عزت نمودن علما و بزرگان و اهل فضل
احترام ابن عباس براى زیدبن ثابت، و احترام زید به ابن عباس
ابن عساکر از عماربن ابی عمار روایت نموده که: زیدبن ثابت رضی الله عنه روزی سوار شد، و ابن عباس رضی الله عنه رکابش را گرفت، او گفت: ای پسر عموی پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم کنار برو، ابن عباس گفت: مأمور شدهایم که با علما و بزرگان خود همینطور رفتار کنیم، زید گفت: دستت را به من نشان بده، بعد او دست خود را بیرون آورد، و زید دست او را بوسید و گفت: مامور شدهایم، که با اهل بیت نبی مان اینطور رفتار کنیم[1].
و نزد یعقوب بن سفیان به اسناد صحیح از شعبی روایت است که گفت: زیدبن ثابت رضی الله عنه رفت تا سوار شود، و ابن عباس رضی الله عنهما رکابش را گرفت، زید گفت: ای پسرعموی پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم کنار برو، ابن عباس گفت: نه، با علما و بزرگان این چنین رفتار میکنیم[2].
پیامبر و عزت نمودن ابوعبیده رضی الله عنه
طبرانی از ابوامامه رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: در حالی که پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم با ابوبکر، عمر، ابوعبیده ابن جراح و عدهای از اصحاب خود رضی الله عنهم قرار داشت، ناگاه کاسهای با نوشیدنیی آورده شد، رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم آن را به ابوعبیده داد. ابوعبیده گفت: ای نبی خدا صل الله علیه و آله و سلم حق اولویت با شماست. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بگیر»، و ابوعبیده کاسه را گرفت. ولی قبل از اینکه بنوشد به او گفت: بگیر ای نبی خدا، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم گفت: «بنوش، چون برکت با بزرگان ماست، کسی که بر کوچک ما رحم نکند، و بزرگ ما را اعزاز ننماید از ما نیست»[3]. هیثمی (15/8) میگوید: در این علی بن یزید الهانی آمده، و وی ضعیف میباشد.
امر پیامبر صل الله علیه و آله و سلم مبنى بر فرصت دادن بزرگتر براى صحبت
بخاری از رافع بن خدیج و سهل بن (ابی) حثمه روایت نموده که: عبداللَّه بن سهل و محیصه بن مسعود رضی الله عنهم به خیبر آمدند، ودرمیان درختهای خرما از هم جدا شدند، و عبداللَّه بن سهل به قتل رسید. عبدالرحمن به سهل و حویصه و محیصه فرزندان مسعود نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدند، و درباره قضیه جدا شدنشان صحبت نمودند، و عبدالرحمن که خردترین قوم بود شروع نمود، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بزرگ را بزرگ گردان» - یحیی میگوید: یعنی باید بزرگتر صحبت کند - بعد در قضیه دوست خویش صحبت نمودند و پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «ای خون مقتول خود را - یا اینکه گفت: صاحبتان را - به سوگند پنجاه تنتان به دست میآورید؟» گفتند: ای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم کاری است که ما ندیدهایم، فرمود: «پس یهود با سوگند پنجاه تن از ایشان از شما برائت مییابند». گفتند: ای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم آنها قوم کافراند! بنابراین پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم دیه وی را از طرف خود برایشان پرداخت[4].
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و عزت وائل بن حجر
بزار از وائل بن حجر رضی الله عنه روایت نموده، که گفت: خبر ظهور رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به ما رسید، و ما در پادشاهی بزرگی قرار داشتیم، و از ما اطاعت میشد، آن گاه من آن را رها نمودم، و به خاطر علاقمندی و رغبت به خدا و پیامبرش بیرون آمدیم، هنگامی که نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم رسیدم، او آنان را از قدوم من بشارت داده بود. وقتی که نزدش آمدم، و به او سلام دادم، جواب سلامم را داد و چادرش را برایم پهن کرد و مرا بر آن نشاند، بعد از آن به منبر خود رفت ومرا کنار خود نشاند، آن گاه دستهای خود را بلند نمود، و حمد وثنای خداوند را به جای آورد و بر انبیا درود فرستاد، و مردم بهسوی وی جمع شدند و او به آنان گفت: «ای مردم، این وائل بن حجر است، که از سرزمین دوری از حضرموت، به رضایتمندی خود بدون اکراه، به خاطر علاقمندی و رغبت به خدا و رسولش و دین او اینجا آمده است». وائل گفت: راست گفتی[5]. هیثمی(373/9) میگوید: در این محمدبن حجر آمده، و ضعیف میباشد. و نزد طبرانی از وائل بن حجر رضی الله عنه روایت است که گفت: من نزد پیامبر صل الله علیه و آله و سلم آمدم، و او گفت: «این وائل بن حجر است، که نزدتان آمده است، به خاطر هیچ طمع و ترس نزدتان نیامده است، بلکه به خاطر دوستی خدا و رسول نزدتان آمده است». و چادر خود را برای وی پهن نمود، و او را در پهلوی خود نشاند، و او را به طرف خود کشید، و به منبر بلندش نمود، و برای مردم بیانیه ایراد نموده گفت: «با وی نرمی کنید، زیرا زمان وی به حکمرانی قریب است» وائل گفت: اهلم، آنچه را از خود داشتم از من گرفتند، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «من آن را به تو میدهم، و دو برابر آن را به تو میدهم». و حدیث را متذکر شده است[6]. هیثمی (374/9) میگوید: این را طبرانی از طریق میمونه بنت حجر بن عبدالجبار از عمهاش ام یحیی بنت عبدالجبار روایت نموده، و وی را نشناختم و بقیه رجال وی ثقهاند.
پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و عزت نمودن سعدبن معاذ هنگام وفاتش
ابن سعد[7] از ابن عباس رضی الله عنهما روایت نموده، که گفت: هنگامی که زخم دست سعد رضی الله عنه پاره شد و خون جاری گردید، پیامبر صل الله علیه و آله و سلم بهسوی وی برخاست و او را در آغوش خود گرفت، و خون به صورت و ریش رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم فواره مینمود، و هر کس که میخواست پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را از خون نگه دارد، پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم خود را به سعد نزدیک ترمی نمود، تا اینکه وی درگذشت.
و از مردی از انصار روایت است که گفت: هنگامی که سعد حکم خود را درباره بنی قریظه صادر نمود، دوباره برگشت و جراحت وی باز شد. و این خبر به پیامبر صل الله علیه و آله و سلم رسید، وی نزد سعد آمد و سر او را گرفته در آغوش خود گذاشت، و او با لباس سفیدی پوشانیده شد، که اگر بر رویش کشیده میشد پاهایش برهنه میشدند، و او مرد سفید و قوی هیکلی بود، بعد از آن پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بارخدایا، سعد در راه تو جهاد نمود، و رسولت را تصدیق کرد، و آنچه را بر وی بود انجام داد، پس روح او را به بهترین وجهی که یک روح را میپذیری بپذیر». وقتی سعد کلام پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم را شنید، چشمان خود را باز نمود و گفت: السلام علیک یا رسولاللَّه. من هم گواهی میدهم که تو پیامبر خدا هستی. هنگامی که اهل سعد دیدند پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم سر او را در آغوش خود گذاشته است، از آن به وحشت افتادند، و برای پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم یادآوری گردید، که اهل سعد هنگامی که تو را دیدند سر وی را در آغوش خود گذاشتهای از آن به وحشت افتادند. پیامبر صل الله علیه و آله و سلم گفت: «به تعداد شما که در خانه هستید فرشتههای خداوند از خداوند اجازه خواستند تا در وفات سعد حاضر شوند». میگوید: و مادرش گریه مینمود و میگفت:
وَيْلُ اُمك سعدا |
|
حَزامة وجِدَّاً |
در آن موقع به مادرش گفته شد، آیا بر سعد شعر میگویی؟ آن گاه پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم فرمود: «بگذاریدش، دیگر شعرا از وی دروغگوترند»[8].
عمر و عزت نمودن معیقیب یار پیامبر صل الله علیه و آله و سلم
ابن سعد[9] از خارجه بن زید روایت نموده که: برای عمر رضی الله عنه شام همراه مردم گذاشته شد، و شام را یکجا صرف مینمودند، آن گاه وی بیرون رفت و به معیقیب بن ابی فاطمه الدوسی رضی الله عنه - که از اصحاب پیامبر صل الله علیه و آله و سلم و مهاجرین حبشه بود - گفت: نزدیک شو و بنشین، به خدا سوگند، اگر غیر تو این را میداشت که تو داری[10]، از اندازه یک نیزه به من نزدیکتر نمینشست.
و نزد وی همچنان از طریق دیگری از او روایت است که: عمربن الخطاب رضی الله عنه آن را به نهار خود فراخواند، و آنان ترسیدند - و در میانشان معیقیب رضی الله عنه بود که مبتلا به مرض جذام بود - آن گاه معیقیب با آنها خورد، و عمر گفت: از پیش خودت، و از طرف خودت بگیر، اگر غیر از تو میبود، در یک کاسه با من غذا نمیخورد، و در میان من و او اندازه یک نیزه فاصله میبود.
ابن سعد و ابن عساکر از عبدالواحد بن عون الدوسی روایت نمودهاند و گفت: طفیل بن عمرو رضی الله عنه نزد پیامبر خدا صل الله علیه و آله و سلم برگشت، و تا هنگام درگذشت وی با او در مدینه بود. هنگامی که عربها مرتد شدند، وی با فرزندش عمروبن طفیل با مسلمین به طرف یمامه رفت، و طفیل در یمامه به شهادت رسید، و پسرش عمروبن طفیل با او مجروح شد، و دستش قطع گردید، و در حالی که وی نزد عمربن خطاب رضی الله عنه بود، ناگاه طعامی آورده شد، و او از آن کناره گرفت، عمر رضی الله عنه گفت: چرا [اینطور نمودی] (ممکن است) به خاطر دستت کناره گرفتی؟ گفت: آری، عمر گفت: نه، به خدا سوگند، تا اینکه این را با دست خود به هم نزنی نمیچشم، به خدا سوگند، در قوم غیر از تو هیچکس نیست که تکهای از بدنش در جنت باشد. بعد او در سال یرموک با مسلمانان بیرون رفت و به شهادت رسید[11].
نامه عمر رضی الله عنه براى ابوموسى در مقدم نمودن اهل فضل
دینوری از حسن روایت نموده، که گفت: عمربن خطاب برای ابوموسای اشعری رضی الله عنهما نوشت: به من خبر رسیده که مردم را [جهت داخل شدن نزدت] به تعداد زیاد اجازه میدهی، وقتی که این نامهام به تو رسید، از اهل فضل و شرف و چهرههای شناخته شده شروع کن، و وقتی که آنها جاهای خود را گرفتند، آن گاه به مردم اجازه بده[12].
[1]- این چنین در الکنز (37/7) آمده است.
[2]- این چنین در الإصابه (561/1) آمده است. و این را طبرانی از شعبی به مانند آن روایت نموده، و رجال وی رجال صحیحاند. غیر از رزین رمانی که ثقه میباشد، چنان که هیثمی (345/9) گفته است، و ابن سعد (175/4) به مانند این را روایت کرده است. و حاکم (423/3) از ابوسلمه این را به مثل آن روایت نموده، و به شرط مسلم صحیحش دانسته، و یعقوب بن سفیان از شعبی مانند حدیث عماربن ابی عمار را، چنانکه در الإصابه (332/2) آمده، روایت کرده است. و نزد ابن نجار از ابن عباس رضی الله عنهما روایت است که: وی رکاب زیدبن ثابت را گرفت، و بعد از آن گفت: ما مأمور شدهایم که رکاب معلمین و بزرگان خود را بگیریم. این چنین در الکنز (38/7) آمده است.
[3]- ضعیف. طبرانی (8/ 271) و (3/ 227) در سند آن الألهانی است که ضعیف است: التقریب (2/ 46) و المجمع (8/ 15).
[4]- بخاری (6142) مسلم (1669) احمد (3024) ترمذی (1422) نسائی (8/ 5-8) و ابن ماجه (2677).
[5]- ضعیف. بزار (2475) در سند آن محمد بن حجر است که ذهبی دربارهاش در المیزان (3/ 511) میگوید: دارای مناکیر است. و طبرانی (22/ 19) و در آن یک مجهول است.
[6]- ضعیف. بخاری (8/ 175) ابن سعد (1/ 2/ 80) نگا: المجمع (9/ 373).
[7]- 426/3.
[8]- ابن سعد (3/ 2/ 7).
[9]- 87/4.
[10]- وی مبتلا به مرض جذام بود.
[11]- این چنین در الکنز (78/7) آمده است.
[12]- این چنین در الکنز (55/5) آمده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر