توكل توكل سيدنا محمد پيامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم
قصه وى با صحرانشین که خواست او را در خوابش به قتل برساند
بخاری و مسلم از جابر رضی الله عنه روایت نمودهاند که: وی با پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم در جنگ نجد به جهاد رفته بود. هنگامی که رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت، او را در درهای که پر از درخت عضاء[1] بود خواب چاشت فرا گرفت، و مردم در سایه درختها به خاطر قرار گرفتن در سایه متفرق شدند و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم زیر سایه درختی بود، و شمشیر خود را در آن آوایزان نموده بود، جابر میگوید: اندکی خواب نموده بودیم، که ناگهان پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم ما را فراخواند، و ما نیز به او پاسخ دادیم، و متوجه شدیم که بیابانگردی نزدش نشسته است، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «این شمشیرم را از نیام کشید و من خواب بودم و بیدار شدم دیدم که شمشیر برهنه در دستش است و گفت: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفتم:اللَّه، گفت[2]: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفتم: اللَّه، آن گاه شمشیر را در نیام انداخت و نشست»[3]. و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم او را با اینکه آن کار را نمود مواخذه و تعذیب نکرد.
و نزد بیهقی از جابر رضی الله عنه روایت است که گفت: رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم با محارب و غطفان در نخل[4] جنگید، و آنها غفلتی رااز مسلمانان دیدند، در این اثنا مردی از ایشان که به او غورث بن حارث گفته میشد آمد، و بر سر پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با شمشیر ایستاد و گفت: تو را چه کسی از من باز میدارد؟ گفت: «اللَّه» آن گاه شمشیر از دست وی افتاد، و پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم شمشیر را گرفت و گفت: «تو را چه کسی از من باز میدارد؟» گفت: اسیرگیر نیکو باش، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «گواهی میدهی که معبودی جز یک خدا نیست؟» گفت: نه، ولی با تو عهد میبندم که با تو نجنگم، و با قومی که با تو میجنگند نباشم، بنابراین پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رهایش ساخت، بعد غورث نزد یاران خود آمد و گفت: از نزد بهترین مردم نزدتان آمدم، و بعد نماز خوف را متذکر شده است[5]. این چنین در البدایه (84/4) آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر