توجه توجه

بعضی نوشته ها ادامه دارند برای مشاهده کامل نوشته ها به برچسب های مورد نظر یا پست قبل و بعد مراجعه کنید

۱۴۰۲ آبان ۵, جمعه

تواضع تواضع پيامبر صل الله علیه و آله و سلم

 

تواضع تواضع پيامبر  صل الله علیه و آله و سلم  

قصه وى  صل الله علیه و آله و سلم  با جبرئیل و فرشته دیگرى

احمد از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: جبرئیل  علیه السلام  نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نشست، و به‌سوی آسمان نگاه کرد دید که فرشته‏ای فرود می‏آید، جبرئیل گفت: این فرشته از وقتی که پیدا شده، قبل از این ساعت فرود نیامده است، هنگامی که پائین آمد گفت: ای محمد پروردگارت مرا به‌سوی تو فرستاده است، که آیا تو را پادشاه و نبی بگردانم، یا بنده و رسول؟ جبرئیل گفت: ای محمد برای پروردگارت تواضع کن. گفت: «بلکه بنده و رسول»[1]. هیثمی (19/9) می‏گوید: این را احمد، بزار و ابویعلی روایت نموده‏اند، و رجال دو تن اول صحیح‏اند، و این را ابویعلی به اسناد حسن، چنانکه هیثمی می‏گوید، از عایشه  رضی الله عنها  به معنای آن و با زیادتی در اول آن روایت کرده، و در آخرش افزوده است: گفت: بعد از آن پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  تکیه کنان نمی‏خورد، و می‏گفت: «چنانکه بنده می‏خورد، می‏خورم، و چنانکه بنده می‏نشیند، می‏نشینم»[2]. و حدیث ابن عباس  رضی الله عنهما  به معنای این در بخش رد مال نزد طبرانی و غیر وی گذشت.

قول ابوامامه باهلى درباره حیاى[3] پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

طیالسی از ابوغالب روایت نموده، که گفت: به ابوامامه  رضی الله عنه  گفتم: برای ما حدیثی را که از پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیده‏ای نقل کن، گفت: حدیث رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  قرآن بود، زیاد ذکر می‏نمود، خطبه را کوتاه ایراد می‏کرد، نماز را طولانی می‏گزارد و از اینکه با مسکین و ضعیفی برود، تا وی از کار و حاجت خود فارغ گردد ابا و تکبر نمی‏ورزید[4]. اسناد آن، چنانکه هیثمی (20/9) می‏گوید، حسن است. و بیهقی و نسائی این را از عبداللَّه بن ابی اوفی  رضی الله عنه  به مانند آن، چنانکه در البدایه (45/6) آمده، روایت نموده‏اند.

 

قول انس در این باره

طبالیسی از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بسیار ذکر می‏نمود، لغو نمی‏گفت، بر خر سوار می‏شد، لباس پشمی را می‏پوشید، دعوت غلام را می‏پذیرفت و اگر او را در روز خیبر می‏دیدی بر خر سوار بود که رسن آن از پوست خرما بود!![5].

قول ابوموسى، ابن عباس و انس در این باره

بیهقی از ابوموسی  رضی الله عنه  روایت نموده که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خر را سوار می‏شد، پشم را می‏پوشید و گوسفند را می‏دوشید و مهمان را احترام می‏نمود[6]. این از این وجه غریب است، و [بقیه]این را روایت ننموده‏اند، و اسنادش جید است، این چنین در البدایه (45/6) آمده است. و طبرانی این را از ابوموسی به مثل آن روایت نموده، و رجال آن، چنانکه هیثمی (20/9) می‏گوید: رجال صحیح‌اند. و نزد طبرانی از ابن عباس  رضی الله عنهما روایت است، که گفت: [رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم ] بر زمین می‏نشست، بر زمین می‏خورد، گوسفند را می‏دوشید و دعوت غلام را بر نان جو می‏پذیرفت. اسناد این، چنان که هیثمی (20/9) می‏گوید، حسن است. و نزد وی همچنان از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: حتی اگر مردی از اهل عوالی[7] پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را در نصف شب بر نان جو دعوت می‏کرد، او آن را اجابت می‏نمود[8]. رجال آن، چنانکه هیثمی (20/9) می‏گوید، ثقه‏اند. و نزد ترمذی[9] از انس  رضی الله عنه  روایت است که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر نان جو و چربی[10] بدبوی دعوت می‏شد، و آن را اجابت می‏نمود، و زرهی از وی نزد یهودیی [گرو] بود، و چیزی برای خلاصی آن تا مرگش نیافت[11].

قول عمر بن الخطاب  رضی الله عنه  در این باره

ابویعلی از عمربن خطاب  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی سه مرتبه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را صدا نمود، و در هر مرتبه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او جواب می‏داد، «لبیک، لبیک»[12]. هیثمی (20/9) می‏گوید: این را ابویعلی در الکبیر از شیخ خود جباره بن مغلّس روایت نموده، ابن نمیر وی را ثقه دانسته، و جمهور ضعیفش دانسته‏اند، و بقیه رجال آن ثقه و رجال صحیح‌اند. این را همچنان ابونعیم در الحلیه، تمّام و خطیب، چنان که در الکنز (45/4) آمده، روایت نموده‏اند.

قصه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با زنى

طبرانی از ابوامامه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: زنی بود که با مردان بدزبانی می‏نمود و فحش می‏داد، وی از نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی عبور نمود، که پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در مکان بلندی نشسته بود، و آبگوشتی[13] را می‏خورد، آن زن گفت: به او نگاه کنید، چون بنده می‏نشیند و چون بنده می‏خورد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «کدام بنده از من بنده‏تر است؟!» گفت: خود می‏خورد و برای من نمی‏دهد، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «بخور»، آن زن گفت: به دست خودت به من بده، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او داد، گفت: از آنچه در دهنت است، به من بخوران، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او داد، و او خورد و حیا بر او غالب شد، و بعد از آن هیچ کسی را تا وفاتش چیز بد و زشت نگفت[14]. اسناد آن، چنانکه هیثمی (21/9) می‏گوید، ضعیف است.

قول پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به مردى که در پیش رویش لرزید

طبرانی از جریر  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی از روبرو نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، و لرزه‏اش گرفت، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «بر خود سخت مگیر و باک نداشته باش، چون من پادشاه نیستم، بلکه من فرزند زنی از قریش هستم که گوشت خشک را می‏خورد»[15]. هیثمی (20/9) می‏گوید: در این کسانی‌اند که من نشناختم شان. و این را بیهقی از ابن مسعود  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی در روز فتح با رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  صحبت نمود، و لرزه‏اش گرفت... و مانند این را متذکر شده، چنانکه در البدایه (293/4) آمده است. و بزار از عامربن ربیعه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: با پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به طرف مسجد بیرون رفتم، بند کفشش قطع شد، من کفشش را گرفتم، تا آن را درست کنم، او آن را از دست من گرفت و گفت: «این برتری جویی است، و من برتری جویی را دوست ندارم»[16]. هیثمی (21/9) می‏گوید: در این کسی است که من وی را نمی‏شناسم.

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و قبول نکردن متمیز بودن از اصحابش

طبرانی از عبداللَّه بن جبیر خزاعی  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در جمعی از اصحاب خود پیاده راه می‏رفت، وی با جامه‏ای پرده گرفته شد، هنگامی که سایه آن را دید، سر خود را بلند نمود، و دید که با جامه پرده گرفته شده است[17]، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «باز ایست!!» و جامه را گرفت و گذاشتش، و فرمود: «من هم چون شما بشر هستم»[18]. و بزار از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت نموده، که گفت: عباس  رضی الله عنه گفت: گفتم: نمی‏دانم مدت بقای پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در میان ما چقدر است، بعد گفتم: ای پیامبر خدا، اگر سایه بانی بگیری، تا برایت سایه کند بهتر می‏شود، گفت: «همینطور در میان‌شان می‏باشم، که عقبم را لگدمال کنند، و چادرم را به‌سوی خود بکشند، تا اینکه خداوند مرا از ایشان راحت سازد[19]. رجال آن، چنانکه هیثمی (21/9) می‏گوید، رجال صحیح‌اند. و این را دارمی[20] از عکرمه  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: عباس  رضی الله عنه فرمود: من معلوم خواهم نمود که مدت زمان بقای رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در میان ما چقدر است، بنابراین گفت: ای رسول خدا، من می‏بینم، که آن‏ها تو را اذیت می‏نمایند، و غبارشان هم تو را اذیت می‏کند، اگر تختی بگیری که از فراز آن با ایشان صحبت کنی بهتر می‏شود، گفت: «همینطور می‏باشم»... و حدیث را به مانند آن متذکر شده، و افزوده است: آن گاه دانستم که بقای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در میان ما اندک است[21].

اقوال عایشه  رضی الله عنها  درباره کار پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در خانه‏اش

احمد از اسود روایت نموده، که گفت: به عایشه  رضی الله عنها  گفتم: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وقتی که وارد خانه‏اش می‏شد چه می‏کرد؟ گفت: در خدمت اهل خود می‏بود، و وقتی که نماز فرا می‏رسید بیرون می‏شد و نماز می‏گزارد[22]. بخاری و ابن سعد (91/1) هم مانند این را روایت کرده‏اند.

 و نزد بیهقی از عروه  رضی الله عنه  روایت است که گفت: مردی از عایشه  رضی الله عنها  پرسید: آیا پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در خانه‏اش کار می‏نمود؟ گفت: آری، کفش خود را می‏دوخت، لباسش را می‏دوخت، چنانکه یکی از شما در خانه خود کار می‏کند. و نزد بیهقی از عمره روایت است که گفت: به عایشه  رضی الله عنها  گفتم: رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  در خانه‏اش چه کار می‏نمود؟ گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرد از بشر بود، حشرات لباسش را می‏گرفت، گوسفندش را می‏دوشید و برای خود خدمت می‏نمود. ترمذی این را در الشمائل روایت نموده[23].

قول ابن عباس و جابر درباره بعضى حالت‏هاى متواضعانه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم

نزد قزوینی به روایت ضعیف از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت است که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  [آماده ساختن]آب وضوی خود را به کسی نمی‏سپرد، و نه هم صدقه‏ای را که صدقه می‏کرد به دیگران واگذار می‏کرد بلکه خود تأدیه‏اش را به دوش می‏گرفت[24].

و بخاری از جابر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در حالی به عیادت من آمد، که نه بر قاطر سوار بود، و نه هم بر اسب تاتاری[25]. این چنین در صفه الصفوه (65/1) آمده است. و ترمذی[26] از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بر پالان فرسوده‏ای حج نمود، و چادری که چهار درهم ارزش نداشت بر دوشت داشت، و گفت: «بار خدایا، این را حجی بگردان، که ریا و شهرت در آن نباشد»[27].

تواضع پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هنگام داخل شدنش به مکه در سال فتح

ابویعلی از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  وارد مکه شد، مردم از جاهای بلند به تماشای او برآمدند، و او سر خود را از خشوع به پالان شترش گذاشت[28]. و بیهقی این را از انس روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  روز فتح در حالی وارد مکه شد که چانه‏اش را از خشوع بر سواری اش گذاشته بود[29]. و ابن اسحاق می‏گوید: عبداللَّه بن ابی بکر[30] برایم حدیث بیان نمود که: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هنگامی که به ذی طوی رسید، بر شتر خود درحالی ایستاد که یک تکه چادر سرخ رنگ یمنی را بر سر خود پیچانیده، و یک گوشه‏اش را بر رویش بسته بود، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  هنگامی عزت و شرفی را که خداوند با فتح نصیبش نموده بود دید، سر خود را آنقدر از تواضع به خدا پایین آورد، که نزدیک بود ریشش به پیش پالان بخورد[31]. این چنین در البدایه (293/4) آمده است.

 

 

پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  و منع نمودن ابوهریره از حمل متاعش، و بازداشتن فروشنده‏اى از بوسیدن دستش

طبرانی در الأوسط و ابویعلی از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده‏اند که وی گفت: روزی با رسول خدا داخل بازار شدم، او نزد بزازها[32] نشست و شلواری را به چهار درهم خرید، اهل بازار وزن کننده‏ای برای خود داشتند، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «وزن کن و زیادت را به طرف فروشنده بگردان»، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شلوار را گرفت، و من رفتم تا آن را از وی بگیرم و حمل کنم، گفت: «صاحب چیز به حمل همان چیز خود مستحق‏تر است، مگر اینکه ضعیف باشد، و از حمل آن عاجز آید، و در این صورت برادر مسلمانش وی را همکاری می‏کند». گفتم: ای پیامبر خدا، تو شلوار می‏پوشی؟ گفت: «بلی، در سفر و اقامت، در شب و روز، چون من به ستر مأمور شده‏ام، و چیزی با سترتر از این نیافتم»[33] این را از طریق ابن زیاد واسطی روایت نموده، و احمد نیز این را روایت کرده، و در سند آن ابن زیاد آمده، و او و شیخش هردو ضعیف‌اند، این چنین در نسیم الریاض (105/2) آمده، و گفته است: ضعف وی به متابعتش جبیره شده است، و از این دانسته. می‏شود که خطا دانستن ابن قیم اساسی ندارد.

و هیثمی[34] حدیث را از ابوهریره به مانند آن ذکر نموده، و افزوده است: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به او گفت: «وزن کن و زیادت را به طرف فروشنده بگردان» وزن کننده گفت: این کلمه‏ای است که من آن را از هیچ کس نشینده‏ام، ابوهریره  رضی الله عنه  می‏گوید: من به او گفتم: همین‏قدر جهل و جفا در دینت برایت کافی است، که نبی خود را نشناسی! آن گاه وی ترازو را انداخت، و به‌سوی دست پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  رفت، و می‏خواست آن را ببوسد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم  دست خود را از وی کشید و گفت: «این چیست! این کاری است که عجم‏ها آن را برای پادشاهان خود می‏کنند، من پادشاه نیستم، بلکه مردی از شما هستم»، بعد وزن نمود و زیادت را به طرف فروشنده گردانید، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آن را گرفت[35]... و مانند آن را متذکر شده، هیثمی می‏گوید: این ابویعلی و طبرانی در الأوسط روایت نموده‏اند، و در آن یوسف بن زیاد آمده، و ضعیف می‏باشد.

تواضع اصحاب پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  عمر  رضی الله عنه  و سوار شتر شدن در سفرش به سوى شام

ابن عساکر از اسلم روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  بر شتری وارد شام شد، و آن‏ها در میان خود شروع به صحبت نمودند، عمر  رضی الله عنه  گفت: چشم‏های این‏ها به سواری‏های کسی بلند می‏شود، که بهره‏ای ندارد[36]. این را ابن المبارک هم روایت نموده[37].

عمر  رضی الله عنه  و تعلیم دادن طرز ساختن کاچى[38] براى زنان

ابن سعد از حزام بن هشام و او از پدرش روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  را دیدم که از نزد زنی در حالی گذشت که آن زن برای خود کاچی پخته می‏نمود، وی گفت: اینطور کاچی پخته نمی‏شود، بعد از آن ملاقه را گرفت و گفت: اینطور نما، و به وی نشان داد. و از هشام بن خالد روایت است که گفت: از عمربن خطاب  رضی الله عنه  شنیدم که می‏گفت: آرد را یکی از شما[39] تا آن وقت نیندازد، که آب گرم نشده است، بعد آن را کم کم بیندازد، و با ملاقه‏اش آن را بهم بزند، چون این در فزونی و زیادت آن موثر است، و از گلوله و کتله شدن جلوگیری می‏نماید[40].

پاى برهنه رفتن عمر  رضی الله عنه  به مسجد و کم شمردن خود در سخنرانى

مروزی در العیدین از زر روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  را دیدم که پای برهنه به عیدگاه می‏رفت[41]. و دینوری از محمدبن عمر مخزومی و او از پدرش روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  صدا زد: «الصلوه جامعه»[42]، هنگامی که مردم جمع شدند و زیاد گردیدند، بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، آن طور که سزاوار اوست و درود بر پیامبرش  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: ای مردم، من خود را [سابق] در حالی می‏دیدم که برای خاله‏هایم از بنی مخزوم [چهارپایان]می‏چرانیدم، و آن‏ها به من یک مشت خرما و کشمش می‏دادند، و روز خود را به آن سپری می‏نمودم، و چه روزی! و بعد از آن پایین آمد، عبدالرحمن بن عوف گفت: ای امیرالمؤمنین، جز خوار شمردن نفس خود - یعنی عیب‏گیری آن - دیگر چیزی نگفتی، فرمود: و ای بر تو ای ابن عوف! من خلوت نمودم، و نفسم با من صحبت نموده گفت: تو امیرالمؤمنین هستی، و کی از تو بهتر است!! بنابراین خواستم اصل آن را به او بشناسانم[43]. و این را ابن سعد[44] از ابوعمیر حارث بن عمیر از مردی به معنای این روایت نموده، و در روایت وی آمده است: ای مردم من خود را در حالی دریافتم که خوراکی را که مردم می‏خوردند نداشتم، و خاله هایی از بنی مخزوم داشتم، و برای آن‏ها آب شیرین می‏آورم و به من چند مشت کشمش می‏دادند، و در آخر آن آمده: من در نفسم چیزی را دریافتم، بنابراین خواستم که قدر آن را پایین بیاورم.

سوار شدن عمر  رضی الله عنه  در پشت سر پسرى بر خر

دینوری از حسن روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  در روز گرمی، در حالی که چادر خود را بر سر خود گذاشته بود بیرون آمد، و پسری بر یک خر از پهلوی وی عبور نمود، عمر گفت: ای پسر مرا با خود سوار کن، پسر از خر پایین جست و گفت: ای امیرالمومنین سوار شو، گفت نه، تو سوار شو، و من در عقبت سوار می‏شوم، می‏خواهی مرا به آن مکان نرم سوار کنی و خودت بر جای خشن سوار شوی، بعد در عقب پسر سوار شد، و در حالی داخل مدینه شد، که عمر  رضی الله عنه  در عقبش بود، و مردم به طرفش نگاه می‏نمودند[45].

رفتن عمر  رضی الله عنه  با پسرى تا او را از پسران حمایت نماید

ابن سعد[46] از سنان بن سلمه هذلی روایت نموده، که گفت: با پسران بیرون رفتم، در مدینه بودیم و خرماهای نارس را [از زیر درختهای خرما] می‏چیدیم، ناگهان عمربن خطاب  رضی الله عنه  در حالی که شلاق با او بود پیدا شد، هنگامی که بچه‏ها وی را دیدند در میان نخلستان متفرق شدند، می‏گوید: و من ایستادم، و آنچه چیده بودم در ازارم بود، گفتم: ای امیرالمؤمنین این چیزی است، که باد آن را می‏اندازد، می‏گوید: او به طرف آن در ازارم نگاه نمود و مرا نزد، گفتم: ای امیرالمؤمنین بچه‏ها اکنون در پیش رویم هستند و آنچه را من با خود دارم خواهند گرفت، گفت: نه، هرگز، برو، می‏افزاید: و تا خانه ما همراهم آمد.

عمر و عثمان و سوار نمودن مردم در پشت سرشان

بیهقی از مالک و او از عمویش و او از پدرش روایت نموده که: وی عمر و عثمان  رضی الله عنهما  را دید، که وقتی از مکه می‏آمدند، در معرس پایین می‏آمدند، و وقتی که سوار می‏شدند تا داخل مدینه شوند، هر یک غلامی را در پشت سر خود سوار می‏نمودند، و داخل مدینه می‏شدند. می‏گوید: عمر و عثمان  رضی الله عنهما  نیز در پشت سر خود سوار می‏نمودند، به او گفتم: به خاطر تواضع؟ گفت: آری، و با التماس در حمل نمودن مردی تلاش می‏نمودند تا مثل دیگر پادشاهان نباشند، بعد از آن نو آوری‏های مردم را، از قبیل سوار شدن خود و پیاده گذاشتن غلامان در عقب خویش، ذکر نمود، و این را بر آن‏ها عیب گرفت[47].

تواضع عثمان  رضی الله عنه

ابونعیم[48] از میمون بن مهران روایت نموده، که گفت: همدانی به من خبر داد، که وی عثمان بن عفان را در وقتی که خلیفه بود بر قاطری سوار دید، و در پشت سرش غلام وی نائل سوار بود. ابن سعد و احمد در الزهد و ابن عساکر از عبداللَّه رومی روایت نموده‏اند که گفت: عثمان  رضی الله عنه  آب وضوی شب را خودش آماده می‏نمود، به او گفته شد: اگر بعضی خادم‏ها را دستور بدهی تا این کار را برای تو انجام دهند بهتر می‏شود، گفت: نه، شب برای آن هاست، که در آن راحت گیرند. این چنین می‏شود: گفت: نه، شب برای آن هاست، که در آن راحت گیرند[49]. و نزد ابن المبارک در الزهد از زبیربن عبداللَّه روایت است که: مادربزرگش که خادم عثمان  رضی الله عنه  بود به او خبر داد و گفت: عثمان  رضی الله عنه  هیچ کس از اهلش را که خواب می‏بود بیدار نمی‏نمود، و اگر وی را بیدار می‏یافت صدایش می‏نمود تا به او آب وضویش را بدهد، و همیشه روزه می‏گرفت[50].

تواضع ابوبکر  رضی الله عنه

ابن سعد از انیسه روایت نموده، که گفت: دختران قریه گوسفندان خود را نزد ابوبکر  رضی الله عنه  می‏آوردند، و او به آنان می‏گفت: آیا دوست دارید، که برای‌تان چون دوشیدن ابن عفراء[51] بدوشم؟[52]. و در سیرت خلفا به روایت از عایشه، ابن عمر ابن مسیب و غیر ایشان  رضی الله عنهم  نزد ابن سعد و غیر وی گذشت، که در حدیث ایشان آمده: وی مرد تاجری بود، و هر روز صبحگاهان به بازار می‏رفت و خرید و فروش می‏نمود، وی رمه گوسفندی داشت، که غروب نزد وی می‏آمد، و گاهی خود با آن بیرون می‏رفت، و گاهی دیگری آن عمل را به عوض وی انجام می‏داد، و برای او می‏چرانید، وی گوسفندان قریه را برای‌شان می‏دوشید، هنگامی که برای خلافت بیعت صورت گرفت، دختری در قریه گفت: اکنون شیرده‏های منزل ما، برای ما دوشیده نمی‏شوند، و این را ابوبکر  رضی الله عنه  شنید و گفت: نه، این چنین نیست، به جانم سوگند، آنها را برای شما خواهم دوشید، من امیدوارم مرا آنچه به آن داخل شده‏ام، از اخلاقی که داشتم تغییر ندهد، پس برای آنها می‏دوشید، و گاهی به دختری از قریه می‏گفت: ای دختر چگونه دوست داری، برایت به طریق «ارغاء» بدوشم یا به طریق «تصریح؟»[53] گاهی می‏گفت: به طریق ارغاء بدوش، و گاهی می‏گفت: به طریق تصریح، هر کدام را که [آن دختر] می‏گفت وی انجام می‏داد.

 

صورت‌هایى از تواضع امیرالمؤمنین على  رضی الله عنه

بخاری[54] از صالح لباس فروش و او از مادر بزرگش روایت نموده، که گفت: علی  رضی الله عنه  را دیدم که به یک درهم خرما خرید، و آن را در چادر خود حمل نمود، به او گفتم - یا مردی به او گفت -: من به عوض تو، ای امیرالمؤمنین، این را حمل می‏کنم، گفت: نه، پدر عیال به حمل مستحق‏تر است[55]. این را ابن عساکر، چنانکه در المنتخب (56/5) آمده، و ابوالقاسم بغوی آن را، چنانکه در البدایه (5/8) آمده، از صالح به مانند آن روایت کرده‏اند.

 و ابن عساکر از زاذان از علی  رضی الله عنه  روایت نموده که: وی هنگام ولایت خود به تنهایی در بازارها می‏گشت، راه گم کرده را راهنمایی می‏نمود، از گمشده جستجو می‏کرد، با ضعیف کمک می‏نمود، بر فروشنده و بقال گذر می‏نمود و قرآن را بر وی باز نموده می‏خواند:

﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗا [القصص: 83].

ترجمه: «آن سرای آخرت را برای آنانی می‏گردانیم که در زمین کبر و فساد را نمی‏خواهند».

و می‏گفت: این آیه درباره اهل عدل و تواضع از والی‏ها و اهل قدرت بر سایر مردمان نازل شده است[56].

 و ابن سعد[57] از جرموز روایت نموده، که گفت: علی  رضی الله عنه  را دیدم که از قصر بیرون آمد، و دو لباس قطری سرخ رنگ بر تن داشت[58]: ازاری تا نصف ساق، و چادر بلندی نزدیک به آن، و با او تازیانه‏ای بود که با آن در بازار می‏گشت، و آن‏ها را به ترس خدا، و فروش خوب و نیکو امر می‏نمود و می‏گفت: حق پیمانه و ترازو را ادا کنید، و می‏گفت: گوشت را پف و پرباد نکنید[59].

ابن راهویه، احمد در الزهد، عبدبن حمید، ابویعلی، بیهقی و ابن عساکر - و ضعیف دانسته شده - از ابومطر روایت نموده‏اند که گفت: از مسجد بیرون شدم، ناگهان مردی از پشت سرم صدا نمود: ازارت را بلند کن، زیرا آن به تقوی نزدیک‏تر، و در پاکی لباست بهتر است، و موی سرت را اگر مسلمان باشی کم کن، متوجه شدم که علی  رضی الله عنه  است، و تازیانه‏ای همراهش است، وی به بازار شترها رفت و گفت: بفروشید و سوگند مخورید، چون سوگند مال را به فروش می‏رساند، و برکت را محو می‏کند. بعد از آن نزد صاحب خرما آمد، و متوجه شد که خادمی[60] گریه می‏کند، پرسید: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: این خرمایی را به یک درهم به من فروخته است، و مولایم از قبول آن سرباز زد، علی  رضی الله عنه  گفت: خرما را بگیر و یک درهم به او بده، چون وی صاحب امر و صلاحیتی نیست، چنان معلوم می‏شد که خرمافروش [از قبول این سخن] ابا می‏ورزد، گفتم: آیا نمی‏دانی این کیست؟ گفت: نه، گفتم: علی امیرالمؤمنین، آن گاه او خرمای خود را [در میان دیگر خرماهایش ]ریخت و یک درهم به او داد و گفت: ای امیرالمؤمنین دوست دارم از من راضی شوی گفت: تا اینکه آن را برای‌شان ادا نکردی مرا راضی نساخت.

بعد از آن به صاحبان خرما گذشت و گفت: برای مسکینان طعام بدهید، کسب‌تان رونق می‏گیرد. بعد از آن رفت تا اینکه به صاحبان ماهی رسید و گفت: در بازار ما ماهی طافی[61] فروخته نشود. بعد از آن به سرای بزازی آمد، و آن بازار کرباس بود، و گفت: ای شیخ در فروش پیراهنی به سه درهم به من نیکویی کن، هنگامی که آن مرد وی را شناخت، از وی چیزی نخرید، بعد از آن نزد دیگری آمد، و هنگامی که او وی را شناخت، از او نیز چیزی نخرید، بعد از آن نزد پسر جوانی آمد و پیراهنی را از وی به سه درهم خرید و پوشید، و آن پیراهن تا بند دست‏ها و قوزک پاهایش بود، آن گاه صاحب پیراهن آمد، و گفته شد: فرزندت پیراهنی را به امیرالمؤمنین به سه درهم فروخت، گفت: چرا از او دو درهم نگرفتی؟ و یک درهم را گرفت و برای علی  رضی الله عنه  آورده، گفت: این درهم را بگیر، گفت: چرا، این چیست؟ گفت: قیمت پیراهن دو درهم بود، و پسرم به سه درهم به تو فروخته است، گفت: او با رضایت من به من فروخت، و من با رضایت وی او را گرفتم[62].

تواضع فاطمه و ام سلمه  رضی الله عنهما

ابونعیم[63] از عطا روایت نموده، که گفت: وقتی فاطمه  رضی الله عنها  دختر رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  خمیر می‏نمود گیسویش نزدیک می‏شد به کاسه برسد[64]. و ابن سعد[65] از مطلب بن عبداللَّه روایت نموده، که گفت: بیوه عرب در اول شب عروس نزد سید مسلمین داخل شد و در آخر شب به آرد نمودن برخاست، هدف ام سلمه  رضی الله عنها  است.

نمونه‏هایى از تواضع سلمان فارسى  رضی الله عنه

ابونعیم[66] از سلامه عجلی روایت نموده، که گفت: یکی از خواهر زادگانم، که به او قدامه گفته می‏شد، از بادیه آمد و به من گفت: دوست دارم، با سلمان فارسی (رضی‏اللَّه تعالی عنه) ملاقات کنم، و به او سلام بدهم، آن گاه به‌سوی وی بیرون رفتیم، و او را در مدائن یافتیم، در آن روز وی بر بیست هزار تن حاکم بود، و ما او را بر تختی یافتیم و برگ‏های خرما را می‏بافت، و به او سلام دادیم، گفتم: ای ابوعبداللَّه این خواهرزاده من است و از بادیه نزدم آمده است، و خواست تا بر تو سلام بدهد، گفت: «وعليه السلام ورحـمه الله»، گفتم: او می‏گوید: تو را دوست می‏دارد، گفت: خدا دوستش داشته باشد.

و ابن عساکر از حارث بن عمیره روایت نموده، که گفت: در مدائن نزد سلمان  رضی الله عنه  آمدم، و او را در حال چرم بافی یافتم، که پوستی را با کف دست خود می‏مالید، هنگامی که به او سلام دادم گفت: در جای خود باش، تا پیش تو بیایم. گفتم: به خدا سوگند گمان نمی‏کنم مرا بشناسی، گفت: نه، بلکه روحم روحت را قبل از اینکه تو را بشناسم شناخته بود، چون روح‏ها لشکرهای بسیج شده هستند، بنابراین روح هایی که برای خدا با هم شناخت داشته باشند، با یکدیگر یکجای می‏شوند و یکدیگر را می‏شناسند، و روح‏هایی که برای خدا با هم شناخت نداشته باشند، با یکدیگر یکجای نمی‏شوند و یکدیگر را نمی‏شناسند[67].

و ابونعیم[68] از ابوقلابه روایت نموده که: مردی نزد سلمان  رضی الله عنه  در حالی وارد شد، که وی خمیر می‏نمود، گفت: این چیست؟ گفت: خادم را دنبال کاری - یا گفت: شغلی - فرستاده‏ایم و خوب ندیدیم دو کار را بر وی اجرا کنیم - یا گفت: دو شغل را - ، بعد از آن گفت: فلان به تو سلام می‏گوید، سلمان گفت: چه وقت آمدی؟ گفت: فلان و فلان وقت، می‏افزاید، سلمان گفت: اگر تو این را ادا نمی‏نمودی، امانتی بود که آن را ادا نکرده بود[69].

و ابونعیم[70] از عمروبن ابی قره کندی روایت نموده، که گفت: پدر خواهرش را به سلمان عرضه داشت، تا وی را به نکاح او درآورد، ولی او ابا ورزید، و با کنیز آزاد شده‏ای که به او بقیره گفته می‏شد ازدواج نمود، به ابوقره خبر رسید، که در میان حذیفه و سلمان  رضی الله عنهما  چیزی اتفاق افتاده، بنابراین نزد وی آمد و از او جویا شد که کجاست، به او خبر داده شد، که او در تره‏زارش است، بعد به طرف وی رفت، و با او در حالی روبرو شد، که سبدی با خود داشت، و در آن تره بود، و عصای خود را در دسته سبد داخل نموده، و آن را سر شانه خود گذاشته بود، بعد حرکت نمودیم تا اینکه به منزل سلمان آمدیم، وی داخل منزل شد و گفت: السلام علیکم، بعد از آن برای ابوقره اجازه داد، متوجه شدم که نمدی فرش است، در زیر سروی خشت هایی است، و دیدم که آنچه زیر زین اسب گذاشته می‏شود نیز در آنجا قرار دارد، سلمان گفت: بر بستر آزاد کرده شده است که برای خود پهن کرده است بنشین.

و ابونعیم[71] از میمون بن مهران و او از مردی از بنی عبدالقیس روایت نموده، که گفت: سلمان را در سریه‏ای که امیر آن بود دیدم که بر خری سوار بود، و شلواری پوشیده بود و ساق‌هایش حرکت می‏نمود، و سپاهیان می‏گفتند: امیر آمد، سلمان گفت: خیر و شر بعد از امروز است. و نزد ابن سعد[72] از مردی از عبدالقیس روایت است که گفت: با سلمان فارسی بودم، و او امیر سریه‏ای بود، و از نزد جوانانی از (جوانان) سپاهی عبور نمود، و آن‏ها خندیدند و گفتند: این امیرتان است، گفتم: ای ابوعبداللَّه آیا این‏ها را نمی‏بینی چه می‏گویند؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر در ما بعد امروز است، و اگر توانستی از خاک بخوری از آن بخور، ولی بر دو تن امیر مباش و از دعای مظلوم و ناچار بترس، چون دعای وی منع کرده نمی‏شود[73]. و نزد وی همچنان از ثابت روایت است که: سلمان در مدائن امیر بود، و به‌سوی مردم با داشتن شلوار کوتاهی[74] و عبایی بیرون می‏آمد، وقتی که وی را می‏دیدند، می‏گفتند: کرک آمد، کرک آمد!! سلمان می‏گفت: چه می‏گویند؟ گفتند: تو را به بازیی [از بازی‏های شان] تشبیه می‏کنند، سلمان می‏گفت: بر آن‏ها باکی نیست، چون خیر پس از امروز است. و از هریم روایت است که گفت: سلمان فارسی را بر خر برهنه‏ای سوار دیدم که پیراهن سنبلانی[75] کوتاه که انتهایش تنگ بود بر تن داشت، وی مرد دراز ساق، پرموی بود، و پیراهنش بلند شده بود و به نزدیک زانوهایش رسیده بود، می‏گوید: و اطفال را دیدم که از دنبال وی می‏دویدند، گفتم: آیا از امیر دور نمی‏شوید؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر پس از امروز است.

و ابن سعد[76] از ثابت روایت نموده، که گفت: سلمان  رضی الله عنه  بر مدائن امیر بود، مردی از اهل شام از بنی تیم‏اللَّه که باری از انجیر با خود داشت آمد، و سلمان شلوار کوتاه و عبایی بر تن داشت، وی به سلمان گفت: بیا این را بردار - او سلمان را نمی‏شناخت - سلمان آن را بر پشت خود حمل نمود، مردم او را دیده شناختند و گفتند: این امیر است، گفت: تو را نشناختم، سلمان به او گفت: نه، تا اینکه به منزلت برسانم. این را همچنان از طریق دیگری به مانند این روایت نموده، و افزوده است: گفت: من در این نیتی نموده‏ام، و آن را تا اینکه به خانه ات نرسانم نمی‏گذارم. و ابونعیم[77] از عبداللَّه بن بریده  رضی الله عنه  روایت نموده که: سلمان  رضی الله عنه  به دست خود کار می‏نمود، و وقتی که چیزی به دست می‏آورد به آن گوشت - یا ماهی - می‏خرید، و بعد از آن مبتلایان به جذام[78] را فرا می‏خواند و با وی می‏خوردند.

تواضع حذیفه بن یمان  رضی الله عنه

ابن سعد از محمدبن سیرین روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب  رضی الله عنه  وقتی که فرمانروایی را می‏فرستاد، در اجازه نامه‏اش می‏نوشت: از وی تا وقتی که بر شما عدالت نمود، بشنوید و اطاعت کنید، هنگامی که حذیفه  رضی الله عنه  را بر مدائن مقرر نمود، در اجازه نامه وی نوشت: از وی بشنوید، و اطاعت کنید و هر چه را که از شما خواست به او بدهید. پس حذیفه از نزد عمر  رضی الله عنهما  سوار بر خر پالان شده‏ای که توشه راهش نیز بر همان خر بود بیرون آمد، و وقتی که وارد مدائن شد، اهل آن سرزمین و سرداران قوم از وی استقبال نمودند، و در دست وی قرصی نان و تکه‏ای گوشت قرار داشت و بر خری روی پالان سوار بود، بعد عهدنامه خود را برای آنان خواند، گفتند: آنچه می‏خواهی از ما بخواه، گفت: از شما طعامی می‏خواهم که آن را بخورم، و علف این خرم را تا وقتی که در میان شما هستم. بعد در میان آنان تا وقتی که خدا خواست اقامت گزید، سپس عمر  رضی الله عنه  به او نوشت که بیا، هنگامی که خبر قدوم وی به عمر  رضی الله عنه  رسید، برای وی در راه در جایی کمین کرد که وی او را نبیند، وقتی که عمر  رضی الله عنه  او را به همان حالتی دید، که از نزد وی بیرون رفته بود، نزدش آمده، او را در آغوش خود گرفت و گفت: تو برادرم هستی، و من برادر تو هستم!![79] و نزد ابونعیم[80] از ابن سیرین روایت است که گفت: ابوحذیفه  رضی الله عنه  هنگامی که به مدائن تشریف آورد، بر خری روی پالانی سوار بود، و در دستش نان و تکه گوشتی قرار داشت، و آن را در حالی که روی خر بود می‏خورد. و طلحه بن مصرف در روایت خود افزوده است: و هردو پای خود را از یک طرف آویزان نموده بود.

تواضع جریربن عبداللَّه و عبداللَّه بن سلام  رضی الله عنهما

طبرانی از سلیم ابوهذیل روایت نموده، که گفت: در [نزدیک] دروازه جریر بن عبداللَّه  رضی الله عنه  لباس دوز بودم[81]، وی بیرون می‏رفت و قاطری را سوار می‏شد، و غلام خود را در پشت سر خود سوار می‏نمود[82]. و طبرانی به اسناد حسن از عبداللَّه بن سلام  رضی الله عنه  روایت نموده که: وی از بازار در حالی گذشت که باری از چوب بر پشتش بود، به او گفته شد: چه تو را به این وا می‏دارد، در حالی که خداوند از این بی‌نیازت گردانیده است؟ گفت: خواستم کبر را دفع و سرکوب نمایم، از پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  شنیدم که می‏گفت: «کسی که در قلبش به مقدار دانه‏ای خردل کبر باشد داخل جنت نمی‏شود»[83]. این را اصبهانی نیز روایت نموده، مگر اینکه وی گفته است: مثقال ذره‏ای از کبر. این چنین در الترغیب (345/4) آمده است.

قول على  رضی الله عنه : سه چیزاند که رأس تواضع‏اند

عسکری از علی  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: سه چیز‌اند که رأس تواضع اند: اینکه انسان با کسی روبرو شد به سلام ابتدا نماید، در انتهای مجلس به عوض صدر آن راضی گردد و ریا و شهرت را بد ببرد[84].

 مزاح و شوخی مزاح پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  چگونه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  مزاح می‏نمود و جز حق را نمی‏گفت.

 ترمذی[85] از ابوهریره  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: گفتند: ای رسول خدا، تو با ما شوخی می‏کنی، گفت: «من جز حق را نمی‏گویم»[86]. بخاری در الأدب (ص41) مانند این را روایت نموده است.

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با بعضى از زنانش

ابن عساکر - که آن را ضعیف دانسته - از ابن عباس  رضی الله عنهما  روایت نموده، که مردی از وی پرسید و گفت: آیا پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  مزاح می‏نمود؟ گفت: آری، آن گاه مردی گفت: مزاحش چه بود؟ ابن عباس پاسخ داد: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  به یکی از زنان خود لباس گشادی پوشانید و گفت: «این را بپوش، و حمد خدا را بگوی، و دامنت را چون دامن عروس بکش»[87]. این چنین در الکنز (43/4) آمده است.

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با ابوعمیر

احمد از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  با اخلاق‏ترین مردم بود، من برادری داشتم که به او ابوعمیر گفته می‏شد - می‏گوید: گمان می‏کنم گفت: از شیر گرفته شده بود - می‏افزاید: وقتی که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‏آمد و او را می‏دید، می‏گفت: «أبوعمیر مافعل النغیر»، «ابوعمیر قناری چه شد؟» می‏گوید: وی قناریی داشت که با آن بازی می‏نمود، می‏افزاید: گاهی در خانه ما می‏بود، و نماز فرا می‏رسید، آن گاه دستور می‏داد و همان بساط زیر پایش جاروب می‏شد، بعد از آن آب‏پاشی می‏گردید، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‏ایستاد، و ما در عقبش می‏ایستادیم و برای ما نماز می‏داد، می‏گوید: فرش‌شان از شاخه درخت خرما بود[88]. این را صاحبان صحاح سته جز ابوداود به چند طریق از انس به مانند آن روایت کرده‏اند. این چنین در البدایه (386) آمده. و بخاری آن را[89] به این لفظ روایت نموده: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با ما رفت و آمد داشت، حتی به برادر کوچکم می‏گفت: «يا أبا عمير ما فعل النغير»، «ای ابوعمیر، قناری چه شد؟»[90] لفظ ترمذی نیز همینطور است. و نزد ابن سعد[91] از انس بن مالک روایت است که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد ابوطلحه  رضی الله عنه  وارد شد، و یکی از فرزندان وی را که به ا ابوعمیر کنیه داده می‏شد غمگین دید، می‏گوید: و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وقتی که او را می‏دید با او مزاح می‏نمود، می‏افزاید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «چرا من ابوعمیر را غمگین می‏بینم؟» گفتند: ای رسول خدا قناری وی که با او بازی می‏نمود، مرده است، می‏گوید: آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  شروع نموده می‏گفت: «ابا عمير ما فعل النغير»، «ابوعمیر قناری چه شده؟».

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با مردى

احمد از انس بن مالک  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد، و سواریی از وی خواست، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود، «ما تو را بر بچه ناقه[92] سوار می‏کنیم»، گفت: ای پیامبر خدا، با بچه ناقه چه کنم؟ رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «آیا شترها را جز ناقه‏ها می‏زایند»[93]. این را ابوداود و ترمذی روایت نموده‏اند، و ترمذی گفته: صحیح و غریب است، این چنین در البدایه (46/6) آمده. و بخاری در الأدب المفرد (ص41) از انس مانند این را روایت کرده است، و ابن سعد (224/8) این را از محمدبن قیس  رضی الله عنه  به معنای آن روایت نموده، مگر اینکه وی سئوال کننده‏ام ایمن  رضی الله عنها  را قرار داده است

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با انس  رضی الله عنه

ابوداود از انس  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  به من گفت: «ای دو گوش»[94]. این چنین در البدایه (46/6) آمده است. و این را ترمذی[95] روایت نموده، و گفته است: ابواسامه گفت: با وی مزاح می‏کند[96].

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با زاهر

احمد از انس  رضی الله عنه  روایت نموده که: مردی از اهل بادیه اسمش زاهر بود، واز بادیه برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  هدیه می‏آورد، و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  وقتی که او می‏خواست برود اسبابش را برایش مهیا می‏ساخت، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «زاهر بادیه نشین ماست و ما شهر نشین او»، او با اینکه مرد قبیحی بود، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  دوستش می‏داشت، و [باری] رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  درحالی نزدش آمد، که وی متاع خود رامی فروخت، و از پشت سرش وی را بغل نمود، او که رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  را نمی‏دید، گفت: رهایم کن، کیست؟ آن گاه ملتفت شد و پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را شناخت، وقتی پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  را شناخت دیگر کوشش می‏کرد که پشتش را به سینه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  خوب بچسباند، و پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  می‏گفت: «این غلام را که می‏خرد؟» گفت: ای پیامبر خدا، به خدا سوگند، مرا تنبل و بی‌رونق می‏یابی، رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ولی نزد خداوند تنبل و بی‌رونق نیستی - یا گفت: ولی نزد خداوند گرانقیمت هستی-»[97]. این اسنادی است، که همه رجال آن به شرط صحیحین ثقه‏اند، و این را جز ترمذی در الشمائل [از ائمه سته]دیگری روایت ننموده، و ابن حبان آن را در صحیح خود روایت کرده است. این چنین در البدایه (46/6) آمده است. این را همچنان ابویعلی و بزار روایت نموده‏اند، هیثمی می‏گوید: رجال احمد رجال صحیح‌اند، و این را بزار و طبرانی از سالم بن ابی جعد از مردی از اشجع که به او ازهر بن حرام اشجعی گفته می‏شد روایت نموده‏اند که: وی مرد دهاتی بود و همیشه خبر خوش یا هدیه‏ای را برای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  می‏آورد و به معنای آن متذکر شده است. هیثمی (369/9) می‏گوید: این را بزار و طبرانی روایت نموده‏اند، و رجال طبرانی موثق‌اند.

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با عایشه و سایر همسرانش

ابوداود از نعمان بن بشیر  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: ابوبکر  رضی الله عنه  برای ورود نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه خواست، و صدای عایشه را بر پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  بلند شنید، هنگامی که داخل شد، وی را گرفت تا او را سیلی بزند، و گفت: آیا صدایت را بر پیامبر خدا بلند می‏کنی؟! آن گاه پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  ابوبکر را بازداشت، و ابوبکر خشمگین بیرون آمد، وقتی که ابوبکر  رضی الله عنه  بیرون آمد، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  گفت: «دیدی که چگونه از دست این مرد نجاتت دادم»، بعد ابوبکر  رضی الله عنه  روزهایی درنگ نمود، وباز برای ورود نزد پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  اجازه خواست، و آن دو را دریافت که صلح نموده‏اند، به آنان گفت: مرا چنانکه در جنگ‌تان داخل نمودید، در صلح‌تان نیز داخل کنید، پیامبر خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «نمودیم، نمودیم»[98]. این چنین در البدایه (46/6) آمده است.

و احمد از عایشه  رضی الله عنها  روایت نموده، که گفت: در یکی از سفرهای پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  همراهش بیرون رفتم، آن وقت دختری بودم که زیاد چاق نبودم، وی به مردم گفت: «جلو بروید»، و آن‏ها جلو رفتند، بعد به من گفت: «بیا که با هم مسابقه بدهیم»، و من با او مسابقه دادم، و از وی پیشی گرفتم، وی در مقابلم خاموشی اختیار نمود، تا اینکه چاق شدم، و آن را فراموش نمودم، و باز با وی در یکی از سفرهایش بیرون رفتم، وی به مردم گفت: «جلو بروید»، و آن‏ها پیش رفتند، بعد به من گفت: «بیا که با هم مسابقه بدهیم»، با وی مسابقه دادم، و از من سبقت جست، و به خندیدن شروع نمود و گفت: «این به آن»[99]. این چنین در صفه الصفوه (68/1) آمده است.

و احمد از انس بن مالک  رضی الله عنهما  روایت نموده که: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در مسیری قرار داشت، و حدی - یا ساربانی - برای سریع ساختن شترهای زنانش رجز و شعر می‏خواند، می‏گوید: و زنان پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  در جلوی روی وی می‏رفتند، آن گاه رسول خدا  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «ای انجشه وای بر تو، بر شیشه‏ها رحم کن»[100]. و در صحیحین مانند این از انس، چنانکه در البدایه (47/6) آمده روایت است. و نزد بخاری[101] از انس روایت است که گفت: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  نزد بعضی از زنان خود در حالی آمد که ام سلیم  رضی الله عنها  نیز همراه‌شان بود، و گفت: «ای انجشه آهسته، کاروانت شیشه هااند»، ابوقلابه می‏گوید: پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  کلمه‏ای را فرمود، که اگر یکی از شما آن را می‏گفت، حتماً آن را بر وی عیب می‏گرفتید: «کاروانت شیشه هایند»[102].

مزاح پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  با پیرزنى

تزمذی[103] از حسن  رضی الله عنه  روایت نموده، که گفت: پیرزنی نزد پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  آمد و گفت: ای رسول خدا از خداوند بخواه تا مرا داخل جنت بگرداند، فرمود: «ای ام فلان، پیرزن داخل جنت نمی‏شود»، [راوی] می‏گوید: سپس او گریه کنان برگشت، پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  فرمود: «به او خبر دهید، که وی با پیری خود داخل جنت نمی‏شود، خداوند متعالی می‏گید:

﴿إِنَّآ أَنشَأۡنَٰهُنَّ إِنشَآءٗ ٣٥ فَجَعَلۡنَٰهُنَّ أَبۡكَارًا ٣٦ [الواقعة:35-36].

ترجمه: «ما آنها را آفرینش نوینی بخشیدیم. و همه را بکر قرار داده‏ایم»[104].



[1]- صحیح. احمد (2/ 231) ابن حبان (2137).

[2]- ضعیف. ابویعلی (4920) از طریق وی ابوشیخ در اخلاق النبی (ص 197). نگا: المجمع (9/ 19).

[3]- این چنین در کتاب آمده «حیاء» و شاید درست «تواضع» باشد چنان که از ما قبل و همچنان از احادیث مذکور در باب معلوم می‏شود، زیرا بعد از این عنوان هر چه ذکر شده دلالت به تواضع می‏کند. م.

[4]- صحیح. طبرانی (8/ 287) نسائی (3/ 109) از عبدالله بن ابی اوفی . و همچنین بیهقی در الدلائل (1/ 229) آلبانی آن را در صحیح الجامع (505) صحیح دانسته است.

[5]- و در ترمذی و ابن ماجه بعضی این از انس روایت است. این چنین در البدایه (45/6) آمده است، می‏گویم [مؤلف]: ترمذی از انس افزوده است: مریض را عیادت می‏نمود و در جنازه حاضر می‏شد. و ابن سعد (95/1) این را به طولش از انس  رضی الله عنه  روایت نموده است.

[6]- حسن. بیهقی در دلائل (1/ 226، 230) و المجمع (2/ 20).

[7]- اماکنی است در زمین‏های بالای مدینه، که به طرف جنوب شرق موقعیت دارد، و نزدیک‏ترین ساحه آن به مدینه چهار میل فاصله دارد، و دورترین ساحه آن از طرف نجد هشت میل فاصله دارد.

[8]- صحیح. طبرانی در الکبیر (12 /77) آلبانی آن را در صحیح الجامع (5/ 49) صحیح دانسته است.

[9]- الشمائل (ص23).

[10]- در نص: «اهاله» استعمال شده، که چربی یازیت گداخته شده را افاده می‏کند، و همچنان هر روغن را که نانخورش باشد.

[11]- صحیح. ترمذی در شمائل (318) آلبانی آن را در صحیح الجامع (4939) صحیح دانسته است. اصل آن در صحیح بخاری (2069) است.

[12]- ضعیف. ابونعیم در حلیه (1/ 308) نگا: المجمع (9/ 20).

[13]- نان ترشده‏ای شبیه شوربا. م.

[14]- ضعیف. طبرانی (8/ 200) نگا: المجمع (9/ 21).

[15]- صحیح. طبرانی در الاوسط (1270) ابن ماجه (3312) خطیب (6/ 277) نگا: الصحیحه (1876) و صحیح الجامع (7052).

[16]- ضعیف. بزار (468) در آن یک مجهول است. نگا: المجمع (9/ 21).

[17]- به شکل سایه بان بالای سرش گرفته شده بود. م.

[18]- رجال آن، چنان که هیثمی (21/9) می‏گوید، رجال صحیح‌اند.

[19]- صحیح. ابن ابی شیبه (13/ 257) بزار (2466) نگا: المجمع (9/ 21).

[20]- دارمی (1/ 35، 36).

[21]- این چنین در جمع الفوائد (180/2) آمده، و ابن سعد (193/2) این را از عکرمه بن مانند آن، روایت نموده است.

[22]- بخاری (676) احمد (6/ 206).

[23]- این چنین در البدایه (44/6) آمده است.

[24]- این چنین در جمع الفوائد (180/2) آمده است.

[25]- بخاری . (5664) ابوداوود (3096) ترمذی و احمد (3/ 373).

[26]- الشمائل (ص24).

[27]- سند آن ضعیف است. ترمذی در الشمائل (319، 325) و ابن ماجه (2890) در آن یزید بن ابان رقاشی، ضعیف است. اما ان حدیث شواهدی از حدیث بشر بن قدامه و ابن عباس و ابن عمر دارد که بر این اساس آلبانی آن را صحصح دانسته است.

[28]- هیثمی (169/6) می‏گوید: در این عبداللَّه بن ابی بکر المقدمی آمده، و ضعیف می‏باشد.

[29]- ضعیف. ابویعلی (3393) سند پیشین همانگونه که در «المجمع» (6/ 169) آمده ضعیف است.

[30]- وی یکی از شیخ‏های ابن اسحاق است، نه عبداللَّه بن ابی بکر الصدیق.

[31]- صحیح. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (4/ 29) آمده و به مانند آن نزد حاکم از حدیث انس (3/ 47) وی به شرط مسلم آن را صحیح دانسته است.

[32]- رخت فروش‏ها.

[33]- موضوع. احمد (4/ 325) ابویعلی (6162) نگا: ضعیف الجامع (3460) و مجروحین ابن حبان (2/ 51) در سند آن یوسف بن زیاد بصری است که بخاری درباره‌اش در تاریخ کبیر (4/ 2/ 388) می‌گوید: منکر الحدیث است. نگا: الضعیفه (89).

[34]- المجمع (121/5).

[35]- بسیار ضعیف. ابویعلی (6162) نگا: الضعیفة (89).

[36]- یعنی در آخرت حصه و نصیبی ندارد، و هدف کفار روم است.

[37]- این چنین در المنتخب (417/4) آمده است.

[38]- نوعی غذاست.

[39]- خطاب برای زنان است. م.

[40]- این چنین در منتخب الکنز (417/4) آمده است.

[41]- این چنین در المنتخب (418/4) آمده است.

[42]- این آوازی است که در وقت جمع کردن مردم به کار می‏رفت. م.

[43]- این چنین در المنتخب (417/4) آمده است.

[44]- 293/3.

[45]- این چنین در المنتخب (417/4) آمده است.

[46]- این چنین در الکنز (143/2) آمده است.

[47]- 90/7.

[48]- الحلیه (60/1).

[49]- این چنین در الکنز (48/5) آمده است.

[50]- این چنین در الإصابه (463/2) آمده است. و ابونعیم الحلیه (60/1) از حسن روایت نموده، که گفت: عثمان  رضی الله عنه  را در وقتی که امیرالمؤمنین بود در مسجد روی چادری خواب دیدم، و هیچکس در اطرافش نبود.

[51]- ابن عفراء مردی است از انصار.

[52]- این چنین در المنتخب (361/4) آمده است.

[53]- ارغاء» و «تصریح» دو نوع شیر دوشیدن است که در فارسی نام خاصی ندارد، البته در نوع اول سرشیر پر از کف می‏شود و در نوع دوم نمی‏شود.

[54]- الأدب (ص81).

[55]- ضعیف. بخاری در ادب المفرد (551) آلبانی آن را در ضعیف الادب (84) ضعیف دانسته و گفته است: صالح و مادربزرگش ناشناخته‌اند. البته در معنای این حدیث، حدیثی مرفوع وجود دارد که موضوع و دروغین است: الضعیفة (89).

[56]- این چنین در المنتخب (56/5) آمده است. و ابوالقاسم بغوی مانند این را، چنانکه در البدایه (5/8) آمده، روایت کرده است.

[57]- 18/3.

[58]- در نص «قطریتان» آمده که: نوعی از چادرهای سرخ رنگ است، و نقش و نگاری دارد، و تا حدی خشن می‏باشد، و گفته شده: لباس‏های خوبی است که از طرف بحرین آورده می‏شود. و ازهری می‏گوید: در نواحی بحرین قریه‏ای است که به آن قطر گفته می‏شود، و گمان می‏کنم لباس‏ها به آن منسوب باشد.

[59]- این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (48/3) روایت نموده است.

[60]- مراد از خادم در اینجا کنیز است. م.

[61]- هدف همان ماهی است که در آب [بدون کدام عامل خارجی] می‏میرد وبر روی آب ظاهر می‏گردد، که در مذهب شافعی خورده می‏شود و در مذهب حنفی خورده نمی‏شود.

[62]- این چنین در المنتخب (57/5) آمده است.

[63]- الحلیه (312/3).

[64]- هدف این است که وی با اینکه دختر پیامبر  صل الله علیه و آله و سلم  بود، خود بدون داشتن هیچ کبر و غروری، متواضعانه کار می‏نمود. م.

[65]- 64/8.

[66]- الحلیه (197/1).

[67]- این چنین در المنتخب (196/5) آمده است، و این را ابونعیم در الحلیه (198/1) از حارث طویل‏تر روایت نموده، و آنچه را سلمان ذکر نموده، آن را مرفوع گردانیده است.

[68]- الحلیه (201/1).

[69]- این را ابن سعد (64/4) و احمد، چنان که در صفه الصفوه (218/1) آمده، از ابوقلابه به مانند آن روایت نموده‏اند.

[70]- الحلیه (198/1).

[71]- الحلیه (199/1).

[72]- 63/4.

[73]- یعنی دعای مظلوم و محتاج را هیچ چیز مانع قبول نمی‏شود بلکه به دربار خداوند می‏رسد و قبول کرده می‏شود. م.

[74]- در نص: «اندرورد» آمده، که هدف از آن تنبان عجمی کوتاهی است که تا زانو را بپوشاند. م.

[75]- منسوب به همان جایی است که در آن کار میشود.

[76]- 63/4.

[77]- الحلیه (200/1).

[78]- جذام نوعی از مریضی‏های خطرناک است، که به آن داء الاسد، آکله و خوره نیز می‏گویند. م.

[79]- این چنین در الکنز (23/7) آمده است.

[80]- الحلیه (277/1).

[81]- رفوگری می‏نمود، رفوگر کارش دوختن پارگی و سوراخ جامه یا پارچه به طوری است، که رد آن به آسانی معلوم نشود. م.

[82]- هیثمی (373/9) می‏گوید: سلمه و محمد بن منصور کلبی را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقه‏اند.

[83]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (10/ 92) آلبانی آن را در صحیح الجامع (7674) صحیح دانسته است. البته اصل آن از مسلم (91) و ابی داوود (4091) و ترمذی (1998) و (1999) و ابن ماجه (4173) و احمد (1/ 399، 451) است.

[84]- این چنین در الکنز (143/2) آمده است.

[85]- الشمائل (ص17).

[86]- صحیح. بخاری در ادب المفرد (503) احمد (2/ 360) ترمذی (1990) آلیانی آن را صحیح دانسته است. نگا: الصحیحة (1726).

[87]- ضعیف. ابن عساکر (7/ 440) نگا: کنزالعمال (18646).

[88]- بخاری (6203) مسلم (2150).

[89]- در الأدب (ص42).

[90]- بخاری (6129) مسلم (2150) ترمذی (1989).

[91]- 506/3.

[92]- شتر ماده. م.

[93]- صحیح. احمد (3/ 267) ابوداوود (4998) ترمذی (1991) نگا: صحیح الجامع (4128).

[94]- صحیح. ابوداوود (5002) آلبانی آن را در الصحیحة (4182) صحیح دانسته است.

[95]- الشمائل (ص 16).

[96]- و ابونعیم و ابن عساکر این را، چنانکه در المنتخب (142/5) آمده، روایت نموده‏اند.

[97]- صحیح. احمد (3/ 161) بیهقی (6/ 196) ترمذی در الشمائل (231) ابن حبان (5790) عبدالرزاق (19688) آلبانی آن را در مختصر الشمائل صحیح دانسته است.

[98]- صحیح. ابوداوود (4999) آلبانی آن را در ضعیف ابی داوود (1063) ضعیف دانسته است.

[99]- صحیح. احمد (6/ 164) بیهقی (10/ 17) ابوداوود (5578) صحیح الجامع (707).

[100]- بخاری (6149) مسلم (2323) احمد (3/ 11).

[101]- الأدب (ص 41).

[102]- صحیح. بخاری در ادب المفرد (264) آلبانی آن را در الصحیحة صحیح دانسته است.

[103]- الشمائل (ص17).

[104]- سند آن ضعیف است. ترمذی در شمائل (232) سند آن مرسل است. در ضمن مبارک بن فضاله مدلس است و عنعنه کرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

مقدمه‌ی مؤلف

  مقدمه‌ی مؤلف الحمد لله رب العالـمين، والصلاة والسلام على نبينا محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين‏. أما بعد: از جمله درس‌هایی که در مسجد...