چه شده؟ پاسخ داد: عثمان در طول شب ایستاده است[2]، و در طول روز روزه دار، آن گاه قول وی به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خبر داده شد، وی با عثمان بن مظعون روبرو گردید و ملامتش نموده گفت: «آیا من پیشوایت نیستم؟» پاسخ داد: بلی هستی، خداوند مرا فدایت بگرداند، و بعد از آن همسر وی در شکل و حالت نیکو و با داشتن خوشبویی آمد و هنگام مرگش سرود:
يا عينُ جودى بدمع
غير مـمنون |
|
على رَزية عثمـان بن
مظعونِ |
على امرىء بات في
رضوان خالقه |
|
طوبى له من فقيد
الشخص مدفونِ |
طاب البقيع له سكنى
وغرقده |
|
وأشرقت أرضه من بعد
تفتين |
واورث القلبَ حزناً
لاانقطاع له |
|
حتى الـممـات فمـا
ترقى له شوني |
و ابن سعد (394/3) از ابوبرده رضی الله عنه به معنای این را روایت کرده، و عبدالرزاق از عروه به مانند آن، چنانکه در الکنز (305/8) آمده، روایت نموده، و هردویشان اشعار را متذکر نشدهاند، و عروه همسر وی را خوله دختر حکیم نامیده، و متذکر شده که وی نزد عایشه رضی الله عنها وارد شد، و در حدیث وی آمده: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای عثمان رهبانیت بر ما فرض گردانیده نشده است، آیا من برایت پیشوای نیکو و پسندیده نیستم؟ به خدا سوگند، من از همه شما پرخوف ترم و از شما بیشتر حدود خداوند را حفاظت مینمایم»[3].
درخواست پیامبر صل الله علیه و آله و سلم از عبداللَّه بن عمرو تا معاشرت همسرش را نیکو دارد
ابونعیم[4] از عبداللَّه بن عمرو رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: پدرم زنی را از قریش به نکاحم درآورد، هنگامی که نزدم وارد شد، به سبب قوتی که برای عبادت در روزه و نماز داشتم به وی نزدیک نمیشدم. آن گاه عمروبنعاص نزد همسرم آمد و به او گفت: شوهرت را چگونه یافتی؟ پاسخ داد: بهترین مردان - یا بهترین شوهر - ، مردی که نه ستر و پرده ما را نظر نموده و نه به بستر ما نزدیک گردیده است، آن گاه [پدرم] به من روی آورد و سرزنشم نمود و دشنامم داد، و با زبانش مورد عتابم قرار داده گفت: زنی را از قریش که از حیثیت و شرف برخوردار است به نکاحت درآوردم، و تو بر او تنگ گرفتی و او را بازداشتی[5] و چنین نمودی! بعد از آن بهسوی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به راه افتادید و از من شکایت نمود، آن گاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم دنبال من فرستاد و نزدش آمدم، به من گفت: «آیا روز را روزه میگیری؟» پاسخ دادم: بلی، گفت: «و شب را هم قیام میکنی؟» پاسخ دادم: بلی، فرمود: «ولی من روزه میگیرم، و افطار میکنم، نماز میگزارم، و خواب میشوم، و با زنان نیز یکجای میشوم، بنابراین کسی که از سنتم روی گرداند از من نیست»، و گفت: «قرآن را در هر ماه بخوان»[6]. گفتم خود را از این قویتر مییابم، فرمود: «پس آن را در هر ده روز بخوان»، گفتم خود را از این قویتر مییابم، فرمود: «بنابراین آن را در هر سه روز بخوان» و افزود: «از هر ماه سه روز روزه بگیر»، گفتم: من از آن قوی ترم، و تا آن وقت برایم بلند نموده رفت که گفت: «یک روز روزه بگیر و یک روز بخور، چون این بهترین روزه هاست، و این روزه برادرم داود علیه السلام است»، حصین در حدیث خود میگوید: بعد از آن پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «برای هر عابد نشاط و رغبتی است، و برای هر نشاط و رغبت سستی و شکستگی است، یا بهسوی سنت یا بهسوی بدعت، کسی که سستی و شکستگیاش بهسوی سنت باشد هدایت شده، و کسی که سستی و شکستگیاش بهسوی غیر آن باشد هلاک گردیده است». مجاهد میگوید: عبداللَّه بن عمرو وقتی که ضعیف و بزرگ سال هم شده بود، همان روزها را همچنان روزه میگرفت، روزهای چندی را متصل روزه میگرفت، و بعد از آن روزهایی را افطار مینمود تا قوی گردد، میافزاید: و وظیفه خود را در قرآن نیز تلاوت مینمود، گاهی زیاد مینمود و گاهی کم، ولی آن را در وقت معینش به سر میرسانید، یا در هفت روز یا در سه روز، و بعد از آن میگفت: اگر رخصت رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را میپذیرفتم برایم از آنچه او به آن امرم نمود پسندیدهتر بود، ولی از او در حالی جدا شدم که به این امر عمل مینمودم، و حالا نمیپسندم که این را ترک نمایم و به غیر آن عمل کنم[7]. این را همچنان بخاری به تنهایی خود، چنان که در صفه الصفوه (271/1) آمده، به مانند آن به شکل طویل، روایت کرده است.
آنچه میان سلمان و ابودرداء در این باره اتفاق افتاد
بخاری[8] از ابوجحیفه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میان سلمان و ابودرداء رضی الله عنهما عقد برادری بست، سلمان به زیارت ابودرداء رفت، و ام درداء رضی الله عنها را در لباسهای کهنه و حالت خرابی دید، به او گفت: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: برادرت ابودرداء به دنیا کاری ندارد، بعد ابودرداء آمد و برای سلمان طعامی ساخت و گفت: بخور، من روزه دار هستم، سلمان گفت: تا اینکه تو نخوری من نمیخورم، بنابراین او هم خورد. هنگامی که شب فرارسید، ابودرداء رفت تا [برای نماز] برخیزد، سلمان گفت: بخواب، و او خوابید، باز حرکت نمود که برخیز، سلمان گفت: بخواب، و هنگامی که آخر شب فرارسید، سلمان گفت: اکنون برخیز، و آن گاه هردو نماز گزاردند، بعد سلمان به او گفت: پروردگارت بر تو حق دارد، نفس خودت بر تو حق دارد و همسرت بر تو حق دارد، بنابراین برای هر صاحب حق حقش را بده. آن گاه نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد، و آن را به او یادآور شد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «سلمان راست گفته است»[9]. این را ابونعیم هم در الحلیه (188/1) از ابوجحیفه به مانند آن با زیادت هایی روایت کرده است، و ابویعلی آن را، چنان که در الکنز (137/1) آمده، روایت نموده، و ترمذی و بزار و ابن خزیمه و دار قطنی و طبرانی و ابن حبابن این را، چنان که در الفتح (151/4) آمده، روایت کردهاند، و ابن سعد (85/4) این را به الفاظ مختلف روایت نموده است.
شدت غیرت زبیربن عوام نزد همسرش اسماء
ابن سعد[10] از اسماء دختر ابوبکر رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: زبیر رضی الله عنه با من ازدواج نمود، و در آن وقت در روی زمین جز اسبش نه غلامی داشت و نه مالی و نه چیز دیگری، میگوید: من اسبش را علف میدادم، و تکلیف آن را از طرف وی به دوش میکشیدم، و تربیتش میکردم، و برای شتر آبکشش هستههای خرما را میکوبیدم و آن را علف میدادم، و به او آب میدادم، و دلو بزرگش را میدوختم و خمیر مینمودم، ولی نان را خوب نمیتوانستم بپزم، به این سبب همسایههای انصارم برایم نان میپختند، و آنان زنان صادقی بودند، و هستههای خرما را از زمین زبیر که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به او داده بود روی سرم از فاصله دو میل انتقال میدادم، میگوید: روزی در حالی آمدم که هستههای خرما روی سرم بود و با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم که تنی چند از اصحابش با وی بودند روبرو شدم، وی مرا طلب نمود و گفت: «اخ اخ»[11]، تا مرا در عقبش سوار نماید، ولی من از اینکه با مردان بروم حیا نمودم، و زبیر و غیرتش را به یاد آوردم - میگوید: و زبیر از با غیرتترین مردم بود -، میافزاید: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دانست که من حیا نمودم، و حرکت نمود، بعد نزد زبیر آمده گفتم: رسول خدا در حالی همراهم روبرو گردید که هستههای خرما بر سرم بود، و تنی چند از اصحابش همراهش بودند، آن گاه شتر خود را خوابانید تا سوار شوم، ولی حیا نمودم و غیرت تو را به یاد آوردم، گفت: به خدا سوگند، حمل نمودن هستههای خرما بر من از سوار شدنت با وی شدیدتر و گرانتر تمام شد. میگوید: تا اینکه بعد از آن ابوبکر برایم خادمی فرستاد و او تربیت اسب را از طرف من به عهده گرفت، و انگار که او مرا آزاد نموده باشد[12]. و نزد وی همچنان[13] از عکرمه روایت است که اسماء دختر ابوبکر به دست زیبربن عوام بود، و او بر وی شدت روا میداشت، بنابراین روزی اسماء نزد پدرش آمد، و از شدت وی نزد او شکایت نمود، ابوبکر گفت: ای دخترکم، صبر پیشه کن، زن وقتی که شوهر صالح داشته باشد و شوهرش وفات نماید، و او پس از شوهر خود ازدواج نکند، هردویشان در جنت یکجا جمع میشوند.
قصه زنى که از شوهرش به عمر شکایت نمود
طیالسی، بخاری در تاریخ خود و حاکم در الکنی از کهمس هلالی روایت نمودهاند که گفت: نزد عمر رضی الله عنه بودم، و در حالیکه ما نزدش نشسته بودیم، ناگهان زنی آمد و نزدش نشست، و گفت: ای امیرالمؤمنین، شوهرم شرش زیاد شده، و خیرش کم، به او گفت: شوهرت کیست؟ پاسخ داد: ابوسلمه، گفت: وی مردی است از جمله اصحاب، و مردی است صادق، بعد از آن عمر برای مردی که نزدش نشسته بود گفت: آیا اینطور نیست؟ گفت: ای امیرالمؤمنین، او را جز بدانچه گفتی نمیشناسیم، بعد به مردی گفت: برخیز، و او را صدایش کن، زن هنگامی که [عمر] دنبال شوهرش فرستاد برخاست و در عقب عمر نشست، و جز اندکی سپری نشده بود که هردویشان آمدند، و ابوسلمه در پیش روی عمر نشست، عمر گفت: این کسی که در عقبم نشسته است چه میگوید؟ پرسید: ای امیرالمؤمنین، این کیست؟ گفت: این همسرت است، پرسید: چه میگوید؟ پاسخ داد: ادعا میکند که خیر تو کم شده و شرت زیاد، گفت: ای امیرالمؤمنین چیزی نادرست و بدی گفته است! وی از زنان خوب و صالح خاندان است،از همهشان لباس زیادتر دارد، و از همهشان در خانه مرفهتر قرار دارد، ولی [جفت] نر وی کهنه و پیر شده است، عمر به زن گفت: چه میگویی؟ پاسخ داد: راست گفت، بعد عمر به طرف وی برخاست و مرا با شلاق مورد ضرب قرار داده، گفت: ای دشمن جانت! مالش را خوردی، جوانیاش را به فنا دادی، بعد شروع به خبر دادن چیزی نمودی که در وی نیست. گفت: ای امیرالمؤمنین، شتاب و عجله مکن، به خدا سوگند، ابداً در این مجلس دیگر بار نمینشینم، بعد برایش امر اعطای سه جامه را داد و گفت: این را در بدل آنچه به تو انجام دادم بگیر، و زنهار که دیگر از این شیخ شکایت نمایی. افزود: گویی من به سویش نگاه میکنم که با لباسها برخاست، آن گاه عمر رضی الله عنه به طرف شوهرش روی گردانیده گفت: آنچه مرا دیدی که در مقابلش انجام دادم تو را به آن واندارد که برایش بدی برسانی، گفت: این کار را نمیکنم. میگوید: بعد هردو رفتند، و عمر گفت: از رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگوید: «امتم همان قرنی است که من از آنها هستم، باز دوم و سوم، سپس قومی پیدا میشود که سوگندهایشان قبل از شهادتهایشان میباشد، و بدون اینکه از آنان گواهی خواسته شود گواهی میدهند، و در بازارهایشان آوازها و بانگهایی دارند»[14].
[1]- الحلیه 106/1).
[2]- نماز میگزارد. م.
[3]- صحیح. احمد (6/ 226) نگا: الارواء (2015) و طبرانی (9/ 26).
[4]- الحلیه (285/1).
[5]- یعنی: با وی معاملهای را که همسران از شوهران توقع میداشته باشند انجام ندادی، و خودش را هم نگذاشتی به دلخواه خود کاری بکند، به این سبب گویی تو وی را تحت فشار قرار دادهای و با برآورده نساختن خواهشاتش او را بازداشتهای.
[6]- در هر ماه یکبار قرآن را ختم کن. م.
[7]- بخاری (5052) مسلم (1859) احمد (2/ 158) ترمذی (2453).
[8]- 264/1.
[9]- بخاری (1968) و ترمذی (2413).
[10]- 250/8.
[11]- کلمهای است برای شتر گفته میشود تا بخوابد.
[12]- صحیح. نگا: کتاب من «مسئولیت زن مسلمان» چاپ مکتبة العلم.
[13]- 251/8.
[14]- ابن حجر میگوید: اسناد آن قوی است. این چنین در الکنز (303/8) آمده است، و این را همچنان ابوبکربن (ابی) عاصم، چنان که در الإصابه (93/4) آمده، روایت کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر