توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۵, جمعه

اجازه خواستن

 

اجازه خواستن

حدیث انس درباره سه مرتبه سلام دادن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

بخاری[1] از انس  رضی الله عنه  روایت نموده که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وقتی سلام می‏داد، سه مرتبه سلام می‏داد[2] و وقتی سخنی می‏گفت ، آن را سه مرتبه تکرار می‏نمود[3].

قصه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با سعدبن عباده

نزد ابوداود از قیس بن سعد  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ما را در منزل‏مان زیارت نمود و گفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، پدرم جواب آهسته‏ای گفت، گفتم: آیا برای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه نمی‏دهی؟ گفت: بگذارش، تا برای مان زیاد سلام بدهد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «السلام عليكم ورحـمه الله»، باز سعد جواب آهسته داد، بعد از آن پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «السلام عليكم ورحـمة الله» و بعد از آن برگشت آنگاه سعد به دنبال وی رفت و گفت: ای پیامبر خدا، من سلامت را می‏شنیدم، و آهسته جواب می‏گفتم،: تا برای ما بیشتر سلام بدهی، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با وی بازگشت و سعد برای او به فراهم نمودن آب غسل دستور داد، و او غسل نمود، بعد از آن جامه‏ای را که رنگ شده با زعفران و یاورس بود به او داد، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خود را به آن پیچید، سپس دست‏های خود را بلند نموده می‏گفت: «اللهمَّ اجعل صلواتك ورحمتك علی (آل) سعد»، «بار خدایا، درود و رحمت خود را بر (آل) سعد عنایت فرما»، بعد طعام را صرف نمود، و هنگامی که خواست برگردد، سعد خری را که چادری بر رویش انداخته شده بود برای او نزدیک آورد، سعد گفت: ای قیس پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را همراهی کن، ومن همراهی‏اش نمودم، به من گفت: «با من سوار شو»، ومن ابا ورزیدم، گفت: «یا سوار می‏شوی، یا اینکه بر می‏گردی»، و برگشتم[4]. این چنین در جمع الفوائد (143/2) آمده است.

قصه مردى که براى ورود نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه گرفت و سلام نداد

بخاری[5] از ربعی بن حراش  رضی الله عنه  روایت نموده که گفت: مردی از بنی عامر برایم حدیث بیان نمود که وی نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: آیا داخل شوم؟ پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به کنیز گفت: «بیرون شو و به او بگو: که بگوید: السلام علیکم، آیا داخل شوم؟ چون وی اجازه گرفتن را نیکو انجام نداد»، می‏گوید: و من آن[6] را قبل از اینکه کنیز نزدم بیرون بیاید شنیدم، و گفتم: السلام علیکم آیا داخل شوم؟ گفت: «و علیک داخل شو»...[7] و حدیث را متذکر شده است. این را همچنان ابوداود، چنانکه در جمع الفوائد (143/2) آمده، روایت کرده است.

اجازه خواستن عمر، ابوهریره و على براى ورود نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

احمد از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: عمر  رضی الله عنه  در حالی نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، که وی در بالاخانه خود بود، و گفت: «السلام عليك يا رسول الله، السلام عليكم»، آیا عمر داخل شود؟[8]. هیثمی (44/8) می‏گوید: رجال وی رجال صحیح‌اند. این را ابوداود و نسائی از عمر  رضی الله عنه  همانند این روایت نموده‏اند، و همچنان خطیب روایت کرده، که لفظ وی چنین است: «السلام عليك ايـها النبي ورحمة الله وبركاته، السلام عليكم»، آیا عمر داخل شود؟، ترمذی نیز این را روایت نموده است. این چنین در الکنز (51/5) آمده است. و بیهقی از عمر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: سه مرتبه جهت دخول نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه خواستم، و او به من اجازه داد. بیهقی می‏گوید: [این حدیث] حسن و غریب است. این چنین در الکنز (51/5) آمده است. و ابویعلی از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  کسی را به‌سوی ما فرستاد، و ما نزد وی آمدیم و اجازه خواستیم[9]. هیثمی (45/8) می‏گوید: رجال وی رجال صحیح‌اند، غیر اسحاق بن ابی اسرائیل که ثقه می‏باشد. و طبرانی از سفینه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: من نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بودم که علی  رضی الله عنه  آمد، و اجازه خواست، وی در را به آهستگی زد، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «برای وی باز کن»[10]. هیثمی (45/8) می‏گوید: در این ضراربن صرد آمده، و ضعیف می‏باشد.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و نهى نمودن سعدبن عباده از ایستادن روبروى دروازه در وقت اجازه خواستن

طبرانی از سعدبن عباده  رضی الله عنه  روایت نموده که: وی در حالی که در مقابل دروازه ایستاده بود اجازه خواست، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «در مقابل دروازه ایستاده اجازه مخواه»، و در روایتی گفته است: نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمدم، و او در خانه‏ای بود و در مقابل دروازه ایستادم و اجازه خواستم، آن گاه وی به طرف من اشاره نمود که دور شو، و باز آمدم و اجازه خواستم، فرمود: «اجازه خواستن فقط برای جلوگیری از نظر نمودن است»[11]. رجال روایت دوم، چنان که هیثمی (44/8) می‏گوید، رجال صحیح‌اند.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و ناپسند دیدن کسى که قبل از اجازه به داخل خانه‏هاى وى نگاه نمود

بخاری[12] از انس بن مالک  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی به یکی از خانه‏های پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نظر نمود، آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با تیر یا تیرهایی به‌سوی وی برخاست، گویی من به طرف وی نگاه می‏کنم که می‏خواهد وی را غافلگیر نموده بزند[13].

و نزد وی همچنان[14] از سهل بن سعد ساعدی  رضی الله عنه  روایت است که: مردی از شکاف در خانه پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نگاه نمود، و با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شاخی بود که سر خود را با آن می‏خارید، هنگامی که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وی را دید، گفت: «اگر می‏دانستم که تو به طرف من نگاه می‏کنی، با آن به چشمت می‏زدم»، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «اجازه خواستن فقط به خاطر چشم [لازم] گردانیده شده است»[15].

قصه ابوموسى اشعرى با عمر هنگامى که از وى سه مرتبه اجازه خواست و به او اجازه داده نشد

بخاری[16] از ابوسعید خدری روایت نموده، که گفت: من در مجلسی از مجالس انصار بودم، که ناگهان ابوموسی  رضی الله عنه  آمد، گویی وی وحشت زده و خوفناک باشد، و گفت: سه مرتبه برای داخل شدن نزد عمر  رضی الله عنه  اجازه خواستم، ولی به من اجازه داده نشد و برگشتم، عمر  رضی الله عنه  گفت: چه تو را بازداشت؟ گفتم: سه مرتبه اجازه خواستم به من اجازه داده نشد، بنابراین برگشتم، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفته است: «اگر یکی از شما سه مرتبه اجازه خواست و به او اجازه داده نشد باید برگردد». عمر گفت: به خدا سوگند، باید برای آن شاهد بیاوری، آیا هیچ یک از شما این را از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شنیده است؟ ابی بن کعب  رضی الله عنه  گفت: به خدا سوگند، کوچکترین ما با تو می‏رود [و این حدیث را نزد وی بیان می‏دارد]، و من که کوچک‏ترین قوم بودم، با وی برخاستم و به عمر  رضی الله عنه  خبر دادم، که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن را گفته است[17]. و نزد وی[18] همچنان از طریق عبیدبن عمیر آمده، که عمر  رضی الله عنه  گفت: از امر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  این [مسئله] بر من پوشیده مانده، مرا خریدوفروش در بازارها، به خود مشغول کرده بود[19].

و همچنان نزد وی[20] از ابوموسی  رضی الله عنه  روایت است که گفت: سه مرتبه برای داخل شدن نزد عمر  رضی الله عنه  اجازه خواستم، ولی به من اجازه داده نشد بنابراین برگشتم، آن‏گاه کسی را نزدم فرستاد و گفت: ای عبداللَّه، ایستادن در پشت دروازه من برایت گران تمام شد؟! بدان، که برای مردم نیز همینطور ایستادن بر دروازه تو سخت تمام می‏شود، گفتم: سه مرتبه برای ورود نزد تو اجازه خواستم، ولی به من اجازه داده نشد بنابراین برگشتم، گفت: این را از کی شنیدی؟ گفتم: این را از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم، گفت: آیا از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  چیزی را شنیده‏ای که ما نشنیده‏ایم؟ اگر بر این گواهی برایم نیاوری تو را تنبیه خواهم کرد، بعد بیرون شدم و نزد گروهی از انصار آمدم که در مسجد نشسته بودند و از آن‏ها پرسیدم، گفتند: آیا کسی در این شک می‏کند؟ آن‏ها را از گفته عمر آگاه گردانیدم، گفتند: خردترین ما همراهت می‏رود[21]، آن گاه ابوسعید خدری - یا ابومسعود  رضی الله عنهما  - با من به‌سوی عمر برخاست و گفت: با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی بیرون شدیم که می‏خواست نزد سعدبن عباده  رضی الله عنه  برود، هنگامی که نزدش آمدو سلام داد، به او اجازه داده نشد، باز برای دوم سوم بار سلام داد، ولی به او اجازه داده نشد، آن گاه فرمود: «آنچه بر ما بود، آن را انجام دادیم»، و بعد از آن برگشت، در این موقع سعد خود را به وی رسانیده گفت: ای رسول خدا، سوگند به ذاتی که تو را به حق مبعوث گردانیده، هر مرتبه که سلام می‏دادی، من آن را می‏شنیدم، و جوابش را نیز می‏دادم، ولی می‏خواستم تا بر من و اهل بیتم بسیار سلام بدهی، آن گاه ابوموسی گفت: به خدا سوگند، من بر حدیث پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  امین بودم! عمر گفت: آری، ولی خواستم در این مورد خوب تحقیق و کاوش نمایم[22].

بعضى از قصه‏هاى اصحاب  رضی الله عنهم  درباره اجازه خواستن

بیهقی از عامربن عبداللَّه روایت نموده که: یک کنیز[23] آزاد کرده شده وی دختر زبیر را نزد عمربن خطاب  رضی الله عنه  برد وگفت: داخل شوم؟ عمر گفت: نه، وی برگشت، و عمر گفت: وی را طلب کنید، [هنگامی وی را طلب نمودند به او گفت]، باید این چنین بگویی: السلام علیکم، داخل شوم؟[24].

و ابن سعد از اسلم روایت نموده، که گفت: عمر  رضی الله عنه  به من گفت: ای اسلم دروازه مرا حفاظت کن، و از هیچ کس چیزی را مگیر، وی روزی جامه جدیدی را بر تنم دید و گفت: این را از کجا آوردی؟ گفتم: این را عبیداللَّه بن عمر 0 رضی الله عنهما  (به من داده است، گفت: از عبیداللَّه بگیر، ولی از غیر وی چیزی را مگیر. اسلم می‏گوید: زبیر آمد و من بر دروازه بودم، و از من خواست تا داخل گردد. گفتم: امیرالمؤمنین ساعتی کار دارد، آن‏گاه دست خود را بلند نموده در پشت هردو گوشم ضربه‏ای زد که صدایم را درآورد، نزد عمر داخل شدم، گفت: تو را چه شد؟ گفتم: زبیر مرا زد، و از قضیه وی او را آگاه ساختم، عمر می‏گفت: زبیر، به خدا سوگند، می‏بینم، بعد گفت: وی را داخل کن، و من او را نزد عمل داخل نمودم، عمر گفت: این غلام را چرا زدی؟ زبیر گفت: وی گمان می‏کند که ما را از داخل شدن نزد تو باز می‏دارد، عمر گفت: آیا تو را هرگز از دروازه من برگردانیده است؟ گفت: نه، عمر گفت: اگر به تو گفت: ساعتی صبر کن که امیرالمؤمنین مشغول است، به آن هم مرا معذور ندانستی؟ به خدا سوگند، به جز این نیست که درنده برای درندگان شکار می‏کند و آن‏ها آن را می‏خورند[25]. این چنین در الکنز (51/5) آمده است.

و بخاری[26] از زیدبن ثابت روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  روزی نزد وی آمد، و از وی اجازه ورود خواست، و او برایش در حالی اجازه داد، که سرش در دست یک کنیزش بود و آن را شانه می‏نمود، آن‏گاه زید سر خود را از دست وی کشید، و عمر  رضی الله عنه  به او گفت: وی را بگذار تا سرت را شانه کند، زید گفت: ای امیرالمؤمنین، اگر کسی را دنبال من می‏فرستادی من نزدت می‏آمدم، عمر گفت: من کار دارم [نه تو][27]. و طبرانی از مردی روایت نموده، که گفت: بعد از نماز صبح برای ورود نزد عبداللَّه بن مسعود  رضی الله عنه  اجازه خواستیم، و او به ما اجازه داد و چادری را روی همسر خود انداخت و گفت: نپسندیدم که شما را منتظر نگه دارم[28]. هیثمی (46/8) می‏گوید: آن مرد را نشناختم و بقیه رجال وی رجال صحیح‏اند. و بخاری[29] از موسی بن طلحه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: با پدرم نزد مادرم داخل شدیم، پدرم وارد شد و من دنبالش نمودم، آن گاه ملتفت شد و در سینه‏ام زد و مرا بر جایم نشانید، و بعد از آن گفت: آیا بدون اجازه داخل می‏شوی؟![30] حافظ سند این را در الفتح (20/11) صحیح دانسته است.

وی همچنان[31] از مسلم بن نذیر روایت نموده، که گفت: مردی برای ورود نزد حذیفه  رضی الله عنه  اجازه خواست، و به وی نظر نموده گفت: داخل شوم؟ حذیفه گفت: چشمت داخل شده، ولی بدنت داخل نشده است! و مردی گفت: آیا برای ورود نزد مادرم هم اجازه بخواهم؟ [حذیفه] گفت: اگر اجازه نخواهی، چیزی را می‏بینی که خوشت نمی‏آید[32]. و احمد از ابوسوید عبدی روایت نموده، که گفت:

نزد ابن عمر  رضی الله عنهما  آمدیم، و بر دروازه وی نشستیم تا به ما اجازه داده شود، می‏گوید: او در اجازه دادن به ما تأخیر نمود، آن گاه من کنار شکاف دروازه ایستادم و به طرف داخل نگاه نمودم، و او از این کارم آگاه شد، هنگامی که به ما اجازه داد و نشستیم، گفت: کدام یک از شما اندکی قبل به منزلم نگاه نمود؟ گفتم: من، گفت: به چه چیز این را حلال دانستی که به منزلم نگاه کنی؟ گفتم: در اجازه دادن تأخیر شد، بنابراین من نگاه نمودم، و این را عمداً ننمودم، می‏گوید: بعد از آن او را از چیزهایی پرسیدند، گفتم: ای ابوعبدالرحمن، درباره جهاد چه می‏گویی، گفت: هر کس جهاد کند برای خود جهاد می‏کند[33]. هیثمی (44/8) می‏گوید: ابوالاسود و برکه بن یعلی تمیمی را نشناختم.

دوست داشتن یک مسلمان برای خدا  جل جلاله سئوال پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از استوارترین حلقه‏های اسلام و جوابش

 احمد از براء بن عازب  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نشسته بودیم، که گفت: «کدام یک از حلقه‏های اسلام استوارتر است؟». گفتند: نماز، گفت: «خوب است، ولی این آن نیست» گفتند: روزه رمضان، گفت: «خوب است، ولی این آن نیست» گفتند: جهاد، گفت: «خوب است، ولی این آن نیست» فرمود: استوارترین حلقه‏های ایمان این است، که برای خدا دوست داشته باشی، و برای خدا دوست نداشته باشی»[34]. در این لیث بن ابی سلیم آمده است، که اکثریت وی را ضعیف دانسته‏اند. و نزد وی همچنان از ابوذر  رضی الله عنه  روایت است که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نزد ما آمد و گفت: «آیا می‏دانید که کدام یک از اعمال نزد خداوند محبوب‏تر است؟» گوینده‏ای گفت: نماز و زکات، و گوینده دیگری گفت: جهاد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «محبوب‏ترین اعمال نزد خداوند  جل جلاله دوست داشتن برای خدا و بد دیدن برای خداست»[35]. در این مردی است که از وی نام برده نشده است. و نزد ابوداود بخشی از این حدیث روایت شده است. این چنین در مجمع الزوائد (90/1) آمده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دوست داشتن پرهیزگار، و دوستى وى با عمار و ابن مسعود

ابویعلی از عایشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  جز متقی و پرهیزگار را دوست نمی‏داشت[36]. اسناد این، چنان که هیثمی (274/10) می‏گوید، حسن است.

و ابن عساکر از عثمان بن ابی العاص  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: آن دو مرد که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی درگذشت که ایشان را دوست می‏داشت، عبداللَّه بن مسعود و عمار بن یاسر  رضی الله عنهم ‌اند. و نزد وی همچنان از حسن  رضی الله عنه  روایت است که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  عمروبن عاص را به عنوان فرمانده ارتش می‏فرستاد ، و عموم اصحابش در آن ارتش شرکت می‏داشتند، به عمرو گفته شد: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تو را فرمانده مقرر می‏نمود، و تو را به خود نزدیک می‏نمود و دوستت می‏داشت، گفت: وی مرا فرمانده مقرر می‏نمود، ولی نمی‏دانم که این را به خاطر الفت دادن و ترغیب کردن من می‏نمود، یا اینکه مرا دوست می‏داشت، ولی شما را به آن دو مرد دلالت می‏کنم که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی درگذشت که آن‏ها را دوست می‏داشت: عبداللَّه بن مسعود و عماربن یاسر  رضی الله عنهم [37].

سئوال على و عباس از پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  که کدام یک از اهل بیت خود را زیادتر دوست دارد

طیالسی، ترمذی - که آن را صحیح دانسته - ، رویانی، بغوی، طبرانی و حاکم از اسامه بن زید  رضی الله عنهما  روایت نموده‏اند که گفت: من نشسته بودم که ناگهان علی و عباس  رضی الله عنهما  آمدند و اجازه خواستند، گفتند: ای اسامه از پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  برای مان اجازه بخواه، گفتم: ای پیامبر خدا علی و عباس اجازه ورود می‏خواهند، گفت: «آیا میدانی که چه آن‏ها را آورده است؟» گفتم: نه، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ولی من می‏دانم، به آن‏ها اجازه بده»، آن‏ها داخل شدند و گفتند: ای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزدت آمده‏ایم تا بپرسیم که کدام یک از اهل بیتت را زیادتر دوست داری؟ گفت: «فاطمه بنت محمد را»، گفتند: ما نیامده‏ایم تا تو را از اهلت سئوال کنیم، گفت: «محبوب‏ترین مردم برایم کسی است که خداوند بر وی نعمت نموده است، ومن بر وی نعمت نموده‏ام، اسامه بن زید»[38].

گفتند: بعد از آن کیست؟ گفت: «بعد از آن علی بن ابی طالب»، عباس گفت: ای پیامبر خدا، عمویت را در آخر ایشان قرار دادی، گفت: «علی پیش از تو هجرت نموده بود»[39]. این چنین در المنتخب (136/5) آمده است.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و دوست داشتن عایشه و ابوبکر

نزد ابن عساکر از عمروبن عاص  رضی الله عنه  روایت است که گفت: گفته شد: ای پیامبر خدا کدام یک از مردم نزدت محبوب‏تر است؟ گفت: «عایشه» گفتند: و از مردان؟ پاسخ داد: «ابوبکر»، گفتند: بعد کی؟ فرمود: «بعد از آن ابوعبیده»[40].

و نزد ابن سعد[41] از عمرو  رضی الله عنه  روایت است که گفت: ای پیامبر خدا محبوب‏ترین مردم برایت کیست؟ گفت: «عایشه»، وی گفت: هدفم از مردان است، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «پدرش».

درخواست پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  از کسى که کسى را براى خدا دوست مى‏دارد تا آن را به او خبر بدهد

ابوداود از انس  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود، و مرد دیگری گذشت، وی گفت: ای رسول خدا من این را دوست می‏دارم، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «آیا به او فهمانیده‏ای» گفت: نه، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «به او بفهمان»، آن‏گاه خود را به وی رساند و گفت: من تو را برای خدا دوست دارم، وی پاسخ داد: همان خدایی که مرا به خاطر وی دوست داری دوستت بدارد[42]. این چنین در جمع الفوائد (147/2) آمده است. و این را ابن عساکر وابن نجار از انس  رضی الله عنه ، و ابونعیم از حارث به مانند آن، چنان که در الکنز (42/5) آمده، روایت نموده‏اند.

و نزد طبرانی از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: در حالی که من نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نشسته بودم، ناگهان مردی نزدش آمد و سلام داد و از نزد وی برگشت، گفتم: ای پیامبر خدا، من این را دوست می‏دارم، گفت: «آیا او را فهمانیده‏ای؟» گفتم: نه، گفت: «این را به برادرات بفهمان»، آن‏گاه نزدش آمدم و به او سلام دادم و از شانه‌هایش گرفتم و گفتم: به خدا سوگند، من تو را برای خدا دوست می‏دارم، وی گفت: من نیز تو را برای خدا دوست می‏دارم، گفتم: اگر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به من امر نمی‏نمود، این کار را نمی‏کردم[43]. هیثمی (282/10) می‏گوید: این را طبرانی در الکبیر والأوسط روایت نموده، و رجال هردوی آن‏ها رجال صحیح‌اند، غیر از رق بن علی و حسان بن ابراهیم که هردوی‌شان ثقه‏اند.

بعضى از قصه های اصحاب در محبت‌شان نسبت خدا

همچنان نزد طبرانی از عبداللَّه بن سرجس  رضی الله عنه  روایت است که گفت: برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفتم: من ابوذر  رضی الله عنه  را دوست می‏دارم، گفت: «آیا این را به وی فهمانیده‏ای؟» گفتم: نه، گفت: «او را بفهمان» ، بعد با ابوذر روبرو شده گفتم: من تو را برای خدا دوست دارم، گفت: تو را همان ذاتی که مرا برای او دوست داری دوست بدارد. آن گاه نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  برگشتم و او را از قضیه باخبر ساختم، فرمود: «این برای کسی که آن را یاد نماید باعث اجر و پاداش است»[44]. هیثمی (282/10) می‏گوید: در این کسانی است که من آن‏ها را نشناختم. و ابویعلی از مجاهد روایت نموده، که گفت: مردی از پهلوی ابن عباس  رضی الله عنهما  گذشت، وی گفت: این مرا دوست می‏دارد، گفتند: ای ابوعباس تو چه می‏دانی، گفت: به خاطری که من وی را دوست می‏دارم[45] چنانکه هیثمی (275/10) می‏گوید: در این محمدبن قدامه شیخ ابویعلی آمده، و جمهور وی را ضعیف دانسته ، ولی ابن حبان و غیر وی او را ثقه دانسته‏اند، بقیه رجال وی ثقه‏اند.

و بخاری[46] از مجاهد روایت نموده، که گفت: مردی از اصحاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با من روبرو شد، و از پشت سرم شانه هایم را گرفت و گفت: من تو را دوست می‏دارم، می‏گوید: گفتم: تو را همان ذاتی که مرا برای او دوست داری دوست بدارد، و گفت: اگر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  نگفته بود: «که مردی وقتی مردی را دوست گرفت، باید به وی خبر بدهد که او را دوست می‏دارد»، به تو خبر نمی‏دادم، می‏گوید: بعد از آن مسئله خواستگاری را به من عرضه نمود و گفت: نزد ما دختری است، ولی یک چشم وی کور است[47]. و طبرانی از مجاهد از ابن عمر  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: ابن عمر  رضی الله عنهما  به من گفت: برای خدا دوست داشته باش، و برای خدا بد ببین، برای خدا دوستی کن، و برای خدا دشمنی نما، چون دوستی خدا جز از این طریق به دست نمی‏آید، و مردی لذت و طعم ایمان را، اگرچه نماز و روزه وی زیاد گردد، تا اینکه اینطور نباشد، در نمی‏یابد و [امروز]برادری مردم به خاطر دنیا گردیده است[48]. در این لیث بن ابی سلیم آمده، و اکثریت وی را ضعیف دانسته‏اند، چنانکه هیثمی (1/90) گفته است.



[1]- صحیح خود (923/2).

[2]- اول آنها برای استیذان و اجازه خواستن و دوم در وقت دخول و سومی هم در وقت خروج از مجلس می‏بود. م.

[3]- بخاری (6244).

[4]- ضعیف. احمد (3/ 421) ابوداوود (5185) آلبانی آن را ضعیف دانسته.

[5]- الأدب المفرد (ص158).

[6]- یعنی کلام رسول‏اللَّه  صل الله علیه و آله و سلم  را. م.

[7]- صحیح. بخاری در ادب المفرد (1084) ابوداوود (5177) حاکم (2/ 207) آلبانی آن را صحیح دانسته است. نگا: الصحیحة (818).

[8]- صحیح. احمد (1/ 303) ابوداوود (5201) ترمذی (2691) آلبانی آن را صحیح دانسته است.

[9]- صحیح. ابویعلی (6129) و به مانند آن.

[10]- ضعیف. طبرانی (7/ 28) نگا: المجمع (8/ 45).

[11]- حسن. طبرانی (6/ 28).

[12]- 922/2.

[13]- بخاری (6242).

[14]- 1020/2.

[15]- بخاری (6901).

[16]- 923/2.

[17]- بخاری (6245).

[18]- 1092/2.

[19]- بخاری (7353).

[20]- الأدب المفرد (ص157).

[21]- یعنی: این حدیث را حتی خردترین ما شنیده است چه رسد به بزرگان. م.

[22]- صحیح. بخاری در ادب المفرد (1073) آلبانی آن را صحیح لغیره دانسته است.

[23]- در لفظ حدیث «مولاه» آمده که مطلق کنیز را نیز افاده می‏کند. م.

[24]- این چنین در الکنز (51/5) آمده است.

[25]- صحیح. ابن سعد در طبقات (3/ 309).

[26]- الأدب المفرد (ص 189).

[27]- حسن. بخاری در ادب المفرد (1302) آلبانی آن را حسن دانسته است.

[28]- ضعیف. طبرانی (9/ 159) در سند آن جهالت است: «المجمع» (8/ 46).

[29]- الأدب (ص 155).

[30]- صحیح. بخاری (ادب المفرد) (1061) آلبانی می‌گوید: موقوف و ضعیف الاسناد است و در آن لیث، ضعیف است.

[31]- ص 159).

[32]- صحیح. بخاری (ادب المفرد) (1090) شیخ آلبانی آن را نه در صحیح الادب و نه در ضعیف الادب ذکر نکرده است.

[33]- ضعیف. احمد (2/ 92، 93) در سند آن جهالت است: المجمع (8/ 44) شیخ احمد شاکر آن را ضعیف دانسته است.

[34]- حسن لغیره. (احمد (4/ 286) طبرانی (11/ 215) آلبانی آن را در صحیح الجامع (2009) و صحیح الترغیب (3030) من (محقق) می‌گویم در سند آن لیث بن سعد بن ابی سلیم است که ضعیف است. اما حدیث شواهدی دارد.

[35]- ضعیف. احمد (5/ 164) در سند آن جهالت است: المجمع (1/ 90).

[36]- ضعیف. احمد (6/ 69) ابویعلی (4552) در سند آن ابن لهیعة ضعیف است.

[37]- این چنین در المنتخب (238/5) آمده است. و ابن سعد (188/3) مانند این را از حسن روایت نموده، و افزوده است: گفتند: وی همان کسی است که، به خدا سوگند، شما وی را در روز صفین به قتل رساندید، گفت: راست گفتید: به خدا قسم، ما وی را به قتل رساندیم.

[38]- درست زیدبن حارثه پدر اسامه است، نه اسامه. در قرآن کریم آمده است: ﴿وَإِذۡ تَقُولُ لِلَّذِيٓ أَنۡعَمَ ٱللَّهُ عَلَيۡهِ وَأَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِ أَمۡسِكۡ عَلَيۡكَ زَوۡجَكَ [الاحزاب: 37]. ترجمه: «و (یاد کن) چون گفتی مر کسی را که احسان کرده خدا بر وی و احسان کرده‏ای تو بر وی که نگه دار نزد خود زن خود را».

[39]- ضعیف. ترمذی (3819) آلبانی آن را در «ضعیف الترمذی» (800) ضعیف دانسته است.

[40]- این چنین در المنتخب (351/4) آمده است.

[41]- 67/8.

[42]- حسن. ابوداوود (5125) آلبانی آن را در (صحیح ابوداوود) (4274) حسن دانسته است.

[43]- حسن. طبرانی (12/ 366) نگا: الصحیحة (417).

[44]- ضعیف. در سند آن همانگونه که در المجمع (10/ 282) آمده است جهالت وجود دارد.

[45]- ضعیف. ابویعلی (7208) در سند آن محمد بن قدامة جوهری ضعیف استز نطا: المطالب العالیة (2732) در (الادب المفرد (543) آلبانی آن را صحیح دانسته است.

[46]- الأدب المفرد (ص 80).

[47]- صحیح. بخاری در ادب (543) آلبانی آن را صحیح دانسته است.

[48]- ضعیف. طبرانی (12/ 417) در آن لیث بن ابی شبیة است که ضعیف است. نگا: المجمع (1/90).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...