توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۵, جمعه

روش پيامبر صل الله علیه و آله و سلم و اصحابش در ازدواج و نكاح

 

روش پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و اصحابش در ازدواج و نكاح

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با خدیجه  رضی الله عنها

طبرانی از جابربن سمره  رضی الله عنه  - یا از مردی از اصحاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  - روایت نموده، که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گوسفند می‏چرانید، بعد گوسفند چرانی را ترک نمود و به شترچرانی پرداخت، و در حالی که او و شریکش در شترچرانی بودند، خواهر خدیجه آنان را به کرایه گرفت، هنگامی که سفر را تمام نمودند، از طرف آنها برای خواهر خدیجه چیزی باقی ماند، و شریکش نزد خواهر خدیجه رفت و آمد داشت، و از وی دین خود را طلب می‏نمود، و به محمد  صل الله علیه و آله و سلم  می‏گفت: برو، محمّد  صل الله علیه و آله و سلم  می‏فرمود: «تو برو، من حیاء می‏کنم»، باری خواهر خدیجه، که [شریک پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ]نزدشان آمده بود، گفت: محمد کجاست؟ پاسخ داد: به او گفتم، وی می‏گوید که حیا می‏نماید، خواهر خدیجه گفت: مردی را با حیاتر، و عفیف‏تر و... و... ندیدم، و این در قلب خواهرش خدیجه افتاد، و کسی را نزد محمد  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد و گفت: نزد پدرم برو و مرا خواستگاری کن، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  [در پاسخ به این درخواست خدیجه] فرمود: «پدرت مرد ثروتمند است و او این کار را نمی‏کند»، خدیجه گفت: برو ملاقاتش کن و با او صحبت نما، من از طرف تو کافی هستم، و هنگام مست بودنش نزدش بیا، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چنین نمود، و نزد پدر خدیجه بود، و او خدیجه را به نکاح وی در آورد، هنگامی که صبح نمود در مجلس نشست، به او گفته شد: کار نیکویی نمودی که محمد را زن دادی، گفت: آیا این کار را نموده‏ام؟ گفتند: بلی، وی برخاست و نزد خدیجه آمد و گفت: مردم می‏گویند: من محمد را زن داده‏ام، گفت: بلی، و رأی خود را غلط و بی‌مورد ندان، چون محمد چنین و چنان است، و آن اندازه بر وی اصرار ورزید که راضی گردید، بعد از آن دو اوقیه نقره یا طلا برای محمد  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاد و گفت: لباس بخر و به من هدیه کن و قوچ بخر و این چیز و آن چیز را، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چنان نمود[1]. هیثمی (222/9) می‏گوید: این را طبرانی و بزار روایت نموده‏اند، و رجال طبرانی، غیر ابوخالد والبی که ثقه است، رجال صحیح‏اند، و رجال بزار همچنان رجال صحیح‏اند، مگر شیخ وی احمدبن یحیای صوفی که ثقه است، و از رجال بزار همچنان رجال صحیح‌اند، مگر شیخ وی احمدبن یحیای صوفی که ثقه است، و از رجال صحیح نمی‏باشد، و در آن گفته: خدیجه گفت: نزد وی بدون اکراه بیا، در بدل: در وقت مستی اش، و درباره لباس گفته است: آن را به وی اهدا کن، در بدل به من.

 و نزد احمد و طبرانی از ابن عباس  رضی الله عنه  - طوری که حماد می‏پندازد - روایت است که: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از خدیجه خواستگاری نمود، و پدرش از نکاح دادن وی ابا می‏ورزید، آن گاه خدیجه طعام و نوشیدنی را آماده ساخت و پدرش را با تنی چند از قریش دعوت نمود، و آنها خوردند و نوشیدند، و مست شدند، آن گاه خدیجه گفت،: محمدبن عبداللَّه از من خواستگاری می‏کند، مرا به نکاح وی درآور، پدرش او را به نکاح وی در آورد، بعد پدرش را عطر زد و به او لباس پوشانید - و با پدران همینطور می‏نمودند - هنگامی که مستی اش از وی دور گردید، متوجه شد که خوشبویی زده شده و لباس بر تنش است، گفت: چه کاری نموده‏ام؟ این چیست: گفت: مرا به نکاح محمدبن عبداللَّه درآوردی، گفت: من یتیم ابوطالب را زن می‏دهم؟! نه، سوگند به جانم! خدیجه گفت: آیا حیا نمی‏کنی؟ می‏خواهی خودت را نزد قریش سفیه و بی‌خرد جلوه دهی، مردم را خبر می‏دهدی که تو مست بودی؟ و تا آن اندازه بر وی اصرار ورزید که راضی گردید[2].

و نزد ابن سعد[3] از نفیسه روایت است که گفت: خدیجه بنت خویلد زن هوشیار، نیرومند و شریف بود، البته در ضمن آنچه خداوند از کرامت و خیر برای او اراده نموده بود، و در آن روز از همه قریش نسب بهتری داشت، و بر همه‏شان شرافت بزرگی داشت، و از همه‏شان سرمایه‏دارتر بود، و هر یک از قومش حریص و آرزومند به نکاح وی بود، البته اگر بر آن توانایی پیدا می‏کردند، او را خواستگاری نموده بودند، و برایش مال‏ها مصرف کرده بودند، وی مرا به عنوان تجسس کننده[4] نزد محمد  صل الله علیه و آله و سلم  بعد از اینکه در قافله‏اش از شام برگشت فرستاد،) گفتم: ای محمد، چه تو را از ازدواج باز می‏دارد؟ گفت: «در دستم آنچه بدان ازدواج کنم نیست»، گفتم: اگر این از طرف تو پرداخته شود و به‌سوی زیبایی و مال و شرف و همتایی و برابری دعوت شوی آیا قبول نمی‏کنی؟ پرسید: «این کیست؟» گفتم: خدیجه، گفت: «این برای من چگونه مقدور است؟» نفیسه می‏گوید: گفتم، این بر من باشد، فرمود: «من این کار را می‏کنم»، بعد رفتم و خدیجه را خبر داده، آن گاه خدیجه نزد وی فرستاد که در فلان و فلان ساعت بیا، و نزد عمویش عمروبن اسد هم فرستاد تا وی را به نکاح درآورد، عمرو حاضر شد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نیز با عمویش وارد گردید، و یکی از آنها وی را به نکاح داد، و عمروبن اسد گفت: بینی این نر کوبیده نمی‏شود![5] پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی که بیست و پنج سال داشت و خدیجه در آن روز چهل سال عمر داشت با وی ازدواج نمود، و خدیجه پانزده سال قبل از [عام] الفیل به دنیا آمده بود.

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با عایشه و سوده  رضی الله عنهما

 طبرانی از عایشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: هنگامی که خدیجه  رضی الله عنها  وفات نمود، خوله بنت حکیم بن اوقص  رضی الله عنها  - همسر عثمان بن مظعون  رضی الله عنه  البته در مکه - گفت: ای رسول خدا آیا ازدواج نمی‏کنی؟ گفت: «چه کسی را؟» پاسخ داد: اگر خواسته باشی باکره و اگر خواسته باشی بیوه، فرمود: «باکره کیست؟» پاسخ داد: دختر محبوب‏ترین خلق خدا نزدت، عایشه دختر ابوبکر، پرسید: «بیوه کیست؟» پاسخ داد: سوده بنت زمعه، که به تو ایمان آورده، و تو را در دینت پیروی نموده، فرمود: «برو و او را برای من خواستگاری کن»، بنابراین خوله آمد و داخل خانه ابوبکر شد، و ام رومان مادر عایشه  رضی الله عنهما  را دریافت و گفت: ای ام رومان، چه خیر و برکتی را خداوند بر شما داخل نموده است؟! مرا رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاده است، و عایشه را برایش خواستگاری می‏کنم، ام رومان پاسخ داد: [من این را] دوست دارم، منتظر ابوبکر باش که می‏آید، بعد ابوبکر آمد، و خوله گفت: ای ابوبکر چه خیر و برکتی را خداوند بر شما داخل نموده است؟! رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا فرستاده، که عایشه را برایش خواستگاری کنم، ابوبکر گفت: آیا او برای وی مناسب است؟ وی دختر برادرش است، آن گاه نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشتم، و آن را برایش متذکر شدم، فرمود: «نزد وی برگرد، و به او بگو: تو در اسلام برادرم هستی، و من برادرت هستم، و دختر تو برایم جایز است»، وی دوباره نزد ابوبکر آمد، ابوبکر گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را برایم فراخوان، بعد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، و او را به نکاح وی درآورد[6]. هیثمی (225/9) میگوید: رجال وی، رجال صحیح‏اند، غیر محمدبن علقمه که حسن الحدیث می‏باشد. و احمد این را از ابوسلمه و یحیی بن عبدالرحمن بن حاطب روایت نموده، که هردو گفتند: هنگامی که خدیجه وفات نمود... و حدیث را به معنای آن متذکر شده، و در آخر آن افزوده، که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «برگرد و به او بگو: من برادر تو در اسلام هستم و تو برادر من هستی، و دخترت برایم جایز است»، آن‏گاه برگشتم، و آن را برای وی متذکر شدم، ابوبکر گفت: منتظر باش، و بیرون شد، ام رومان گفت: مطعم بن عدی عایشه را برای پسرش (جبیر) درخواست نموده بود، (و ابوبکر برایش وعده کرده بود)، به خدا سوگند، ابوبکر هرگز وعده‏ای ننموده بود که از آن خلاف ورزیده باشد، بنابراین ابوبکر نزد مطعم بن عدی رفت) و نزد مطعم زنش، مادر همان پسرش بود، و با ابوبکر چنان صحبت نمود که وعده‏اش برای مطعم از میان رفت، چون مطعم، وقتی که ابوبکر به او گفت: درباره امر این دختر چه می‏گویی؟ به‌سوی همسرش روی گردانید، و به او گفت: در این باره چه می‏گویی؟ وی به طرف ابوبکر روی گردانید و به او گفت: ممکن است اگر ما این جوان را زن بدهیم، تووی را به دست بیاوری و به دینت، که در آن قرار داری، داخلش کنی، آن گاه ابوبکر روی خود را به طرف مطعم گردانید و به او گفت: تو چه می‏گویی؟ پاسخ داد: وی آنچه را می‏گوید که می‏شنوی[7]، آن گاه از نزد وی در حالی بیرون گردید، که خداوند اثر همان وعده‏اش را از نفسش بیرون نموده بود، و برای خوله گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را برایم فراخوان، و او وی را فراخواند، و ابوبکر عایشه  رضی الله عنها  را، که در آن روز شش سال داشت به نکاح وی درآورد.

بعد از آن خوله بیرون گردید، و نزد سوده بنت زمعه داخل گردید و گفت: خداوند چه خیر و برکتی را بر تو داخل نموده است؟ پرسید: و آن چیست؟ پاسخ داد: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا فرستاده است، که تو را برایش خواستگاری کنم، سوده گفت: من دوست دارم و راضی هستم، نزد پدرم وارد شو، و این را برای وی متذکر شو - پدر وی شیخ بزرگ سالی بود که از حج تخلف ورزیده بود - ، آن‏گاه نزد وی وارد گردید، و او را به روش جاهلیت سلام داد، پرسید: این کیست؟ پاسخ داد: خوله بنت حکیم، گفت: کارت چیست؟ پاسخ داد: محمد بن عبداللَّه مرا فرستاده است، تا سوده را برایش خواستگاری کنم، گفت: کفو و همتای عزتمندی است، دوستت سوده چه می‏گوید؟ گفت: این را دوست می‏دارد، گفت: او را[8] نزد من فراخوان، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد وی آمد و زمعه سوده را به نکاح وی داد، آن گاه برادر سوده عبدبن زمعه از حج آمد، و شروع به خاک انداختن بر سرش نمود، و او بعد از این که اسلام آورد گفت: سوگند به جانم، روزی که من بر سرم خاک را می‏انداختم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با سوده دختر زمعه ازدواج نموده است بی‌خرد و سفیه بودم!!.

عایشه می‏گوید: بعد به مدینه آمدیم، و در بنی حارث بن خزرج در سنح[9] حاضر شدیم، می‏افزاید: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و داخل خانه ما شد، و مادرم در حالی نزدم آمد که در بادپیچ (تاب)[10] قرار داشتم، و مرا در میان دو درخت خرما در هوا می‏برد و می‏آورد، وی مرا از آن پایین نمود، و من گیسویی داشتم، وی آن را به دو طرف فروآویخت، و با آب صورتم را پاک نمود، بعد دستم را گرفته با خود برد و نزد دروازه ایستاد، و من نفس‏نفس می‏زدم، تا اینکه نفسم آرام شد، بعد از آن مرا داخل نمود متوجه شدم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر تختی در خانه ما نشسته است، و نزدش مردان و زنانی از انصاراند، بعد [مادرم] مرا در اطاقی نگه داشت و گفت: این‏ها اهل تواند، خداوند برای تو در آن‏ها، و برای آن‏ها در تو برکت عنایت فرماید، آن‏گاه مردان و زنان برخاستند و بیرون رفتند، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در خانه‏مان با من زفاف نمود، نه برایم شتر کشته شد و نه برایم گوسفند ذبح گردید، بلکه سعدبن عباده  رضی الله عنه  همان کاسه بزرگ را که برای پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در وقت گردشش نزد همسرانش می‏فرستاد آورد. و من در آن روز دختر هفت ساله[11] بودم[12].

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  باحفصه بنت عمر  رضی الله عنهما

بخاری و نسائی از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده‏اند که: عمر  رضی الله عنه  هنگامی حفصه از خنیس بن حذافه سهمی - که در بدر شرکت کرده بود و در مدینه وفات یافت - بیوه باقی ماند، با عثمان  رضی الله عنه  روبرو گردید و گفت: اگر خواسته باشی حفصه را به نکاحت درآورم، پاسخ داد: در مورد این کار فکر خواهم نمود، بعد شب هایی درنگ نمود و گفت: به این نتیجه رسیدم که ازدواج نکنم، عمر می‏گوید: بعد به ابوبکر  رضی الله عنه  گفتم: اگر خواسته باشی حفصه را به نکاحت درآورم، و او خاموش باقی ماند، و من بر وی نسبت به خشمم بر عثمان خشمگین‏تر بودم، بعد شب هایی درنگ نمود، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وی را خواستگاری نمود، و او را به نکاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  درآوردم، بعد از این معامله ابوبکر با من روبرو شد و گفت: ممکن است وقتی که حفصه را به من عرضه داشتی و من به تو پاسخ ندادم، بر من خشمگین شده باشی، گفتم: آری، گفت: مرا از پاسخ برایت فقط همین بازداشت که از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که وی را یاد نمود، و نخواستم راز وی را افشا کنم، و اگر وی ترکش می‏نمود من قبولش می‏کردم[13]. این چنین در جمع الفوائد (214/1) آمده است.

 و این را همچنان احمد و بیهقی و ابویعلی و ابن حبابن روایت نموده‏اند، و ابن حبان افزوده است: عمر گفت: من از عثمان به رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شکایت نمودم، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «حفصه با کسی بهتر از عثمان ازدواج می‏نماید، و عثمان با کسی بهتر از حفصه ازدواج می‏کند»، بعد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  دخترش را به نکاح وی درآورد[14]. این چنین در منتخب الکنز (120/5) آمده است.

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با ام سلمه بنت ابى امیه  رضی الله عنها

نسائی به سند صحیح از ام سلمه روایت نموده، که گفت: هنگامی که عده ام سلمه سپری گردید، ابوبکر  رضی الله عنه  وی را خواستگاری نمود، ولی وی با او ازدواج ننمود، بعد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  (کسی) را فرستاد که وی را برایش خواستگاری نماید، ام سلمه گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را خبر بده، که من زن غیرتمند[15] هستم، و زنی هستم که اطفال زیادی دارم، و هیچ کس از اولیایم حاضر نیست.

رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «به او بگو: قولت که: غیرتمند هستی، خداوند را دعا خواهم نمود، و غیرت و رشک از میان خواهد رفت، و قولت که: من زنی هستم که اطفال زیادی دارم، اطفالت از طرف تو کفایت می‏شوند[16]، و قولت که: هیچ کس از اولیایم حاضر نیست، هیچ یک از اولیایت حاضر یا غایب چنان نیست که این را بد برد»، آن گاه به پسرش عمر  رضی الله عنه  گفت: برخیز و برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نکاح کن و او برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نکاح نمود[17].[18]. این چنین در الإصابه (459/4) و جمع الفوائد (214/1) آمده است.

و نزد ابن عساکر از ام سلمه روایت است: هنگامی که وی به مدینه آمد، به آن‏ها خبر داد که وی دختر ابی امیه بن مغیره است، ولی تکذیبش نمودند، تا این که عده‏ای از آنان راهی حج شدند، و گفتند: برای خانواده‏ات بنویس[19]، وی [برای خانواده‏اش] توسط آن‏ها نوشت، و به مدینه در حالی برگشتند که آن را تصدیق می‏نمودند، بنابر آن عزت و احترامش نزد آن‏ها افزون گردید. می‏افزاید: هنگامی که زینب را به دنیا آوردم[20] پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و مرا خواستگاری نمود، گفتم: مثل من نکاح می‏شود؟[21] در من دیگر فرزند نیست[22]، و من غیور و عیال دار هستم، فرمود: «من از تو بزرگترم، غیرت را خداوند می‏برد، و عیال، دیگر به دوش خدا و رسول وی‏اند»، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با وی ازدواج نمود، و نزدش می‏آمد و می‏گفت: (أین زناب)، «زینب کجاست»، بعد عمار آمد و او را با خود برد و گفت: این رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را [از حاجتش] باز می‏دارد - ام سلمه وی را شیر می‏داد - ، بعد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: «زینب کجاست؟» قریبه[23] بنت ابی امیه - که در همان موقع نزد خواهرش بود - گفت: او را ابن یاسر گرفت، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «من امشب نزدتان می‏آیم»، بنابراین سفره خود را گذاشتم، و دانه هایی ازجو را که در کوزه‏ام بود بیرون کردم، و روغنی را در آن آمیخته و برایش غذایی ساختم، بعد شب را سپری نمود و صبح کرد، هنگامی که صبح نمود گفت: «تو نزد خانواده خود از کرامتی برخوردار هستی، اگر خواسته باشی هفت شب نزدت می‏مانم، و اگر نزدت هفت شب نمایم، نزد زنانم نیز هفت شب می‏نمایم»[24].

ازدواج پیامبر با ام حبیبه بنت ابى سفیان  رضی الله عنهما

زبیربن بکار از اسماعیل بن عمرو روایت نموده که: ام حبیبه دختر ابوسفیان  رضی الله عنهما  گفت: من در سرزمین حبشه بودم، که ناگاه فرستاده نجاشی - وی کنیزی بود، که به او ابرهه گفته می‏شد، و به کار لباس و روغن نجاشی مشغول می‏نمود - آمد و برای ورود نزدم اجازه خواست، به او اجازه دادم، گفت: پادشاه به تو می‏گوید: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به من نوشته است که تو را به نکاح وی درآورم، گفتم: خداوند تو را به خیر بشارت دهد، گفت: پادشاه به تو می‏گوید: کسی را وکیل بگردان که تو را به نکاح دهد، ام حبیبه می‏گوید: آن گاه نزد خالدبن سعیدبن عاص  رضی الله عنه  فرستادم و او را وکیل گردانیدم، و دو حلقه نقره‏ای، و همچنان دو خلخال نقره‏ای را که بر تن داشتم، و انگشترهایی از نقره را که در هر انگشت پاهایم بودند، به خاطر خوشی از بشارتی که ابرهه به من داده بود به وی دادم، هنگامی که غروب فرارسید نجاشی جعفربن ابی طالب  رضی الله عنه  و کسانی را از مسلمانان که در آنجا بودند امر نمود تا حاضر شوند، بعد نجاشی بیانیه داد و گفت: ستایش خدایی راست که پادشاه، منزه، مؤمن، عزیز و جبار است، و شهادت می‏دهم که معبودی جز یک خدا نیست، و محمد بنده و رسول خداست، و او همان کسی است که عیسی بن مریم [مردم را] به وی بشارت داده بود. اما بعد: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درخواست نموده است، که‏ام حبیبه دختر ابوسفیان را برای وی به نکاح بدهم، و من به این درخواست رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  پاسخ دادم، و برای وی چهار صد دینار مهر داده است[25] و دینارها را در پیش روی قوم ریخت، بعد خالدبن سعید صحبت نمود و گفت: ستایش خدا راست وی را ستایش می‏کنم و از وی مغفرت می‏طلبم، و شهادت می‏دهم که معبودی جز یک خدا نیست و شهادت می‏دهم که محمد بنده و رسول اوست، وی را به هدایت و دین حق فرستاده است، تا آن را بر همه ادیان غالب گرداند، اگر چه مشرکین بد برند، اما بعد: آنچه را رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  طلب نموده است قبول نمودم، و ام حبیبه بنت ابی سفیان را در نکاح وی درآوردم، و خداوند برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برکت بدهد، و نجاشی دینارها را به خالدبن سعید پرداخت، و او آن را قبض نمود، بعد خواستند که برخیزند، نجاشی گفت: بنشینید چون این از سنت انبیا است، که وقتی ازدواج نمودند باید طعامی در ازدواج خورده شود، بنابراین طعامی را طلب نمود و آن‏ها خوردند و بعد از آن پراکنده شدند[26].

و حاکم[27] این را از اسماعیل بن عمروبن سعیدبن عاص روایت نموده که گفت: ام حبیبه فرمود: در خواب دیدم که شوهرم عبیداللَّه بن جحش در بدترین و قبیح‏ترین صورت قرار دارد، آن گاه ترسیدم و گفتم: به خدا سوگند، حال وی دگرگون شده است، ناگهان وی وقتی که صبح نمود گفت: ای ام‏حبیبه، من درباره دین فکر نمودم، و هیچ دینی را بهتر از نصرانیت ندیدم، در ماقبل به آن گرویده بودم[28]، و بعد از آن در دین محمد داخل شدم، و حالا باز به نصرانیت برگشته‏ام، گفتم: به خدا سوگند برایت بهتر نیست![29] و او را از خوابی که برایش دیده بودم خبر دادم ولی به آن توجه و پروایی نکرد، و به شراب روی آورد، تا اینکه درگذشت، و من در خواب دیدم که کسی می‏آید و به من می‏گوید: ای ام المؤمنین، ترسیدم و آن را چنین تأویل نمودم که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با من ازدواج می‏کند، می‏افزاید: و جز اندکی نگذشته بود که زمان عده‏ام سپری شد، و ناگاه فرستاده نجاشی آمد... و حدیث را به مانند آن متذکر شده است، و در آخر آن بعد از این قولش و آن‏ها خوردند و پراکنده شدند، افزود: ام حبیبه گفت: هنگامی که مال به دستم رسید، نزد ابرهه که به من بشارت داده بود فرستادم به او گفتم: من درآن روز به تو همان چیزها را دادم، و مالی در دستم نبود، حالا این پنجاه مثقال[30] را بگیر و از آن استفاده کن، وی عطردانی را به من داد، و در آن همه آنچه بود که من به به او داده بودم، و آن را برایم مسترد نمود و گفت: پادشاه به من دستور داده است، که هیچ چیزی را از تو کم نکنم، و من کسی هستم که به لباس و روغن وی مشغول، و دین رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را پیروی نموده‏ام، و به خدا ایمان آورده‏ام، و پادشاه زنان خود را دستور داده است، که همه عطری را که نزدشان هست برای تو بفرستند. هنگامی که فردا شد، وی برایم عود، ورس، عنبر و زباد[31] زیادی آورد، و با همه آن نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم، وی آن را بر من و نزدم می‏دید، ولی بد نمی‏دید و انکار نمی‏نمود، بعد از آن ابرهه گفت: کار و نیاز من به تو اینست که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را از طرف من سلام بگویی، و به او بگویی که من از دین وی پیروی نموده‏ام، می‏افزاید: بعد از آن به من توجه نمود، و او همان کسی بود که مرا آماده ساخت، و هر وقتی که نزدم داخل می‏شد می‏گفت: کارم را به خودت فراموش نکنی. ام حبیبه می‏افزاید: هنگامی که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمدیم، به او خبر دادم که خواستگاری چگونه بود، و ابرهه با من چه کرد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تبسم نمود، و سلام ابرهه را به او رسانیدم، فرمود: «وعليهاالسلام ورحمه الله وبركاته»[32].

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با زینب بنت جحش  رضی الله عنها

احمد از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: هنگامی که عده زینب  رضی الله عنه  سپری شد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به زید  رضی الله عنه  گفت: «برو وی را برای من خواستگاری کن»، وی به راه افتاد، و در حالی نزدش آمد، که خمیرش را آماده می‏کرد، می‏گوید: هنگامی که وی را دیدم، در سینه‏ام بزرگ جلوه نمود، حتی نمی‏توانستم به سویش نگاه کنم، به خاطری که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وی را یاد نموده بود بنابراین پشت خود را به‌سوی وی گردانیدم، و عقب رفتم وگفتم: ای زینب بشارت بادا برایت، مرا رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرستاده است، و تو را خواستگاری می‏کند، زینب گفت: من تا این که با پروردگارم  جل جلاله مشورت نکنم کاری را نمی‏کنم، بعد از آن به‌سوی مسجد خود برخاست، و قرآن نازل گردید، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و بدون اجازه نزد وی داخل شد، انس می‏گوید: و ما خود را در حالی یافتیم، که وقتی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد وی داخل گردید، برای مان نان و گوشت داد، و مردم بیرون شدند و مردانی باقی ماندند که در خانه بعد از طعام صحبت می‏نمودند، بعد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شد، و من دنبالش نمودم، وی به حجره‏های همسرانش یکی بعد از دیگری می‏آمد، و بر آن‏ها سلام می‏داد، و آنان می‏گفتند: ای رسول خدا، اهلت را چگونه یافتی؟ نمی‏دانم که من به او خبر دادم - که قوم بیرون شده‏اند - یا این که خبر داده شد، می‏گوید: آن گاه به راه افتاد، و داخل خانه شد، و من رفتم که با او داخل شوم، ولی پرده را در میان من و خودش انداخت، و حکم حجاب نازل گردید، و قوم به آن پند داده شدند:

﴿لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتَ ٱلنَّبِيِّ إِلَّآ أَن يُؤۡذَنَ لَكُمۡ [الاحزاب: 53].

ترجمه: «به خانه‏های پیامبر داخل نشوید، مگر آن که برای‌تان اجازه داده شود»[33]. این چنین این را مسلم و نسائی روایت نموده‏اند.

و نزد بخاری از انس  رضی الله عنه  روایت است که: در ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با زینب بنت جحش نان و گوشت داده شد، و من برای دعوت مردم به طعام فرستاده شدم، قومی می‏آمدند و می‏خوردند و بیرون می‏شدند، و باز قومی می‏آمدند و می‏خوردند و بیرون می‏شدند، و من دعوت نمودم، تا اینکه کسی را نیافتم که دعوتش نمایم، آن گاه گفتم: ای نبی خدا، هیچکس را نمیابم که فراخوانمش، گفت: «طعام‌تان را جمع کنید»، و سه نفر که در خانه با هم صحبت می‏نمودند باقی ماندند، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شد و به‌سوی حجره عایشه  رضی الله عنها  به راه افتاد و گفت: «السلام عليكم أهل البيت ورحمه الله وبركاته»، عایشه گفت: «و عليك السلام ورحمه الله وبركاته»، اهلت را چگونه یافتی؟ خداوند به تو برکت بدهد، بعد از آن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  حجره‏های همه همسرانش را یکی بعد از دیگری دنبال نمود، و به آنان چنان می‏گفت که به عایشه گفته بود، و آنان نیز به وی چنان می‏گفتند، که عایشه گفته بود، بعد از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برگشت، [و دید] که سه نفر در خانه با هم صحبت می‏کنند - و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خیلی باحیا بود - به طرف حجره عایشه بیرون گردید، نمی‏دانم که من به او خبر دادم، یا به او خبر داده شد که قوم بیرون شده‏اند، آن گاه برگشت، و وقتی پایش را از چهارچوب به (در داخل) گذاشته بود، و [پای] دیگرش بیرون بود، پرده را در میان من و خودش فروهشت و آیه حجاب نازل گردید[34].

و نزد ابن ابی حاتم از انس  رضی الله عنه  روایت است که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با یکی از زنانش ازدواج و عروسی نمود[35]، و ام سلیم  رضی الله عنها  برایش حیس[36] ساخت و بعد آن را در ظرف کوچکی انداخت و گفت: نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برو، و به او بگو که این از طرف ما برایش یک تحفه ناچیز است - انس می‏گوید: مردم در آن روز در سختی قرار داشتند - ، من آن را آوردم و گفتم: ای رسول خدا، این را ام سلیم برایت فرستاده است، وی برایت سلام تقدیم نموده می‏گوید: این از طرف ما برایش یک تحفه ناچیز است، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به‌سوی آن نگاه نمود و گفت: «آن را در گوشه خانه بگذار»، بعد از آن گفت: «برو، فلان و فلان را برایم فراخوان»، و مردان زیادی را نام گرفت و گفت: «و هر کسی را از مسلمانان که با او روبرو شدی [فراخوان]»، آن گاه کسانی را که برایم گفته بود، و کسی را از مسلمانان که با او روبرو شدم دعوت نمودم، بعد آمدم که خانه و صفه و حجره از مردم پر شده‏اند - [راوی گوید] پرسیدم: ای ابوعثمان: چه تعداد بودند؟ گفت: در حدود سیصد تن - . انس می‏گوید: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به من گفت: «ظرف طعام را بیاور»، و من آن را برایش آوردم، وی دست خود را روی آن گذاشت و دعا نمود، و آنچه خدا خواسته بود گفت، بعد از آن فرمود: «باید ده نفر ده نفر حلقه شوند، و باید بسم‏اللَّه بگویند، و باید هر انسان از آنچه نزدیکش است بخورد»، سپس بسم‏اللَّه گفتند و شروع به خوردن نمودند، و وقتی که همه‌شان خوردند [و از آن فارغ شدند] رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به من گفت: «آن را بلند کن»، می‏گوید: آمدم و کاسه را گرفتم، و به آن نگاه نمودم، و نمی‏دانم که آن هنگامی که گذاشتمش زیادتر بود یا هنگامی که جمع نمودم!!.

می‏افزاید: و مردانی باقی ماندند و با هم در خانه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صحبت می‏نمودند، و همسر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  که با وی ازدواج نموده بود، همراه‌شان بود، و روی خود را به طرف دیوار گردانیده بود، آن‏ها صحبت را طولانی نمودند، و بر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  باعث تکلیف و مشقت شدند، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با حیاترین مردم بود، و اگر می‏دانستند، آن برایشان گران می‏بود[37]، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برخاست و بر حجره‏ها و همسرانش سلام داد، و هنگامی که وی را دیدند آمد، گمان نمودند که بر وی گرانی نموده‏اند، بنابراین به طرف در روی آوردند و بیرون شدند، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تشریف آورد و داخل خانه شد، و پرده را در حالی پایین نمود که من درحجره بودم، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اندکی در خانه‏اش درنگ نمود، و خداوند قرآن نازل کرد، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی بیرون شد که این آیه را می‏خواند:

﴿يَٰٓأَيُّهَا ٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تَدۡخُلُواْ بُيُوتَ ٱلنَّبِيِّ إِلَّآ أَن يُؤۡذَنَ لَكُمۡ إِلَىٰ طَعَامٍ تا به این قول خداوند ﴿إِن تُبۡدُواْ شَيۡ‍ًٔا أَوۡ تُخۡفُوهُ فَإِنَّ ٱللَّهَ كَانَ بِكُلِّ شَيۡءٍ عَلِيمٗا٥٤ [الاحزاب: 53-54].

ترجمه: «ای کسانی که ایمان آورده‏اید! در خانه‏های پیامبر داخل نشوید، مگر اینکه برای صرف غذا به شما اجازه داده شود... اگر چیزی را آشکار کنید یا پنهان دارید، خداوند به همه چیز داناست».

انس می‏گوید: پس آن‏ها را قبل از مردم بر من تلاوت نمود، و زمان من به آن‏ها از همه مردم اول‏تر است[38]. این را مسلم، نسائی و ترمذی نیز روایت نموده‏اند، و ترمذی گفته: حسن و صحیح است، و بخاری و ابن جریر نیز این را روایت کرده‏اند. این چنین در البدایه (146/4) آمده است. و ابن اسعد (104/8) این را از چند طریق از انس روایت نموده است.

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با صفیه بنت حیى بن اخطب  رضی الله عنها

ابوداود از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: اسیران جمع کرده شدند - البته در خیبر - ، و دحیه  رضی الله عنه  آمد و گفت: ای رسول خدا از اسیران کنیزی به من بده، گفت: «برو و کنیزی را بگیر»، وی رفت و صفیه دختر حیی را گرفت، آن گاه مردی نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: ای نبی خدا، برای دحیه صفیه دختر حیی سید قریظه و نضیر را دادی و او جز برای تو مناسب نیست[39]، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «صفیه را فراخوانید»، هنگامی که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به‌سوی وی نگاه نمود، گفت: «کنیزی را غیر از وی از اسیران بگیر»، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وی را آزاد نمود و با او ازدواج کرد[40]، این را بخاری و مسلم نیز روایت نموده‏اند.

و نزد بخاری از انس روایت است که گفت: به خیبر آمدیم، و هنگامی که (خداوند برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم ) قلعه را فتح نمود، جمال و زیبایی صفیه دختر حیی بن اخطب به او تذکر داده شد، این در حالی بود که شوهر وی به قتل رسیده بود، و او خودش عروس بود، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وی را برای خود برگزید، و او را با خود بیرون نمود، وقتی که با وی به سد صهباء[41] رسید، وی حلال گردید[42]، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با وی همبستر شد، بعد از آن حیسی[43] را روی پوست کوچکی آماده ساخت، به من گفت: «کسانی را که در اطرافت هستند خبر کن»، و همان ولیمه وی برای صفیه بود، بعد از آن به طرف مدینه بیرون شدیم، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را دیدم که عقبش را برای وی با عبایی می‏پیچید، بعد از آن نزد شتر خود می‏نشست و زانوی خود را می‏گذاشت و صفیه پایش را بر زانوی وی می‏گذاشت و سوار می‏شد[44].

و نزد وی همچنان از انس  رضی الله عنه  روایت است که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سه شب در میان خیبر و مدینه اقامت نمود، و در آن با صفیه عروسی کرد، و من مسلمانان را به ولیمه وی دعوت نمودم که در آن نه نان بود (و نه) گوشت، و در آن فقط همین بود که بلال را امر نمود تا پوست‏ها را فرش نماید، و بر آن خرما، پنیر و روغن را انداخت، مسلمانان گفتند: یکی از امهات المؤمنین است، یا کنیزش؟ گفتند: اگر بر وی حجاب افکند، وی یکی از امهات المؤمنین است، و اگر بر وی حجاب نیفکند کنیزش است، هنگامی که حرکت نمود، برای وی در عقبش جای آماده ساخت و حجاب را بر وی کشید[45]. این چنین در البدایه (196/4) آمده است.

و احمد از جابربن عبداللَّه  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: هنگامی که صفیه دختر حیی بن اخطب  رضی الله عنها  نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در خرگاهش داخل گردید، تعدادی از مردم حاضر گردیدند، و من نیز با ایشان حاضر شدم، تا در آن بهره‏ای برایم باشد، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیرون شد و گفت: «از نزد مادرتان برخیزید»، هنگامی که غروب فرارسید حاضر شدیم، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به سوی‏مان بیرون گردید، و در گوشه چادرش به اندازه یک و نیم مد[46] خرمای عجوه بود، و گفت: «از ولیمه مادرتان بخوردید»[47]، هیثمی (251/9) می‏گوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن رجال صحیح‏اند، و ابن سعد (124/8) مانند آن را روایت کرده است. و طبرانی از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: در چشم‏های صفیه سبزی[48] وجود داشت، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «این سبزی در چشم‏هایت چیست؟» پاسخ داد: برای شوهرم گفتم: من در خواب دیدم، که گویی مهتابی در آغوشم افتاد، آن گاه مرا به سیلی زد و گفت: آیا پادشاه یثرب[49] را می‏خواهی؟. صفیه افزود: از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کسی نزدم مبغوض‏تر نبود، پدرم و شوهرم را به قتل رسانیده بود، ولی به دنبال هم از من معذرت خواست و گفت: «ای صفیه، پدرت عرب را بر من جمع نمود و این چنین و آن چنان نمود»، تا این که آن بغض و عداوت از نفسم رفت[50]. هیثمی (251/9) می‏گوید: رجال آن رجال صحیح‌اند. و حاکم[51] از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: هنگامی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با صفیه همبستر شد، ابوایوب  رضی الله عنه  بر دروازه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شب را سپری نمود، و هنگامی که صبح نمود و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را دید تکبیر گفت، و همراه ابوایوب شمشیر بود، و گفت: ای رسول خدا، وی دختری بود که نوعروسی کرده بود، و تو پدر و برادر و شوهرش را کشته بودی، از آن رو از طرف وی بر تو مطمئن نبودم، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خندید، و برایش سخن نیکو گفت[52]. حاکم می‏گوید: این حدیث از اسناد صحیح برخوردار است، ولی بخاری و مسلم آن را روایت نکرده‏اند، و ذهبی [نیز] می‏گوید: صحیح است. و ابن عساکر این را از عروه به معنای آن، و طویل‏تر از آن، چنانکه در الکنز (119/7) آمده، روایت نموده است. و ابن سعد (116/2) این را از ابن عباس  رضی الله عنهما  طویل‏تر از آن روایت کرده است، و در روایت وی آمده: گفتم: اگر حرکت نمود به تو نزدیک باشم.

و ابن سعد از عطاء بن یسار روایت نموده، که گفت: هنگامی که صفیه از خیبر آمد، در خانه‏ای مربوط به حارثه بن نعمان  رضی الله عنه  پایین آمد، و زنان انصار شنیدند و آمدند و به جمال و زیبایی وی نگاه نمودند، و عایشه  رضی الله عنها  در حالی که نقاب بر روی داشت آمد، و هنگامی که بیرون آمد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نیز به دنبالش بیرون آمد و گفت: «ای عایشه چگونه دیدی؟» گفت: یک یهودی را دیدم!! پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: این را مگو، وی اسلام آورده است، و اسلامش نیکو گردیده است»[53]. و از سعیدبن مسیب به سند صحیح روایت است که گفت: صفیه آمد و در گوشش یک برگ طلا بود، و آن را به فاطمه  رضی الله عنها  و زنانی که باوی بودند بخشید. این چنین در الإصابه (347/4) آمده است.

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با جویریه بنت حارث خزاعى  رضی الله عنها

ابن اسحاق از عایشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: هنگامی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  زنان اسیر شده بنی مصطلق را تقسیم نمود، جویریه بنت حارث  رضی الله عنها  در تقسیم برای ثابت بن قیس بن شماس یا به یکی از پسرعموهایش رسید، و جویریه خود را از وی مکاتب ساخت[54]، و او زن زیبا و نمکین بود، هر کسی که وی را می‏دید در قلبش اثر می‏گذاشت، وی نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، تا از وی در [ادای] کتابت خود استعانت بجوید، عایشه می‏گوید: به خدا سوگند، همان لحظه‏ای که وی را بر در حجره‏ام دیدم از او بدم آمد، و دانستم که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چیزی را از وی خواهد دید که من دیدم، آن گاه نزد وی وارد شد و گفت: ای رسول خدا، من جویریه دختر حارث بن ابی‏ضرا رسید قومش هستم، و مرا مصیبتی رسیده است که بر تو پوشیده نیست، و در تقسیم به ثابت بن قیس بن شماس رسیدم، و از وی خود را مکاتب نمودم، حالا نزد تو آمده‏ام و از تو در [ادای] کتابتم کمک و استعانت می‏جویم، گفت: «آیا بهتر از این را می‏خواهی؟» گفت: و آن چیست ای رسول خدا؟ فرمود: «بدل کتابتت را از طرف تو ادا می‏کنم و با تو ازدواج می‏نمایم»، پاسخ داد: بلی، ای رسول خدا، این کار را نمودم. عایشه می‏افزاید: و این خبر در میان مردم پخش گردید که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با جویریه دختر حارث ازدواج نموده است، مردم گفتند: [قوم وی] پدر همسر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شدند، و اسیرانی را که از آن‏ها در دست داشتند رها نمودند، عایشه می‏گوید: و با ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با وی صد اهل بیت از بنی مصطلق آزاد گردیدند، و هیچ زنی را پر برکت‏تر از وی برای قومش نمی‏دانم[55]. این چنین در البدایه (159/5) آمده است. و ابن سعد (116/8) به سند واقدی از عایشه به مانند آن را روایت نموده، ولی شوهرش را صفوان بن مالک نامیده، و این چنین این را حاکم (26/4) از طریق واقدی روایت نموده است.

و واقدی از عروه روایت نموده، که گفت: جویریه بنت حارث گفت: سه شب قبل از قدوم پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  [در خواب] دیدم، که گویی مهتاب از یثرب حرکت کرد و در آغوشم افتاد، ولی خوب ندیدم که هیچکس از مردم رااز آن خبر کنم، بعد از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، و هنگامی که اسیر شدیم، آرزوی همان خواب را نمودم، می‏گوید: و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا آزاد نمود، و با من ازدواج کرد، به خدا سوگند، درباره قومم با وی صحبت ننمودم، بلکه مسلمانان خودشان آنها را رها نمودند، و از این موضوع تا آن وقت نمی‏دانستم، که یکی از دختران عمویم آمد و آن را برایم خبر داد، و بر آن خداوند تعالی را ستودم[56]. این چنین در البدایه (159/4) آمده است. و حاکم (27/4) این را از طریق واقدی از حزام بن هشام از پدرش به مانند آن روایت کرده است.

ازدواج پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با میمونه بنت حارث هلالى  رضی الله عنها

حاکم[57] از ابن شهاب روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  یک سال بعد از صلح حدیبیه برای ادای عمره در ماه ذی القعده سال هفتم بیرون شد، و این همان ماهی بود که مشرکین وی را [در سال گذشته] از مسجد حرام بازداشته بودند، وقتی که با یأجج رسید، جعفربن ابی طالب را پیش از خود نزد میمونه دختر حارث بن حزن عامریه فرستاد، جعفر او را برای وی خواستگاری نمود، و میمونه کار خود را به عباس بن عبدالمطلب  رضی الله عنه  محول گردانید، و خواهر وی ام افضل به دست عباس بود، آن گاه عباس او را به نکاح رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در آورد، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در سرف[58] برای مدتی اقامت گزید، تا اینکه میمونه آمد، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در سرف با وی عروسی و همبستری نمود. و خداوند تعالی چنان مقدر نموده بود، که مرگ میمونه دختر حارث  رضی الله عنها  یک مدت بعد از آن باشد، و او در همان جایی درگذشت که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با وی زفاف نموده بود.

 و در نزد وی همچنان از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت است که: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با میمونه دختر حارث  رضی الله عنها  ازدواج نمود، و سه روز در مکه اقامت گزید، آن گاه حویطب بن عبدالعزی با تنی چند از قریش در روز سوم نزدش آمدند و به او گفتند: مدتت تمام شده است، بنابراین از نزد ما بیرون شو، فرمود: «شما را چه می‏شود، اگر مرا بگذارید و در میان شما ازدواج کنم، و برای‌تان طعام بسازم و به آن حاضر شوید؟» گفتند: ما به طعام تو ضرورتی نداریم، از نزد ما بیرون شو، آن گاه با میمونه دختر حارث  رضی الله عنها  بیرون آمد، و در سرف با وی عروسی نمود[59]. حاکم که ذهبی همراهش موافقه نموده، گفته است: این حدیث به شرط مسلم صحیح است ولی بخاری و مسلم آن را روایت ننموده‏اند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و شوهر دادن دخترش فاطمه به على بن ابى طالب  رضی الله عنهما

بیهقی در الدلائل از علی روایت نموده، که گفت: فاطمه از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خواستگاری شد، و یکی از کنیزهایم به من گفت: آیا خبر شدی که فاطمه از نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خواستگاری شده؟ گفتم: نخیر، گفت: خواستگاری شده، و تو را چه باز می‏دارد که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بروی و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وی را به نکاح تو درآورد، گفتم: آیا نزد من چیزی هست که به آن ازدواج نمایم؟ گفت: تو اگر نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بروی او را به نکاح تو در می‏آورد، علی  رضی الله عنه  می‏افزاید: سوگند به خدا تا آن قدر مرا تشویق و تحریک نمود، که نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وارد شدم، هنگامی که در پیش رویش نشستم خاموش ماندم، و به خدا سوگند از بزرگی و هیبت نتوانستم حرف بزنم، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «چه تو را آورده، آیا کاری داری؟»، من خاموش ماندم، فرمود: «ممکن است آمده باشی که فاطمه را خواستگاری کنی؟» پاسخ دادم: بلی، پرسید: «آیا نزدت چیزی هست که وی را توسط آن برای خود حلال سازی؟» گفتم: نخیر، به خدا سوگند، ای رسول خدا، فرمود: «زره که تو را بدان مسلح ساختم چه شد؟» سوگند به ذاتی که جان علی در دست اوست، آن زره حطمیه[60] بود و قیمتش به چهاردهم[61] نمی‏رسید، پاسخ دادم: نزدم هست، فرمود: «او را به نکاح تو درآوردم، و آن را برایش بفرست، و توسط آن او را برای خود حلال گردان»، و این مهر فاطمه دختر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بود[62]. این چنین در البدایه (346/7) آمده است. و این را همچنان الدولابی در (الذریة الطاهرة)، چنانکه در کنزالعمال (1137) آمده، روایت کرده است.

و طبرانی را بریده  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: تنی چند از انصار به علی  رضی الله عنه  گفتند: نزدت فاطمه هست[63]، آن گاه علی نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «پسر ابوطالب چه دارد؟» پاسخ داد: ای رسول خدا، فاطمه دختر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را خواستگاری می‏کنم، فرمود: «مرحباً وأهلاً»[64]، و بر آن نیفزود، بعد از آن علی بن ابی طالب به‌سوی همان گروه که انتظار وی را می‏کشیدند بیرون گردید، آنان پرسیدند: چه کردی؟ گفت: نمی‏دانم، مگر این که او به من گفت: (مرحبا و اهلا)، گفتند: یکی از آن‏ها از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برای کفایت می‏کند، او برایت اهل و خوشی را داده است، و بعد از اینکه فاطمه را به نکاح وی درآورد، فرمود: «ای علی برای عروس ولیمه ضروری است»، سعد  رضی الله عنه  گفت: نزد من قوچی است و (گروهی)[65] از انصار برای وی چند صاع جواری جمع نمودند، هنگامی که شب زفاف و همبستری فرارسید، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «تا اینکه مرا ملاقات ننموده‏ای کاری مکن»، آن‏گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را آبی را طلب، و از آن وضو نمود، و آن را برای (علی) ریخت و گفت: «بارخدایا، برای‏شان برکت عطا کن، و برای‏شان در یک جایی‌شان برکت عنایت فرما»، هیثمی[66] می‏گوید: این را طبرانی و بزار به مانند آن روایت کرده‏اند، مگر این که وی گفته است: تنی چند از انصار به علی گفتند: اگر فاطمه را خواستگاری کنی بهتر می‏شود، و در آخرین آن گفته: «بارخدایا، برای‌شان برکت عطا کن، و برای‌شان در شیر بچه‌هایشان برکت بده»[67]. و رویانی و ابن عساکر مانند این[68] را، روایت کرده‏اند، و در روایت ایشان آمده: «بارخدایا، برای‌شان برکت عطا کن، و بر آنان برکت نازل فرما، و برای‌شان در یکجایی‌شان برکت بده، و برای‌شان در نسل‌شان برکت بده، و برای‌شان در نسل‌شان برکت نصیب فرما»[69].

و طبرانی از اسماء بنت عمیس[70]  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: هنگامی که فاطمه برای علی بن ابی طالب نکاح گردید، در خانه وی جز یک بوریای فرش شده‏ای، یک بالشت که از پوست درخت خرما پر شده بود، یک سبو و یک کوزه دیگر چیزی نیافتیم، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کسی را فرستاد: «تا اینکه من نزدت نیامده‏ام کاری نکنی - یا گفت: با اهلت نزدیک نشوی -»، بعد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: «آیا برادرم اینجا هست؟» ام ایمن  رضی الله عنها  - وی مادر اسامه بن زید  رضی الله عنهما  است، حبشی و زن صالحی بود - گفت: ای رسول خدا، این برادرت است، و تو دخترت را به نکاحش درآورده‏ای؟ - پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در میان اصحاب خود عقد برادری بسته بود، و درمیان علی و خودش عقد برادری بسته بود - ، گفت: «ای ام ایمن این می‏باشد»، می‏گوید: آن گاه ظرفی را که در آن آب طلب نمود، و چیزی را که خدا خواسته بود گفت، و سینه علی و رویش را مسح نمود، و سپس فاطمه را طلب نمود، و فاطمه در حالی به‌سوی وی برخاست که از حیا در چادرش می‏پیچید و می‏لغزید، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از آن آب بر وی پاشید، و به او چیزی را که خدا خواسته بود گفت: بعد به او گفت: «من، در اینکه تو را به نکاح محبوب‏ترین اهلم برایم درآورم تقصیری ننمودم»، بعد از آن کسی را از پشت پرده یا از پشت دروازه دید و گفت: «این کیست؟» پاسخ داد: اسماء، فرمود: «اسماء دختر عمیس؟»، گفت: آری، ای رسول خدا، فرمود: «برای احترام و عزت رسول خدا آمده‏ای؟» پاسخ داد: آری، در شب زفاف دختر باید زنی نزدیکش باشد، که اگر کار و ضرورتی برایش پیش آمد آن را به وی بگوید، می‏افزاید: آن گاه برایم دعایی نمود، که آن دعا محکم‏ترین عملم نزدم می‏باشد، و بعد از آن به علی گفت: «اهلت را مسلط شو»، و روی خود را گردانیده بیرون رفت، و تا این که در حجره‏های خود پنهان شد برای آن‏ها دعا می‏نمود[71].

و در روایت دیگری همچنان از اسماء بنت عمیس آمده، که گفت: من در زفاف فاطمه دختر سول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  حضور داشتم، هنگامی که وی صبح نمود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و دق الباب نمود، و ام ایمن به‌سوی وی برخاست و در را برایش گشود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «ای ام ایمن برادرم را برایم صدا کن»، ام ایمن گفت: «او برادرت است، و دخترت را به نکاحش می‏دهی؟» فرمود: «ای ام ایمن برایم صدایش کن»، آن گاه زنان صدای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را شنیدند و از جای خود جنبیده حرکت کردند، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در گوشه‏ای نشست، بعد علی آمد و او برایش دعا نمود، و بر او آب پاشید، و بعد از آن گفت: «فاطمه را برایم صدا کن»، و فاطمه در حالی آمد که از حیا عرقش کرده بود، یا اینکه گرفته و مشمئز بود، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «آرام باش، من تو را برای محبوب‏ترین اهلم نزدم به نکاح داده‏ام»[72]... و مانند آن را متذکر شده[73].

و ابن عساکر از علی روایت نموده که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وقتی که فاطمه را به شوهر داد، آبی را طلب نمود، و آب دهنش را در آن ریخت، و بعد از آن وی را[74] با خود داخل نمود و آن را در گریبان وی و در میان شانه‌هایش پاشید، و او را به قل هواللَّه احد و معوذتین[75] به خدا سپرد[76]. ابویعلی و سعیدبن منصور از علباء بن احمر روایت نموده‏اند که گفت: علی بن ابی طالب فرمود: من فاطمه دختر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را از وی خواستگاری نمودم، [راوی]می‏گوید: علی زره‏اش را با بعضی چیزهای دیگر از متاعش فروخت، و در مجموع پول آن چهارصدوهشتاد درهم شد، می‏افزاید: و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  امر نمود که دو سوم آن را در خوشبویی مصرف کند، و یک سوم آن را در لباس، و در کوزه‏ای از آب، آب دهن خود را ریخت، و امرشان نمود که به آن غسل نمایند، و به فاطمه دستور داد که قبل از آمدن وی به فرزندش شیر ندهد، ولی او قبل از اطلاع وی حسین را شیر داد، و در حسن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چیزی انجام داد که دانسته نمی‏شود آن چه بود، و به همین سبب او عالمتر این دو بود[77]. این چنین در الکنز (112/7) آمده است. و ابن سعد (21/8) از علباء قصه خوشبویی و لباس را روایت کرده است.

 و بزار از جابر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: در عروسی علی و فاطمه  رضی الله عنهما  حاضر شدیم، و هیچ عروسی را بهتر از آن ندیدیم، فرش را پر نمودیم - البته با پوست درخت خرما[78] - و برای مان خرما و کشمش آورده شد و خوردیم، و فرش فاطمه در شب عروسی‏اش پوست قوچی بود[79]. هیثمی (209/9) می‏گوید: در این عبداللَّه بن میمون قداح آمده و ضعیف می‏باشد.

و بیهقی در الدلائل از علی روایت نموده، که گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برای فاطمه یک چادر و یک مشک و یک بالشت پوستی که از اذخر[80] پر شده بود جهاز داد[81]. این چنین در الکنز (113/7) آمده است. و نزد طبرانی از عبداللَّه بن عمرو  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: هنگامی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فاطمه را برای علی  رضی الله عنهما  آماده ساخت، با او یک خمیل - عطاء می‏پرسید: خمیل چیست؟ پاسخ داده شد: قطیفه - ، بالشتی از پوست که از پوست درخت خرما و اذخر پر شده بود و مشکی فرستاد، علی و فاطمه  رضی الله عنهما  قطیفه را فرش می‏نمودند، و از نصف آن به شکل لحاف استفاده می‏کردند[82].

ازدواج ربیعه اسلمى  رضی الله عنه

احمد و طبرانی از ربیعه اسلمی روایت نموده‏اند که گفت: من برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خدمت می‏نمودم، وی به من گفت: «ای ربیعه آیا ازدواج نمی‏کنی؟» پاسخ دادم: نه، به خدا سوگند، ای رسول خدا، نمی‏خواهم ازدواج کنم، و نزدم چیزی نیست که زن را نگه دارد و او با من اقامت گزیند، و دوست ندارم چیزی از تو مرا مشغول سازد!! آن گاه وی از من روی گردانید، و باز به من بار دوم گفت: «ای ربیعه آیا ازدواج نمی‏کنی؟» گفتم: نمی‏خواهم ازدواج کنم، نزدم چیزی نیست که زن را نگه دارد و او با من اقامت گزیند، و دوست ندارم چیزی از تو مرا مشغول سازد. باز از من روی گردانید، آن گاه من به نفس خود برگشتم و گفتم: به خدا سوگند، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  از من به آنچه مرا در دنیا و آخرت اصلاح می‏سازد عالم‏تر است، به خدا سوگند، اگر به من گفت: آیا ازدواج نمی‏کنی؟ به او می‏گویم: بلی، ای رسول خدا، بدانچه می‏خواهی امرم کن، وی به من فرمود: «ای ربیعه آیا ازدواج نمی‏کنی؟» گفتم: بلی، بدانچه می‏خواهی امرم کن، فرمود: «نزد آل فلان - قبیله از انصار که کمتر نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‏آمدند - برو، و به آنان بگو: رسول خدا مرا نزد شما فرستاده است، و امرتان می‏کند تا فلانه را به نکاحم در آورید» - یعنی زنی از آن‏ها را نام گرفت - ، آن گاه نزد ایشان رفتم[83] و به آنان گفتم: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مرا نزد شما فرستاده است، و امرتان می‏کند که به من زن بدهید، گفتند: مرحبا به رسول خدا، و به فرستاده رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ، به خدا سوگند، فرستاده پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  جز با [برآورده شدن] حاجت و ضرورتش بر نمی‏گردد، آن گاه به من زن دادند، و با من لطف و مهربانی نمودند[84] و از من شاهد نخواستند. بعد نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اندوهگین برگشتم و گفتم: ای رسول خدا، نزد قوم غیرتمندی رفتم، به من زن دادند و با من لطف و مهربانی کردند و از من شاهد نخواستند، و نزدم مهر نیست، فرمود: «ای بریده اسلمی[85] برای وی به وزن یک هسته خرما طلا جمع کنید»[86]، می‏گوید: برایم به وزن یک هسته خرما طلا جمع کردند، و آن چه را برایم جمع نموده بودند گرفتم و نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم، فرمود: «این را گرفته نزدشان برو، و به آنان بگو: این مهر وی است»، بعد نزدشان آمدم و گفتم: این مهر وی است، و آن را قبول نمودند و از آن رضایت نشان داده گفتند: زیاد و خوب است. می‏افزاید: باز اندوهگین نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برگشتم، فرمود: «ای ربیعه تو را چه شده که اندوهگین هستی؟» پاسخ دادم: ای رسول خدا، هیچ قومی را از آنها کریم‏تر و بخشنده‏تر ندیدم، به آنچه برای‌شان دادم راضی شدند، و نیکی نمودند و گفتند: زیاد و خوب است، و نزدم چیزی نیست که ولیمه بدهم، فرمود: «ای بریده برای وی یک گوسفند جمع کنید»[87]، می‏گوید: آن‏گاه برایم یک قوچ بزرگ و چاق را جمع نمودند، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «نزد عایشه آمدم و به آنچه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  امرم نموده بود به او گفتم، گفت: این سبد است، که در آن هفت صاع جو می‏باشد، نه، به خدا سوگند، نه، به خدا سوگند، غیر آن ما طعامی نداریم، آن را بگیر. می‏گوید: آن را گرفتم، و بدان نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم، و او را از آنچه عایشه گفت خبر دادم، گفت: «این را گرفته نزد ایشان برو، به آنان بگو: این را فردانان بسازید، و این را[88] بپزید». گفتند: نان را ما می‏پزیم، ولی قوچ را شما بپزید، آن گاه قوچ را من و تعدادی از قبیله اسلم گرفتیم و ذبح نمودیم، و پوستش کردیم و آن را پختیم، آن گاه نزدمان نان و گوشت آماده گردید، و من ولیمه دادم و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را دعوت کردم.

می‏افزاید: بعد از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به من زمینی داد، و به ابوبکر  رضی الله عنه  نیز زمینی داد. و دنیا به ما روی آورد، و من با ابوبکر بر سر درخت خرمایی با هم اختلاف نمودیم، من گفتم: این در سهم من است، و ابوبکر گفت: این در سهم من است، و در میان من و ابوبکر سخنانی ردوبدل شد، و ابوبکر سخن ناخوشایندی به من گفت، بعد پشیمان شد و به من گفت: ای ربیعه مثل آن را به من بگو، تا این که قصاص باشد، گفتم: این کار را نمی‏کنم، ابوبکر گفت: یا می‏گویی، یا اینکه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را برخلاف تو به کمک فرا می‏خوانم، گفتم: من این کار را نمی‏کنم، می‏افزاید: ابوبکر زمین را ترک نمود و به طرف پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به راه افتاد، و من نیز از عقب وی او را پیگیری نمودم، آن گاه تعدادی از قبیله اسلم آمدند و گفتند: خداوند ابوبکر را رحم کند، در چه چیز رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را به فریادرسی فرا می‏خواند، در حالی که این او بود که آن چیز را به تو گفت؟ گفتم: آیا می‏دانید وی کیست؟ وی ابوبکر صدیق است!! و دوم دو تن است!! و بزرگسال مسلمانان است!! زنهار که ملتفت نشود و شما را نبیند که مرا بر ضد وی نصرت می‏دهید آن‏گاه غضب گیرد، و نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بیاید، و رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به خاطر غضب وی غضب گیرد، و خداوند  جل جلاله به خاطر غضب آن دو خشمگین شود، و ربیعه هلاک گردد!! گفت:[89] پس ما را چه دستور می‏دهی؟ پاسخ دادم: برگردید، و ابوبکر رحمه اللَّه علیه نزد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رفت، و من به تنهایی خود دنبالش نمودم، تا این که نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و سخن را چنان که بود برایش نقل نمود، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  سر خود را به‌سوی من بلند نمود و گفت: «ای ربیعه تو را با صدیق چه کار است؟». گفتم: ای رسول خدا اینطور و اینطور بود، و به من کلمه ناخوشایندی گفت، بعد به من گفت: به من آن طور بگو که به توگفتم تا قصاص باشد، ولی من ابا ورزیدم، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود «آری به او آنطور پاسخ مده، ولی بگو: خداوند تو را مغفرت کند ای ابوبکر». حسن می‏گوید: آن گاه ابوبکر رحمه‏اللَّه در حالی روی گردانید که گریه می‏نمود[90]. هیثمی (257/4) می‏گوید: این را احمد و طبرانی روایت نموده‏اند، و در آن مبارک بن فضاله آمده، و حدیث وی حسن می‏باشد، و بقیه رجال احمد رجال صحیح‏اند، و ابویعلی به مانند این را از ربیعه به طول آن، چنان که در البدایه (336/5) آمده، روایت نموده است، و حاکم و غیر وی قصه نکاح را، چنان که در الکنز (36/7) آمده، روایت کرده‏اند، و ابن‏سعد (44/3) قصه وی را با ابوبکر روایت نموده است.

ازدواج جلیبیب  رضی الله عنه

احمد از ابوبرزه اسلمی  رضی الله عنه  روایت نموده که: جلیبیب  رضی الله عنه  شخصی بود که نزد زنان می‏رفت، بر آن‏ها می‏گذشت و با آنان بازی می‏نمود، من به همسرم گفتم: جلیبیب را نزد خود داخل نکنید، اگر نزدتان وارد شد، اینطور و آنطور خواهم نمود، می‏گوید: و اگر نزد یکی از انصاری‏ها زن بی‌شوهر می‏بود، تا اینکه نمی‏دانست آیا رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به وی ضرورت و حاجتی دارد یا نه، او را به نکاح نمی‏داد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مردی از انصار گفت: «دخترت را به من بده»، می‏گوید: پاسخ داد آری، ای رسول خدا به چشم و این کرامتی است از طرف تو. پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «من او را برای شخص خودم نمی‏خواهم»، پرسید: پس برای کی، ای رسول خدا؟ فرمود: «برای جلیبیب»، انصاری عرض کرد: با مادرش مشورت می‏کنم، بعد وی به همسرش گفت: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دخترت را خواستگاری می‏کند، گفت: آری، به چشم، انصاری افزود: او وی را برای خودش خواستگاری نمی‏کند، بلکه وی را برای جلیبیب خواستگاری می‏نماید، همسرش گفت: برای جلیبیب نه! برای جلیبیب نه، به خدا سوگند، به او دختر نمی‏دهیم! هنگامی که خواست برخیزد، تا نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بیاید، و او را از گفته مادر دخترش خبر بدهد، دختر گفت: کی مرا از شما خواستگاری نموده است؟ مادرش به او خبر داد، آن دختر گفت: آیا امر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را بر وی رد می‏کنید! مرا به وی بسپارید، چون او مرا هرگز ضایع نخواهد ساخت، آن گاه پدر وی به‌سوی رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به راه افتاد، و به او خبر داده گفت: تو می‏دانی و آن دختر، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  او را به نکاح جلیبیب درآورد. می‏گوید: بعد رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در یکی از غزواتش بیرون گردید، می‏گوید: هنگامی که خداوند  جل جلاله غنیمت [و فتح] را نصیبش نمود، گفت: «آیا کسی را مفقود نموده‏اید؟» گفتند: نخیر، گفت: «من جلیبیب را مفقود نموده‏ام»، گفت: «او را جستجو کنید»، بعد او را در کنار هفت تن [از کافران] دریافتند، که آنان را به قتل رسانیده بود، و بعد خودش را کشته بودند، گفتند: ای رسول خدا، اینجا او در پهلوی هفت تن است، که آن‏ها را به قتل رسانیده و بعد خودش را کشته‏اند، بعد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزدش آمد و گفت: «هفت تن را کشته، و بعد از آن وی را کشته‏اند!! این از من است و من از وی» - دو بار یا سه بار - ، بعد از آن رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وی را بر هردو دست خود گذاشت و برای وی قبر کنده شد و تختی جز دست‏های پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نداشت، بعد او را در قبر گذاشت، و ذکر نکرده که وی را غسل داد، ثابت می‏گوید: و در انصار هیچ زن بی‌شوهری مرغوب‏تر[91] از وی نبود. و اسحاق بن عبداللَّه بن ابی طلحه برای ثابت گفته است: آیا می‏دانی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برای آن دختر چه دعا نمود؟ گفت: «اللَّهُمَّ صُبَّ عَلَيْهَا الْخَيْرَ صبًّا وَلاَ تَجْعَلْ عَيْشَهَا كَدًّا كَدًّا»، ترجمه: «بار خدایا، خیر را بر وی فرو ریز به فرو ریختنی، و زندگی‏اش را مشقت و تکلیف مگردان». می‏گوید: و در انصار هیچ زن بی‏شوهری مرغوب‏تر از وی نبود[92]. هیثمی (368/9) می‏گوید: این را احمد روایت نموده، و رجال آن رجال صحیح‏اند. و این حدیث در صحیح بودن ذکر خواستگاری و زن دادن آمده است.

ازدواج سلمان فارسى  رضی الله عنه

ابونعیم[93] از ابوعبدالرحمن سلمی از سلمان  رضی الله عنه  روایت نموده که: وی با زنی از کنده ازدواج نمود، و با وی در خانه‏اش[94] عروسی نمود، هنگامی که شب زفاف فرارسید، یارانش به وی رفتند تا اینکه به خانه زنش رسید، هنگامی به خانه رسید گفت: برگردید، خداوند به شما پاداش دهد و آن‏ها را نزد همسرش داخل ننمود، چنان که بی‏خردان نموده‏اند، وقتی که به خانه نگاه نمود، و خانه مزین شده بود، گفت: آیا خانه‌تان تب دارد[95] یا کعبه در کنده تغییر مکان نموده است؟ گفتند: نه خانه ما تب دارد، و نه کعبه به کنده تغییر مکان نموده است، وی تا این اینکه همه پرده‏های خانه، به جز پرده دروازه، کشیده نشد داخل خانه نگردید، و هنگامی که داخل شد متاع و مال زیادی را دید، گفت: این از آن کیست؟ گفتند: متاع تو و متاع همسرت است، گفتم: خلیلم  صل الله علیه و آله و سلم  مرا به این توصیه ننموده است!! خلیلم مرا توصیه نموده است، که متاعم از دنیا فقط به اندازه توشه یک سوارکار باشد. و خدمتکارانی را دید، گفت: این خدمتکاران از کیست؟ گفتند: خدمه تو و خدمه همسرت، گفت: دوستم  صل الله علیه و آله و سلم  مرا به این توصیه ننموده است! دوستم  صل الله علیه و آله و سلم  مرا توصیه نموده است، که جز آن هایی را که همراه‌شان همبستری می‏کنم یا برای دیگران به نکاح می‏دهم دیگری را نگاه نکنم، اگر این کار را بکنم، و آن‏ها زنا نمایند، گناهان آن‏ها بدون اینکه از گناهان‌شان چیزی کاسته شود بر من می‏باشد، بعد از آن برای زنانی که نزد همسرش بودند گفت: آیا شما از نزد من بیرون می‏شوید، و مرا با همسرم تنها می‏گذارید؟ گفتند: آری، آن گاه آن‏ها بیرون رفتند، و سلمان رفت و در را بست و پرده را پایین انداخت، بعد از آن آمد و نزد همسرش نشست، و به پیشانی وی دست کشید و به برکت دعا کرد، و به او گفت: آیا در چیزی که تو را به آن امر می‏کنم از من اطاعت می‏نمایی؟ گفت: در مجلس کسی نشسته‏ام که از وی اطاعت کرده می‏شود، سلمان گفت: دوستم  صل الله علیه و آله و سلم  مرا توصیه نموده است که وقتی با اهلم یکجای شدم، به طاعت خداوند  جل جلاله یکجای شوم، بنابراین هردو به‌سوی مسجد برخاستند و آن قدر که هردو خواستند نماز گزاردند، بعد از آن بیرون شدند، و او کاری را که یک مرد با همسرش انجام می‏دهد انجام داد، هنگامی که صبح نمود، یارانش نزدش آمدند و گفتند: اهلت را چگونه یافتی؟ و او از آن‏ها روی گردانید، باز آن حرف را تکرار نمودند، و او از ایشان روی گردانید، باز آن را اعاده نمودند و او اعراض نمود، بعداز آن گفت: خداوند تعالی پرده‏ها، چادرها و دروازه‏ها را به خاطری خلق نموده، که آنچه در پشت آن‏هاست پنهان بماند. برای هر فرد شما همینقدر کافیست که از آنچه برایش ظاهر و آشکار شده است سئوال نماید و از آنچه از وی پنهان شده، نباید بپرسد. از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گوید: «صحبت کننده از آن[96] مانند دو خر است که در راه جماع می‏کنند». و نزد وی همچنان از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: سلمان پس از یک مدت غیبت آمد، و عمر  رضی الله عنه  از وی استقبال نمود و گفت: از بندگی‏ات به خداوند راضی هستم، گفت: پس به من زن بده، می‏گوید: عمر در مقابل وی خاموش ماند، سلمان گفت: بندگی مرا برای خداوند رضایت بخش می‏دانی، و برای خودت پسندم نمی‏کنی؟ هنگامی که صبح نمود، قوم عمر نزدش آمدند، گفت: کاری دارید؟ گفتند: بلی، سلمان گفت: چه کار دارید، اجرا می‏شود، گفتند: از این کار منصرف شو - هدفشان خواستگاری وی از عمر بود - ، گفت: به خدا سوگند، مرا به این اقدام امارت و سلطان وی وانداشته است، ولی گفتم: مرد صالحی است، ممکن است خداوند از من و او نسل صالحی بیرون نماید، می‏گوید: بعد از آن در کنده ازدواج نمود[97]، و حدیث را به مثل آن متذکر شده[98].

ازدواج ابودرداء  رضی الله عنه

ابونعیم[99] از ثابت بن بنانی روایت نموده است که: ابودرداء  رضی الله عنه  همراه سلمان  رضی الله عنه  رفت تا زنی را از بنی لیث برایش خواستگاری نماید، وقتی داخل شد فضیلت سلمان و سابقه‏داری وی را در اسلام یادآور شد، و یادآور گردید که فلان دخترشان را از آن‏ها خواستگاری می‏کند، گفتند: به سلمان زن نمی‏دهیم، ولی به تو زن می‏دهیم، آن گاه او با وی ازدواج نمود، و بعد از آن بیرون گردید و گفت: چیزی اتفاق افتاد، که من از ذکر آن برایت حیا می‏کنم، پرسید: چه اتفاق افتاد؟ ابودرداء قضیه را به او خبر داد، سلمان گفت: من مستحق ترم که از تو حیا نمایم، زیرا در حالی که خداوند تعالی او را برای تو فیصله نموده بود من خواستگاریش نمودم[100]. طبرانی مثل این را روایت کرده است، هیثمی (275/4) می‏گوید: رجال آن ثقه‏اند، مگر اینکه ثابت نه از سلمان شنیده است و نه از ابودرداء.

ابودرداء و شوهر دادن دخترش درداء به مردى از ضعفاى مسلمانان

ابونعیم[101] از ثابت بنانی روایت نموده، که گفت: یزید بن معاویه از ابودرداء  رضی الله عنه  دخترش درداء را خواستگاری نمود، ولی او آن را رد نمود، آن گاه مردی از همنشینان یزید گفت: خداوند اصلاحت کند، به من اجازه می‏دهی تا با وی ازدواج کنم؟ یزید گفت: دور شو وای بر تو! گفت: به من اجازه بده، خداوند اصلاحت کند، گفت: بلی [به تو اجازه دادم]، می‏افزاید: او وی را خواستگاری نمود، و ابودرداء او را به نکاح آن مرد درآورد، (می‏افزاید): و این درمیان مردم پخش گردید که یزید از ابودرداء خواستگاری نمود و او رد کرد، و مردی از ضعفای مسلمانان از وی خواستگاری نمود، و او [دخترش را] به نکاح وی درآورد، می‏گوید: ابودرداء گفت: من به مصلحت درداء نظر نمودم، گمان‌تان درباره درداء چیست، که وقتی خدمه خصی شده و بر سر وی بایستد!! و خانه هایی را ببیند که چشم‌هایش بدرخشد، دین وی در آن روز کجا خواهد بود؟![102].

على بن ابى طالب و شوهر دادن دخترش ام کلثوم به عمربن الخطاب  رضی الله عنهم

عبدالرزاق و سعیدبن منصور از ابوجعفر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: عمر  رضی الله عنه  از علی  رضی الله عنه  دخترش را خواستگاری نمود، علی گفت: وی کوچک است، و به عمر گفته شد: وی به این سخن ندادن او را اراده می‏نماید، بنابراین با او صحبت نمود، علی گفت: وی را نزدت می‏فرستم، اگر راضی شدی وی زنت است، بعد وی را نزد عمر فرستاد، و عمر ساق [پایش] را برهنه نمود، و او به وی گفت: رها کن، اگر امیرالمؤمنین نمی‏بودی در چشمت سیلی زده بودم[103]. این چنین در الکنز (291/8) آمده است. و ابن عمر مقدسی از محمدبن علی مانند این را، چنان که در الإصابه (492/4) آمده، روایت کرده است. و نزد ابن سعد از محمد روایت است که: عمر ام کلثوم  رضی الله عنهما  را از علی خواستگار نمود، علی گفت: من دختران خود را برای پسران جعفر نگه داشته‏ام. عمر گفت: وی را به نکاح من درآور، به خدا سوگند، در روی زمین هیچ مردی نیست که کرامت و عزت وی را به آن اندازه حفظ کند که من حفظ می‏کنم. گفت: این کار را نمودم، آن گاه عمر نزد مهاجرین آمد و گفت: به من مبارکباد بگویی، و آن‏ها برایش مبارکباد گفتند و پرسیدند: با کی ازدواج نموده‏ای؟ گفت: با دختر علی، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفته است: «هر نسب و سبب در روز قیامت قطع خواهد شد، مگر نسب و سبب من»، من پدرخانم وی بودم و این را نیز خواستم[104]. و از طریق عطای خراسانی روایت است که: عمر به وی چهل هزار مهر داد. این چنین در الإصابه آمده است.

عدى بن حاتم و شوهر دادن دخترش به عمروبن حریث  رضی الله عنهم

ابن عساکر از شعبی روایت نموده که: عمروبن حریث  رضی الله عنه  از عدی بن حاتم  رضی الله عنه  خواستگاری نمود، عدی گفت: من جز به حکم خودم او را برایت نکاح نمی‏کنم، پرسید: حکمت چیست؟ گفت: در رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برای شما (الگویی نیکو) بود، و من بر سر تو به مهر عایشه حکم نمودم، چهارصدوهشتاد درهم. و نزد وی همچنان از حمیدبن هلال روایت است که گفت: عمروبن حریث از عدی بن حاتم خواستگاری نمود، و عدی گفت: جزء به حکم خودم به تو زن نمی‏دهم، گفت: حکمی را که بر من نموده‏ای به من نشان بده؟ آن گاه کسی را نزد وی فرستاد که من به چهارصدوهشتاد درهم که سنت رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  است حکم نمودم[105].

 

ازدواج بلال و برادرش  رضی الله عنهما

ابن سعد[106] از شعبی روایت نموده، که گفت: بلال  رضی الله عنه  و برادرش از اهل بیتی از یمن خواستگاری نمودند، وی گفت: من بلال هستم و این برادرم است، دو بنده از حبشه هستیم، گمراه بودیم و خداوند ما را هدایت کرد، غلام بودیم و خداوند آزادمان ساخت، اگر به ما زن می‏دهید، ستایش خدا راست، و اگر به ما نمی‏دهید باز هم خدا بزرگ است. و از عمروبن میمون از پدرش روایت است که: یکی از برادران بلال خود را به عرب نسبت می‏داد، و ادعا می‏نمود که وی از آن هاست، وی زنی از عرب را خواستگاری نمود، گفتند: اگر بلال حاضر شود به تو زن می‏دهیم، می‏گوید: بلال حاضر شد و شهادت را خواند[107] و گفت: من بلال بن رباح هستم، و این برادرم است، ولی او در اخلاق و دین شخص خوبی نیست، اگر خواسته باشید به او زن بدهید، و اگر خواسته باشید که بگذاریدش، بگذارید، گفتند: کسی را که تو برادرش باشی به او زن می‏دهیم، و به او زن دادند.

برخورد با بر کسى که در نکاح با کفار مشابهت نماید

ابوالشیخ در کتاب النکاح از عروه بن زویم روایت نموده که: عبداللَّه بن قرط ثمالی  رضی الله عنه  شبی در حمص گشت می‏نمود - وی والی عمر  رضی الله عنه  بود - ، آن گاه عروسی از پهلوی وی عبور نمود، که در پیش روی وی آتش می‏افروختند، او آنان را با شلاق خود زد، تا این که از عروسی‌شان پراکنده شدند، و هنگامی که صبح شد، بر منبر خود نشست، و پس از حمد و ثنای خداوند گفت: ابوجندله[108] امامه را نکاح نمود، و برای او طعام زیادی درست کرد، خداوند ابوجندله را رحم کند، و بر امامه رحمت نازل فرماید، و خداوند عروس دیشب‏تان را لعنت کند! آتش‏ها را افروختند و با کفار مشابهت نمودند و خداوند خاموش کننده نور آن هاست. می‏گوید: و عبداللَّه بن قرط از اصحاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  است[109].



[1]- طبرانی در «الکبیر» (2/ 209) بزار (267).

[2]- رجال آن دو، همچنان که هیثمی (220/9) می‏گوید، رجال صحیح‏اند.

[3]- 131/1.

[4]- کسی را که دنبال آوردن خبری روان کنند، و او این وظیفه را مخفیانه انجام دهد.

[5]- یعنی وی کفو است و نکاحش رد نمی‏شود.

[6]- طبرانی (23/ 23) احمد (6/ 211) نگا: سخن هیثمی در این باره.

[7]- این زیادت و بقیه زیادت‏های قوس از «سیرت حلبیه» نقل شده‏اند، که بدون آن کلام چندان درست نمی‏نماید.

[8]- رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را.

[9]- سنح: به ضم میم و نون، و گفته شدن، به سکون نون، موضع و جایی است در بلندی‏های مدینه که در آن منازل بنی حارث بن خزرج قرار داشت.

[10]- طنابی که دو سوی آن را بر جایی بلند ببندند و کودکان در میان آن نشسته در هوا آیند و روند. و به عبارت دیگر ریسمانی که از جایی آویزان کنند و در آن بنشینند و در روی هوا به جلو و عقب حرکت کنند، در لهجه عامی آن را «باد» و «گاز» نیز میگویند. به نقل از لاروس و فرهنگ عمید. م.

[11]- این چنین در اصل آمده، ودر آنچه حافظ در الفتح (159/7) از احمد نقل نموده، آمده است: من در آن روز دختر نه ساله بودم، و این درست است، چنانکه در روایت‏های متعدد بخاری و غیر وی آمده است.

[12]- صحیح. احمد (6/211) ابوداوود (4935) آلبانی آن را صحیح دانسته است.

[13]- بخاری (4005).

[14]- بخاری (5122) احمد (1/ 12، 17) نسائی (6/ 77 – 78) ابویعلی (6).

[15]- هدف از غیرتمند بودن، زود به خشم و رشک آمدن و داشتن احساسات قوی که باعث بروز عکس العمل آنی و فوری گردد می‏باشد. م.

[16]- یعنی: دیگر مسئولیت آن‏ها به دوش تو نمی‏باشد، و از طرف تو من مسئولیت آن‏ها را به صفت جزء فامیل خود به عهده می‏گیرم، و نفقه و مصرف‌شان را به دوش می‏گیرم. م.

[17]- یعنی: مادرش را به عقد نکاح رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درآورد. م.

[18]- صحیح. احمد (6/ 313، 317) نسائی (6/ 81 – 82).

[19]- در الإصابه و ابن سعد آمده: آیا برای فامیلت نامه می‏نویسی، و این درست‏تر می‏نماید.

[20]- البته بعد از درگذشت ام سلمه.

[21]- در الإصابه و ابن سعد آمده: من من نکاح نمی‏شود، واین درست‏تر می‏نماید.

[22]- یعنی به سنی رسیده‏ام که دیگر نمی‏زایم.

[23]- قریبه خواهر ام سلمه است.

[24]- این چنین در الکنز (117/7) آمده است. و نسائی این را به سند صحیح از ام سلمه به مانند آن، چنان که در الإصابه (459/4) آمده، روایت کرده است. و ابن سعد (93/8) از ام سلمه مانند این را روایت نموده است.

[25]- در ابن سعد آمده: و برای وی... مهر دادم.

[26]- این چنین در البدایه (143/4) آمده است.

[27]- 20/4.

[28]- البته در جاهلیت وی به این دین گرویده بود.

[29]- در ابن سعد آمده: به خدا سوگند، این برایت بهتر نیست.

[30]- پنجاه مثقال طلا. م.

[31]- نوعی خوش بوی که از جانوری به نام گربه زباد گرفته می‏شود، و واحد آن «زیادة» است. به نقل از لاروس. م.

[32]- این را ابن سعد (97/8) از اسماعیل بن عمروبن سعید اموی به معنای آن روایت کرده است.

[33]- مسلم (2428) احمد (3/ 195).

[34]- بخاری (4793).

[35]- البته هدف شب اول عروسی است.

[36]- طعامی بوده مرکب از خرما با روغن و پنیر ترش، که شورانیده می‏شده تا هسته آن بیرون آید و همچون ترید شود.

[37]- یعنی اگر می‏دانستند که نشستن و صحبت‌شان سبب اذیت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‏شود این عمل را انجام نمی‏دادند، و اذیت پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بالای‌شان ناخوشایند و گران تمام می‏شد. م.

[38]- بخاری (4793) مسلم (2428) نسائی (6/ 136) ترمذی (3218).

[39]- اینجا نام یکی از راویان که یعقوب نام دارد، آمده بود، و بنا به عدم ضرورت حذف گردید. م.

[40]- صحیح. بخاری (371) مسلم (1365) ابوداوود (2998).

[41]- موضعی است در پایین خیبر.

[42]- یعنی با پاک شدن از حیض برای وی حلال گردید.

[43]- در مورد حیش شرحی در صفحه (434) گذشت. م.

[44]- بخاری.

[45]- بخاری (5085).

[46]- پیمانه‏ای است، در عراق برابر با دو رطل و در حجاز برابر با یک رطل و یک سوم رطل، و برخی آن را به اندازه پری دو کف انسان دانسته‏اند. مقیاس معادل 750 ، گرام. به نقل از لاروس و فرهنگ عمید. م.

[47]- حسن. احمد (3/ 333) ابن سعد (8/ 124).

[48]- یعنی: سیاهی، و عرب‏ها سبزی را بر سیاهی اطلاق می‏کنند، بدین معنی که در چشم‏های وی در اثر ضربه سیاه گشتگی وجود داشت. از پاوری و با تصرف. م.

[49]- مدینه منوره. م.

[50]- صحیح. طبرانی (24/ 67).

[51]- 28/4.

[52]- صحیح. حاکم (4/ 28).

[53]- ضعیف. ابن سعد در طبقات (8/ 136) از عطاء بصورت مرسل.

[54]- عقد کتابت آن است که در بدل اعطای مبلغی وی را رها نماید. م.

[55]- حسن. احمد (6/ 277) ابوداوود (3931) به مانند آن. آلبانی آن را حسن دانسته است.

[56]- ضعیف. حاکم (4/ 27) در سند آن واقدی متروک است.

[57]- 30/4.

[58]- مکانی است قریب مکه.

[59]- صحیح. حاکم (4/ 31).

[60]- در اصل «لخطمیه» آمده، و در الکنز «لحطمیة» آمده، و در النهایه آمده: خطمیه همانست که شمشیرها را می‏شکند، و گفته شده نوع زره پهن و سنگین است، و گفته شده: این زره منسوب به شاخه‏ای از عبدالقیس است که برای‌شان حطمة بن محارب گفته می‏شد، و زره می‏ساختند، و این نزدیک‏ترین اقوال به درست بودن است.

[61]- درست چهارصد درهم است، چنان که در الکنز آمده.

[62]- صحیح. بیهقی در «الدلائل» (3/ 160).

[63]- یعنی: وی را از رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خواستگاری کن.

[64]- خوش آمدید». م.

[65]- به نقل از الکنز و ابن سعد.

[66]- 209/9.

[67]- و رجال هردوی آن‏ها رجال صحیح‌اند، غیر عبدالکریم بن سلیط که ابن حبان وی را ثقه دانسته است.

[68]- چنان که در الکنز (113/7) آمده.

[69]- این را همچنان نسائی به مانند آن، چنانکه در البدایه (342/7) آمده، روایت نموده است. و در روایتی آمده: «بار خدایا، برای‌شان در جمع شدنشان برکت بده». و ابن سعد (21/8) این را از بریده به مانند آن روایت کرده است.

[70]- وی همسر جعفربن ابی طالب  رضی الله عنه  است، که بعد از درگذشت وی با ابوبکر صدیق  رضی الله عنه  ازدواج نمود، و بعد از وی با علی  رضی الله عنه . م.

[71]- طبرانی در «الکبیر» (24/ 137) نگا: المجمع: (9/ 210).

[72]- طبرانی. (24/ 163).

[73]- هیثمی (210/9) می‏گوید: همه این را طبرانی روایت نموده، و رجال روایت اولی رجال صحیح‏اند.

[74]- علی  رضی الله عنه  را.

[75]- سوره‏های فلق و الناس.

[76]- این چنین در الکنز (113/7) آمده است.

[77]- صحیح. ابویعلی (353).

[78]- با اصلاح از پاورقی. م.

[79]- منکر. بزار (1408) عبدالله بن میمون منکر متروک الحدیث است: (النقریب) (1/ 455).

[80]- گیاهی است از تیره گندمیان که دارای بویی نسبتاً مطبوع است. لاروس. م.

[81]- بیهقی در دلائل النبوة (3/ 161).

[82]- هیثمی (210/9) می‏گوید: و در این عطاء بن سائب آمده، که مختلط شده است.

[83]- به نقل از مسند امام احمد (58/4) و در مجمع الزوائد آمده: «آن گاه رفت».

[84]- هدایایی برایش تقدیم داشتند.

[85]- وی بریده بن حصیب اسلمی زعیم قبیله است.

[86]- از مسند امام احمد (4/ 58).

[87]- یعنی: قیمت یک گوسفند را.

[88]- گوسفند را.

[89]- در المجمع (45/9) آمده: «گفتند».

[90]- ضعیف. احمد (4/ 85) و طبرانی (5/ 59) مبارک بن فضالة ضعیف است و حجت نیست.

[91]- یعنی هر کس می‏خواست با وی ازدواج کند. م.

[92]- صحیح. رواه احمد (4/ 422) و مسلم به مانند آن بصورت مختصر (2472) در کتاب فضائل و ابن حبان (2269).

[93]- الحلیه (185/1).

[94]- در خانه خود همان زن. م.

[95]- او را به تب دار به خاطری تشبیه نموده است، که در آن پرده‏ها و اشیای زیادی وجود داشت، و تب دار را نیز گاهی زیر لحاف‏ها می‏پوشانند.

[96]- از امور زناشویی. م.

[97]- ضعیف. ابونعیم (1/ 185) در سند آن حجاج بن فروخ است که چنانکه هیثمی (4/ 291) می‌گوید ضعیف است.

[98]- و این را طبرانی از ابن عباس به اختصار روایت کرده است، و در اسناد هردو روایت حجاج بن فروخ آمده، و ضعیف است، چنان که هیثمی (291/4) گفته است.

[99]- الحلیه (200/1).

[100]- ضعیف. ابونعیم (1/ 200) و طبرانی (6/ 216). سند آن منقطع است.

[101]- الحلیه (251/1).

[102]- امام احمد نیز مثل این را، چنان که در صفهالصفوه (260/1) آمده، روایت کرده است.

[103]- عبدالرزاق در مصنف خویش (10352).

[104]- با مجموع طرق آن صحیح است. سعید بن منصور در سنن خود (520- 521) و ابن سعد در طبقات (8/ 463) و حاکم (3/ 142) نگا: الصحیحة (1/ 203).

[105]- این چنین در الکنز (299/8) آمده است.

[106]- 237/3.

[107]- یعنی تشهد حاجت را خواند و آن تشهدی است که در اول صحبت خوانده می‏شود و مشتمل بر حمد و شهادتین است. م.

[108]- یکی از اصحاب است.

[109]- این چنین در الإصابه (38/4) آمده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...