تواضع تواضع پيامبر صل الله علیه و آله و سلم
قصه وى صل الله علیه و آله و سلم با جبرئیل و فرشته دیگرى
احمد از ابوهریره رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: جبرئیل علیه السلام نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نشست، و بهسوی آسمان نگاه کرد دید که فرشتهای فرود میآید، جبرئیل گفت: این فرشته از وقتی که پیدا شده، قبل از این ساعت فرود نیامده است، هنگامی که پائین آمد گفت: ای محمد پروردگارت مرا بهسوی تو فرستاده است، که آیا تو را پادشاه و نبی بگردانم، یا بنده و رسول؟ جبرئیل گفت: ای محمد برای پروردگارت تواضع کن. گفت: «بلکه بنده و رسول»[1]. هیثمی (19/9) میگوید: این را احمد، بزار و ابویعلی روایت نمودهاند، و رجال دو تن اول صحیحاند، و این را ابویعلی به اسناد حسن، چنانکه هیثمی میگوید، از عایشه رضی الله عنها به معنای آن و با زیادتی در اول آن روایت کرده، و در آخرش افزوده است: گفت: بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم تکیه کنان نمیخورد، و میگفت: «چنانکه بنده میخورد، میخورم، و چنانکه بنده مینشیند، مینشینم»[2]. و حدیث ابن عباس رضی الله عنهما به معنای این در بخش رد مال نزد طبرانی و غیر وی گذشت.
قول ابوامامه باهلى درباره حیاى[3] پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
طیالسی از ابوغالب روایت نموده، که گفت: به ابوامامه رضی الله عنه گفتم: برای ما حدیثی را که از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدهای نقل کن، گفت: حدیث رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم قرآن بود، زیاد ذکر مینمود، خطبه را کوتاه ایراد میکرد، نماز را طولانی میگزارد و از اینکه با مسکین و ضعیفی برود، تا وی از کار و حاجت خود فارغ گردد ابا و تکبر نمیورزید[4]. اسناد آن، چنانکه هیثمی (20/9) میگوید، حسن است. و بیهقی و نسائی این را از عبداللَّه بن ابی اوفی رضی الله عنه به مانند آن، چنانکه در البدایه (45/6) آمده، روایت نمودهاند.
طبالیسی از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بسیار ذکر مینمود، لغو نمیگفت، بر خر سوار میشد، لباس پشمی را میپوشید، دعوت غلام را میپذیرفت و اگر او را در روز خیبر میدیدی بر خر سوار بود که رسن آن از پوست خرما بود!![5].
قول ابوموسى، ابن عباس و انس در این باره
بیهقی از ابوموسی رضی الله عنه روایت نموده که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خر را سوار میشد، پشم را میپوشید و گوسفند را میدوشید و مهمان را احترام مینمود[6]. این از این وجه غریب است، و [بقیه]این را روایت ننمودهاند، و اسنادش جید است، این چنین در البدایه (45/6) آمده است. و طبرانی این را از ابوموسی به مثل آن روایت نموده، و رجال آن، چنانکه هیثمی (20/9) میگوید: رجال صحیحاند. و نزد طبرانی از ابن عباس رضی الله عنهما روایت است، که گفت: [رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم ] بر زمین مینشست، بر زمین میخورد، گوسفند را میدوشید و دعوت غلام را بر نان جو میپذیرفت. اسناد این، چنان که هیثمی (20/9) میگوید، حسن است. و نزد وی همچنان از ابن عباس رضی الله عنهما روایت است که گفت: حتی اگر مردی از اهل عوالی[7] پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را در نصف شب بر نان جو دعوت میکرد، او آن را اجابت مینمود[8]. رجال آن، چنانکه هیثمی (20/9) میگوید، ثقهاند. و نزد ترمذی[9] از انس رضی الله عنه روایت است که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بر نان جو و چربی[10] بدبوی دعوت میشد، و آن را اجابت مینمود، و زرهی از وی نزد یهودیی [گرو] بود، و چیزی برای خلاصی آن تا مرگش نیافت[11].
قول عمر بن الخطاب رضی الله عنه در این باره
ابویعلی از عمربن خطاب رضی الله عنه روایت نموده که: مردی سه مرتبه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را صدا نمود، و در هر مرتبه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او جواب میداد، «لبیک، لبیک»[12]. هیثمی (20/9) میگوید: این را ابویعلی در الکبیر از شیخ خود جباره بن مغلّس روایت نموده، ابن نمیر وی را ثقه دانسته، و جمهور ضعیفش دانستهاند، و بقیه رجال آن ثقه و رجال صحیحاند. این را همچنان ابونعیم در الحلیه، تمّام و خطیب، چنان که در الکنز (45/4) آمده، روایت نمودهاند.
قصه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با زنى
طبرانی از ابوامامه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: زنی بود که با مردان بدزبانی مینمود و فحش میداد، وی از نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالی عبور نمود، که پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مکان بلندی نشسته بود، و آبگوشتی[13] را میخورد، آن زن گفت: به او نگاه کنید، چون بنده مینشیند و چون بنده میخورد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «کدام بنده از من بندهتر است؟!» گفت: خود میخورد و برای من نمیدهد، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بخور»، آن زن گفت: به دست خودت به من بده، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او داد، گفت: از آنچه در دهنت است، به من بخوران، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او داد، و او خورد و حیا بر او غالب شد، و بعد از آن هیچ کسی را تا وفاتش چیز بد و زشت نگفت[14]. اسناد آن، چنانکه هیثمی (21/9) میگوید، ضعیف است.
قول پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به مردى که در پیش رویش لرزید
طبرانی از جریر رضی الله عنه روایت نموده که: مردی از روبرو نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد، و لرزهاش گرفت، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بر خود سخت مگیر و باک نداشته باش، چون من پادشاه نیستم، بلکه من فرزند زنی از قریش هستم که گوشت خشک را میخورد»[15]. هیثمی (20/9) میگوید: در این کسانیاند که من نشناختم شان. و این را بیهقی از ابن مسعود رضی الله عنه روایت نموده که: مردی در روز فتح با رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم صحبت نمود، و لرزهاش گرفت... و مانند این را متذکر شده، چنانکه در البدایه (293/4) آمده است. و بزار از عامربن ربیعه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به طرف مسجد بیرون رفتم، بند کفشش قطع شد، من کفشش را گرفتم، تا آن را درست کنم، او آن را از دست من گرفت و گفت: «این برتری جویی است، و من برتری جویی را دوست ندارم»[16]. هیثمی (21/9) میگوید: در این کسی است که من وی را نمیشناسم.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و قبول نکردن متمیز بودن از اصحابش
طبرانی از عبداللَّه بن جبیر خزاعی رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در جمعی از اصحاب خود پیاده راه میرفت، وی با جامهای پرده گرفته شد، هنگامی که سایه آن را دید، سر خود را بلند نمود، و دید که با جامه پرده گرفته شده است[17]، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «باز ایست!!» و جامه را گرفت و گذاشتش، و فرمود: «من هم چون شما بشر هستم»[18]. و بزار از ابن عباس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: عباس رضی الله عنه گفت: گفتم: نمیدانم مدت بقای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان ما چقدر است، بعد گفتم: ای پیامبر خدا، اگر سایه بانی بگیری، تا برایت سایه کند بهتر میشود، گفت: «همینطور در میانشان میباشم، که عقبم را لگدمال کنند، و چادرم را بهسوی خود بکشند، تا اینکه خداوند مرا از ایشان راحت سازد[19]. رجال آن، چنانکه هیثمی (21/9) میگوید، رجال صحیحاند. و این را دارمی[20] از عکرمه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: عباس رضی الله عنه فرمود: من معلوم خواهم نمود که مدت زمان بقای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در میان ما چقدر است، بنابراین گفت: ای رسول خدا، من میبینم، که آنها تو را اذیت مینمایند، و غبارشان هم تو را اذیت میکند، اگر تختی بگیری که از فراز آن با ایشان صحبت کنی بهتر میشود، گفت: «همینطور میباشم»... و حدیث را به مانند آن متذکر شده، و افزوده است: آن گاه دانستم که بقای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در میان ما اندک است[21].
اقوال عایشه رضی الله عنها درباره کار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در خانهاش
احمد از اسود روایت نموده، که گفت: به عایشه رضی الله عنها گفتم: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وقتی که وارد خانهاش میشد چه میکرد؟ گفت: در خدمت اهل خود میبود، و وقتی که نماز فرا میرسید بیرون میشد و نماز میگزارد[22]. بخاری و ابن سعد (91/1) هم مانند این را روایت کردهاند.
و نزد بیهقی از عروه رضی الله عنه روایت است که گفت: مردی از عایشه رضی الله عنها پرسید: آیا پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در خانهاش کار مینمود؟ گفت: آری، کفش خود را میدوخت، لباسش را میدوخت، چنانکه یکی از شما در خانه خود کار میکند. و نزد بیهقی از عمره روایت است که گفت: به عایشه رضی الله عنها گفتم: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم در خانهاش چه کار مینمود؟ گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرد از بشر بود، حشرات لباسش را میگرفت، گوسفندش را میدوشید و برای خود خدمت مینمود. ترمذی این را در الشمائل روایت نموده[23].
قول ابن عباس و جابر درباره بعضى حالتهاى متواضعانه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
نزد قزوینی به روایت ضعیف از ابن عباس رضی الله عنهما روایت است که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم [آماده ساختن]آب وضوی خود را به کسی نمیسپرد، و نه هم صدقهای را که صدقه میکرد به دیگران واگذار میکرد بلکه خود تأدیهاش را به دوش میگرفت[24].
و بخاری از جابر رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در حالی به عیادت من آمد، که نه بر قاطر سوار بود، و نه هم بر اسب تاتاری[25]. این چنین در صفه الصفوه (65/1) آمده است. و ترمذی[26] از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بر پالان فرسودهای حج نمود، و چادری که چهار درهم ارزش نداشت بر دوشت داشت، و گفت: «بار خدایا، این را حجی بگردان، که ریا و شهرت در آن نباشد»[27].
تواضع پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هنگام داخل شدنش به مکه در سال فتح
ابویعلی از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: هنگامی که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم وارد مکه شد، مردم از جاهای بلند به تماشای او برآمدند، و او سر خود را از خشوع به پالان شترش گذاشت[28]. و بیهقی این را از انس روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم روز فتح در حالی وارد مکه شد که چانهاش را از خشوع بر سواری اش گذاشته بود[29]. و ابن اسحاق میگوید: عبداللَّه بن ابی بکر[30] برایم حدیث بیان نمود که: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هنگامی که به ذی طوی رسید، بر شتر خود درحالی ایستاد که یک تکه چادر سرخ رنگ یمنی را بر سر خود پیچانیده، و یک گوشهاش را بر رویش بسته بود، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم هنگامی عزت و شرفی را که خداوند با فتح نصیبش نموده بود دید، سر خود را آنقدر از تواضع به خدا پایین آورد، که نزدیک بود ریشش به پیش پالان بخورد[31]. این چنین در البدایه (293/4) آمده است.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و منع نمودن ابوهریره از حمل متاعش، و بازداشتن فروشندهاى از بوسیدن دستش
طبرانی در الأوسط و ابویعلی از ابوهریره رضی الله عنه روایت نمودهاند که وی گفت: روزی با رسول خدا داخل بازار شدم، او نزد بزازها[32] نشست و شلواری را به چهار درهم خرید، اهل بازار وزن کنندهای برای خود داشتند، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «وزن کن و زیادت را به طرف فروشنده بگردان»، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شلوار را گرفت، و من رفتم تا آن را از وی بگیرم و حمل کنم، گفت: «صاحب چیز به حمل همان چیز خود مستحقتر است، مگر اینکه ضعیف باشد، و از حمل آن عاجز آید، و در این صورت برادر مسلمانش وی را همکاری میکند». گفتم: ای پیامبر خدا، تو شلوار میپوشی؟ گفت: «بلی، در سفر و اقامت، در شب و روز، چون من به ستر مأمور شدهام، و چیزی با سترتر از این نیافتم»[33] این را از طریق ابن زیاد واسطی روایت نموده، و احمد نیز این را روایت کرده، و در سند آن ابن زیاد آمده، و او و شیخش هردو ضعیفاند، این چنین در نسیم الریاض (105/2) آمده، و گفته است: ضعف وی به متابعتش جبیره شده است، و از این دانسته. میشود که خطا دانستن ابن قیم اساسی ندارد.
و هیثمی[34] حدیث را از ابوهریره به مانند آن ذکر نموده، و افزوده است: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به او گفت: «وزن کن و زیادت را به طرف فروشنده بگردان» وزن کننده گفت: این کلمهای است که من آن را از هیچ کس نشیندهام، ابوهریره رضی الله عنه میگوید: من به او گفتم: همینقدر جهل و جفا در دینت برایت کافی است، که نبی خود را نشناسی! آن گاه وی ترازو را انداخت، و بهسوی دست پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت، و میخواست آن را ببوسد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم دست خود را از وی کشید و گفت: «این چیست! این کاری است که عجمها آن را برای پادشاهان خود میکنند، من پادشاه نیستم، بلکه مردی از شما هستم»، بعد وزن نمود و زیادت را به طرف فروشنده گردانید، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آن را گرفت[35]... و مانند آن را متذکر شده، هیثمی میگوید: این ابویعلی و طبرانی در الأوسط روایت نمودهاند، و در آن یوسف بن زیاد آمده، و ضعیف میباشد.
تواضع اصحاب پیامبر صل الله علیه و آله و سلم عمر رضی الله عنه و سوار شتر شدن در سفرش به سوى شام
ابن عساکر از اسلم روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب رضی الله عنه بر شتری وارد شام شد، و آنها در میان خود شروع به صحبت نمودند، عمر رضی الله عنه گفت: چشمهای اینها به سواریهای کسی بلند میشود، که بهرهای ندارد[36]. این را ابن المبارک هم روایت نموده[37].
عمر رضی الله عنه و تعلیم دادن طرز ساختن کاچى[38] براى زنان
ابن سعد از حزام بن هشام و او از پدرش روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب رضی الله عنه را دیدم که از نزد زنی در حالی گذشت که آن زن برای خود کاچی پخته مینمود، وی گفت: اینطور کاچی پخته نمیشود، بعد از آن ملاقه را گرفت و گفت: اینطور نما، و به وی نشان داد. و از هشام بن خالد روایت است که گفت: از عمربن خطاب رضی الله عنه شنیدم که میگفت: آرد را یکی از شما[39] تا آن وقت نیندازد، که آب گرم نشده است، بعد آن را کم کم بیندازد، و با ملاقهاش آن را بهم بزند، چون این در فزونی و زیادت آن موثر است، و از گلوله و کتله شدن جلوگیری مینماید[40].
پاى برهنه رفتن عمر رضی الله عنه به مسجد و کم شمردن خود در سخنرانى
مروزی در العیدین از زر روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب رضی الله عنه را دیدم که پای برهنه به عیدگاه میرفت[41]. و دینوری از محمدبن عمر مخزومی و او از پدرش روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب رضی الله عنه صدا زد: «الصلوه جامعه»[42]، هنگامی که مردم جمع شدند و زیاد گردیدند، بر منبر بالا رفت و پس از حمد و ثنای خداوند، آن طور که سزاوار اوست و درود بر پیامبرش صل الله علیه و آله و سلم گفت: ای مردم، من خود را [سابق] در حالی میدیدم که برای خالههایم از بنی مخزوم [چهارپایان]میچرانیدم، و آنها به من یک مشت خرما و کشمش میدادند، و روز خود را به آن سپری مینمودم، و چه روزی! و بعد از آن پایین آمد، عبدالرحمن بن عوف گفت: ای امیرالمؤمنین، جز خوار شمردن نفس خود - یعنی عیبگیری آن - دیگر چیزی نگفتی، فرمود: و ای بر تو ای ابن عوف! من خلوت نمودم، و نفسم با من صحبت نموده گفت: تو امیرالمؤمنین هستی، و کی از تو بهتر است!! بنابراین خواستم اصل آن را به او بشناسانم[43]. و این را ابن سعد[44] از ابوعمیر حارث بن عمیر از مردی به معنای این روایت نموده، و در روایت وی آمده است: ای مردم من خود را در حالی دریافتم که خوراکی را که مردم میخوردند نداشتم، و خاله هایی از بنی مخزوم داشتم، و برای آنها آب شیرین میآورم و به من چند مشت کشمش میدادند، و در آخر آن آمده: من در نفسم چیزی را دریافتم، بنابراین خواستم که قدر آن را پایین بیاورم.
سوار شدن عمر رضی الله عنه در پشت سر پسرى بر خر
دینوری از حسن روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب رضی الله عنه در روز گرمی، در حالی که چادر خود را بر سر خود گذاشته بود بیرون آمد، و پسری بر یک خر از پهلوی وی عبور نمود، عمر گفت: ای پسر مرا با خود سوار کن، پسر از خر پایین جست و گفت: ای امیرالمومنین سوار شو، گفت نه، تو سوار شو، و من در عقبت سوار میشوم، میخواهی مرا به آن مکان نرم سوار کنی و خودت بر جای خشن سوار شوی، بعد در عقب پسر سوار شد، و در حالی داخل مدینه شد، که عمر رضی الله عنه در عقبش بود، و مردم به طرفش نگاه مینمودند[45].
رفتن عمر رضی الله عنه با پسرى تا او را از پسران حمایت نماید
ابن سعد[46] از سنان بن سلمه هذلی روایت نموده، که گفت: با پسران بیرون رفتم، در مدینه بودیم و خرماهای نارس را [از زیر درختهای خرما] میچیدیم، ناگهان عمربن خطاب رضی الله عنه در حالی که شلاق با او بود پیدا شد، هنگامی که بچهها وی را دیدند در میان نخلستان متفرق شدند، میگوید: و من ایستادم، و آنچه چیده بودم در ازارم بود، گفتم: ای امیرالمؤمنین این چیزی است، که باد آن را میاندازد، میگوید: او به طرف آن در ازارم نگاه نمود و مرا نزد، گفتم: ای امیرالمؤمنین بچهها اکنون در پیش رویم هستند و آنچه را من با خود دارم خواهند گرفت، گفت: نه، هرگز، برو، میافزاید: و تا خانه ما همراهم آمد.
عمر و عثمان و سوار نمودن مردم در پشت سرشان
بیهقی از مالک و او از عمویش و او از پدرش روایت نموده که: وی عمر و عثمان رضی الله عنهما را دید، که وقتی از مکه میآمدند، در معرس پایین میآمدند، و وقتی که سوار میشدند تا داخل مدینه شوند، هر یک غلامی را در پشت سر خود سوار مینمودند، و داخل مدینه میشدند. میگوید: عمر و عثمان رضی الله عنهما نیز در پشت سر خود سوار مینمودند، به او گفتم: به خاطر تواضع؟ گفت: آری، و با التماس در حمل نمودن مردی تلاش مینمودند تا مثل دیگر پادشاهان نباشند، بعد از آن نو آوریهای مردم را، از قبیل سوار شدن خود و پیاده گذاشتن غلامان در عقب خویش، ذکر نمود، و این را بر آنها عیب گرفت[47].
تواضع عثمان رضی الله عنه
ابونعیم[48] از میمون بن مهران روایت نموده، که گفت: همدانی به من خبر داد، که وی عثمان بن عفان را در وقتی که خلیفه بود بر قاطری سوار دید، و در پشت سرش غلام وی نائل سوار بود. ابن سعد و احمد در الزهد و ابن عساکر از عبداللَّه رومی روایت نمودهاند که گفت: عثمان رضی الله عنه آب وضوی شب را خودش آماده مینمود، به او گفته شد: اگر بعضی خادمها را دستور بدهی تا این کار را برای تو انجام دهند بهتر میشود، گفت: نه، شب برای آن هاست، که در آن راحت گیرند. این چنین میشود: گفت: نه، شب برای آن هاست، که در آن راحت گیرند[49]. و نزد ابن المبارک در الزهد از زبیربن عبداللَّه روایت است که: مادربزرگش که خادم عثمان رضی الله عنه بود به او خبر داد و گفت: عثمان رضی الله عنه هیچ کس از اهلش را که خواب میبود بیدار نمینمود، و اگر وی را بیدار مییافت صدایش مینمود تا به او آب وضویش را بدهد، و همیشه روزه میگرفت[50].
تواضع ابوبکر رضی الله عنه
ابن سعد از انیسه روایت نموده، که گفت: دختران قریه گوسفندان خود را نزد ابوبکر رضی الله عنه میآوردند، و او به آنان میگفت: آیا دوست دارید، که برایتان چون دوشیدن ابن عفراء[51] بدوشم؟[52]. و در سیرت خلفا به روایت از عایشه، ابن عمر ابن مسیب و غیر ایشان رضی الله عنهم نزد ابن سعد و غیر وی گذشت، که در حدیث ایشان آمده: وی مرد تاجری بود، و هر روز صبحگاهان به بازار میرفت و خرید و فروش مینمود، وی رمه گوسفندی داشت، که غروب نزد وی میآمد، و گاهی خود با آن بیرون میرفت، و گاهی دیگری آن عمل را به عوض وی انجام میداد، و برای او میچرانید، وی گوسفندان قریه را برایشان میدوشید، هنگامی که برای خلافت بیعت صورت گرفت، دختری در قریه گفت: اکنون شیردههای منزل ما، برای ما دوشیده نمیشوند، و این را ابوبکر رضی الله عنه شنید و گفت: نه، این چنین نیست، به جانم سوگند، آنها را برای شما خواهم دوشید، من امیدوارم مرا آنچه به آن داخل شدهام، از اخلاقی که داشتم تغییر ندهد، پس برای آنها میدوشید، و گاهی به دختری از قریه میگفت: ای دختر چگونه دوست داری، برایت به طریق «ارغاء» بدوشم یا به طریق «تصریح؟»[53] گاهی میگفت: به طریق ارغاء بدوش، و گاهی میگفت: به طریق تصریح، هر کدام را که [آن دختر] میگفت وی انجام میداد.
صورتهایى از تواضع امیرالمؤمنین على رضی الله عنه
بخاری[54] از صالح لباس فروش و او از مادر بزرگش روایت نموده، که گفت: علی رضی الله عنه را دیدم که به یک درهم خرما خرید، و آن را در چادر خود حمل نمود، به او گفتم - یا مردی به او گفت -: من به عوض تو، ای امیرالمؤمنین، این را حمل میکنم، گفت: نه، پدر عیال به حمل مستحقتر است[55]. این را ابن عساکر، چنانکه در المنتخب (56/5) آمده، و ابوالقاسم بغوی آن را، چنانکه در البدایه (5/8) آمده، از صالح به مانند آن روایت کردهاند.
و ابن عساکر از زاذان از علی رضی الله عنه روایت نموده که: وی هنگام ولایت خود به تنهایی در بازارها میگشت، راه گم کرده را راهنمایی مینمود، از گمشده جستجو میکرد، با ضعیف کمک مینمود، بر فروشنده و بقال گذر مینمود و قرآن را بر وی باز نموده میخواند:
﴿تِلۡكَ ٱلدَّارُ ٱلۡأٓخِرَةُ نَجۡعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوّٗا فِي ٱلۡأَرۡضِ وَلَا فَسَادٗا﴾ [القصص: 83].
ترجمه: «آن سرای آخرت را برای آنانی میگردانیم که در زمین کبر و فساد را نمیخواهند».
و میگفت: این آیه درباره اهل عدل و تواضع از والیها و اهل قدرت بر سایر مردمان نازل شده است[56].
و ابن سعد[57] از جرموز روایت نموده، که گفت: علی رضی الله عنه را دیدم که از قصر بیرون آمد، و دو لباس قطری سرخ رنگ بر تن داشت[58]: ازاری تا نصف ساق، و چادر بلندی نزدیک به آن، و با او تازیانهای بود که با آن در بازار میگشت، و آنها را به ترس خدا، و فروش خوب و نیکو امر مینمود و میگفت: حق پیمانه و ترازو را ادا کنید، و میگفت: گوشت را پف و پرباد نکنید[59].
ابن راهویه، احمد در الزهد، عبدبن حمید، ابویعلی، بیهقی و ابن عساکر - و ضعیف دانسته شده - از ابومطر روایت نمودهاند که گفت: از مسجد بیرون شدم، ناگهان مردی از پشت سرم صدا نمود: ازارت را بلند کن، زیرا آن به تقوی نزدیکتر، و در پاکی لباست بهتر است، و موی سرت را اگر مسلمان باشی کم کن، متوجه شدم که علی رضی الله عنه است، و تازیانهای همراهش است، وی به بازار شترها رفت و گفت: بفروشید و سوگند مخورید، چون سوگند مال را به فروش میرساند، و برکت را محو میکند. بعد از آن نزد صاحب خرما آمد، و متوجه شد که خادمی[60] گریه میکند، پرسید: تو را چه شده است؟ پاسخ داد: این خرمایی را به یک درهم به من فروخته است، و مولایم از قبول آن سرباز زد، علی رضی الله عنه گفت: خرما را بگیر و یک درهم به او بده، چون وی صاحب امر و صلاحیتی نیست، چنان معلوم میشد که خرمافروش [از قبول این سخن] ابا میورزد، گفتم: آیا نمیدانی این کیست؟ گفت: نه، گفتم: علی امیرالمؤمنین، آن گاه او خرمای خود را [در میان دیگر خرماهایش ]ریخت و یک درهم به او داد و گفت: ای امیرالمؤمنین دوست دارم از من راضی شوی گفت: تا اینکه آن را برایشان ادا نکردی مرا راضی نساخت.
بعد از آن به صاحبان خرما گذشت و گفت: برای مسکینان طعام بدهید، کسبتان رونق میگیرد. بعد از آن رفت تا اینکه به صاحبان ماهی رسید و گفت: در بازار ما ماهی طافی[61] فروخته نشود. بعد از آن به سرای بزازی آمد، و آن بازار کرباس بود، و گفت: ای شیخ در فروش پیراهنی به سه درهم به من نیکویی کن، هنگامی که آن مرد وی را شناخت، از وی چیزی نخرید، بعد از آن نزد دیگری آمد، و هنگامی که او وی را شناخت، از او نیز چیزی نخرید، بعد از آن نزد پسر جوانی آمد و پیراهنی را از وی به سه درهم خرید و پوشید، و آن پیراهن تا بند دستها و قوزک پاهایش بود، آن گاه صاحب پیراهن آمد، و گفته شد: فرزندت پیراهنی را به امیرالمؤمنین به سه درهم فروخت، گفت: چرا از او دو درهم نگرفتی؟ و یک درهم را گرفت و برای علی رضی الله عنه آورده، گفت: این درهم را بگیر، گفت: چرا، این چیست؟ گفت: قیمت پیراهن دو درهم بود، و پسرم به سه درهم به تو فروخته است، گفت: او با رضایت من به من فروخت، و من با رضایت وی او را گرفتم[62].
تواضع فاطمه و ام سلمه رضی الله عنهما
ابونعیم[63] از عطا روایت نموده، که گفت: وقتی فاطمه رضی الله عنها دختر رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم خمیر مینمود گیسویش نزدیک میشد به کاسه برسد[64]. و ابن سعد[65] از مطلب بن عبداللَّه روایت نموده، که گفت: بیوه عرب در اول شب عروس نزد سید مسلمین داخل شد و در آخر شب به آرد نمودن برخاست، هدف ام سلمه رضی الله عنها است.
نمونههایى از تواضع سلمان فارسى رضی الله عنه
ابونعیم[66] از سلامه عجلی روایت نموده، که گفت: یکی از خواهر زادگانم، که به او قدامه گفته میشد، از بادیه آمد و به من گفت: دوست دارم، با سلمان فارسی (رضیاللَّه تعالی عنه) ملاقات کنم، و به او سلام بدهم، آن گاه بهسوی وی بیرون رفتیم، و او را در مدائن یافتیم، در آن روز وی بر بیست هزار تن حاکم بود، و ما او را بر تختی یافتیم و برگهای خرما را میبافت، و به او سلام دادیم، گفتم: ای ابوعبداللَّه این خواهرزاده من است و از بادیه نزدم آمده است، و خواست تا بر تو سلام بدهد، گفت: «وعليه السلام ورحـمه الله»، گفتم: او میگوید: تو را دوست میدارد، گفت: خدا دوستش داشته باشد.
و ابن عساکر از حارث بن عمیره روایت نموده، که گفت: در مدائن نزد سلمان رضی الله عنه آمدم، و او را در حال چرم بافی یافتم، که پوستی را با کف دست خود میمالید، هنگامی که به او سلام دادم گفت: در جای خود باش، تا پیش تو بیایم. گفتم: به خدا سوگند گمان نمیکنم مرا بشناسی، گفت: نه، بلکه روحم روحت را قبل از اینکه تو را بشناسم شناخته بود، چون روحها لشکرهای بسیج شده هستند، بنابراین روح هایی که برای خدا با هم شناخت داشته باشند، با یکدیگر یکجای میشوند و یکدیگر را میشناسند، و روحهایی که برای خدا با هم شناخت نداشته باشند، با یکدیگر یکجای نمیشوند و یکدیگر را نمیشناسند[67].
و ابونعیم[68] از ابوقلابه روایت نموده که: مردی نزد سلمان رضی الله عنه در حالی وارد شد، که وی خمیر مینمود، گفت: این چیست؟ گفت: خادم را دنبال کاری - یا گفت: شغلی - فرستادهایم و خوب ندیدیم دو کار را بر وی اجرا کنیم - یا گفت: دو شغل را - ، بعد از آن گفت: فلان به تو سلام میگوید، سلمان گفت: چه وقت آمدی؟ گفت: فلان و فلان وقت، میافزاید، سلمان گفت: اگر تو این را ادا نمینمودی، امانتی بود که آن را ادا نکرده بود[69].
و ابونعیم[70] از عمروبن ابی قره کندی روایت نموده، که گفت: پدر خواهرش را به سلمان عرضه داشت، تا وی را به نکاح او درآورد، ولی او ابا ورزید، و با کنیز آزاد شدهای که به او بقیره گفته میشد ازدواج نمود، به ابوقره خبر رسید، که در میان حذیفه و سلمان رضی الله عنهما چیزی اتفاق افتاده، بنابراین نزد وی آمد و از او جویا شد که کجاست، به او خبر داده شد، که او در ترهزارش است، بعد به طرف وی رفت، و با او در حالی روبرو شد، که سبدی با خود داشت، و در آن تره بود، و عصای خود را در دسته سبد داخل نموده، و آن را سر شانه خود گذاشته بود، بعد حرکت نمودیم تا اینکه به منزل سلمان آمدیم، وی داخل منزل شد و گفت: السلام علیکم، بعد از آن برای ابوقره اجازه داد، متوجه شدم که نمدی فرش است، در زیر سروی خشت هایی است، و دیدم که آنچه زیر زین اسب گذاشته میشود نیز در آنجا قرار دارد، سلمان گفت: بر بستر آزاد کرده شده است که برای خود پهن کرده است بنشین.
و ابونعیم[71] از میمون بن مهران و او از مردی از بنی عبدالقیس روایت نموده، که گفت: سلمان را در سریهای که امیر آن بود دیدم که بر خری سوار بود، و شلواری پوشیده بود و ساقهایش حرکت مینمود، و سپاهیان میگفتند: امیر آمد، سلمان گفت: خیر و شر بعد از امروز است. و نزد ابن سعد[72] از مردی از عبدالقیس روایت است که گفت: با سلمان فارسی بودم، و او امیر سریهای بود، و از نزد جوانانی از (جوانان) سپاهی عبور نمود، و آنها خندیدند و گفتند: این امیرتان است، گفتم: ای ابوعبداللَّه آیا اینها را نمیبینی چه میگویند؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر در ما بعد امروز است، و اگر توانستی از خاک بخوری از آن بخور، ولی بر دو تن امیر مباش و از دعای مظلوم و ناچار بترس، چون دعای وی منع کرده نمیشود[73]. و نزد وی همچنان از ثابت روایت است که: سلمان در مدائن امیر بود، و بهسوی مردم با داشتن شلوار کوتاهی[74] و عبایی بیرون میآمد، وقتی که وی را میدیدند، میگفتند: کرک آمد، کرک آمد!! سلمان میگفت: چه میگویند؟ گفتند: تو را به بازیی [از بازیهای شان] تشبیه میکنند، سلمان میگفت: بر آنها باکی نیست، چون خیر پس از امروز است. و از هریم روایت است که گفت: سلمان فارسی را بر خر برهنهای سوار دیدم که پیراهن سنبلانی[75] کوتاه که انتهایش تنگ بود بر تن داشت، وی مرد دراز ساق، پرموی بود، و پیراهنش بلند شده بود و به نزدیک زانوهایش رسیده بود، میگوید: و اطفال را دیدم که از دنبال وی میدویدند، گفتم: آیا از امیر دور نمیشوید؟ گفت: بگذارشان، چون خیر و شر پس از امروز است.
و ابن سعد[76] از ثابت روایت نموده، که گفت: سلمان رضی الله عنه بر مدائن امیر بود، مردی از اهل شام از بنی تیماللَّه که باری از انجیر با خود داشت آمد، و سلمان شلوار کوتاه و عبایی بر تن داشت، وی به سلمان گفت: بیا این را بردار - او سلمان را نمیشناخت - سلمان آن را بر پشت خود حمل نمود، مردم او را دیده شناختند و گفتند: این امیر است، گفت: تو را نشناختم، سلمان به او گفت: نه، تا اینکه به منزلت برسانم. این را همچنان از طریق دیگری به مانند این روایت نموده، و افزوده است: گفت: من در این نیتی نمودهام، و آن را تا اینکه به خانه ات نرسانم نمیگذارم. و ابونعیم[77] از عبداللَّه بن بریده رضی الله عنه روایت نموده که: سلمان رضی الله عنه به دست خود کار مینمود، و وقتی که چیزی به دست میآورد به آن گوشت - یا ماهی - میخرید، و بعد از آن مبتلایان به جذام[78] را فرا میخواند و با وی میخوردند.
تواضع حذیفه بن یمان رضی الله عنه
ابن سعد از محمدبن سیرین روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب رضی الله عنه وقتی که فرمانروایی را میفرستاد، در اجازه نامهاش مینوشت: از وی تا وقتی که بر شما عدالت نمود، بشنوید و اطاعت کنید، هنگامی که حذیفه رضی الله عنه را بر مدائن مقرر نمود، در اجازه نامه وی نوشت: از وی بشنوید، و اطاعت کنید و هر چه را که از شما خواست به او بدهید. پس حذیفه از نزد عمر رضی الله عنهما سوار بر خر پالان شدهای که توشه راهش نیز بر همان خر بود بیرون آمد، و وقتی که وارد مدائن شد، اهل آن سرزمین و سرداران قوم از وی استقبال نمودند، و در دست وی قرصی نان و تکهای گوشت قرار داشت و بر خری روی پالان سوار بود، بعد عهدنامه خود را برای آنان خواند، گفتند: آنچه میخواهی از ما بخواه، گفت: از شما طعامی میخواهم که آن را بخورم، و علف این خرم را تا وقتی که در میان شما هستم. بعد در میان آنان تا وقتی که خدا خواست اقامت گزید، سپس عمر رضی الله عنه به او نوشت که بیا، هنگامی که خبر قدوم وی به عمر رضی الله عنه رسید، برای وی در راه در جایی کمین کرد که وی او را نبیند، وقتی که عمر رضی الله عنه او را به همان حالتی دید، که از نزد وی بیرون رفته بود، نزدش آمده، او را در آغوش خود گرفت و گفت: تو برادرم هستی، و من برادر تو هستم!![79] و نزد ابونعیم[80] از ابن سیرین روایت است که گفت: ابوحذیفه رضی الله عنه هنگامی که به مدائن تشریف آورد، بر خری روی پالانی سوار بود، و در دستش نان و تکه گوشتی قرار داشت، و آن را در حالی که روی خر بود میخورد. و طلحه بن مصرف در روایت خود افزوده است: و هردو پای خود را از یک طرف آویزان نموده بود.
تواضع جریربن عبداللَّه و عبداللَّه بن سلام رضی الله عنهما
طبرانی از سلیم ابوهذیل روایت نموده، که گفت: در [نزدیک] دروازه جریر بن عبداللَّه رضی الله عنه لباس دوز بودم[81]، وی بیرون میرفت و قاطری را سوار میشد، و غلام خود را در پشت سر خود سوار مینمود[82]. و طبرانی به اسناد حسن از عبداللَّه بن سلام رضی الله عنه روایت نموده که: وی از بازار در حالی گذشت که باری از چوب بر پشتش بود، به او گفته شد: چه تو را به این وا میدارد، در حالی که خداوند از این بینیازت گردانیده است؟ گفت: خواستم کبر را دفع و سرکوب نمایم، از پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که میگفت: «کسی که در قلبش به مقدار دانهای خردل کبر باشد داخل جنت نمیشود»[83]. این را اصبهانی نیز روایت نموده، مگر اینکه وی گفته است: مثقال ذرهای از کبر. این چنین در الترغیب (345/4) آمده است.
قول على رضی الله عنه : سه چیزاند که رأس تواضعاند
عسکری از علی رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: سه چیزاند که رأس تواضع اند: اینکه انسان با کسی روبرو شد به سلام ابتدا نماید، در انتهای مجلس به عوض صدر آن راضی گردد و ریا و شهرت را بد ببرد[84].
مزاح و شوخی مزاح پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم چگونه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مزاح مینمود و جز حق را نمیگفت.
ترمذی[85] از ابوهریره رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: گفتند: ای رسول خدا، تو با ما شوخی میکنی، گفت: «من جز حق را نمیگویم»[86]. بخاری در الأدب (ص41) مانند این را روایت نموده است.
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با بعضى از زنانش
ابن عساکر - که آن را ضعیف دانسته - از ابن عباس رضی الله عنهما روایت نموده، که مردی از وی پرسید و گفت: آیا پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم مزاح مینمود؟ گفت: آری، آن گاه مردی گفت: مزاحش چه بود؟ ابن عباس پاسخ داد: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم به یکی از زنان خود لباس گشادی پوشانید و گفت: «این را بپوش، و حمد خدا را بگوی، و دامنت را چون دامن عروس بکش»[87]. این چنین در الکنز (43/4) آمده است.
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با ابوعمیر
احمد از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با اخلاقترین مردم بود، من برادری داشتم که به او ابوعمیر گفته میشد - میگوید: گمان میکنم گفت: از شیر گرفته شده بود - میافزاید: وقتی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم میآمد و او را میدید، میگفت: «أبوعمیر مافعل النغیر»، «ابوعمیر قناری چه شد؟» میگوید: وی قناریی داشت که با آن بازی مینمود، میافزاید: گاهی در خانه ما میبود، و نماز فرا میرسید، آن گاه دستور میداد و همان بساط زیر پایش جاروب میشد، بعد از آن آبپاشی میگردید، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم میایستاد، و ما در عقبش میایستادیم و برای ما نماز میداد، میگوید: فرششان از شاخه درخت خرما بود[88]. این را صاحبان صحاح سته جز ابوداود به چند طریق از انس به مانند آن روایت کردهاند. این چنین در البدایه (386) آمده. و بخاری آن را[89] به این لفظ روایت نموده: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با ما رفت و آمد داشت، حتی به برادر کوچکم میگفت: «يا أبا عمير ما فعل النغير»، «ای ابوعمیر، قناری چه شد؟»[90] لفظ ترمذی نیز همینطور است. و نزد ابن سعد[91] از انس بن مالک روایت است که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد ابوطلحه رضی الله عنه وارد شد، و یکی از فرزندان وی را که به ا ابوعمیر کنیه داده میشد غمگین دید، میگوید: و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وقتی که او را میدید با او مزاح مینمود، میافزاید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «چرا من ابوعمیر را غمگین میبینم؟» گفتند: ای رسول خدا قناری وی که با او بازی مینمود، مرده است، میگوید: آن گاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم شروع نموده میگفت: «ابا عمير ما فعل النغير»، «ابوعمیر قناری چه شده؟».
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با مردى
احمد از انس بن مالک رضی الله عنه روایت نموده که: مردی نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد، و سواریی از وی خواست، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود، «ما تو را بر بچه ناقه[92] سوار میکنیم»، گفت: ای پیامبر خدا، با بچه ناقه چه کنم؟ رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «آیا شترها را جز ناقهها میزایند»[93]. این را ابوداود و ترمذی روایت نمودهاند، و ترمذی گفته: صحیح و غریب است، این چنین در البدایه (46/6) آمده. و بخاری در الأدب المفرد (ص41) از انس مانند این را روایت کرده است، و ابن سعد (224/8) این را از محمدبن قیس رضی الله عنه به معنای آن روایت نموده، مگر اینکه وی سئوال کنندهام ایمن رضی الله عنها را قرار داده است
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با انس رضی الله عنه
ابوداود از انس رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم به من گفت: «ای دو گوش»[94]. این چنین در البدایه (46/6) آمده است. و این را ترمذی[95] روایت نموده، و گفته است: ابواسامه گفت: با وی مزاح میکند[96].
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با زاهر
احمد از انس رضی الله عنه روایت نموده که: مردی از اهل بادیه اسمش زاهر بود، واز بادیه برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم هدیه میآورد، و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم وقتی که او میخواست برود اسبابش را برایش مهیا میساخت، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «زاهر بادیه نشین ماست و ما شهر نشین او»، او با اینکه مرد قبیحی بود، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دوستش میداشت، و [باری] رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم درحالی نزدش آمد، که وی متاع خود رامی فروخت، و از پشت سرش وی را بغل نمود، او که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم را نمیدید، گفت: رهایم کن، کیست؟ آن گاه ملتفت شد و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را شناخت، وقتی پیامبر صل الله علیه و آله و سلم را شناخت دیگر کوشش میکرد که پشتش را به سینه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم خوب بچسباند، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم میگفت: «این غلام را که میخرد؟» گفت: ای پیامبر خدا، به خدا سوگند، مرا تنبل و بیرونق مییابی، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ولی نزد خداوند تنبل و بیرونق نیستی - یا گفت: ولی نزد خداوند گرانقیمت هستی-»[97]. این اسنادی است، که همه رجال آن به شرط صحیحین ثقهاند، و این را جز ترمذی در الشمائل [از ائمه سته]دیگری روایت ننموده، و ابن حبان آن را در صحیح خود روایت کرده است. این چنین در البدایه (46/6) آمده است. این را همچنان ابویعلی و بزار روایت نمودهاند، هیثمی میگوید: رجال احمد رجال صحیحاند، و این را بزار و طبرانی از سالم بن ابی جعد از مردی از اشجع که به او ازهر بن حرام اشجعی گفته میشد روایت نمودهاند که: وی مرد دهاتی بود و همیشه خبر خوش یا هدیهای را برای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم میآورد و به معنای آن متذکر شده است. هیثمی (369/9) میگوید: این را بزار و طبرانی روایت نمودهاند، و رجال طبرانی موثقاند.
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با عایشه و سایر همسرانش
ابوداود از نعمان بن بشیر رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: ابوبکر رضی الله عنه برای ورود نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم اجازه خواست، و صدای عایشه را بر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم بلند شنید، هنگامی که داخل شد، وی را گرفت تا او را سیلی بزند، و گفت: آیا صدایت را بر پیامبر خدا بلند میکنی؟! آن گاه پیامبر صل الله علیه و آله و سلم ابوبکر را بازداشت، و ابوبکر خشمگین بیرون آمد، وقتی که ابوبکر رضی الله عنه بیرون آمد، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «دیدی که چگونه از دست این مرد نجاتت دادم»، بعد ابوبکر رضی الله عنه روزهایی درنگ نمود، وباز برای ورود نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم اجازه خواست، و آن دو را دریافت که صلح نمودهاند، به آنان گفت: مرا چنانکه در جنگتان داخل نمودید، در صلحتان نیز داخل کنید، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «نمودیم، نمودیم»[98]. این چنین در البدایه (46/6) آمده است.
و احمد از عایشه رضی الله عنها روایت نموده، که گفت: در یکی از سفرهای پیامبر صل الله علیه و آله و سلم همراهش بیرون رفتم، آن وقت دختری بودم که زیاد چاق نبودم، وی به مردم گفت: «جلو بروید»، و آنها جلو رفتند، بعد به من گفت: «بیا که با هم مسابقه بدهیم»، و من با او مسابقه دادم، و از وی پیشی گرفتم، وی در مقابلم خاموشی اختیار نمود، تا اینکه چاق شدم، و آن را فراموش نمودم، و باز با وی در یکی از سفرهایش بیرون رفتم، وی به مردم گفت: «جلو بروید»، و آنها پیش رفتند، بعد به من گفت: «بیا که با هم مسابقه بدهیم»، با وی مسابقه دادم، و از من سبقت جست، و به خندیدن شروع نمود و گفت: «این به آن»[99]. این چنین در صفه الصفوه (68/1) آمده است.
و احمد از انس بن مالک رضی الله عنهما روایت نموده که: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در مسیری قرار داشت، و حدی - یا ساربانی - برای سریع ساختن شترهای زنانش رجز و شعر میخواند، میگوید: و زنان پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در جلوی روی وی میرفتند، آن گاه رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای انجشه وای بر تو، بر شیشهها رحم کن»[100]. و در صحیحین مانند این از انس، چنانکه در البدایه (47/6) آمده روایت است. و نزد بخاری[101] از انس روایت است که گفت: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم نزد بعضی از زنان خود در حالی آمد که ام سلیم رضی الله عنها نیز همراهشان بود، و گفت: «ای انجشه آهسته، کاروانت شیشه هااند»، ابوقلابه میگوید: پیامبر صل الله علیه و آله و سلم کلمهای را فرمود، که اگر یکی از شما آن را میگفت، حتماً آن را بر وی عیب میگرفتید: «کاروانت شیشه هایند»[102].
مزاح پیامبر صل الله علیه و آله و سلم با پیرزنى
تزمذی[103] از حسن رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: پیرزنی نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: ای رسول خدا از خداوند بخواه تا مرا داخل جنت بگرداند، فرمود: «ای ام فلان، پیرزن داخل جنت نمیشود»، [راوی] میگوید: سپس او گریه کنان برگشت، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «به او خبر دهید، که وی با پیری خود داخل جنت نمیشود، خداوند متعالی میگید:
﴿إِنَّآ أَنشَأۡنَٰهُنَّ إِنشَآءٗ ٣٥ فَجَعَلۡنَٰهُنَّ أَبۡكَارًا ٣٦﴾ [الواقعة:35-36].
ترجمه: «ما آنها را آفرینش نوینی بخشیدیم. و همه را بکر قرار دادهایم»[104].
[1]- صحیح. احمد (2/ 231) ابن حبان (2137).
[2]- ضعیف. ابویعلی (4920) از طریق وی ابوشیخ در اخلاق النبی (ص 197). نگا: المجمع (9/ 19).
[3]- این چنین در کتاب آمده «حیاء» و شاید درست «تواضع» باشد چنان که از ما قبل و همچنان از احادیث مذکور در باب معلوم میشود، زیرا بعد از این عنوان هر چه ذکر شده دلالت به تواضع میکند. م.
[4]- صحیح. طبرانی (8/ 287) نسائی (3/ 109) از عبدالله بن ابی اوفی . و همچنین بیهقی در الدلائل (1/ 229) آلبانی آن را در صحیح الجامع (505) صحیح دانسته است.
[5]- و در ترمذی و ابن ماجه بعضی این از انس روایت است. این چنین در البدایه (45/6) آمده است، میگویم [مؤلف]: ترمذی از انس افزوده است: مریض را عیادت مینمود و در جنازه حاضر میشد. و ابن سعد (95/1) این را به طولش از انس رضی الله عنه روایت نموده است.
[6]- حسن. بیهقی در دلائل (1/ 226، 230) و المجمع (2/ 20).
[7]- اماکنی است در زمینهای بالای مدینه، که به طرف جنوب شرق موقعیت دارد، و نزدیکترین ساحه آن به مدینه چهار میل فاصله دارد، و دورترین ساحه آن از طرف نجد هشت میل فاصله دارد.
[8]- صحیح. طبرانی در الکبیر (12 /77) آلبانی آن را در صحیح الجامع (5/ 49) صحیح دانسته است.
[9]- الشمائل (ص23).
[10]- در نص: «اهاله» استعمال شده، که چربی یازیت گداخته شده را افاده میکند، و همچنان هر روغن را که نانخورش باشد.
[11]- صحیح. ترمذی در شمائل (318) آلبانی آن را در صحیح الجامع (4939) صحیح دانسته است. اصل آن در صحیح بخاری (2069) است.
[12]- ضعیف. ابونعیم در حلیه (1/ 308) نگا: المجمع (9/ 20).
[13]- نان ترشدهای شبیه شوربا. م.
[14]- ضعیف. طبرانی (8/ 200) نگا: المجمع (9/ 21).
[15]- صحیح. طبرانی در الاوسط (1270) ابن ماجه (3312) خطیب (6/ 277) نگا: الصحیحه (1876) و صحیح الجامع (7052).
[16]- ضعیف. بزار (468) در آن یک مجهول است. نگا: المجمع (9/ 21).
[17]- به شکل سایه بان بالای سرش گرفته شده بود. م.
[18]- رجال آن، چنان که هیثمی (21/9) میگوید، رجال صحیحاند.
[19]- صحیح. ابن ابی شیبه (13/ 257) بزار (2466) نگا: المجمع (9/ 21).
[20]- دارمی (1/ 35، 36).
[21]- این چنین در جمع الفوائد (180/2) آمده، و ابن سعد (193/2) این را از عکرمه بن مانند آن، روایت نموده است.
[22]- بخاری (676) احمد (6/ 206).
[23]- این چنین در البدایه (44/6) آمده است.
[24]- این چنین در جمع الفوائد (180/2) آمده است.
[25]- بخاری . (5664) ابوداوود (3096) ترمذی و احمد (3/ 373).
[26]- الشمائل (ص24).
[27]- سند آن ضعیف است. ترمذی در الشمائل (319، 325) و ابن ماجه (2890) در آن یزید بن ابان رقاشی، ضعیف است. اما ان حدیث شواهدی از حدیث بشر بن قدامه و ابن عباس و ابن عمر دارد که بر این اساس آلبانی آن را صحصح دانسته است.
[28]- هیثمی (169/6) میگوید: در این عبداللَّه بن ابی بکر المقدمی آمده، و ضعیف میباشد.
[29]- ضعیف. ابویعلی (3393) سند پیشین همانگونه که در «المجمع» (6/ 169) آمده ضعیف است.
[30]- وی یکی از شیخهای ابن اسحاق است، نه عبداللَّه بن ابی بکر الصدیق.
[31]- صحیح. ابن اسحاق چنانکه در سیره ابن هشام (4/ 29) آمده و به مانند آن نزد حاکم از حدیث انس (3/ 47) وی به شرط مسلم آن را صحیح دانسته است.
[32]- رخت فروشها.
[33]- موضوع. احمد (4/ 325) ابویعلی (6162) نگا: ضعیف الجامع (3460) و مجروحین ابن حبان (2/ 51) در سند آن یوسف بن زیاد بصری است که بخاری دربارهاش در تاریخ کبیر (4/ 2/ 388) میگوید: منکر الحدیث است. نگا: الضعیفه (89).
[34]- المجمع (121/5).
[35]- بسیار ضعیف. ابویعلی (6162) نگا: الضعیفة (89).
[36]- یعنی در آخرت حصه و نصیبی ندارد، و هدف کفار روم است.
[37]- این چنین در المنتخب (417/4) آمده است.
[38]- نوعی غذاست.
[39]- خطاب برای زنان است. م.
[40]- این چنین در منتخب الکنز (417/4) آمده است.
[41]- این چنین در المنتخب (418/4) آمده است.
[42]- این آوازی است که در وقت جمع کردن مردم به کار میرفت. م.
[43]- این چنین در المنتخب (417/4) آمده است.
[44]- 293/3.
[45]- این چنین در المنتخب (417/4) آمده است.
[46]- این چنین در الکنز (143/2) آمده است.
[47]- 90/7.
[48]- الحلیه (60/1).
[49]- این چنین در الکنز (48/5) آمده است.
[50]- این چنین در الإصابه (463/2) آمده است. و ابونعیم الحلیه (60/1) از حسن روایت نموده، که گفت: عثمان رضی الله عنه را در وقتی که امیرالمؤمنین بود در مسجد روی چادری خواب دیدم، و هیچکس در اطرافش نبود.
[51]- ابن عفراء مردی است از انصار.
[52]- این چنین در المنتخب (361/4) آمده است.
[53]- ارغاء» و «تصریح» دو نوع شیر دوشیدن است که در فارسی نام خاصی ندارد، البته در نوع اول سرشیر پر از کف میشود و در نوع دوم نمیشود.
[54]- الأدب (ص81).
[55]- ضعیف. بخاری در ادب المفرد (551) آلبانی آن را در ضعیف الادب (84) ضعیف دانسته و گفته است: صالح و مادربزرگش ناشناختهاند. البته در معنای این حدیث، حدیثی مرفوع وجود دارد که موضوع و دروغین است: الضعیفة (89).
[56]- این چنین در المنتخب (56/5) آمده است. و ابوالقاسم بغوی مانند این را، چنانکه در البدایه (5/8) آمده، روایت کرده است.
[57]- 18/3.
[58]- در نص «قطریتان» آمده که: نوعی از چادرهای سرخ رنگ است، و نقش و نگاری دارد، و تا حدی خشن میباشد، و گفته شده: لباسهای خوبی است که از طرف بحرین آورده میشود. و ازهری میگوید: در نواحی بحرین قریهای است که به آن قطر گفته میشود، و گمان میکنم لباسها به آن منسوب باشد.
[59]- این را ابن عبدالبر در الاستیعاب (48/3) روایت نموده است.
[60]- مراد از خادم در اینجا کنیز است. م.
[61]- هدف همان ماهی است که در آب [بدون کدام عامل خارجی] میمیرد وبر روی آب ظاهر میگردد، که در مذهب شافعی خورده میشود و در مذهب حنفی خورده نمیشود.
[62]- این چنین در المنتخب (57/5) آمده است.
[63]- الحلیه (312/3).
[64]- هدف این است که وی با اینکه دختر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بود، خود بدون داشتن هیچ کبر و غروری، متواضعانه کار مینمود. م.
[65]- 64/8.
[66]- الحلیه (197/1).
[67]- این چنین در المنتخب (196/5) آمده است، و این را ابونعیم در الحلیه (198/1) از حارث طویلتر روایت نموده، و آنچه را سلمان ذکر نموده، آن را مرفوع گردانیده است.
[68]- الحلیه (201/1).
[69]- این را ابن سعد (64/4) و احمد، چنان که در صفه الصفوه (218/1) آمده، از ابوقلابه به مانند آن روایت نمودهاند.
[70]- الحلیه (198/1).
[71]- الحلیه (199/1).
[72]- 63/4.
[73]- یعنی دعای مظلوم و محتاج را هیچ چیز مانع قبول نمیشود بلکه به دربار خداوند میرسد و قبول کرده میشود. م.
[74]- در نص: «اندرورد» آمده، که هدف از آن تنبان عجمی کوتاهی است که تا زانو را بپوشاند. م.
[75]- منسوب به همان جایی است که در آن کار میشود.
[76]- 63/4.
[77]- الحلیه (200/1).
[78]- جذام نوعی از مریضیهای خطرناک است، که به آن داء الاسد، آکله و خوره نیز میگویند. م.
[79]- این چنین در الکنز (23/7) آمده است.
[80]- الحلیه (277/1).
[81]- رفوگری مینمود، رفوگر کارش دوختن پارگی و سوراخ جامه یا پارچه به طوری است، که رد آن به آسانی معلوم نشود. م.
[82]- هیثمی (373/9) میگوید: سلمه و محمد بن منصور کلبی را نشناختم، و بقیه رجال وی ثقهاند.
[83]- صحیح. طبرانی در «الکبیر» (10/ 92) آلبانی آن را در صحیح الجامع (7674) صحیح دانسته است. البته اصل آن از مسلم (91) و ابی داوود (4091) و ترمذی (1998) و (1999) و ابن ماجه (4173) و احمد (1/ 399، 451) است.
[84]- این چنین در الکنز (143/2) آمده است.
[85]- الشمائل (ص17).
[86]- صحیح. بخاری در ادب المفرد (503) احمد (2/ 360) ترمذی (1990) آلیانی آن را صحیح دانسته است. نگا: الصحیحة (1726).
[87]- ضعیف. ابن عساکر (7/ 440) نگا: کنزالعمال (18646).
[88]- بخاری (6203) مسلم (2150).
[89]- در الأدب (ص42).
[90]- بخاری (6129) مسلم (2150) ترمذی (1989).
[91]- 506/3.
[92]- شتر ماده. م.
[93]- صحیح. احمد (3/ 267) ابوداوود (4998) ترمذی (1991) نگا: صحیح الجامع (4128).
[94]- صحیح. ابوداوود (5002) آلبانی آن را در الصحیحة (4182) صحیح دانسته است.
[95]- الشمائل (ص 16).
[96]- و ابونعیم و ابن عساکر این را، چنانکه در المنتخب (142/5) آمده، روایت نمودهاند.
[97]- صحیح. احمد (3/ 161) بیهقی (6/ 196) ترمذی در الشمائل (231) ابن حبان (5790) عبدالرزاق (19688) آلبانی آن را در مختصر الشمائل صحیح دانسته است.
[98]- صحیح. ابوداوود (4999) آلبانی آن را در ضعیف ابی داوود (1063) ضعیف دانسته است.
[99]- صحیح. احمد (6/ 164) بیهقی (10/ 17) ابوداوود (5578) صحیح الجامع (707).
[100]- بخاری (6149) مسلم (2323) احمد (3/ 11).
[101]- الأدب (ص 41).
[102]- صحیح. بخاری در ادب المفرد (264) آلبانی آن را در الصحیحة صحیح دانسته است.
[103]- الشمائل (ص17).
[104]- سند آن ضعیف است. ترمذی در شمائل (232) سند آن مرسل است. در ضمن مبارک بن فضاله مدلس است و عنعنه کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر